حمالان پوچی

مرزهای دشوار تحمل را شکستند....

ما با نگاه ناباور

فاجعه را تاب آورده‌ایم       (ا.بامداد)

سی و سه سال از سالی می‌گذرد که سؤالهایش هنوز سرسام‌آورند. در واپسین روزهای سال ١٣٦٦ خورشیدی، خورشید بر فراز شهر حلبچه از خون پنج هزار انسان بی‌گناه و بی‌پناه کُرد؛ شَتَک زده شد و مسببان، آمران و عاملان را تا همیشه‌ی تاریخ شرمنده کرد.

جمعه بیست و دوم اسفند ماه ١٣٩٩، سه روز به سال روز آن روز شومِ پُر ناله و سوز باقی است. آسمان پس از انتظاری چند روزه از پگاه، نگاه تَر و طربناکش را بر زمین گشوده و آرام می‌بارد. هر سال که گردونه‌ی سرگردان ماه و سال به بیست و پنجم اسفند ماه می‌رسد، می‌خواهم با قلم در آویزم و گریبان از دستش رها کنم تا از تراژدی هولناک دهه‌ی پایانی قرن بیستم یعنی واقعه‌ی جانگداز حلبچه نگویم و ننویسم، امّا هربار تلاشم بی ثمر و جهدم بی‌توفیق است. به بیان شیوای مولانا در میانه‌ی دو فرمانِ درونی در می‌مانم. یکی می‌گوید بس و دیگری وادار به گفتنم می‌کند.

زاندرونم صد خموش خوش نَفَس

دست بر لب می‌زند یعنی که بس

چونکه کوته می‌کنم من از رَشَد

او به صد نوعم به گفتن می‌کشد

برای یاد کرد از این شوم کردار، هر سال با توجه به شرایط زمان و حال درون و احوال برون، عنوانی در ذهنم نشسته که در حد بضاعت خویش در شرح و بسطش کوشیده‌ام از آن جمله‌اند:

*سوگ نامه‌ی حلبچه(سال٧٧)، خِرَد و خَردَل(سال٧٨)، نیم‌روزی شوم در یک نگاه(سال٩١)، شبیخون بلا از پگاهی تا شامگاه (سال٩٧)

چرایی تولد این نوشته

اما آنچه باعث تولد نوشته‌ی امسال شد نگاهی بود و آوایی، نگاه به بارش باران از آسمان بر زمین وگوش سپردن به آوای همایون شجریان به نام «شَتَک» و غزل دلنشین مرحوم حسین منزوی که حکایت بارش باران برعکس است بارانی از زمین به سوی آسمان، نه درخشان و جان فزا که تاریک و وحشت افزا.

شتک زده‌است به خورشید، خون‌ِ بسیاران

بر آسمان که شنیده‌است از زمین باران‌؟

دریده شد گلوی نی‌ زنان عشق‌ نواز

به نیزه‌‌ها که بریدندشان ز نی زاران

باران خشکی را از خاک می‌ستاند و بوسه‌هایش بر ریشه، غنچه‌های فرو بسته را باز و بلبلان عاشق را به عشوه و ناز فرا می‌خواند. آشتی دهنده‌ی آسمان و زمین و برکت آفرین است، پرچم زنده بودن و زندگی را بر افراشته و همیشه در تکان وتازگی نگاه می‌دارد، اما باران روز بیست و پنجم اسفند ماه 66 در حلبجه از جنس دیگری بود و سَیرِ دیگری داشت. حاصل تراکم ابرهای سبک بال نبود بلکه ناشی ازتراکم کینه ای دیرینه از مردمانی مظلوم و ستم دیده بود، از آسمان نمی‌بارید که توسط بمب افکن‌های خریداری شده در مسابقه‌ی ملت بر انداز فروش تسلیحات به بهانه‌های واهی به کشورها، بر جان و مالِ زن،مرد،پیر و جوان سرازیر می‌شد. باران آن روز نه از آب حیات بخش که از جنس گازهای اعصاب«وی ایکس»، «سارین»، «تابون»، «خردل» و «سیانوژن» نَفَس کُش بود که شهری را در چشم بهم زدنی دربرابر سکوت مرموز جهان، قربانی امیال جمعی منفعت محور به وسیله و سرکردگی انسان‌نمایی جنایتکار کرد.

بر این باورم که سطح قساوت اردوگاهی که ایجاد کننده، دستور دهنده و اجرا کننده‌ی این شبیخون بلا بود از سویی و مظلومیت قربانیان از سوی دیگر جهت این باران بشر ساخته را تغییر داد تا جائیکه به گفته‌ی حسین منزوی در حرکتی معکوس باران از زمین خورشید فلک‌نشین را آزرده کرد.

