تو را با کلمات و جملات نمینویسم تو را فقط با اشک هایم
با دل زحم خورده از ناتوانی مفرطم مینگارم
تو را با آه مادرانهام میبویم
فرسنگها دورتر از تو
چه دستهای کوتاهی دارم
چه دورم از تو و دنیایت
زیر خروار خروار آوار دلتنگی و عزم بیسرانجام مدفونم اکنون...
در ستیز کدام اهریمن بلور صورتت میدرخشد؟
خودم را در آینهی تو ناتوان و ضعیف و شکسته میبینم
چنان آرام بر سکوی بی کسی تکیه بر چه دادهای فرزند؟
از جنس منهای اینجا نیستی...
اینجا منهایی در خواب و منهایی ناتوان و بیهمت...
منهایی در تقابل اوهایی خونخوار و سفاک...
اوهایی که از حیوان هم پستترند و حیوانات به اندازهی آنها خونخوار نیستند
از تو به که بنویسم؟
به تو؟
به درونم؟
به منها؟
به اوها؟
به که؟
به منادیان حقوق بشر؟
به دوستداران صلح؟
من در حضیض ای کاشهای انسان طمعکار
دیروز...
امروز...
هر روز باید تو را نظاره کنم...
یک بار در ساحل ترکیه و لب کبود و دهان پر شن ...
یک بار بر بلندای چالههای آتش در میانمار که تو را در آن پرت کردهاند و آتش و زغال افروخته پذیرای توست...
یا در فلسطین؛ سرزمين سنگ
سرزمین آههای رنگ رنگ...
کنار درختان زیتون، باروت خورده و سنگ در دست...
آه که اینبار هم که در آغوش زمستان، مقابلم تنها یخ زدهای...
تا به کی تکرار را باید تکرار کنم؟...
تا به کی باید جسد انسانیت و مهر را در خاک حرص طمعکاران مدفون ببینم؟...
این چه بهمنی است در دنیا که فقط کودکان و زنان مسلمان را زیر میگیرد؟...
این چه بهمنی است که دشت دشت دنیا را لاله پوش کرده...
خداوندا به فریاد معصومیتهای شهید عصرم برس
ای فرمانروا و فریادرس عالمیان
نظرات