(7)
قضیه‌ی ما به کوشش ما می‌ماند که جز با دستان و انگشتان برای صعود از کوهی بلند صورت می‌پذیرد تا انسان پس از فتح قله‌ی آن، بتواند کسانی را ببیند که آن را فتح کرده‌اند و سپس به سان گلدسته‌هایی پرفروغ بر فراز آن مانده‌اند و پرتو خود را به چهارگوشه‌ی دنیا فرستاده‌اند و پس از مرگ نیز میراثشان پیوسته مردمان را به سوی نور می‌کشانده است. مردمان از روی ایمان به خدا و باور به پیام‌ها و پیام‌آورانش، جذب این کسان شده‌اند. نه از روی دنباله‌روی از کسی که خدا خواسته منبع این پرتو باشد. نوشتن از شرح حال یکی از ایشان یعنی امام شهید حسن البناء به هنگام کاوش درباره‌ی ماهیت این دعوتگر و ریشه‌های روشی که در درونش جای گرفت و او را از دیگر آدمیان متمایز ساخت و دعوتگر راه خدا گرداند، برای هی نویسنده‌ی با انصافی دشوار خواهد بود.
پژوهشگری از این دست که هم کیش و هم میهن و هم زبان حسن البنا نبود، روزنامه‌نگار فقید آمریکایی، روبر جکسون در فبریه‌ی 1946 م. پس از شهرت جهانی یافت حسن البناء با وی دیدار کرد. سه سال پس از این دیدار حسن البنا ترور شد و این مرد باری دیگر به سال 1949م. به قاهره بازگشت تا آن دید و پژوهش خود را درباره‌ی زندگی امام بناء و تأثیر آن در زندگی مردم تکمیل کند. وی توصیفی مناسب‌تر از این درباره‌ی امام ما نیافت: «مردی قرآنی که پابه‌پای عمر و علی حرکت می‌کند و در فضای حسین پیکار می‌کند و مانند آنان شهید می‌شود.» 

فضایی که حسن‌البناء در راه اعلای کلمه‌ی خدا برای بازگرداندن مردمان به برنامه‌ی خداوندی پیکار می‌کرد، درست همان فضایی بود که تمام پیام‌های آسمانی و تمام کسانی که به روش آنان بپیوندند و مشعل‌های پیام خویش را باتوان انسانی –نه توان پیامبران پس از انقطاع وحی آسمان- برافراشتند، با آن رو به رو بودند. پندار ما بر آن است (و کسی را بر خدا تزکیه نمی‌کنیم) که این شاهین پرگشوده‌ای در آسمان آدمیان از این دسته از بشر بود که با نیرو و یقین به خدا روی آوردند و در برابرشان درهایی گشوده شد که در برابر دیگران گشوده نمی‌شود و به میزان نیروی اخلاص در عبادت و اطمینان داشتن به معیت خداوند، نیروهای تابان فطرت در درونشان آزاد شدند. وی کوشید تا در زندگی توازن روحی و عملی داشته باشد و طی آن در مقام بنده‌ای از بندگان خدا که بیهوده آفریده نشده، از انسان بودن انسان و وظایف آن، فرانگذرد. و تکالیف خود را فراموش نکند و به مسایل شخصی خود نپردازد و از مسایل دین غفلت نورزد و به رنج‌های خود نپردازد و از رنج‌های امّت غفلت نکند و با درگیری‌های شخصی خود با دیگران، از پذیرش پیام‌های آسمان و رساندن آن به مردم، مشغول نشود.

