بر اساس داستان واقعی زندگی یک زن
گاهی به دور دست ها خیره می شوم و در اوج ناباوری همه ی اتفاقات زندگیم را مرور می کنم از دوران کودکی و نوجوانی و جوانی و...زمانی که مطلع شدم این آخرین رمضان زندگیم است و فرصت محدودی تا انتهای این راه دارم، مات و مبهوت شدم !؟ خدایا این یک خواب است زود مرا بیدار کن ؛ غافل از اینکه واقعیت سریع تر از همه چیز خود را نشان داد.
شب ها و روزهای تلخی بر من گذشت تا قبول کردم همه چیز واقعیت دارد ....تازه از خواب بیدار شده بودم همه ی عمر به این اندازه حقایق را نمی دیدم؛ همیشه در خوشی و سرمستی زندگیم را می گذراندم وقتی ناراحت می شدم به بازار می رفتم و خودم را گول می زدم، وقتی به بن بست می رسیدم خود را غافل می کردم تا بار سختی ها بر من کم شود و با جمع دوستانم با حرف های بیهوده اوقاتم را می گذراندم و هزاران اشتباه دیگر. اما الان هیچ چیز قلبمم را آرام نمی کرد ذهنم فقط زمان های از دست رفته را جستجو می کرد و دست خالی و شرمساری به درگاه خداوند و دیگر هیچ را می دید.
خداوندا عمری است تو را فراموش کرده ام دستم گیر ، چه لحظاتی را در لذت گناهان غرق بودم، چه روزهایی که با آرایش زیاد نگاه پسری را به خود جلب کرده و از مصاحبتش لذت می بردم، چه زمان هایی که پدر و مادرم را اذیت کردم و به خاطر رسیدن به هوی و هوسهایم دلشان را می شکستم، چه طاعت هایی که فوت شدند و با نهایت بی خیالی به خود می گفتم مگر من قتل کردم حالا یک نماز چیه، چه روزهایی را با همسرم در شب نشینی های بیخود گذراندیم و غیر از پریشانی و رنج بیشماری که زندگیم را تباه کرد نتیجه ای برایم نداشت، چه غیبت ها و چه هتک حرمت هایی که نسبت به اطرافیانم روا می داشتم و با آن لحظات را می گذراندم، چه روزها و ساعت هایی که در خیابان ها برای خریدن آخرین وسیله ای که هیچ کس نداشته باشد وقت گذراندم، چه ناامری هایی از حکم خدا و رسولش که مرا به این جا رساند، در مقطعی از زندگیم به سوی خدا بازگشتم و وظایف یک مسلمان را به جا آوردم اما به فریادم نرسید چون آن هم برای ارضای نیازهای ناتمام درونم بود ... وای بر من که همه ی فرصت ها را از دست دادم و هیچ کاری برای جبرانش ننمودم. همیشه فکر می کردم زنان مذهبی خود را گول می زنند و اشتباه می روند و متاثر از رسانه و ماهواره، آنها را عقب مانده تلقی می کردم غافل از اینکه عقب مانده من بودم نه آن ها. منی که از همه چیز عقب مانده بودم. چه مشاجره های بیخودی که با همسرم داشتم تا در رقابت های میان زنان پیروز باشم و چه زمان های تلف شده ای که بچه هایم را فراموش کردم و به جای درس بندگی و ایمان ؛ پول و زندگی و رفاه را به آن ها بخشیدم ...
اما همه ی آن ها تباه شدند و الان من ماندم و تنهایی و بی کسی و بیماری که فرصتی برایم باقی نگذاشت. وقتی این آیه را شنیدم دلم هری فرو ریخت و با نهایت وجودم گریستم .
أَلَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ وَمَا نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ(حدید/16)
آيا وقت آن براي مؤمنان فرا نرسيده است كه دلهايشان به هنگام ياد خدا ، و در برابر حق و حقيقتي كه خدا فرو فرستاده است ، بلرزد و كرنش برد ؟
من که همیشه با خداوند و برنامه اش در احتجاج بودم چگونه الان همه چیز برایم یقین شده چگونه مرگ و حیات بعد از آن و بهشت و جهنمش واقعیت دارد و با تمام وجودم ایمان دارم که همه ی این ها درست است و من راه را اشتباه رفتم .
وقتی نگاه می کردم که باید همه ی چیزهایی را که با زحمت و خون دل به دست آورده بودم به جا بگذارم و ناراحتی و غم پنهان پدر و مادرم را ببینم و نگاه نگران بچه هایم، دلم می سوزد و بیشتر از همه ی اینها یک چیز مرا می سوزاند، سوختنی که با هیچ چیز التیام نمی یابد و آن هم دوری از پروردگارم و فراموش کردن او در تمام لحظاتی که فرصت داشتم و به یادش نبودم اما الان که محتاج و نیازمند او هستم و غیر از او کسی نمی تواند دردهایم را بکاهد و به من آرامش ببخشد.
این خبر دردناک زندگیم از اول رمضان آغاز شد و من چه بی تفاوت این سالها از کنار رمضانی که باید بسوزاند و بپروراند گذشتم و الان که می خواهم حرکت کنم دستم از دنیا کوتاه است و فقط امید به رحمت خداوند دارم که فرصتی دیگر به من ببخشاید چون اگر یک لحظه از سال های پسین عمرم به مرگ می اندیشیدم شاید اینگونه زندگی را به سر نمی بردم ... کاش همه ی زنان مسلمان بدانند که مرگ نزدیکتر از آن چیزی است که فکرش را می کنیم ... مرا ببخشید و در این لحظات زیبا از ماه رمضان این خواهر دلسوخته و تنهایتان را فراموش مکنید شاید خداوند به خاطر دل های پاک شما و دعاهای خیرتان فرصتی دیگر برای جبران به من بخشید.
تو کریمی و من بی نوای توام
پادشاهی و من گدای توام
نی گدایی که این و آن خواهم
کام دل آرزوی جان خواهم
زان که بر توست اعتماد همه
ای مراد من و مراد همه...
اگر این آخرین رمضان زندگی شما باشد چه کار می کنید؟
نظرات
شیدا
06 مرداد 1391 - 12:48سلام خداوند یاریش نماید من خیلی برایش دعا کردم . خیلی ناراحت شدم
رها
06 مرداد 1391 - 10:31سمیه جان! سلام سپاس از دل نوشته ی تامل برانگیزت، واقعا به نکته ی ظریفی اشاره کردی ما از مرگ غافلیم و مرگ را فقط برای همسایه مب پنداریم ... و بسیاری از فرصت های توبه و رشد معنوی خود را به ثمن بخس می فروشیم به دنیا... خداوند در وقت و حیات و قلمت برکت ارزانی دارد..