تحمل هر دردی را نمودی، دم نزدی
تا پدر بودنت را به تصویر کشی
نقش خاموش خود را ترسیم کنی
تا در نبرد برای بدست آوردن
لقمه نانی جان دهی
و از سر عشق به خانواده هدیه کنی
تو در قدم هایت جان میدادی تا با صراحت تمام نشان دهی( بابا نان داد بابا جان داد)
اين چنين بود حکایت لقمهای نان...
با غبار خسته به تن نشسته...
در زوال خورشید، در سرما یخ میبستی و در گرما میسوختی دم نمی زدی.
همواره غرق در کار طاقت فرسا میشدی
و مجروحتر از مجروح بدون کمترین ترسی از مردن...
با تقدیم جانت، نان میدادی.
از نفس نمی ايستادي تا کمان پشتت را زیر سنگینی بار گران زندگی خم کنی.
و این بار با استواری قدم هایت در کولاک و توفان بهمن راه آرزو هایت را پیمودی.
تا این راه سرد و پر حزن را با گرماي وجودت پر خاطره سازی.
اینک زمان با سنجش نان تو بی جان ماند و پوست انداخت.
عبورت از سنگ راها چه سخت و دشوار بود.
عبوری که شنیدن صدایت در آن محال بود.
نزدیک شدن هر لطفی به تو چون خیال بود.
در مسیر صعب العبور...
حتی اسبها نیز به ارتعاش خاکستری انسان لگد میزدند .
در بلندای کوهها ناله ی دلگيرت را
کس نشنی...
اما به یکباره کوه ( آه) تو را شنید...
باد سرد در میان کوه چرخید.
لحظهی، کوچ تو را زوزه کشید.
تن خسته ات را در خفاي سینه ی پر سوزت
در خود پیچید.
خواب تو را با ضجه ی تلخی در خود دید.
تن خسته و رنجورت را چون خاطرهای برچید.
تا به حرمت مرگت
از محل عبورت
گلها جوانه زند.
بر سر عشق به فرزند
در همه جا فاش بگویند:
( بابا نان داد. بابا جان داد.
بابا جان را ارزانی نان داد)
نظرات