پس از انتقال از شهر خود به قاهره در شانزده سالی، در غربت، باتنی رنجور و نزار و ظاهری تنگدست و سن و سالی پایین در همان نخستین گام‌ها، حوادث بسیاری را پشت سر گذارد. وی به دانش‌سرای تازه‌ی خود رفت و از دانشجویان جدیدی که فکر می‌کند مثل خود او هستند، درباره‌ی محل دانش‌سرا می‌پرسد. برخی به وی با دیده‌ی تحقیر می‌نگرند و آدرس عوضی می‌دهند و او را به سمت بخشی راهنمایی می‌کنند که مربوط به سطح پایین‌تری است، زیرا به گمان آنان چهره‌ی این دانشجوی جدید نشان می‌دهد که نمی‌تواند با آنان در یک سطح باشد. وی بی‌آنکه اعتماد به نفس خود را از دست بدهد، با مناعت طبعی عالی، نگاه‌های آنان را تحمل می‌کند و کینه‌ی آنان را به دل نمی‌گیردو با اطمینان کامل این موضوع را به لطف و نعمتی ارجاع می‌دهد که خداوند در حق او ارزانی داشته و با این سن پایین و تن رنجور و دارایی اندک او را در سطح آنان قرار داده است. سرانجام سال تحصیلی نخست به پایان نزدیک شد و طی آن به ویژه در امتحان اخیر، استعداد، زیرکی و برتری وی بر همکلاسی‌ها، آشکار شدند. در خاطرات خود می‌گوید:

«تقریباً دو روز پس از آن برای من حادثه‌ای رخ داد که نزدیک بود تبدیل به فاجعه شود، ولی خداوند این حادثه را مایه‌ی خیر و برکت قرار داد و موجب انتقال تمام خانواده از محمودیه به قاهره شد تا دوباره خانواده در کنار هم باشد.»

خلاصه حادثه این است که دانشجویی چند سال را در دانشسرا سپری کرده بود.» وی از آنکه این کودک کم‌سن و سال و بی‌اهمیت بر او پیشی گیرد، خشمگین شده بود. وی به حیله‌ای اندیشید تا حسن البنا را از شرکت در امتحان باز دارد. هنگامی که حسن البنا پس از بیداری بسیار و درس‌خواندن فراوان، خوابیده بود، بر صورت و گردنش ماده‌ای سوزناک ریخت. اگر لطف خداوند نبود و حسن البنا هراسان بیدار نمی‌شد و شتابان صورت و گردن خود را نمی‌شست و سپس برای نماز صبح وضو نمی‌گرفت این حادثه تبدیل به فاجعه می‌شد. حسن البنا در صدد انتقام برنیامد و به معاونت و مدیریت مدرسه نیز موضوع را اطلاع نداد. با آنکه دوستانش در این باره بسیار اصرار کردند. می‌گوید: «من خود عملاً در صدد برآمدم که به مدرسه شکایت کنم ولی بر ذهنم گذشت که من نجات یافته‌ام و این فضل و نعمتی از جانب خداست که متقابلاً بایستی از آن سپاس‌گذاری شود. سپاسگزاری نیز چیزی جز گذشت نیست او کسی که گذشت کند و اصلاح کند، پس مزد وی بر خداست. بنابر این موضوع را به خدا وانهادم و دست به هیچ حرکتی نزدم.» فضای کشمکش پیوسته‌ای بود که بدترین وسوسه‌های شیطانی را در درون برخی از مردم القا می‌کرد. به گفته‌ی شهید سیدقطب: «کسانی هستند که فضیلت را با ثروت، فهم را با مقام و شناخت را با قدرت می‌سنجند. از نگاه آنان، ثروتمند با فضیلت‌تر، صاحب مقام با فهم‌تر و صاحب قدرت دارای شناخت بیشتری است.» خداوند بزرگ در سوره‌ی اعراف چه نیکو فرموده است: «و گفتند چرا این قرآن بر مردی بزرگ از دو قریه نازل نشده است؟ آیا آنان رحمت پروردگارت را تقسیم می‌کنند؟ ما در زندگی دنیوی، اسباب معاش آنان را میانشان تقسیم کرده‌ایم و برخی را بر برخی دیگر، درجاتی بالاتر برده‌ایم تا برخی از آنان برخی دیگر را رام کنند. و رحمت پروردگارت از آنچه کردی آورند، بهتر است.»

معیت خداوند بنده را به پیش می‌راند و به او کمک می‌کند که قله‌هایی را فتح کند که تنها همگامان او می‌توانند به آن برسند. گذشت از بندگان خدا از جمله واژه‌هایی بود که در زندگی و پس از مرگ، برادران و شاگردانش را به آن اندرز می‌داد: «با مردم به سان درخت باشید. به درخت سنگ می‌زنند و او میوه به سویشان پرت می‌کند.» شمع‌هایی زنده و تابان هستند که به سان بذر در کنار آبی گوارا و زلال، می‌تابد و آن آب، عطش‌ها را می‌زداید و به فرمان خدا، نیکی‌ها را می‌رویاند.

