بیتهای دال بر باورهای دینی خاص فردوسی مورد واکاوی و تحلیل قرار گرفته و با توجه به زمینهی تاریخی و اجتماعی عصر فردوسی بازخوانی میشود و در نهایت این نتیجه به دست میآید که فردوسی اندیشمندی یکتاپرست بوده که در هیچ یک از چارچوبهای رسمی دین و مذهب دوران خود نمیگنجیده است.
Abstract: this research deals with the question of Ferdowsi’s religious beliefs, according to Shahname context, and looks critically upon the theories that claim him Islamic or Zarathustrian religious bonds. The verses which have implications due to sacred concepts have been analyzed, and these data are re-interpreted due to his socio-historical background. As a result, it seems that Fersowsi have been a monotheist scholar, with no real affiliation to normative religions and beliefs of his time.
کلیدواژگان: فردوسی، شاهنامه، دین، مذهب، زرتشتی، سنی، شیعه، زیدی، اسماعیلی، یزدان.
مقدمه
از آن هنگام که فردوسی طوسی کار سترگِ به نظم درآوردن تاریخ باستانی ایرانیان را به انجام رساند، تا امروز که هزار سالی سپری شده است، همواره بحث از آیین و دینِ خودِ فردوسی نقل محافل ادبی بوده است. در عصرِ خود شاعر، او را رافضی میدانستند که گویا با انکارِ خودش روبرو شد. بعد از آن، در عصر سلجوقیانِ سنیمذهب او را سنی سستدینی میدانستند و در عصر صفویان از او شیعهی ۱۲امامی تمامعیاری ساختند تا آنکه در دوران جدید، نلدکه و مستشرقان اروپایی که آیین کهنسالتر زرتشتی را بیش از اسلام میستودند، وی را زرتشتی دانستند. در نهایت، آنچه که روشن است آنکه تاثیر فردوسی بر زبان و فرهنگ ایرانی چنان ژرف و ردپای وی بر اندیشه و هویت مردمان ایرانزمین چندان پایدار و برجسته بوده است که تمام نظامهای فکری مستقر ناگزیر شدهاند فردوسی را نیای خود و از خویش بدانند و این خود نشانهایست از قدرت و شوکت فردوسی در قلمرو معنا؛ چراکه در این عرصه، تاسیس گرانیگاههایی که آیندگان خویشتن را بدان بیاویزند و خود را بنا به آن تعریف کنند، برترین پیروزیهاست. بهانهی نگاشتن این نوشتار، مطالعهی برداشت نلدکه[۱] در مورد زرتشتیبودنِ فردوسی یا دست کم نامسلمانبودنِ وی بود، و پاسخی که محیط طباطبایی[۲] و زریاب خویی[۳] در دفاع از مسلمان -و زیدی یا اسماعیلی- بودنش پیش کشیده بودند. بحث در آرای موجود برای آغاز به سنجیدنِ دین فردوسی، ابتدا باید ببینیم مورخان در این مورد چه گفتهاند و سخنهایشان تا چه پایه از محک نقد سربلند بیرون میآید؟ نخستین تذکره در باب فردوسی را نظامی عروضی سمرقندی در چهارمقالهاش به دست داده است؛ در آن هنگام که ماجرای سفر خویش به طوس را بازگو میکند و نشان میدهد که اطلاعات خویش دربارهی حکیم فردوسی را در شهر زادگاهش و از منابعی دست اول برگرفته است. تقریبا تمام داستانی که امروزه ما دربارهی زندگی و مرگ فردوسی میدانیم، از این منبع برآمده است. نظامی این کتاب را در ۴۹۵ هجری خورشیدی (برابر با ۵۱۰ هجری قمری و ۱۱۱۶ میلادی) نگاشته است. از آنجا که فردوسی به روایت دولتشاه سمرقندی در سال ۴۱۱ ه.ق. و به روایت دیگری در ۴۱۶ ه.ق درگذشته، بنابراین نظامی حدود ۹۵ سال پس از مرگ شاعر از زادگاهش دیدن کرده و از کسانی که مادرانشان همسایه و پدرانشان دوست فردوسی بودهاند، دربارهاش اطلاعات به دست آورده است. بر مبنای گزارش نظامی[۴]، فردوسی پس از به پایان رساندن شاهنامه آن را به غرنه برد و پیشکشِ سلطان محمود غزنوی نمود تا صلهای گران دریافت کند، اما محمود که خود را بر مبنای اساطیر ایرانی، متعلق به نژاد تورانی میدانست، از ستایشهای فردوسی از پهلوانان ایرانی خوشش نیامد و به خصوص زیر تاثیر بدگوییهای درباریانش که فردوسی را رافضی میدانستند به او مرحمتی نکرد و به جای زری که قرار بود بپردازد، سیم داد و فردوسی هم این پول را به حمامی و آبجوفروشی بخشید و غزنه را ترک کرد. در حالی که خبر بذل و بخشش او و خشمگینشدنش را برای محمود برده بودند و به این ترتیب او را مغضوب دربار غزنوی ساخته بودند. در نتیجه فردوسی دلشکسته در شهرهای گوناگون سرگردان شد و ۱۰۰ بیتِ مشهورش را در هجو محمود غزنوی سرود. آنگاه به دربار اسپهبد شهریار پسر شروین پناه برد، که از نوادگان نجیبزادگان عصر ساسانی بود و در طبرستان حکومتی برای خود داشت. اسپهبد که از عواقب انتشار این هجونامه برای شاعر دلنگران بود، به ۱۰۰هزار درهم این ابیات را خرید و بازشست[۵] و به این ترتیب خطر را از شاعر برگرداند. به طوری که فردوسی توانست پس از مدتی به زادگاه خویش طوس بازگردد، اما سالهای آخر عمرش را با تنگدستی به سر آورد و در همانجا درگذشت. در این هنگام محمود که با شنیدن بیتِ «اگر جز به کام من آید جواب/ من و گرز و میدان و افراسیاب»، از کردهی خویش پشیمان شده بود، ۶۰هزار دینار برای شاعر به طوس فرستاد، اما کاروان حامل پولها هنگامی از دروازهی طوس وارد شد که گروه تشییعکننده جسد فردوسی را از دروازهی مقابلش بیرون میبردند[۶]. با وجود احترام زیادی که فردوسی در شهر خویش داشت، از آنجا که به کفر و رفض متهم بود، با دخالت یکی از رهبران دینی شهر طوس، از تدفین او در گورستان مسلمانان ممانعت به عمل آوردند و به این ترتیب او را در باغ خویش به خاک سپردند[۷]. چنان که آشکار