بیش از دوازده هزار روز از آن روز گذشته است که علی حسن المجید(پسر عموی صدام) با بمباران شیمیایی شهر حلبجه، عملیات انفال و نسل‌کشی کردها را با بی‌رحمی غیر قابل توصیف پیش برد. در خلال این همه روز، وقایع ناخوش بسیار بر جهان گذشته اما داغ این درد همچنان سوزان است. جدای از همدردی‌های ناشی از تحریک احساسات، به دلیل عمق فاجعه، تبلیغات درُشت راه را بر تحلیل‌های درست بسته است. هنوز تحلیلی جدّی از چگونگی وقوع، نتایج بعد از وقوع و بهره‌ی آن برای بازماندگان به گونه‌ای که وجدان‌های بیدار را قانع کند از سوی میراث بران آن هنگامه‌ی هولناک ارائه نشده است. آقای‌هاشمی رفسنجانی در صفحه‌ی ٤٩٨ کتاب روایتی از زندگی و زمانه‌ی آیت الله اکبرهاشمی رفسنجانی(١٣١٣-١٣٩٤) می‌نویسد «آنچه که ما در حلبچه دیدیم، واقعاً خیلی خطرناک بود. با این کارِ عراقی‌ها، همه متوجه شدند جنگ را به این شکل نمی‌توان ادامه داد. چون عراق به سلاح شیمیایی بسیار خطرناک مجهز شده بود که اگر آن را در کرمانشاه، تبریز یا در هر جای دیگری به کار می‌گرفت، فاجعه‌ی بزرگی اتفاق می‌افتاد. »

‌سکوت تأمل برانگیز

تقریباً نُه ماه قبل از رخداد حلبجه در هفتم تیر ماه ١٣٦٦ شهر سردشت توسط نیروی هوایی عراق بمباران شیمیایی شد. سکوت مجامع بین‌المللی و حتی سعی در کم‌اهمیت جلوه دادنش پرسش بزرگ و بی جوابی است، آیا پرداختن به آن و نشان دادن سبُعیت عریان صدام در سطحی وسیع واقعه‌ی حلبجه را دیگرگون نمی‌کرد؟

آیا شهروندان شهر حلبچه در صورت اشراف کامل بر سرگذشت سردشت به قول مرحوم منزوی بازهم در سنگرس و دسترس دیوی چون رئیس‌جمهور دیوانه‌ی خود می‌ماندند و پدران و فرزندان مظلومانه و بی‌دفاع در آغوش یکدیگر جان می‌دادند؟

کجا به سنگرس دیو و سنگبارانش

در آبگینه حصاری شوند هشیاران‌؟

لزوم ستاندن شمشیر از دست زشتخو

حکایت هولناک حلبجه نشان داد که شمشیر در دست آرمانگرایان کاذب که هوس یکه‌تازی و کدخدایی را در سر می‌پرورند، خطرناک است و شیفتگی جان به استفاده‌ی ابزاری از هر چیزی در راه تحقق امیال فتوا می‌دهد و آن را روا می‌پندارد، آن‌گاه زشتخویی را به نهایت درجه می‌رساند و ناجوانمردانه جان‌ها را قربانی جولان‌های ناروای فکری خود می‌کند، چنانکه صدام چنین کرد. به گفته‌ی مولانا:

جانِ او مجنون تَنَش شمشیر او

وارهان شمشیر را زان زشت خو

 

و اینک غزل کامل مرحوم حسین منزوی:

 شتک زده ‌است به خورشید، خون‌ِ بسیاران

بر آسمان که شنیده‌ است از زمین باران‌؟‌

هرآنچه هست‌، به جز کُند و بند، خواهد سوخت

ز آتشی که گرفته است در گرفتاران‌‌

ز شعر و زمزمه‌، شوری چنان نمی‌شنوند 

که رطل‌های گران‌تر کشند میخواران‌

دریده شد گلوی نی‌ زنان عشق‌ نواز

به نیزه‌‌ها که بریدندشان ز نیزاران

‌زُباله‌‌های بلا می‌برند جوی به جوی

مگو که آینه جاری‌ اند جوباران ‌

‌نسیم نیست‌، نه‌! بیم است‌، بیم‌ِ دار شدن

که لرزه می‌فکند بر تن سپیداران ‌

سرابِ امن و امان است، نه امن و امان

که ره زده‌ است فریبش به باورِ یاران‌

کجا به سنگرس دیو و سنگبارانش

در آبگینه حصاری شوند هشیاران‌؟ ‌

چو چاه‌ِ ریخته آوار می‌شوم بر خویش

که شب رسیده و ویران‌ ترند بیماران‌‌

زبان به رقص درآورده چندش‌ آور و سرخ

پُر است چنبرِ کابوس‌‌هایم از ماران‌‌

برای من سخن از «من‌» مگو به دلجویی

مگیر آینه در پیش خویش بیزاران‌‌

اگرچه عشق‌ِ تو باری است بردنی‌، اما

به غبطه می‌نگرم در صف سبکباران‌