پنجشنبه ۶آبان ماه ۹۵ خسته از چند ساعت انتظار در سالن آزمایشگاه بیمارستان و نیز رسیدن بر صحنه دلخراش آتش‌سوزی یک دستگاه پراید یکی از شهروندان در یکی از پرترددترین خیابان‌های شهر، در تداوم مسیر، خدمت عزیزی رهسپار منزل پدری بودیم که راننده یک دستگاه تاکسی تلفنی با بوق ممتد خود آن عزیز راننده همراه را به کنار کشیدن و باز کردن مسیر فرا می‌خواند.

به هر طریق ممکن و در فاصله ای اندک، عزیزهمراه، فاصله خودروهای دوطرف پارک شده را طی و کنار کشید تا تاکسی پشت سری مجال عبور یابد، اما جالب است بدانید که آن راننده تاکسی از فرط عجله، به جای سپاس، تندترین و رکیک ترین ناسزاها ها را نثار آن عزیز همراه کرد و پا بر پدال گاز نهاد و به سرعت و ویراژ در رفت.

عزیز بزرگوار همراه که خانواده نیز با خود داشت و دو بچه و اتفاقا آن راننده تاکسی نیز زنی همراه، از شرم برخورد زشت حادث شده، لَختی سر درگریبان کشید ولی طاقت نیاورد و اشاره کرد که شماره اش را یادداشت کنم. دوربین درآوردم تا عکسی تهیه کنم ولی به یکباره منصرف شدم تا هم تصویر آن راننده بد دهن در آلبوم گوشی ام جایی نداشته باشد و هم امکان پیگیری اش برای آن عزیز همراه میسور نشود.

عزیز همراه هرچند دلخور از من به دلیل عدم یادداشت شماره و به شدت غوطه ور در رنج برخورد غیرمتعارف و ناحق آن راننده تاکسی، اما تا مقصد مشایعت مان کرد ولی دیگر آن عزیزِ چند دقیقه قبل نبود و حق هم داشت که نباشد.

ناچار همراهش شدم وچندی مزاح گفتم و فهماندم که من نیز  به اندازه ایشان از فوش های رکیک آن راننده عجول سهم برده ام.

اکنون  که آن یک نیم روز پنج شنبه را مرور می کنم گاهی حق می دهم به همه آنان که در قصبه ای که عنوان شهر به خود گرفته است و سرایی که لقب کشور یدک می کشد، " کامیون" باشند.

کامیونی که از اول لحظات روزش، مجبور است درهم تنیدگی های فیزیکی شهر را درنوردد و از خروار خروار، رفتار نامتعارف  و گاه تهمت زا و توهین آمیز دیگر قصبه نشینان، اتاق ذهنی اش را لبریز کند.

کامیونی که ناچار باید چاله چوله های کوچه پس کوچه ها و نیز دست اندازها و سرعت گیرهای خیابان ها و جاده ها را فرود و صعود کند.

کامیونی که محکوم است به تحمل خرواری سنگ لای چرخ داشتن، محرومیت از تردد در جاده شایستگی، بی نصیب ماندن از سهم سخت افزار، و خلیدن در وادی بدافزار. کامیونی که سوختش،گازوئیل جای بنزین سوپر است، روغن موتورش، سوخته تعویضی است و آب رادیاتورش، از محتویات کف شور آشپزخانه لبریز است. کامیونی که شاسی اش ذیل بار سنگین روزگار، خمیده است و شاه فنر انعطافش، با گل و لای روزگار،پولاد شده است. کامیونی که عادت داده شده است فرمان چرخش از اصالتش، هیدرولیک باشد و چادر حایل بارش،درمسیرباد سوراخ. کامیونی که سوخت و ساز ناموزون موتورش، عادت دودزایی مملو از دی اکسید کربنش فزوده، واکسیژن زدایی رسم امروزش شده است. کامیونی که ناچار است هر روز بار میوه های شیرین انرژی زایش را با پس مانده های جداول خیابانی عوض می کند تا  خود نیز بی نصیب از حمل نابهنجاری های سرزمینش نشود.

مگر می شود در شهری بی چتر و چادر تردد داشت وباران آلوده به خردلش، صفای موتورت نیالاید؟!

مگر می شود بارکش بازار بزرگ نابهنجاری شهر شد و اتاق درونت  لبریز نشود؟!

مگر می شود از کریدور ویروسی کارواش و کارگاه های شهری عبور کنی  و به سلامت  بگذری؟!

مگر می شود سویچ استارت را زد و در لابه لای دودناشی از سوختن جنگل های بکر زاگرس، جاده را دید و راحت دید؟!

مگر می شود در کشتزارهای این طرف و آن طرف رودخانه  وارد شد و تا عمق چند ده متری چاه های غیرمجاز سقوط نکرد؟!

مگر می توان مرز نامهربانی ها را درنوردید و در باتلاق تبعیض و انتفاع از سفره ی اقتصاد نخلید؟!

مگر می شود از شهر خارج شد و باک کامیون از گاز نامهربانی پرنکرد؟!