است، استخوانبندی تمام روایتهای دیگری که دربارهی فردوسی در دست است، از اثر نظامی و روایتی که نقل شد وام گرفته شده است. روایتی که نظامی عرضه داشته، با توجه به زمان اندکی که بین او و مرگ شاعر فاصله بوده، نزدیکترین نسخه به واقعیت مینماید. با وجود این، عناصر اساطیری و داستانی چندی در آن راه یافته که بعدها شاخ و برگ هم یافتهاند. امروز این چند نکته که در زندگینامهی فردوسی وجود داشته و از زمان نظامی عروضی به بعد مورد تاکید قرار گرفته، نادرست مینماید. نخست آنکه میدانیم که فردوسی شاهنامه را بنا به فراخوان محمود غزنوی و برای دریافت صله از او نسروده است. به دو دلیل: نخست آنکه محمود غزنوی ترکزادهای بود که زبان مادریاش ترکی بود و تنها کمی عربی میدانست و فارسی را هم -که زبان درباریانش بوده- تنها میفهمیده و در حالت عادی به آن سخن نمیگفته است. بنابراین چندان شیفتهی روایتهای سنگین و حماسی در این زبان نبوده است. گذشته از این، مسلمان سنی متعصبی هم بوده و بعید است به روایتهای شاهان پیش از اسلام علاقهمند بوده باشد. چنانکه در تذکرهها و تاریخها نیز به این صفتهای وی اشاره شده است. دومین دلیل آنکه فردوسی سرودن شاهنامه را در ۲۵ اسفندماه سال ۳۸۹ خورشیدی به پایان برد و این زمانی بود که سلطان محمود تازه یازدهمین سال سلطنت خود را سپری میکرد. فردوسی سرودن شاهنامه را از ۳۵ سال پیش شروع کرده بود و به این ترتیب بخش عمدهی دوران سرودن آن -یعنی ۲۴ سال از ۳۵ سال را- در دوران حکومت سامانیان گذرانده بود. بنابراین ناممکن است که به خاطر فراخوان سلطان محمود که اصولا وجودش بعید مینماید، دست به انجام این کار زده باشد. دوم آنکه میدانیم که داستان کشمکش فردوسی با سلطان محمود، تعقیبشدنش توسط غزنویان و مکالمهی وی با محمود در دربار غزنه که تاریخ سیستان روایتش کرده و در جریان آن فردوسی رستم را از تمام سپاهیان محمود برتر میداند[۸]، جعلی است. اینها در واقع داستانهایی عوامانه هستند که مردم عادی در اطراف زندگینامهی مردی که به زندگی ایشان معنا داده بود، تنیدهاند. چنین مینماید که هجونامهی موجود دربارهی محمود غزنوی بعدها سروده شده باشد و کارِ خود فردوسی نباشد، چنانکه نظامی هم تصریح دارد که اصل هجونامه به درخواست اسپهبد شهریار فروشسته و محو شده بود. در ضمن بدیهی است که اگر فردوسی شعری چنین غرا در هجو محمود و مادر و پدرش میسرود، دیگر نمیتوانست به طوس بازگردد و در آنجا با آرامش به پایان عمر خود برسد و وجود مقبرهی فردوسی در این شهر نشانگر آن است که صورت واقع امر چنین بوده است. از این رو، تقریبا بدیهی است که درگیری فردوسی و دربار غزنه از نوع بیتوجهی شاهی ترک به شاعری ایرانی بوده است، که به رنجش شاعر منتهی شده است. اینکه این دو با هم مکالمهای داشته باشند، یا محمود فردوسی را تحت تعقیب قرار داده باشد، یا فردوسی هجونامهای چنین تند بر ضد او نوشته باشد و همچنین اینکه فردوسی به همین دلیل در پایان عمر خود راهی دراز را تا بغداد پیموده باشد، بیشتر به افسانه شبیه است تا واقعیت. در واقع به گمانم باید با مهرداد بهار همآواز شد که اصولا منکر سفر فردوسی به غزنه است. احتمالا اصل قضیه این چنین بوده که فردوسی وقتی در پایان عمر به تنگدستی برخورده، اثر خود را که به سودای بزرگی دیگر سروده شده بود، با بیتهایی جسته و گریخته در ستایش محمود تزیین کرده و آن را به همراه فرد امینی به دربار غزنه فرستاده است. اما محمود از سویی به خاطر خلق و خوی و تربیت شخصیاش، و همچنین به خاطر چرخش سیاستش در آن روزها که با هواداری از بغداد و دوری از ایرانیگرایی سامانیان همراه بود، و از سوی دیگر بدان دلیل که شاعر پرآوازه به بددینی متهم بوده، توجهی به این کتاب نکرده و فردوسی را رنجانده است. در شکایتهای فردوسی از این ماجرا روشن است که هویت بدگویان را نمیدانسته و همه جا با ضمایری مبهم ایشان را مورد اشاره قرار میدهد. سوم: در مورد برخی از ریزهکاریهای تاریخی دیگر هم میدانیم که جعل و تحریفهایی صورت گرفته است. مثلا این روایت نظامی که فردوسی به اسپهبد شهریار بن شروین پناه برد، نادرست است، چون شهریار در ۳۵۵ ه.ق. درگذشت و بنابراین در زمان رنجش فردوسی پسرش بر سریر حکومت طبرستان نشسته بوده است، و گویا فردوسی به دربار او رفته و کمکی مالی دریافت کرده و بعدها ماجرا به نام پدرِ نامدارتر اسپهبد طبری تمام شده است. همچنین قضیهی پشیمانی محمود و فرستاده شدن کاروانی پر از سیم که درست همزمان با تدفین فردوسی به دروازههای توسط برسد، هرچند داستانی زیبا و صحنهای دلکش است، اما به احتمال زیاد هرگز رخ نداده و محصول تخیل مردم طوس است که دوستدار شاعر شهرشان بودهاند. در مورد این داستان که فردوسی پس از سفر به طبرستان به خان لنجان –در نزدیکی اصفهان- سفر کرد و از مهماننوازی احمد بن محمد بن ابیبکر خان لنجانی برخوردار شد، شواهدی کمرنگ در خودِ شاهنامه وجود دارد. با این وجود، بیتهایی که افتادن فردوسی در زاینده رود و نجات یافتنش به دست پسر خان لنجانی را روایت میکنند، شاید افزوده باشند. با توجه به آنچه که گذشت، در روایتهای مربوط به فردوسی قطعیت چندانی وجود ندارد و نباید بدون نقد، عنصری از زندگینامهی وی را پذیرفت. با این وجود، ماجرای بددینی او عنصری است که در همه جا تکرار میشود و نه