چه بگويم؟ بیگناهیشان به گردن کیست؟
بیگناهانی که تنها در دشت تشنه به چشم خیس چمن نظارهگرند... .
بیگناهانی که به لعاب خون بسته شده در قامت پر شهامتشان گردی از مهر و عطوفت را طلب میکنند ... .
بلکه دست جلاد بلغزد و رخ گلسان آنها را پر پر نکند.
فریادهای مظلومانهی کوباني هنگام جان کندنشان را تاریخ ثبت نکند.
چگونه ناظر این همه جنایت باشیم و دم نزنیم، که جلاد امانشان نمیدهد و از هر فرصتی استفاده میکند تا به طرفشان حملهور شود.
مثل درندهای بر زمین و هوا چنگ میزند تا گردن بیگناهان را میان بازوهايش بفشارد تا لحظهای که
خُرخُر نفسهايشان را بشنود که به شمارش افتاده.
من کور شوم، آنگاه که نبینم: چشمان سرخ و چهره کبود کوباني را.
گاه از خود پرسم چطور خوری و خوابی؟!
او همانند من است، ازجنس من، همچون خودم.
چگونه توانم هوای بیعطر عطوفت را تحمل کنم.
چگونه توانم از هوای رخوتناک آنجا خبر گیرم و کاری نکنم؟
حالا ابهام در من است، منی که از آنهايم.
در وسعت ناپیدای آ سمان، تیرگی و سیاهی شب پیداست.
آنجا آ سمان رنگ دیگری دارد، شاهد بوی نم خاک و خون است.
شاهد کندن شاخ و برگ درختان تنومند آ ن سرزمین است.
شاهد ثبت خاطرات دردناک کوبانيست ...
شاهد ریختن خون بیگناهانی است که از کابوس فراتر است... .
اما دوباره مثل همیشه امید به خدا دارم. صدایش میکنم.
او صدایم را میشناسد.
برای تشنگی گلویشان دعا میکنم.
"او وعدهی باران رحمت میدهد ."
نظرات