تو را احساس می‌کنم وقتی سپیده‌دمان گنجشکان و جیرجیرک‌ها هم نوای با موذن می‌خوانند.

وقتی که دست‌های گیاهان به شکرانه آبی گوارا اینچنین زیبا رو به آسمان بلند می‌شود و ابرها سوار بر بادها با سرعت دست تکان می‌دهند و می‌گذرند و کسی نمی‌داند چه چیزهای شاد و غمناک و یا زشت و زیبا که در مسیرشان دیده‌اند و هرگاه تو بخواهی آب حیات می‌بخشد و هرگاه تو بخواهی همان حیات بخش با مرگ همراهی می‌کند.

تو را حس کرده‌ام وقتی مرگ برای لحظه ای شانه هایم را لمس می‌کند و سپس پشیمان می‌گذارد و می‌رود... نه این غیر ممکن باشد و یا همه اینها اتفاقی باشد.... نه.

نمی‌شود همه این زیبایی‌ها و ظرافت‌ها اتفاقی باشند... لذا تو باید باشی تا همه‌ی نا ممکن‌ها ممکن شود و همه‌ی عدم‌ها هست.

 تو هستی... گرچه خیلی دور و خیلی نزدیک. اما همیشه هستی از ازل تا ابد و چه خوب که هستی ای خدای مهربان.