(8) 

کشتی نوح بادبان‌هایش را برافراشته بود و با کسانی که بهای سوار شدن را پرداخت کرده‌بودند، برای حرکت آماده می‌شد تا با سرنشینانی که از جان و مال خود حق عضویت در مجموعه‌ی نجات‌یافتگانِ مؤمن به پیام آسمان را داده بودند، با امنیت تمام حرکت کند.

تصور کن، چه بسا آن زمان که حسن عبدالرحمن بنّای جوان دیدگانش را گشود و امّت را دید که به وظیفه‌ی خود پشت کرده و اسلام در مقام برنامه‌ی زندگی میان پیروانش نامأنوس شده، شگرف بنماید. برخی مسلمانان به سان بیگانگانی بودند که راه نجات می‌جستند و برخی دیگر سرگشتگانی بودند که در پی راهی می‌گشتند که نمی‌دانستند سرآغازش کجاست، برخی دیگر هوس‌رانان و اغفال‌شدگانی بودندکه در دنیا فریب سخنان چندپهلوی کسانی را خورده بودند که در زمین قدرت یافته بودند و مردم را به دسته‌های گوناگون متفرق ساخته بودند و برخی هم پویندگانی بودندکه می‌دانستند روزگاران نوح و پیامبر بازنخواهد گشت و دعایی کرده بود به پیامبر و روزگاری اختصاص داشت که پس از رفع شکایت به خدا بازنخواهند گشت:

رب إنّهم عصونی و اتبعوا من لم یزده ماله و ولده الاّ خساراً 

پروردگارا! آنان از فرمان من سرپیچیدند و از کسی پیروی کردند که دارایی و فرزندش جز زیان نیفزود.

رب لا تذر علی الارض من الکافرین دیاراً... اِنّک ان تذرهم یضلوا عبادک و لا یلدوا إلا فاجراً کفاراً

پروردگارا از کافران هیچ کس را روی زمین مگذار. اگر آنان را وانهی بندگانت را گمراه می‌کنند و جز گنهکار بس ناسپاس پدید نمی‌آورند.

این جوان باور می‌یابد که واپسین پیام اسلام در این فرموده‌ی خداوند است:

و ما ارسلناک اِلاّ رحمةً للعالمین

و ما تو را جز به عنوان رحمتی برای جهانیان نفرستاده‌ایم.

این آیه در آیات گروه آخر سوره‌ی انبیاء آمده است. نویسنده‌ی فی ظلال القرآن می‌گوید: «پس از بررسی شتابان روند امتِ یکپارچه‌ی پیامبران در مجموعه آیاتی بلند که در بردارنده‌ی صحنه‌های رستاخیز است و آهنگ‌های گوناگون آن بر یک هدف متمرکزند که عبارت است از اجابت قلب بشر به ادراک حق ریشه‌دار در اعتقاد و آن که این رسالت، حق و حقیقت است. چنان که هستی، حق و حقیت است، پس جایی برای هرزگی در پذیرش پیام و درخواست نشانه‌های خارق العاده وجود ندارد.» 