تنها بر اساس منابع تاریخی و تذکرهها، که با ارجاع به منبعِ غایی ما در این مورد –یعنی خود شاهنامه- نیز میتوان در این مورد داوری کرد. برای بررسی دقیقتر این موضوع، بد نیست نخست به روایتهای مربوط به دین فردوسی بپردازیم: نظامی عروضی سمرقندی، چنان که گفتیم، فردوسی را به رافضی بودن مشهور میدانست[۹] و این نامی بود که در آن زمان به اسماعیلیه یا زیدیه اطلاق میشد. میگویند سلطان محمود پس از فتح ری (۴۰۷ هجری) مجدالدولهی دیلمی را به خاطر علاقهاش به شاهنامه سرزنش کرد[۱۰]، و این همان زمانی بود که در این شهر به کشتار فیلسوفان و سوزاندن کتابهای ملحدان و رافضیان فرمان داده بود. عبدالجلیل قزوینی رازی که مدتی پس از نظامی دست به نوشتن دربارهی فردوسی برده، او را شاعری شاعی مینامد، که منظورش شیعه است که باز در آن هنگام لقب مشهور برای اسماعیلیه یا زیدیه بوده است. قزوینی در کتاب النقض (نوشتهی ۵۵۶ ه.ق) فردوسی را قدیمیترین شاعر شیعهی پارسی زبان دانسته[۱۱]، که نادرست است، اما به شهرت او در این زمان و گرایش دینیاش اشاره دارد. عطار، در الاهینامهی خود از زبان شیخی که مانع تدفین او در گورستان مسلمانان میشد، فردوسی را کافر میداند[۱۲]، و چنین میگوید که: چنین گفت او که فردوسی بسی گفت همه در مدح گبران چون کسی گفت به مدح گبرکان عمری به سر برد چو وقت مردن آمد بی خبر مرد مرا در کار این برگ ریا نیست نمازم بر چنین شاعر روا نیست به این ترتیب فردوسی تا زمان عطار به تدریج شهرتی یافته بود که از سویی با شیعهگری و از سوی دیگر با گبری و زرتشتیگری پیوند خورده بود. جالب آن است که عطار در ادامهی همین ابیات فردوسی را همچون یکی از اولیای مقدس بازمینمایاند که شب در خواب بر دیگران ظاهر میشود و همچون سروشی آسمانی اندرزشان میدهد، بی آنکه تهمت گبری را به صراحت رد کند. چو فردوسی مسکین را ببردند به زیر خاک تاریکش سپردند در آن شب شیخ او را دید در خواب که پیش شیخ آمد دیده پر آب زمرد رنگ، تاجی سبز بر سر لباسی سبزتر از سبزه در بر به پیش شیخ بنشست و چنین گفت که ای جان تو با نور یقین جفت نکردی آن نماز از بی نیازی که می ننگ آیدت زین نانمازی خدای تو جهانی پر فرشته همه از فیض روحانی سرشته فرستاد اینت لطف کار سازی که تا کردند بر خاکم نمازی خطم دادند بر فردوس اعلی که “فردوسی” به فردوس است اعلی خطاب آمد که ای فردوسی پیر اگر راندت ز پیش، آن طوسی پیر پذیرفتم منت تا خوش بخفتی بدان یک بیت توحیدم که گفتی مشو نومید از فضل الهی مده بر فضل ما بخل گواهی یقین می دان چو هستی مرد اسرار که عاصی اندک است و فضل بسیار گر آمرزم به یک ره خلق را پاک نیامرزیده باشم جز کفی خاک خداوندا تو می دانی که عطار همه توحید تو گوید در اشعار ز نور تو شعاعی می نماید چو فردوسی فقاعی می گشاید چو “فردوسی” ببخشش رایگان تو به فضل خود به فردوسش رسان تو به فردوسی که علیینش خوانند مقام صدق و قصر دینش خوانند این روایت به داستان مشابهی میماند که در آن چون سلطان محمود به فردوسی صلهای سزاوار نبخشید، رستم در خواب بر او ظاهر شد و نشانی بازوبندی زرین را به او داد که در نبردی غنیمت گرفته و در جایی در خاک نهاده بود و فردوسی فردای آن روز با ملازمان سلطان به آنجا رفت و صلهاش را به این شیوه از رستم دریافت کرد[۱۳]. این داستان در قدیم چندان پرآوازه بوده که فخرالدین محمود بن امیریمین مستوفی فریومدی شعری در شرح آن سروده بود. در مورد کسی که مانع تدفین فردوسی شده بود هم روایتها بسیار است. احتمالا دقیقترین گزارش، همان است که نظامی عروضی در چهار مقاله آورده و او را “متذکری متعصب از اهل طوس” میداند. پس از او، نویسندگان و مورخانی که زرق و برقی بیشتر برای شاعر حماسهسرای ایرانی میپسندیدهاند، هویتهایی گوناگون را به این متذکرِ طوسی نسبت دادهاند. ذکریای قزوینی در آثار البلاد خود او را قطب الدین شافعی میداند که فقیهی شافعی مذهب و استاد معشوق عارف طوسی بوده است[۱۴]. این هویت بیتردید نادرست است چون زمان حیات قطب الدین با زمان مرگ فردوسی همخوانی ندارد. عطار در همان بخشی که از الاهینامه که بیتهایی از آن را بازگو کردیم، او را شیخ ابوالقاسم علی بن عبدالله گرگانی میداند که عارفی نامدار و بزرگ بوده است و ارتباطش با این ماجرا هم بیتردید نادرست است. چون صوفیای وارسته بوده و تساهل و مدارایش شهرت داشته است و رفتاری شبیه به این از او بعید است. گذشته از این که از نظر زمانی هم پذیرش دخالت او هنگام فردوسی بعید مینمای؛ چراکه او در ۴۶۹ ه.