برادر،خواهر همشهری ام،هم وطنم و هم نوع جهانشهری ام، باور کنید می دانم، " کامیون" شدن نه از سر رضایت شما،بلکه از باب آلایش اجباری تان است. می دانم و حق خواهم داد که تندباد بی مسئولیتی تا مرز ابهام رهنمون تان شود و به سراب توهم از خود سوق تان دهد. حق می دهم پا بر پدال گاز نهید و ویراژ کنان، کامیون... تان را به پیش رانید و بار سنگین تان را سر من و آن عزیز همراهان در جاده زندگی خالی کنید.

هر چند حق تان محفوظ اما هیچگاه رضایت نخواهم داد که کامیون شوید و و آن هم  کامیون ...

چه اینکه هر یک‌از ما نیز خود حامل تناژ آشغال ذهنی حاصل از فشارهای سخت معیشتی و کاری،بی عدالتی ها، اختلاس ها، حق کشی ها، نقاب بر صورت داشتن ها، و فضایی رعب آور و وحشت زای عزت ستان و... هستیم که هر لحظه مترصد میلی متر مکانی و ثانیه زمانی می گردیم، تا خودی تخلیه کنیم و حجم و فراوانی بارهای همراه، چنان عرصه را بر همگی تنگ ساخته است که شرخر مجال و زمانی اندک و محدود روزانه گرد خود می گردیم.

چگونه می توانم رضایت دهم کامیون شوی و بارت را بر سفره ذهن و قلب من خالی کنی و مرا نیز به واکنشی چون خود و در واقع مقلدی از خود واداری که جزو ذاتم نیست و یقین دارم تو نیز در کشتزار دلت مبرا از محتویات آن بار بودی و تسلسل تخلیه بار دیگران به این مسیر سوق تان داده است.

پس بیا و همت کنیم و از خود استارت زنیم، موتور خلاف جهت روزگار شنا کردن را...

بیا و به جای کامیون... شدن، اقیانوس شویم و سرشار از عشقی بی انتها که هیچ موجی،آرامش مان را نتواند بشکند و برهم زند.

بیا و رودخانه ای شویم خروشان که بارهای  کمپرسی شده بر سفره دل مان را با خود چنان پیش بریم که در مسیر حرکت مان، آنقدر بر صخره های ستبر بستر رودخانه شان بکوبیم که گاز شوند و ناپیدا.

بیا بزرگ شویم چون بالُنی که بزرگی اش،صعودش دهد و گاز حاصل از خردل های بار کمپرسی شده دیگران سوختش فراهم آورد.

بیا و بمان و چون خود خودت بمان و و محمد(ص) شو و ردای "ماندلا" بر تن بپوشان و بگذر از خصلت کامیون... شدن و ببخش همه آنان که بار کامیون شان را سرت خالی کردند، تا مسدود کنیم خط تولید کامیون شدن را.

بیا و در گلخن خارهای روزگار،گل باش و گلستان ساز. بیا که؛

  "به تماشا سوگند

و به آغاز کلام ....... آفتابی لب درگاه شماست

که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد...

[وبدانید که] سنگ آرایش کوهستان نیست

همچنانی که فلز ، زیوری نیست به اندام کنلگ .

[باور داشته باشید]در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است

که رسولان همه از تابش آن خیره شدند.

پی گوهر باشید.

لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید..."

که رسالت من و شما و ما، اقیانوس ورودخانه  و بالُن و محمد(ص) و ماندلا و گل شدن و گلستان ساختن است.

 

پاورقی:

"روزی سوار یک تاکسی شدم تا به فرودگاه بروم .

ما داشتیم در خط عبوری صحیح رانندگی می کردیم که ناگهان یک ماشین درست در جلوی ما از جای پارک بیرون پرید.

راننده تاکسی محکم ترمز گرفت. ماشین سر خورد و دقیقاً به فاصله چند سانتیمتر از اون ماشین متوقف شد!

راننده اون ماشین سرش را ناگهان برگرداند و شروع کرد به فریاد زدن. راننده تاکسی ام فقط لبخند زد و برای آن شخص دست تکان داد. منظورم این است که او واقعاٌ دوستانه برخورد کرد.

 پرسیدم: "چرا شما آن رفتار را کردید؟ آن شخص نزدیک بود ماشین تان را از بین ببرد و ما را به بیمارستان بفرستد!"

در آن هنگام بود که راننده تاکسی درسی را به من داد که اینک به آن میگویم : " قانون کامیون حمل زباله "

او توضیح داد: "بسیاری از افراد مانند کامیون های حمل زباله هستند. آنها سرشار از آشغال، ناکامی، خشم، و ناامیدی در اطراف می گردند. وقتی آشغال در اعماق وجودشان تلنبار می شود، به جایی احتیاج دارند تا آن را تخلیه کنند و گاهی اوقات روی شما خالی می کنند."

به خودتان نگیرید. فقط لبخند بزنید، دست تکان بدهید، برایشان آرزوی خیر بکنید، و بروید. آشغال های آنها را نگیرید تا شما نیز مجبور نشوید به افراد دیگر ی در سرکار، در منزل، یا توی خیابان ها پخش کنید.

حرف آخر این است که افراد موفق اجازه نمی دهند که کامیون های آشغال روزشان را خراب کنند. زندگی کوتاه تر از آن است که صبحها با تأسف از خواب برخیزید، از این رو "افرادی را که با شما خوب رفتار می کنند را دوست داشته باشید و برای آنهایی که رفتار مناسبی ندارند، دعا کنید".