هر غروب در سکوت سرد و بیانتهای پشیمانی خویش، در جاده متروک گذشته خرابهها را مینگرم با خود میگویم: کاش زمان به عقب باز میگشت تا من دوباره، از نو خرابهها را بسازم، اما غافل از اینکه زمان از دست رفته باز ناید و انتظار بیمعناست...
غنچه با دل گرفته گفت: زندگی لب ز خنده بستن است، گوشهای درون خود نشستن است.
گل با خنده گفت: زندگی شکفتن است، با زبان سبز، راز گفتن است.
وقتی در اندیشه فرو میروم، مرغ خیال را به کرانههای دور پرواز میدهم. با خود میگویم چه قدر زیبا بود اگر بر روی زمین با تلاقی به نام غرور وجود نداشت و هیچکس را به کام خود نمیکشاند.
چقدر زیبا بود اگر در ساحل محبت و وفاداری و صمیمیت گام برمیداشتیم.
و گوهر دوستی و محبت را لز معدن دل استخراج میکردیم و غنچهی لبخند را از سبد گل به لبهایمان هدیه میدادیم. آری با آب تواضع میتوان این گل را پرورش داد.
«باب چهارم در تواضع»
زخاک آفریدت خداوند پاک :: پس ای بنده افتادگی کن چو خاک
حریص و جهانسوز و سرکش مباش :: زخاک آفریدندت آتش مباش
چو گردن کشید آتش هولناک :: بیچارهگی تن بینداخت خاک
چو آن سرفرازی نمود این کمی :: از آن دیو کردند ازین آدمی
***
یکی قطره بارانی ز ابری چکید :: خجل شد چو پهنای دریا بدید
که جائیکه دریاست من کیستم؟ :: گر او هست حقا که من نیستم
چو خود را به چشم حقارت بدید :: صدف در کنارش به جان پرورید
سپهرش به جایی رسانید کار :: که شد نامور لؤلؤ شاهوار
بلندی از آن یافت کو پست شد :: در نیستی کوفت تا هست شد
تواضع کند هوشمند گزین ::نهد شاخ پر میوه سر بر زمین
نظرات
a
31 فروردین 1391 - 11:23سلام زیبا بود اما مختصر
احمد
09 اردیبهشت 1391 - 06:15عالی بود در میان خانم ها نیازمند به این موضوع هستیم اما اگر به صورت مفصل از غرور بحث شود بهتر است هر چند آرزوی آن هم زیباست . قلمتان همچنان توانا و زیبا باد شیراز