اگر محبوبم کنارم بود بیشتر از اکنون عاشقش می‌شدم

و من بهتر از اکنون می‌زیستم و سرم نورانی‌تر از خورشید می‌شد

به چه می‌اندیشم

به مهربانیت استاد، ای استادِ مهربانِ مهربانی!

به نیازمندی قلبم

به عطش روح درمانده‌ام

من مسکینی بسیار غریبم

غریبی که جیب افکارش بی‌اعتبار می‌نماید در این شهر تاریک و مخوف

و کسی را چون تو نمی‌بینم که از او وام گیرم آرامش را

و کسی را چون تو دلسوز خویش نمی‌دانم

تو راهنمای پناه امن خدایی

و من بی‌پناهی که در جستجوی پناهگاهی امن است

وقتی به تو می‌اندیشم دلم در تپش عشق تو دیدنی است

 و ضرب آهنگ قلبم ترانه‌ی «عشق تو ای حبیب ...» خواندنی است

من برای تو می‌نویسم

و به دنبالت قدم بر خواهم داشت

و بر محبت تو تا آن دیدار دیدنی می‌مانم

خدا کند از هوایی که تو در آن بودی به من نیز رسد

تا بندگی را یاد بگیرم ...

بار دیگر زنده گردم ...

و با امید رضایت خدا بمیرم ...

تو را دوست دارم بیشتر از زندگی

نام تو لطیف‌تر از گریه‌ی صبح است

عشق تو دلم را بارانی می‌کند

آرام و بی‌تابم می‌کند

و چشم‌هایم بی غبار به آسمان می‌نگرند

...

 مشتاق دیدنت می‌شوم، پس سیره‌ات را مرور می‌کنم

هر لحظه‌اش برای من درسی است که من طالب آنم

و روحم در کنار تو معنا می‌یابد

آرام می‌شوم ... آرام‌ آرام

با تو یتیم می‌شوم و یتیمان را دوست دارم

با تو محافظت خدا را احساس می‌کنم، آنگاه که حلیمه آن مهره‌ها را به تو داد و نپذیرفتی؛

و من یقین می‌کنم که برای من هم در باغ فریبنده‌ی دنیا خدا بهترین حافظ است.

بی‌مادری را با تو تجربه می‌کنم ...

امّا محبوبم! بی‌مادری اینجا مرگ مادر نیست

در دیار و در زمان من بی‌مادری جنجال عصر است

 اکنون هستند مادر نمایانی که فقط به دنیا می‌آورند و مادری کردن را فراموش می‌کنند؛

یا زنانی که فرزندان امتت را در بغل گرفته، روانه‌ی کوچه‌ها و خیابان‌ها شده، هر چیزی را گدایی می‌کنند؛

یا مادرانی که هر چه بدی و خرافه است در روح و جان فرزندان امّت می‌ریزند؛

یا مادرانی که فقط به فکر ظاهر فرزندان خویش‌اند،

و فراموش می‌کنند که مسئول هستند و با به دنیا آوردن کودکی معصوم، حمل چه بار سنگینی را پذیرفتند.

آه؛ مادری هستم که از مادر بودن خویش دل‌تنگم و بر احوال فرزندان خویش و عزیزان امّت نگرانم؛

خجالت می‌کشم! و بر ویرانه‌های دست‌ساز خویش حیرانم!

انکار نمی‌کنم که گاهی آدمیتم لکه‌دار و اخلاقم در معرض خطر است؛ امّا محبوبم! خدای مهربان تو را سرمشق من کرد و من از تو خواهم آموخت بندگی و اخلاق و آزادگی را؛

سرورم! درس‌هایی که از شصت‌و سه سال حضورت بر کره‌ی خاکی می‌شود گرفت بسیار بیشتر از آن چیزی است که من شنیده‌ام و یا خوانده‌ام؛

اما دوست دارم تا همیشه هوای بودنت را کنارم احساس کنم و در دنیا آموزه‌های معجزه‌ی جاویدت را به کار بندم؛

شما به من بندگی آموختی و فرصت‌های خوب زیستن را به روی دیدگانم گشودی و کلید دروازه‌ی امید را به من هدیه دادی؛

من با آمدن تو حس جاودانگی می‌کنم؛ چون اگر چه جسمت اکنون کنارم نیست امّا برنامه‌ی تو ان‌شاء‌الله فکر من است و تو قدوه و سرمشق من هستی و ان‌شاءالله بر مسیری که پیمودی قدم‌های استواری بر خواهم داشت و من برای اعتلای اسلامی که تو از سوی خدا هدیه آوردی، هرچه در توان داشته باشم انجام خواهم داد؛ هر چند باور دارم که برنامه‌ات بدون من هم جاودان است و اثرگذارترین برنامه‌ی حیات است امّا، من بدون تو و برنامه‌ات، پر کاهی در میان طوفان‌های سهمگین دنیا هستم؛

تو را از صمیم جان‌دوست دارم و از خدا می‌خواهم با برادران و خواهرانم بر راه تو استوار بمانیم تا آنگاه که تو را بر سر حوض زیارت می‌کنیم.

ای عزیزان در دلم جانی دگر پیداشده            نـــور در قــامـــوس قلبــم روح مـن نــورا شــده

من هوای دیدنش کردم به جنّات‌النّعیم           در سرم بینی چه دارم که این‌چنین غوغا شده

لطف‌هـایش را بـه دور قلب پُـر دردم بـبـیـن              سر چنین مست از خیالش؛ جان چنان شیدا شده

ز مهریر بـر کفر و الحـادم مــــرا نـابود کـــرد               زنده‌ام کرد او به یک دم؛ که این سر اینجا جا شده

مهر او در دل بکارم؛ یاد او در سر بدارم            عشـق او در تـاروپــودم؛ در سـرم احیاشده

من به بویش زنده‌ام؛ با حبّ او پاینده‌ام           در میـان ظلـمـت ایـنـجـا؛ نـــور دل پـیــدا شـده