ق درگذشته، و بنابراین هنگام مرگ فردوسی کودک یا نوجوانی بیش نبوده است. در میان نویسندگان متاخرتر، و به ویژه در عصر صفوی تلاشی شدید برای شیعهی دوازده امامی نمودن فردوسی انجام شده است. قاضی نورالله شوشتری در مجالس المومنین خود با زحمتی بسیار کوشیده تا ابیاتی از شاهنامه را که با شیعه بودن فردوسی در تعارض است، از منظری شیعی تفسیر کند[۱۵]، و نسخهی شاهنامهی مسکو هم که از عصر صفوی باقی مانده، آشکارا دچار تحریف شده و روی اسامی خلفای ثلاثه را تراشیدهاند و واژگانی دیگر را روی آن نوشتهاند تا تهمت سنی بودن را از فردوسی بردارند. در قرن یازدهم هجری، موبد انوشیروان از پارسیان هند داستانی منظوم را در دویست بیت دربارهی روند مغضوب شدنِ فردوسی سرود و دشمنی درباریان محمود با زرتشتیان را دلیل این موضوع دانست، بی آن که در آن بر زرتشتی بودنِ خود فردوسی پافشاریای داشته باشد، و این همان متنی بود که بعدها به دست شرق شناسان اروپایی افتاد و همچون سندی دال بر زرتشتی بودنِ فردوسی تلقی شد. اگر تمام این شواهد را با هم ترکیب کنیم، به این جمعبندی دست مییابیم: الف) ستایشی که فردوسی از پهلوانان و شاهان غیرمسلمان کرده از همان ابتدا تهمت بددینی را متوجه او ساخته است. ب) فردوسی به رافضی بودن متهم بوده و به همین دلیل با دربار غزنوی دچار مشکل شده است. پ) فردوسی پس از سرخوردگی از غزنه، احتمالا به امید پشتیبانی مالی به طبرستان رفت که در آن هنگام پادشاهانی زرتشتی یا تازه مسلمان شده مانند اسپهبدان و پادوسبانیان بر آن حکومت میکردند و واپسین دژ فرهنگ ساسانی در برابر موج تمدن اسلامی بود. این شاهان او را گرامی داشتند و حمایتش کردند. ت) متعصبان طوس پس از مرگ فردوسی از دفن شدنش در گورستان مسلمانان جلوگیری کردند. بستر تاریخی بحث برای فهم شرایطی که فردوسی در آن میزیست، و زمینهای که این تهمتها و بدگوییها در موردش پدیدار میشد و به هدف مینشست، باید نگاهی سریع به بافت فرهنگی آن زمانِ خراسان بزرگ که زادگاه فردوسی بود، بیندازیم. فردوسی در ۳۱۴ خورشیدی (۳۲۳ ه. ق. و ۹۳۵ .م) در قریهی طابران در طوس زاده شد. خانوادهاش به طبقهی دهقانان تعلق داشت، که زمین داران مرفه و ریشهدار در آن منطقه بودند. طبقهی دهقانان در دوران ساسانی همچون نوعی طبقهی متوسط مولد عمل میکرد، و به دنبال سیاستها و برنامههای انوشیروان دادگر پدید آمده بود. این طبقه تا دیرزمانی پس از فردوسی نیز همچنان نگهبان میراث فرهنگی ایران باستان محسوب میشد. نقش طبقهی دهقانان ساسانی در شکلگیری آیینهای اعتراضی مردمی در برابر خلفای عرب، همچون نقش بقایای طبقهی اسواران ساسانی در شکل گیری تصوف و فتوت، موضوعی بسیار جذاب و مهم است که باید گشودنش به زمانی دیگر وا گذاشته شود. پس تنها در اینجا به این نکته اشاره میکنم که دهقانان علاوه بر نمایندگی دست نخوردهترین طبقهی اقتصادی و اجتماعی ایرانِ عصر ساسانی، حاملان سنن و مناسک و مراسم ایرانی کهن نیز بودند. زایش فردوسی در زمانی رخ داد که شاهان سامانی بر خراسان بزرگ فرمان میراندند و پس از طاهریان نخستین دودمان ایرانی را در این منطقه تاسیس کرده بودند. شاهان سامانی نسب خود را به بزرگان و اشراف عصر ساسانی میرساندند، حامی شعر و ادب پارسی بودند، و گرانیگاهی بودند که پیدایش و تکامل زبان فارسی دری را تسریع و تسهیل کردند. در زمان زندگی فردوسی دو نیروی دیگر در برابر این دودمان خوشنام و فرهنگ پرور سر بر کشیدند. یکی از آنها دیلمیان بودند که برای نخستین بار موفق به گشودن بغداد شدند و برای نخستین بار لقب شاهنشاه را پس از اسلام احیا کردند. دیگری غزنویان بودند که از غلام زادگان ترک و جنگجویان زیر فرمانشان تشکیل مییافت و قلمرو باستانی سغد را زیر فرمان خود داشتند. محمود غزنوی در واقع نخستین شاه راستین از این دودمان بود و بر آمدنش در دو دههی آخر عمر دراز فردوسی رخ نمود. در این میان، سامانیان همان رواداری دینی مرسوم در میان ایرانیان را از خود نمودار میساختند. چنان که دقیقی زرتشتی در دربارشان به اندازهی فیلسوفان مشایی و متکلمان مسلمان ارج و قرب داشت. ناگفته نماند که ظهور شعر رسمی به زبان فارسی دری – حرکتی که با شهید بلخی شروع شد و با رودکی رسمیت یافت- در دربار همین شاهان ممکن شده بود. سامانیان به مناسک و آیینهای کهن ایرانی دلبستگی داشتند و زبان و دانشهای باستانی ایرانی را ترویج میکردند. با این وجود در ظاهر تابع خلفای عباسی بودند و دین ایشان -یعنی اسلام سنی-را پذیرفته بودند. نامهای ایشان نیز نشانگر همین نکته است. چنان که مثلا نام نوح و منصور – که در میان خاندان عباسی رایج بود- در میان شاهان این دودمان فراوان به چشم میخورد. دیلمیان اما، که در مدتی اندک بر بخش مرکزی و غربی ایران زمین چیره شدند، شیعه بودند و وارث جنبشهای دینی مردمیای بودند که حکومت تازیان و خلیفهها را با بهانهی احقاق حقوق خاندان پیامبر اسلام زیر سوال میبردند. دیلمیان وقتی بغداد را گشودند، خلیفه را از کار برکنار نکردند، اما او را به آلت دستی تبدیل کردند و با این دستاویز دودمان آل بویه را با دستاویزی دینی نیز مشروع نمودند. آنان با احیای لقب شاهنشاه و حمله به اسلام سنی که مورد پشتیبانی مسلمانان راست دین بود، نخستین واکنش دینیِ موفقیتآمیز ایرانیان در برابر دین فاتحان عرب را به نمایش گذاشتند. دیلمیان خود را از نژاد کیانیان میدانستند و به ذکر مفاخر ایرانیان میپرداختند و در واقع دنبالهای سیاسی از جریان شعوبیه بودند که چند قرن جلوتر آغاز شده بود و برتری نژادی و فرهنگی ایرانیان بر تازیان را تبلیغ میکرد. فردوسی در چنین حال و هوایی سرودن شاهنامه را آغاز کرد. یعنی موقعیتی که دو نیروی ایرانی آل سامان و آل بویه بر شرق و غرب ایران زمین حاکم شده بودند و شکلی متعادل و افراطی از مقاومت در برابر خلیفه و فرهنگ تازی را به نمایش میگذاشتند. فردوسی در این معنا، حلقهای از زنجیرهی طولانیِ سرایندگان و زبانآورانی بود که مانند رودکی و دقیقی روایتهای باستانی ایرانی –مانند خسرو و شیرین و یادگار زریران- را به فارسی دری بر میگرداندند، و انتقال