در بیانه‌ی توفانی سهمگین که دیدن در آن دشوار بود و بسیاری کسان، جهت درست خود را گم کردند و در برابر برخی کسان جز شتابزدگی در رسیدن به نتیجه با هر راهی که ابزار آگاهی باشد، وجود نداشت، امام شهید در تداوم کسب دانش در قاهره، شکل‌پذیری در دوران روح خود را حسّ می‌کرد. او که دوران کودکی و نوجوانی خود را در میان صفحات کتاب خدا و خانه‌های خدا و درس‌آموزی از دیدن گورستان‌ها و آگاهی از فرجام بشر وهستی گذرانده بود، بناگاه میان ملت خود شگفتی می‌آفریند. وی گمان نمی‌برد که کسی که شالوده، اهداف و غایات آموزش را در کشورش نهاده کشیشی انگلیسی به نام دانلوب باشد. وی گمان نمی‌برد که یکی از فارع‌التحصیلان ازهر به نام طه حسین بر ملت و کشور خود بشورد و در کتاب اشعر الجاهلی بگوید: «ویژگی شریعت اسلام آن نیست که از اصول فرو فرستاده از آسمان برگرفته شده است، بلکه ویژگی‌اش آن است که با سیاست و فرهنگ دم سخت پیوند داشت.» این جوان که به صورت پیش‌رس و برمبنای اصول فطری سالم و مرتبط با حرکت هستی و آفرینش و پیامبران و رستاخیز و حساب و کتاب، به مرحله‌ی پختگی رسیده بود، بر ذهنش نمی‌گذشت که میان مردمانی مسلمان و غیر مسلمان خواهد زیست که خرد خود را به تئوری فردی ناکام به نام داروین سپرده‌اند تا او در تئوری‌اش انسان بودن را از نیای آدمیان (آدم) منتفی سازد و بگوید که چنین نیست و انسان طی مراحلی متحوّل شده تا به شکل میمون در‌آمده و سپس شکل انسانی به خود گرفته است. وی این سخن پوچ را در قالب نظریه‌ی «رشد و ارتقا» بیان داشت.

شاهین پرگشوده‌ی ما در آسمان آدمیان به چشم دید که جامعه‌ای که دولت ایجاد کرده تا گلدسته‌ی دانش و دانشوران باشد، در نگاه سیاسی‌ها تنها زمانی سکولار خواهد بود که بر دین بشورد و با سنت‌های برگرفته از آن بستیزد و اندیشه‌ورزی مادی برآمده از غرب را به تمام و کمال دریافت کند.

در برابر دیدگان این جوان که هنوز در بیست‌سالگی به سر می‌برد. زنجیره‌ی فروپاشی‌ها پیوسته ادامه داشت. وی می‌دید که بعد سیاسی کشورش به دو بخش لیبرالیسم افراطی و سکولاریسم تقسیم شده است. سکولاریسم به بیراهه رفته بود و منکر جایگاه دین در زندگی مردمان بود. فعالیتی پیوسته برای الحاق تمام مصر به غرب یا چنگ‌زدن به ناسیونالیسم فرعون‌گرای مصر و گسستن هر گونه پیوند اسلامی، شرقی، تاریخی، دینی، معنوی و... وجود داشت.

شرایطی از تباهی‌زدگی به مردم دست داده بود. امام بنا به این شرایط پی‌برده‌بود. در ضمن دریافته بود که شمار اندکی از کسانی که فاجعه را درک کرده بودند. به سبب ناامیدی از امکان تغییر، توان، رویاریی با آن را از دست داده‌اند. برخی از آنان دوست دارند آن صحنه‌ی نوح پیامبر و کشتی‌ای که پیروانش رانجات دهد، دوباره تکرار شود چنان که امام بنا یکی از عاملان را به خیزش و فعالیت مثبت در راستای زدودن ترفندها از اسلام تشویق کرد و او در پاسخ این شعر عربی را بر زبان آورد.

و ما ابالی اذا نفسی تطاوعنی علی النجاة ممن قدمات او هلکا

«هر گاه نفس در راه نجات از من فرمان برد، از کسانی که مرده‌اند تا تباه شده‌اند، باکی ندارم.»

اینجاست که روح این شاهین به کوشش و پرگشودن آغاز می‌کند و خطاب به آن مرد می‌گوید: «استاد، اگر برای خدا نمی‌کوشید، دست کم برای دنیا و قرص نانی که می‌خورید، بکوشید، زیرا هر گاه اسلام از بیان این امت رخت بر چیند بساط از هر همه عالمان نیز برچیده خواهد شد و شما چیزی نخواهید یافت که بخورید و یا هزینه کنید. پس اگر از اسلام دفاع نمی‌کنید، از خودتان دفاع کنید. اگر برای آخرت فعالیت نمی‌کنید، برای دنیا فعالیت کنید، و گر نه دنیا و آخرت شما یکسان تباه خواهد شد.»

