«رشته صبرم به مقراض غمت ببریده شد
آتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمع»
به یاد پدرم، که چون کبوتر از بام دل و دیدهیمان آرام به سوی ابدیت پر پرواز گشود.
لحظهای چشمانم را میبندم و خود را در میان امواج خاطرات گذشته میبینم. هم اینک صدای هیاهوی کودکی به گوشم میرسد، صدایی که روزهای بازی و شادی کودکان را در جلوی چشمانم چون برق، سریع از من ربود.
هم اینک با شوق آن ایام هنوز در خاطراتش دست و پا میزنم.
...
دستهایمان را برای بازی در دستان پدر می گذاشتیم و او هر لحظه برای خواستههای کودکانهمان حاضر بود و خود را در قالب کودکی برای برآوردن آرزوهای ما مهیا مینمود.
دستهای کوچکمان در میان دستان بزرگ و گرم پدر قرار میگرفت و با شروع بازی، شادی در وجودمان طنین انداز میگشت.
دست هر کداممان را که میفشرد باید چشمانمان را هم میگرفت تا بقیه خودشان را قایم میکردند.
آری! این بازی (قایم با شک) کودکی با زبان محبت پدرانه تا به امروز در ذهنمان نقش بسته است.
اکنون با کنار زدن این امواج، مروارید خاطرات کودکی را جست و جو میکنم.
دلم میخواست زمان ثابت میماند تا در آن باغچه زیبای کودکی برای همیشه رها میشدم، بدور از غم امروز.....
باز صدای قیل و قال کودکی را در درونم میشنیدم.
باز گرگ میشدم و به گله میزدم.
بالا و پایین می پریدم.
باز عمو زنجیر باف خبر آمدن بابا را می داد.
باز به پای شنیدن قصه شبانه مینشستم، قصههایی که به پایان می رسید اما کلاغه به خونش نمیرسید.
باز با انعکاس لالایی در سکوت شب، آرام آرام بخواب میرفتم.
باز دستان پرمهر پدر و مادرم را روی سرم احساس میکردم و با نفسی راحت در کنار آنها روزها را سپری میکردم و خودم را در آغوش پرمهرشان میانداختم و با زبان کودکی خواستههایم را بیان میکردم.
زمان کودکی مثل فرشته بودیم، پاک و معصوم، نباید آن دوران را هرگز از یاد ببریم و مانند کودکی در آغوش خود خاطرات کودکی را خوب نگه داریم. زیرا ما همان کودکان دیروزیم...
همانهایی که اصرار بر واقعیت قصههایی داشتیم که میشنیدیم...
همان کودکانی هستیم که می ترسیدیم خورشید خواب بماند و روز را نبینیم، و شب برای همیشه تاریک...
وگلهای باغچه دیگر باز نشوند...
و دغدغه ما شکستن اسباب بازیهایمان بود!
و کابوسهایمان هیولای سیاه قصهها بود!
هم اینک چشمانم را باز میکنم تا امواج خاطرات کودکی برای همیشه سپید بماند و رنگ عوض نکند...
هم اینک آن هیولای سیاه سالهای زندگی ما چه رنگی باخته است؟!
می بینی؟!!! یک عمر از زمان کودکی فاصله گرفته ایم...!!! و فقط با مرور خاطراتش خود را به آن دوران، نزدیک احساس میکنیم.
آهی از نهادم بلند می شود، به افق نگاه می کنم، به آسمان خیره میمانم تا واقعیتها را بهتر ببینم.
ناگهان شگفت زده خود را در میان طلوع دوبارهی کودکی مییابم و رنگ آبی آسمان را شفافتر می بینم و آن حسرت دوران کودکی را نزدیکتر از قبل حس میکنم.
منی که از کودکان امروزم و از خواسته هایشان بی خبر مانده بودم، آغوش خود را چون گهوارهای گرم برای آنها باز میکنم تا من نیز با رویاهای کودکانه فرزندانم همانند پدر و مادرم بازی کنم.