فرهنگ و ادب پهلوی به دری را بر عهده گرفته بودند. ایشان نیز خود دنبالهی اندیشمندان بزرگی مانند ابن مقفع بودند که مشابه همین کار را در ابتدای عصر اموی که تساهل نژادی و زبانی بسیار کمتر بود، در عرصهی خودِ زبان عربی به انجام رسانده بودند. در واقع یک ناظر بیطرف از مشاهدهی محتوای نخستین منشهای پرورده شده در زبان عربی، در ابتدای زایش ادبیات این زبان دچار شگفتی خواهد شد. زبان عربی از آن هنگامی که به خط تازی جدید نوشته شد – و آن پس از نزول قرآن بود،- در دو قرن اول هجری مجموعهای از اشعار، تاریخها، و متون در زمینهی اخلاق و حکمت و دستور زبان را پدید آورد که سه ویژگی بسیار غیرعادی داشتند: نخست آن که نویسندگان تقریبا تمام آنها ایرانی بودند، و نه عرب. دوم آن که محتوای اطلاعاتی بخش عمدهی این متون از زبانهای دیگر –به ویژه پهلوی، سانسکریت و یونانی- به تازی ترجمه شده بود، و سوم آن که موضوع این متون بیشتر فرهنگ و تمدن ایرانی بود، و نه اعراب. این امر تا به حدی شگفت انگیز است که بخش مهمی از اشعار مهم و نمونههای ادبی نخستینِ پدید آمده به زبان عربی، – که محصول کار شعوبیه بود- به طور خاص به هجو نژاد و زبان و تاریخ اعراب اختصاص یافته است و محتوایی جز بزرگداشت ایرانیان و خوارشماری تازیان ندارد. و اینها همه به زبان عربی بیان میشد که در آن هنگام زبان رسمی و دولتی امویان بود و رقیب خود – یعنی زبان پهلوی- را با روشهایی خشن از عرصهی فرهنگ رسمی طرد کرده بود. این وضعیت تا حدودی به متون بازمانده از سرخپوستان آمریکا شباهت دارد که به خاطر محروم بودنشان از خط و ادبیات کتبی، نخستین نوشتارها در موردشان به دست راهبان مسیحی نگاشته شد و محتوایی جز لعن و طعن ایشان و فرهنگشان نداشت. اما تفاوت در اینجا بود که در مورد اعراب، این ماجرا به قومی شکست خورده و ضعیف مربوط نمیشد. بلکه فاتحانی را در بر میگرفت که از نظر نظامی بر مردم ایران زمین پیروز شده بودند، اما به دلیل برخوردار نبودنشان از سابقهی شهرنشینی طوسعه یافته و مدنیت، ناچار شدند تدوین ادبیات و زبان و معارف خویش به دست اندیشمندان قوم مغلوب را بپذیرند. به این ترتیب، ایرانیان تا حدودی همان کارِ راهبان مسیحی را انجام دادند و با نگاهی از بیرون، ساختار فرهنگی و منشهای تازیان را نگریستند، ثبت کردند و نقدش نمودند. با این تفاوت که این بار این فرهنگی که سوژهی شناسایی نقادانه قرار گرفته بود، به مردمی فاتح و جنگاور تعلق داشت. به همین دلیل هم بخش عمدهی اندیشمندانی که در این میدان خطرناک پا گذاشتند، (مانند ابن مقفع) در نهایت به دست حاکمان عرب کشته شدند. با این وجود میراثی که از ایشان به یادگار ماند، ادبیات، شعر، فقه، کلام، تفسیر، و معارفی به زبان تازی بود، که از منظری ایرانی نوشته شده بود و به شکلی پنهانی یا صریح بر پستی و فروپایگی تازیان نیز تاکید میکرد. در این شرایط، چنین مینمود که اعراب هم به همان سرنوشتی دچار شوند که پیش از آن مقدونیان و رومیان شده بودند. یعنی پس از دو سه نسل در زمینهی فرهنگ جوشان ایرانی هضم شوند و با دستاوردهای تمدنی خویش این شبکهی ناهمگونِ دیرپا را غنیتر سازند. با این وجود، ورود نیروی دیگری به صحنه، از این الگوی آشنا پیشگیری کرد. این نیرو، به عنصر نژادی و زبانی ترکی مربوط میشد و نخستین نمایندگان آن آل افراسیاب، و غزنویان بودند. غزنویان، در واقع همچون زیرشاخهای نظامی از سامانیان سر بر کشیدند. اما وقتی نوبت به حکومت مستقلِ محمود رسید، پس از درنگی کوتاه، چارهی رویارویی با دشمنانی قوی پنجه مانند دیلمیان را متحد شدن با خلیفه و هواداری از سنیگری افراطی دانست. این سیاستی بود که محمود بنیان نهاد و قبایل ترکی که پس از وی به ایران تاختند نیز از آن پیروی کردند. به این ترتیب دودمانهای ترکی که از بیابانهای آسیای مرکزی میآمدند، به زبان ترکی سخن میگفتند و به شاخهای ترکیبی از نژاد مغول-سکا تعلق داشتند، با این هواداری افراطی از مذهب سنی، توانستند با خلفای عباسیِ در حال انقراض متحد شوند. به این ترتیب، عنصر ایرانی که ماهیتی بیشتر دیوانسالارانه و کمتر نظامی داشت، توسط اتحادی که میان عنصر نظامی ترکی و عنصر دینی تازی پدید آمده بود، سرکوب شد. محمود غزنوی نقطهی شروع این فرآیند بود. او در شرایطی رشد کرد و بالید که زبان دیوانی و درباری حاکمان غزنه – به تبعیت از اربابان پیشین سامانیشان، فارسی بود و توجه به تاریخ و هویت ایرانی در آن رواج داشت. با این وجود، محمود در ابتدای کار حکومت خود را در زمینهای ایرانی آغاز کرد. پدر او سبکتگین در شهریور ۳۷۶ خورشیدی (شعبان ۳۸۷ ه.ق) درگذشت و حکومت غزنه را برای پسرش به جا گذاشت. محمود تا دو سال بعد خراسان را فتح کرده بود و به این ترتیب وارث قلمرو سامانیان شده بود. در این هنگام وزیر او ابوالعباس فضل بن احمد اسفراینی نام داشت که بلعمی نام وی را در تاریخش جاویدان کرده است. این فضل بن احمد مردی خراسانی بود و به ادب و فرهنگ ایرانی دلبسته بود. فردوسی در شاهنامه ابیات زیادی در مدح وی دارد، و شمار و محتوای این ابیات به شکلی است که در صمیمانه بودنشان تردیدی باقی نمیگذارد. به ویژه که در زمان ارائهی شاهنامه، او عزل شده و دشمن بدخواهش به وزارت بر کشیده شده بود. ماجرای عزل فضل بن احمد آن بود که محمود در ۳۸۹ خورشیدی (۴۰۱ ه.