حتی اگر دیگران از فعالیت دست می‌شستند، او خود بایستی دست به فعالیتی می‌زد و و وارد مرحله‌ی تازه‌ای می‌شد. وی پا به میان مردمان ساده و عادی گذارد که روی زمین دیده می‌شوند و می‌پویند و از کاخ‌های سیاستمداران و سالون‌های اندیشوران بدورند. نزد آنان سرشتی ناب می‌یافت که باد تهاجم غرب‌گرایی بر آن خش نینداخته بود. وی در اینجا به صورت عمل، شالوده‌گذاری آنچه را خود می‌خواست. آغاز کرد. وی بایستی فرد مسلمان را می‌ساخت که خشت نخست را در تحوّلاتی که فراخوان وی برمبنای آن خیز برداشته بود تا چند سال بعد دنیا را با تفاوتی شگرف سرشار کند، تشکیل می‌داد.

(9)

حسن البنا با گام‌هایی استوار و درک هدفِ خود در زندگی، کوشش برای واداشتن خویش به فعالیت در راه دین خدا بر اساس مبانی درست، و بیرون آمدن از زیر آوار فروپاشی‌ها و بحران‌های امت، پا به بیست‌سالگی گذارد و در همین سال (1927م.) از کالج تربیت‌معلم فارغ‌التحصیل شد. اصولاً در این مقطع است که دیدگان امید جوانان در راستای فعالیت و خیزش برداشتن در زندگی و رهایی از بار تحصیل، گشوده می‌شود. در این زمان که حسن البنا جوانی پویا و سرزنده بود، با تجربه‌ی زیستن در جامعه‌ی قاهره روبه‌رو شد. تا از مقطع نوجوانی و مقطع رویارویی قاطع با پاره‌ای از شیوه‌های رفتاری و مفاهیم مردم و اوضاع سیاسی شهر، فاصله گرفت، کوشش فردی خود را برآن گذارد تا در پی حقیقتی تابناک بگردد که درونش را آرام کند و از میان گزینه‌های فکری، اجتماعی و سیاسی متناقض، مناسب‌ترین را برگزیند. گزینه‌های موجود سخت گرفتار تضاد و تفرقه بودند، به نقد همدیگر می‌پرداختند و حتی اگر امکان می‌یافتند با همدیگری می‌جنگیدند. برخی از آن‌ها نیز به همزیستی با دیگران باور داشتند. برخی دیگر با ساجت تنها به خود می‌پرداختند و برای گریز از آشوب توفانی که چه بسا خانه و کاشانه و میهن، هویت و دیانت را از ریشه بر‌می‌کند، سر در لاک خود فرو برده بودند.

سرانجام آزمون پایان سال در موضوع زبان عرب، ماده‌ی انشاء فرا رسید که طی آن این پرسش درج شده بود: «بزرگ‌ترین آرزوی خود را برای پس از فارغ‌التحصیل شدن و ابزارهایی که برای تحقق آن تدارک دیده‌ای، بیان کن.» پاسخ امام بناء روشن و استوار بود و طی آن با سبک نغز خود، روش خویش را ترسیم کرد. خداوند چنین خواسته بود که وی روش خویش را با واژه‌ای به قلم آورد که مفاهیم تعهد، وفاداری و پایبندی به عهد را تا غایی‌ترین حد بلاغی در بر داشته باشد، آن هم در شرایطی که هر کس دیگر در آن لحظه‌‌ی آزمون نهایی فارغ‌التحصیلی، دستپاچه می‌شود و نمی‌داند چه بنویسد. واژه‌ی «باوردارم» واژه‌ای بود که در رأس فقره‌های پاسخ او قرار داشت:

«باور دارم» که بهترین کسان آن کس دلپاک است که شادکامی خود را در شادکامی دیگران می‌بیند و شادمانی خود را در شادساختن دیگران و زدودن ناخوشی‌ها از آنان بر می‌گیرد، و فداکاری در راه اصلاح عمومی را سود و غنیمت می‌شمارد و جهاد در راه حق و هدایت را –با همه‌ی دشواری و سختی آن- آسودگی و لذت می‌داند.

«باور دارم» فعالیتی که سودش از خود فرد فراتر نمی‌رود. ناچیز و بی‌ارزش است. بهترین و سترگ‌ترین کار آن است که انجام دهنده‌ و دیگران (خانواده، ملت و هم‌نوعان) از نتایج آن بهره‌مند می‌شوند. به هر میزان که این سودمندی فراگیرتر باشد، سترگ‌تر و مهم‌تر خواهد بود. با این باور بود که پا به راه معلمان می‌گذارم. من آنان را نوری تابان می‌بینم که جمعی بزرگ از آن پرتو می‌گیرد و در این انبوهی بیکرانه روان می‌شود، حتی اگر به سان نور شمعی باشد که با سوزاندن خود برای مردم پرتو افشانی می‌کند.