از جا بلند می شوم، به طرف کودکانم برای سپید ماندن خاطرات کودکی به راه می افتم و خاطرات آن دوران را تا فرصتی باقیست از امروز زنده نگه میدارم و فرزندانم را به آغوش می کشم..
تا خاطرات کودکی آنها نیز در ذهنشان زیبا نقش ببندد.
نظرات
حسناخورشیدی
06 آبان 1392 - 09:55باسلام فریبا جان خداوند سبحان پدرتان را بیامرزد و شما را در بهشت برین به دیدار همدیگر شاد گرداند آمین
Eva
06 آبان 1392 - 10:41فريبا جان خداوند رحمن پدر بزرگوارت رو مورد رحمت خودش قراربده و فردوس اعلى منزلش باشه. آمين. ممنون از نوشته ى قشنگت , پروازى زيبا بود تا به دنياى کودکى....
فریده از مهاباد
06 آبان 1392 - 03:28سیزده سال گذشت . پس از تو کم خندیدیم و بسیار گریستیم. کاش میدانستی چقدر دلتنگ دستهایی هستم که پس از شصت سال تلاش بی وقفه نرم شدند و ناتوان وناتوان. پدر خیلی بیشتراز آنکه فکرش را می کردم دلتنگتم. (بیاد پدرم) خواهر خوبم از صمیم قلبم تسلیت می گویم و مغفرت و آمرزش را برای آن مرحوم از خداوند بزرگ خواستارم.وصبر جمیل را برایت از خدا طلب می کنم.
گلاله احمدی نیا
07 آبان 1392 - 06:15داده فریبای عزیز وفات پدر گرامیتون رو تسلیت میگم و امیدوارم خداوند بزرگ روحش را به جنت شاد گرداند و همچنین شمار را برای فرزندانتون محفوظ نگه دارد.
مريم و خالد
08 آبان 1392 - 11:19خانم قهرماني عزيز از صميم قلب به شما تسليت مي گيم.اميدوتريم خداوند به شما صبر جميل اعطا كند و جايگاه آن مرحوم را بهشت برين قرار دهد. نوشته ي زيبايتان روحمان را نوازش داد.
ساره قاسمی بجد
08 آبان 1392 - 08:38با سلام فریبا خانم بهتون تسلیت میگم و از خداوند صبر برای شما و خانواده محترم خواهانم
فريده شاكري
13 آبان 1392 - 04:08فريبا جان من نمي خواهم بهت تسليت بگم، مي خوام بگم واقعا از اين امتحان سربلند بيرون آمدي اميدوارم شما سرمايه اي باشي براي پدر بزرگوارت كه با تربيت شما توانسته خدمت بزرگي به اسلام كند . اميدوارم غم دوري اش ، شما را از مسير دعوت دور نكند وهمچنين استوار باشي .
Nousha
13 آبان 1392 - 10:58خواهرم خدا به شما صبروپدرتان را مورد رحمت قرار دهد .
امینی
14 آبان 1392 - 08:05سلام علیکم خواهر گرامی فریبا خانم خداوند بزرگ رحمتش کند و بیماریش را کفاره گناهانش قرار دهد . و به شما صبر جمیل ارزانی بدارد .
سه وزه- مهاباد
15 آبان 1392 - 03:50خداوند به کسانی که بر مصیبت های وارده ، صبر و شکیبایی پیشه می کنند ، درود می فرستد(اولئک علیهم صلوات من ربهم و رحمه ) پس درود و رحمت خدا برتو باد ای فریبای محروم شده از ناز بی نظیر پدری. برای پدر عزیزت بهشت برین و برای تو ، خواهر دینی ، صبرجمیل و اجرجزیل مسألت دارم . یقیناً از دست دادن پدر بسیار سخت و دشوار است ولی چشم دوختن به پاداش فراوان الهی ، تحمل آن را برتو آسان می گرداند.