ق) یعنی تقریبا در همان زمانی که فردوسی شاهنامهاش را به دربار وی پیشکش میکرد، سیاست خود را تغییر داد و کوشید تا در جریان مخالفت با عنصر ایرانی، مشروعیت خلیفه را برای حکومت ترکان بر ایران زمین به دست آورد. او در این هنگام فضل بن احمد را خلع کرد و او را پس از دو سال بکشت. سپهسالار وی که امیر نصر بن سبکتگین نام داشت نیز در جریان این تصفیه کشته شد. به این ترتیب کودتایی در دربار غزنه به دست شاه انجام پذیرفت که در جریان آن نیروهای ایرانیگرای سابق از میان رفتند و جای خود را به نخبگان تازهای دادند. رهبر این نخبگان نوپا، وزیر تازه، خواجه احمد میمندی، یکی از اهالی غزنه بود. خواجهی میمندی در نقطهی مقابل فضل بن احمد قرار داشت و نمونهای از ایرانیانِ هوادار سیطرهی اعراب بود. او به زبان عربی عشق میورزید، علاقهی چندانی به فارسی نداشت، و با مردم خراسان و سیاستهایشان سر سازش نداشت. این خواجه در ضمن سنی متعصبی هم بود و گمارده شدنش بر صدر امور به چرخش سیاسی محمود دلالت میکرد که از آن پس کوس هواداری از خلیفه را به صدا در آورد و در قلع و قمع اسماعیلیان و زیدیان که بیشتر هوادار رقیبانش یعنی آل بویه بودند، هیچ کوتاهی نکرد. محمود در مدتی کوتاه زبان دیوان را از فارسی به عربی برگرداند و در جلب نظر خلیفه بسیار کوشید. دست بر قضا فردوسی در همین کشاکش شاهنامه را به دربار غزنه فرستاده بود، و بدیهی است که در آرایش نیروها در این زمان او به کدام اردو تعلق مییافت. در چهار مقاله، نظامی چنین آورده که خواجه احمد میمندی هوادار فردوسی بود[۱۶]. اما به تدریج در تاریخها این روایت پدیدار شد که غلام محمود –همان ایازِ مشهور- هوادار فردوسی بوده و خواجه میمندی با او از در مخالفت در آمده است. در تاریخ سیستان نیز چنین روایتی هست، و با وجود ساختگی بودن، احتمالا از محتوای حقیقت بیشتری برخوردار است، تا آن که میمندی را دوستدار فردوسی بدانیم. روایتهایی که در مورد پناهگاه فردوسی پس از رنجیدنش از دربار غزنه وجود دارد، او را مسافری میداند که به طبرستان، قهستان، اصفهان، بغداد، و حتی مولتان هند سفر کرده است. لازم به ذکر است که تمام این مناطق در زمان یاد شده در قلمرو آل بویه یا زیر سلطهی اسماعیلیان قرار داشته است. طبرستان که از دیرباز مرکز جنبش زیدیه و مقاومت حاکمان زرتشتی در برابر حاکمان منتخب خلیفه بوده است. قهستان مرکز جنبش اسماعیلیه بود، و مولتان هند نیز در آن هنگام مردمی اسماعیلی داشت. تنها بغداد و اصفهان در آن هنگام اسماعیلی نبودند، آنان نیز زیر نفوذ امرای دیلمیِ شیعه قرار داشتند. در ضمن این نکته را هم از یاد نبریم که خودِ شهر طوس که زادگاه فردوسی بود و امروز به مشهد تغییر نام داده نیز از مراکز قدیمی جنبش زیدیه محسوب میشد و مردمش به دشمنی با خلیفه و اعراب شهرت داشتند. به این ترتیب اگر آرایش نیروهای سیاسی و فرهنگی را در عصر فردوسی بازبینی کنیم، به این نتیجه میرسیم که حکیم طوس هم از نظر موقعیت جغرافیایی و هم شیوهی کردار و هم دلبستگی محتوایی به معنایی که آفریده است، عضوی از حرکت فرهنگی ایرانیان برای سیطره بر حاکمان عرب محسوب میشده است. این همان حرکتی است که در آن هنگام تازه داشت با ورود نیروی تازهی ترکان به صحنه دستخوش انحطاط میشد، و ماجرای درگیری فردوسی با محمود، با هر شدتی که رخ داده باشد، نمادی از این تعارض فرهنگی بوده است. شواهد درون متنی با این وجود، اگر بخواهیم به درستی در مورد فردوسی داوری کنیم، باید در نهایت به بزرگترین آفریدهی ذهنی وی، یعنی شاهنامه بازگردیم. پیشاپیش باید به این نکته اشاره کنم که دیدگاه من در مورد شاهنامه در مقابل آرای کسانی مانند محیط طباطبایی قرار میگیرند که معتقدند فردوسی هنگام سرودن شاهنامه به عقاید خویش هیچ اشارهای نکرده و با امانتی کامل تنها متونِ در دسترس خود را به رشتهی نظم کشیده است. البته در این نکته تردیدی وجود ندارد که فردوسی به منابع خود بسیار وفادار بوده و در بسیاری از موارد حتی لحن و واژگانِ موجود در متون مورد استفادهاش را عینا به ابیات شاهنامه منتقل کرده، اما نادیده انگاشتن حجم بزرگی از دادهها و ماجراهای شاهنامه، که قطعا آفریدهی خود فردوسی هستند، قضاوتی نادرست را به بار خواهد آورد. فردوسی به ظاهر در روایت ماجراها به متون در دسترس خود وفادار میمانده، و در چارچوب تاریخهای پهلوی، تازی، و دریای که در اختیار داشته، یا روایتهای شفاهیای که میشنیده متن خود را میسروده است. اما در بسیاری از جاها از این چارچوبها بیرون زده تا تعارض میان متون متفاوت را حل کند. یا در بخش عمدهی شاهنامه در کل دو نسخهی متفاوت از حماسههای دینی- کیانی را که اصل و خاستگاهی زرتشتی و ساسانی دارند را با حماسههای پهلوانی –سیستانی در هم آمیخته است که این دومی در زمان اشکانیان تدوین شد و خاستگاهی سکایی داشت. بزرگترین شخصیت شاهنامه –یعنی رستم- به تصریحِ خود فردوسی مخلوق اوست و همچون ابرانسانی آرمانی نموده شده که کاملا با تصویر سادهی آن پهلوان سکایی که الگوی اولیهی فردوسی بود، متفاوت است. از این رو، به گمان من وفاداری علمی فردوسی به متونِ مورد استفادهاش را نباید دستمایهی نادیده انگاشتن خلاقیت وی، یا انعکاس ویژگیهای شخصیاش در شاهنامه دانست. چرا که هر منشی، در نهایت ردپایی از آفرینندهاش