«باور دارم» سترگ‌ترین غایتی که آدمی به سوی آن می‌باید گام بردارد و بزرگ‌ترین سودی که به چنگ آورد، کسب خشنودی خداوند است. چون بدین‌گونه، خداوند او را به حفره‌ی قدسی خود داخل خواهد کرد و (؟) انس با خویش را بر او خواهد انداخت و از دوزخ و خشم خویش او را دور خواهد کرد.

«باور دارم» ملت من در اثر مراحل سیاسی پشت‌سر گذاشته و تأثیرات اجتماعی، تمدن غرب، همگونی با اروپاییان، فلسفه‌ی مادی و تقلید از غرب، از مقاصد دین و کتاب خود فاصله گرفته‌اند و مجد و شکوه پدران و نیاکان خود را به فراموشی سپرده‌اند و این دیانت راستین با پیرایه‌هایی که از روی ستم و نادانی به آن بسته‌اند، بر آنان شنبه شده است و ماهیت تابناک و روشن و آموزه‌های راستین آن زیرپرده‌ای از اوهام قرار گرفته است. این است که عامه‌ی مردم در تاریکی جهل فرو افتاده‌اند و جوانان و دانش‌آموختگان چنان در بیابان حیرت و شک سرگردان شده‌اند که اعتقاداتشان به فساد گراییده و ایمانشان به الحاد تبدیل شده است.

«باور دارم» روان آدمی خود به خود اهل محبت است و بایستی جهتی مشخص کرد تا عاطفه‌ی محبتش به سوی آن کشانده شود. من خود کسی را که سزاوارتر به جمعیت من باشد از دوستی که روحش با روح من در آمیخته، نیافتم. این است که محبتم را نثار او کردم و بار دوستی ورزیدن خود، او را بر دیگران ترجیح دادم.

من به همه‌ی دین‌ها چنان باور دارم که ریشه‌اش در ژرفای روانم جای گرفته و شاخه‌هایش امتدادیافته‌اند. و برگ‌هایش شکفته شده‌اند و فقط مانده که به بار نشیند. پس از فارغ‌التحصیل شدن، دو آرزوی بزرگ دارم:

«آرزوی خاص» خوشبخت گرداندن خانواده و خویشاوندان و وفا به پیمان آن دوست محبوب تا حد توان و تا آخرین حدی که اوضاعم اجازه می‌دهد و سرنوشت برایم مقدر کرده است.

«آرزوی عمومی» اینکه راهنما و معلم باشم، هنگامی که روز را با آموزش فرزندان سپری کردم، شبم را در آموزش پدران سپری خواهم کردو غیات دین، منابع شادکامی و شادی‌های زندگی‌شان را، گاه از طریق خطابه و گفت‌وگو و گاه از طریق قلم و نوشتن و گاه با گشت و گذار و سیاحت، به آنان معرف کنم.

این پیمانی است میان من و خدایم برای خودم ثبتش می‌کنم و استادانم را به گواه می‌گیرم. آن هم در تنهایی که جز وجدان هیچ عامل تأثیرگذاری وجود ندارد و در شب که جز خدای آگاه ریزبین از آن اطلاع نمی‌یابد. و هر کس به پیمانی که با خدا بسته، خدا به او پاداشی بزرگ خواهد داد.»

جوانی در بیست سالگی راهش را مشخص می‌کند و اندیشه‌هایش را به قالب می‌ریزد. این اندیشه در موضوع یک انشاء سپس چنان اندیشه‌ای را سامان داد که بر دنیا حاکم شد و به سان تیری نوک‌تیز خیز برداشت. وی صاحب مکتبی شد که خدا به او الهام کرد. این مکتب محصولات تازه برای دنیا آورد که برای مردم آن زمان شگرف بود، با این ویژگی که به صحت باور خود اعتقاد داشت و یقین داشت که به فرمان خدا به فرجام خود خواهد رسید.