دلم گرفته
مثل میلیونها انسان دیگر بر روی کره خاکی
زمزمههای خودم را میبینم که بر روی گونهام موج سواری میکنند
هوا نیمه روشن است...
صبح شده...
و من غرق او شدهام
بعد از 5 سال از دوریش.
جانفرساست که بوی دستهایش را بخواهی اما نتوانی لمسشان کنی
خوب میدانم او برنامهای برای این جدایی نداشت.
او هم مثل هر انسانی نمیخواست عزیزانش را ترک کند
اما شد...
چرا که خدا خواست
و اینگونه شد که من و او و همهی خانوادهام سر به زیر گشته و این درد جانکاه را قبول کردیم و به زبان حال و قال گفتیم:" انا لله وانا الیه راجعون"
گریزی نبود و نیست و نخواهد بود...
پدرم رفت
پدرم رفت و این بار من را با خود نبرد
مثل آن زمانها که شاید 25 یا 26 سال داشت و با وجود اینکه با دو عصا به پاوه میرفت و من بهانه دور شدنش را به جیغ و داد بیداد سر میدادم و مجبور به همراه کردن من با خویش میشد، من را همراه خود نبرد.
کودک دیروز پدر شدم...
دنیای دیروز و امروز و هر روزم چهار شنبه ظهر آهنگ آخرت کرد و من را نه تنها با خود نبرد بلکه فرصت بازگشت به زادگاهم را برای بوسیدن دستهای مبارکش برای آخرین بار نیافتم.
خوشا یاد کودکی...
دلم با او هرگز وداع نکرد و نخواهد کرد
مرگ را قبول دارم
مثل نفس کشیدن
همان اندازه واقعی است
مرگ است و طعم گس آن
آری انگار سوار بر قطاری هستیم و هرکس در ایستگاه پایانی خویش لاجرم پیاده خواهد شد
اما باور کنید پیاده شدن سخت است، نه به این خاطر که واگنهای قطار دلنشین و زیبا و بیعیبند و یا... نه هرگز!
به این خاطر که عزیزانی داریم که مسیرشان به اتمام نرسیده است...
این درد برای آنان که هنوز برقطار سوارند شاید بیشتراست!
سفری است بیبازگشت!
هیچ کس به قطاری که از آن پیاده شده برنخواهد گشت...
و ایستگاه آخر پدر جانم بود...
من در کرج...
و او در انتهای مسیر دنیایش در پاوه!
یک ماه قبل از وفاتش به مدت بیست روز در محضرش عشق تلاوت کردم.
نور خواندم از جبین خستهی چل و هفت سالهاش.
لبهایی که با پنبه خیس میکردم خنک از شهد لا اله الاالله بود.
تمام بیست روزی که آن اواخر با او بودم با آن چشمهای زلال و قهوهایش به من نگاه میکرد و مرتب میفرمود: جان پدر! به زحمت افتادی!
مگر من چه کرده بودم برایش؟
هیچ!
بخدا هیچ!
اما او هستیاش را فدای من کرد
بابایی که موهایش به خاطر روسفیدی من سفید شد.
به من الفبای زندگی آموخت
با تمام از کارافتادگی و نداریش هرگز اجازه نداد دست از تحصیل بردارم و یا مطالعه غیردرسی نداشته باشم.
بیشتر از من عاشق کتاب بود، به اندازه هردوی ما رویا داشت.
هرگز مثل والدین دیگر که دخترانشان را سرکوب و تحقیر میکردند من یا خواهرانم را نیازرد...
دستهایش آیههای رحمت خدا بود
من دیگر آن دستها را ندارم...
درد بی درمان روح من این است.
باز آخر رمقهای ستون مرداد است و مهربان مرد دنیای من مراد خویش را در جای دیگر غیر از کنار ما جست.
قبول دارم که لحظهای بیشتر و یاکمتر نزیسته است اما من هر روز دلتنگم و این دل بی قرارم منطق ندارد.
خود اکنون مادرم اما بخدا هنوز پدر میخواهم
کاش تریبونی بود که به هر فرزندی بگویم تا هستند قدرشان را بدانید
باور کنید قطار در راه است...
لاجرم یا شما یا ایشان به زودی به انتهای مسیر خواهید رسید.
گاهی مثل من فرصت وداع هم نخواهید داشت.
و غریبانه باید در کنجی، مرور خاطراتی را به دعایی برایشان خاتمه دهید.
بار خدایا پدر بزرگوارم را بیامرز و به رضا و رضوان و دیدار حضرتت شاد گردان
بار خدایا من را در فراقش شکیبایی بده و عاقبتم را به خیر گردان
بار پروردگارا رفتگان امت پیامبرمان(صل الله علیه و سلم) را ببخشای و مسکن و مأوایشان جنت بگردان
آمین
نظرات