را بر خود حمل میکند. داستان پخته و سامان یافتهای که نظامی پس از دو نسل در طوس از همشهریان فردوسی شنید، هرچند بخشهای عمدهای از آن ساختگی باشد، روایتی است که سیمای مردی را که در میان اهالی طوس میزیست و کاری چنین بزرگ کرد را جاویدان میساخته است. این داستان گذشته از محتوای روایی غنیاش، به خصوصیاتی مانند سرسختی، راستگویی، دلبستگی فردوسی به اسطورهی رستم، و نجابت و بردباری و کرامت نفسش دلالت میکند که ردپاهایش را به روشنی در خود شاهنامه میتوان یافت. فردوسی بیتردید خود شخصیتی برجسته و اثرگذار بوده است. چرا که در مدتی به این کوتاهی، روایتی چنین پرداخته از زندگیاش پدید آمد، و شاهنامهاش چندان زبانزد شد که تنها چند سال پس از پایان یافتن آن شاه ری هنگام نبرد با سلطان محمود آن را میخواند و چهل سال بعد از مرگ شاعرش-در ۴۵۸ ه.ق- اسدی طوسی گرشاسپ نامهی خود را بر اساس آن سرود. یکی از دلایل تاثیرگذاری شاهنامه، حجم عظیم آن بود، و محتوایی که برای مردمان عزیز و معنادار بود و شالودهای کامل و بینقص را برای پیکربندی هویت اجتماعیشان فراهم میآورد. فردوسی خود در شاهنامه به این نکته اشاره کرده که تا پیش از او شاعران دست بالا منظومههایی با سه هزار بیت فراهم آورده بودند، و اثر عظیم او با شصت هزار بیت، فقط از نظر حجم بیست برابر آنها اندازه داشت. فردوسی برای خلق چنین اثری، سی و پنج سال – یعنی بخش عمدهی عمر فعال خویش- را به کار بر شاهنامه اختصاص داده بود و به این دلیل هم این نکته که ردپای عقاید و آرای وی و بافت شخصیتیاش در این اثر بزرگ بازتاب یافته است، جای چون و چرای چندانی ندارد. از این رو از دید من بهترین مرجع برای فهم دین فردوسی، اثر فردوسی است. فردوسی در بندهایی بسیار از شاهنامه به اعتقادات دینی خود اشاره میکند. این بندها به نظر من بسته به محتوایشان، در چند رده قرار میگیرند. نخست: ردهی ارجاعات عام به باورهای دینی است. فردوسی در شاهنامه از واژگانی که بار دینی دارند بسیار بهره برده است. واژگانی مانند یزدان، خدا، ایزد و دادار در شاهنامه بسیار تکرار شدهاند و دلالت معنایی مشابه و منسجمی را تشکیل میدهند. این واژگان مترادف هم دانسته شده، و در تمام موارد دلالتی یگانه، مثبت و نیک دارند. یعنی آشکار است که فردوسی به خدایی یگانه که آفرینندهی نیکیها هم هست، باور داشته است. در ضمن فردوسی واژهی اوستایی دین را که در اسلام نیز وارد شده بسیار به کار گرفته است. همچنین است کاربردهایی که برای واژگانی با بار دینی مانند دوزخ، بهشت، رستاخیز و آفرینش دارد. از شیوهی استفاده از این واژگان و بسامد بالای تکرارشان بر میآید که فردوسی به مفاهیم یاد شده باور داشته است. با این وجود، این ارجاعها نظم و ترتیب خاصی دارند و الگوهایی از میانشان قابل تشخیص است. الگوهایی که شاید بتواند تا حدودی جهتگیری عمومی فردوسی به بار معنایی این واژگان را نشان دهد. نخستین رده از اسامی که میتوانند مورد بحث واقع شوند، به خداوند مربوط میشوند. بیشترین واژهای که در این ارتباط در شاهنامه تکرار میشود، “یزدان” است. این واژه از ریشهی یسن مشتق شده که در اوستایی پرستش و خواندنِ سرود نیایش معنا میدهد. در زبان فارسی امروز ما واژگانی مانند جشن و یزد از این ریشه باقی ماندهاند، چنان که در زبان پهلوی واژگانی مانند مزدیسن و دیویسن را داشتهایم، و از اوستایی هم واژگانی مانند یزدان و یسنا برایمان به ارث رسیده است. نکتهی جالب در مورد این نام ان است که بر اساس تحلیل اوستا میتوان نشان داد که یزدان نام خاصی است که برای اهورامزدا به کار میرفته واز نامهای عام خدایان –مانند بغ، یا ایزد که این دومی از همان ریشهی یسن است- متمایز بوده است. فردوسی واژهی ایزد را ۴۳ بار، واژهی خدا/ خدای را ۱۷۴ بار، خداوند را نزدیک به پانصد بار و واژهی دادار را نزدیک به هفتاد بار به کار گرفته است. در حالی که یزدان به تنهایی بیش از هزار بار در شاهنامه تکرار شده است. جالب آن که نام الله که حضورش میتواند نمادی از مسلمان بودن شاعر باشد، تنها یک بار در اواخر شاهنامه دیده میشود، در بیتی که الحاقی بودنش تقریبا قطعی است. واژهی یزدان با این بسامد بالا، بیشتر در ارتباط با شاهان و شخصیتهایی به کار گرفته شده است که مزداپرست هستند. هنگام پذیرش دین زرتشتی از سوی گشتاسپ، و تاجگذاری اردشیر بابکان اشارههای زیادی به این کلمه میبینیم. هرچند این واژه در بسیاری از موارد در معنایی عام هم به کار گرفته شده است. این واژه در بخشِ مربوط به دقیقی هم که به شرح روایات مربوط به برانگیخته شدن زرتشت اختصاص یافته و توسط دقیقیِ مزداپرست سروده شده نیز بسیار دیده میشود. دومین واژهای که چنین دلالتی دارد، خداوند است. این واژه هم معمولا در مواردی که سخن از پهلوانی مزداپرست است به کار گرفته میشود. جالب آن که در مواردی که فردوسی گویا از زبان خود سخن میگوید، برای اشاره به خدا از نام خداوند استفاده میکند و این نام همان است که پس از یزدان بیشترین بسامد را در شاهنامه دارد، که البته تنها به نیمی از تکرارِ یزدان بالغ میشود. برای مقایسهی کاربردهای این دو واژه به این دو نمونه دقت کنید: فردوسی در شرح مراسم تاجگذاری اردشیر چنین میگوید[۱۷]: به گیتی ممانید جز نام نیک هرآنکس که خواهد سرانجام نیک ترا روزگار اورمزد آن بود که خشنودی پاک یزدان بود به یزدان گرای و به یزدان گشای که دارنده اویست و نیکی فزای ز هر بد به دادار گیهان پناه که او راست بر نیک و بد دستگاه و در نخستین بیتها از هفت خوان اسفندیار – که پهلوانی زرتشتی و فرزند نخستین شاه زرتشتی – گشتاسپ- است، چنین میسراید[۱۸]: دبیر جهاندیده را پیش خواند از آن چاره و چنگ چندی براند بر تخت بنشست فرخ دبیر قلم خواست و قرطاس و مشک و عبیر نخستین که نوک قلم شد سیاه گرفت آفرین بر خداوند ماه خداوند کیوان و ناهید و هور خداوند پیل و خداوند مور خداوند پیروزی و فرهی خداوند دیهیم و شاهنشهی خداوند جان و خداوند رای خداوند نیکیده و رهنمای حضور اشکال گوناگونی از واژگانِ فارسیِ نشانگر خداوند، در شرایطی که همتاهای تازی این واژه در کل در شاهنامه دیده نمیشوند، میتواند معنادار باشد. فردوسی از واژگان عربیِ رب و اله در هیچ جای شاهنامه استفاده نکرده و واژهی الله را تنها یکبار در شرح ماجراهای اسکندر میبینیم[۱۹]: ببینیم تا کردگار جهان بدین آشکارا چه دارد نهان توی پیش رو گر پناه من اوست نمایندهی رای و راه من اوست چو لشگر سوی آب حیوان گذشت خروش آمد الله اکبر ز دشت چو از منزلی خضر برداشتی خورشها ز هرگونه بگذاشتی همی رفت ازین سان دو روز و دو شب کسی را به خوردن نجنبید لب سه دیگر به تاریکی اندر دو راه پدید آمد و گم شد از خضر شاه پیمبر سوی آب حیوان کشید سر زندگانی به کیوان کشید بران آب روشن سر و تن بشست نگهدار جز پاک یزدان نجست بخورد و برآسود و برگشت زود ستایش همی بافرین بر فزود استاد خالقی مطلق بیت سوم که حاوی عبارت الله اکبر است را بی هیچ توضیحی در تصحیح خویش از شاهنامه گنجانده است[۲۰]. اما این بیت گذشته از سست بودنش، واژهی اکبر را هم به همراه الله در بر میگیرد که در کل شاهنامه جز همین جا در مورد دیگر به کار گرفته نشده است. از این رو امکان الحاقی بودن این بیت بسیار است. در ضمن فراموش نکنیم که کل بخشِ اسکندر در برابر سایر بخشهای شاهنامه وصلهای ناجور مینمایند و از نظر محتوا و ساختار و شخصیت پردازی با بقیهی این حماسه همخوانی ندارد. مثلا در این بخش به شخصیتهایی که مربوط به اساطیر سامی مانند خضر و قتیب اشاره شده که در بقیهی شاهنامه هیچ اشارهای به آنها نیست. جغرافیای ماجراها (مصر، یمن، هند، و…) و داستانها هم پراکنده و ناپرداخته هستند. در آن عناصری عجیب هم وجود دارد که بعید است آفریدهی فردوسی باشد، مثلا از انسانهای گرازسر، نرمپای، و هیولاهای دیگر نام برده شده، یا اسکندر در آن بعد از ماجراهایی به زیارت کعبه میرود که هم از نظر تاریخی و هم روایی سخت ناجور مینماید. به همین دلیل هم مهرداد بهار در کل پارهی اسکندرنامهی شاهنامه را افزوده و غیراصیل میدانست. به تازگی آثاری از پژوهندگان دیگر منتشر شده[۲۱] که به همین ترتیب بر افزوده بودنِ این بخش گواهی میدهند و من نیز با این برداشت همراه هستم. واژگانی که فردوسی درمورد دین به کار گرفته است نیز از الگویی مشابه پیروی میکند. فردوسی واژهی دین را که در اوستایی و پهلوی مرسوم بوده، بین نهصد تا هزار بار در شاهنامه تکرار کرده است. در حالی که واژگانی مانند مذهب و شریعت در کل شاهنامه دیده نمیشوند. فردوسی همچنین مهمترینِ جمِ اسلام یعنی مومن/ کافر را نادیده انگاشته است و این دو واژه را حتی یکبار هم به کار نگرفته است. تنها موردی که از به این جم اشاره میشود، بیتی از دقیقی است که کلمهی کافر را در آن به کار گرفته و منظورش هم فرد غیرزرتشتی است. فردوسی به همین ترتیب برای اشاره به بهشت و دوزخ نیز از همین واژگان که شکلی کهن و ایرانی/ زرتشتی بودهاند بهره جسته و کلمهی فردوس که معرب پردیس فارسی است و در متون اسلامی بهشت معنا میدهد را تنها سه بار به کار گرفته. جهنم در کل شاهنامه مورد استفاده واقع نشده، و در مقابل دوزخ حدود پنجاه بار به کار گرفته شده است. فردوسی و اسلام غیاب کلیدواژگانی که تعبیر اسلامی از حیات اخروی را به دست دهند، به همراه نادیده انگاشتنِ کامل مفاهیم و تعابیری که در سنت اسلامی آن روزگار سابقه داشتهاند، از دید من دلیلی است بر آن که فردوسی در قالبی اسلامی به دین نمیاندیشیده است. این نکته که کسی شصت هزار بیت شعر بگوید و به این ترتیب در حدود ششصد هزار واژه را به کار بگیرد، و در این میان تنها یک بار – با فرض جعلی نبودن بیتِ یاد شده- به کلمهی الله اشاره کند، و از آوردن واژگان مسلمان و مسلم و اسلام در متن خود به کل پرهیز کند، و وازگان دارای بار دینی را تنها در قالب برابرنهادهای ایرانی کهنش به کار بگیرد، نشانگر آن است که فردوسی در زمینهای از معناها و رمزگانِ ایرانی میزیسته، و فضای ذهنیاش از چنین ساختاری از منشها و نشانگان انباشته بوده است. وگرنه کافی است به اشعار شاعری قدیمیتر از او – مانند رودکی یا شهید بلخی- و یا در معاصرانش مانند فرخی و اسدی طوسی بنگریم تا ببینیم که دلالتهای مربوط به دین اسلام در آثار شاعران آن دوران بسامدی بسیار بسیار بیشتر از فردوسی داشته است و او از این نظر استثنایی مهم محسوب میشود. در عین حال، اشارههایی که در شاهنامه وجود دارد و بر مسلمان بودنِ او دلالت دارد را به گمان من به دو دلیل میتوان نادیده انگاشت. دلیل نخست آن که این اشارهها شماری اندک دارند و در کل تنها چهار مورد را شامل می
نظرات