نویسنده: آرش نــراقى*
زندگی مولانا از همان اوان کودکی تا حدود سن ۳۴ سالگی بکسره در در به دری و کوچ سپری شد. مولانا در بخش عمدهای از زندگی خود، خصوصاً در ایامی که شاکلهی اصلی روح و منش وی شکل میگرفت، «مسافری آواره» بود.
هر گاه که آن کودک خراسانی به کویی دل میبست؛ و با کودکان کوی و برزن انسی میگرفت، بانگ رحیل برمیخاست؛ و کاروان به سوی دیاری تازه، شهری غریب و مردمانی بیگانه میشتافت. این کودک خراسانی هرگز مجال نیافت که در جایی ریشه بدواند.این در به دری در دیار غربت؛ و سفر دائم در میان اقوام و فرهنگهای بیگانه وضعیت وجودی مولانا را عمیقاً تحت تأثیر قرار داد. به گمان من، تجربه در به دری، غربت و مهاجرت بیبازگشت، که وجه ممیز زندگی مولانا در دوران کودکی و نوجوانی بود، دست کم دو احساس وجودی عمیق را در روح حساس این کودک لطیف و شاعرپیشه خراسانی برانگیخت؛ احساسات عمیقی که هرگز تا پایان عمر دامان او را رها نکرد؛ و بلکه در گذر زمان استعلا پذیرفت و از حد یک احساس یا انفعال روانی فراتر رفت و به نوعی وضعیت وجودی اکتشافآمیز تبدیل شد.
این احساسات رفته رفته مولانا را در موقعیتی قرار داد که بتواند با لایههای ژرفتر هستی تماس برقرار کند و درک عمیقتری از سرشت سوگناک وضعیت بشری در این عالم بیابد. آن دو احساس عمیق کدام بود؟
احساس نخست، حس عمیق و دردناک «غربت» بود. درد غربت از جمله عمیقترین تجربههایی بود که روح حساس مولانا در دوران کودکی و نوجوانی آزمود. سفرهای دائم و مهاجرت بیبازگشت خاندان بهاء ولد، مولانا را عمیقاً با وضعیت «غربت» آشنا و درگیر کرد.
«غربت» به معنای دقیق کلمه عبارت است از «دوری از خانه» یا «بیخانمانی.» مفهوم «غربت» عمیقاً با مفهوم «خانه» به هم پیوسته است. بنابراین، برای آنکه درک عمیقتری از معنای «غربت» داشته باشیم، باید معنای «خانه» را بکاویم و بشناسیم.
اما «خانه» چیست؟ «خانه» به معنای دقیق فلسفی، «حریمی» است که دو ویژگی اصلی دارد:
اول آنکه «خانه» حریمی است که تو در آن احساس امنیت و آرامش؛ و صداقت میکنی. خانه حریم «امن» است؛ برای آنکه در محدوده آن خود را از تیررس آفات و مخاطرات، خصوصاً خطر «نگاه» و «داوری» دیگران، تا حد زیادی ایمن مییابی. امنیت خانه فقط از نوع امنیت فیزیکی نیست؛ بلکه مهمتر و بالاتر از آن فرد در حریم خانه از نگاه موشکاف و منتقد دیگران ایمنی دارد.
در حریم خانه «چشم» بیگانه یا نامحرم تو را نمیپاید؛ و بنابراین، لازم نیست از داوری دیگران بیمناک باشی. به همین دلیل خانه حریم آرامش هم هست. روح آدمی در سایهسار امنیت، آرامش مییابد. و همین امر خانه را محل آسایش و بهترین مکان برای استراحت و تمدد اعصاب میکند.
اما بالاتر از آن، در حریم امنیت و آرامش خانه روح خجول یا پنهانکار ما ایمنی مییابد و نقشها و نقابهایش را تا حد زیادی فرو میریزد؛ و به تو مجال میدهد که به آسودگی خودت باشی. «خانه» حریمی است که فرد میتواند تا حد زیادی خود را عاری از آرایه و پیرایه بنگرد؛ و همین ویژگی است که آن را حریم صداقت میکند.
ویژگی دوم «خانه» این است که جایگاه دلبستگی است. وقتی مکانی برای تو از سایر مکانها متمایز میشود؛ و تو به آن دل میبندی؛ نسبت به آن غیرت میورزی؛ و در حفظ و حراست آن میکوشی. بنابراین، از یک سو خانه تو را از گزند آفات و مخاطرات ایمن میدارد؛ و از سوی دیگر، تو در دفاع و آرایش و پیرایش آن میکوشی.
برآیند این «حفاظت دوگانه» است که فضا یا حریمی را تبدیل به «خانه» میکند. بر این مبنا، انسانی که به این جهان گام مینهد، دست کم چهار خانه دارد:
خانه نخست انسان در این عالم، «آغوش مادر» و توسعاً دوران کودکی است. این نخستین خانهای است که هر انسانی به آن در میآید. طفل در آغوش مادر احساس امنیت میکند؛ و بدان دلبسته میشود.
خانه دوم، «وطن» یا سرزمینی است که در آن پرورده میشویم. البته در اینجا مفهوم «وطن» معنایی فراختر از خاک دارد. مفهوم «وطن» زبان و فرهنگی را هم که ما در متن آن پرورده میشویم، در بر میگیرد. ما در بستر فرهنگ مألوف خود و نیز در جهان زبانی مادریمان احساس امنیت میکنیم؛ چرا که هم گوشه و کنارهای آن زبان را نیک میشناسیم و هم به نیکی میتوانیم از آن برای بیان درونیات خود بهره بجوییم.
وقتی که فرد با فرهنگ و زبان بیگانه سر و کار دارد، همیشه گویی در مه قدم میزند؛ به درستی نمیداند که در پس پیچ فلان تعبیر، لحن، کنایه یا تعبیر دقیقاً چه نهفته است. این ابهام و مهآلودگی فرد را در وضعیت تردید و سوء تفاهم مداوم نگه میدارد و احساس امنیت و آرامش، و نیز امکان صداقت و آشکارگی را در او آسیب میزند.
خانه سوم، «عشق» یا توسعاً «حضور محبوب» است. گاهی انسان در «وطن» و در حلقه همزبانان است، اما در غیاب محبوب، خود را با جهان و جهانیان بیگانه مییابد. گوهر عشق «اعتماد» است. یعنی تجربه عاشقانه تجربه نوعی خویشتنسپاری پاکبازانه است؛ و این تجربه خطرخیز دست نمیدهد، مگر آنکه اعتماد عمیقی در میانه پدید آمده باشد.
ریشه این اعتماد هر چه باشد، وقتی که دست میدهد، حریمی سرشار از امنیت برای روح عاشق میآفریند. در فضای این امنیت است که روح عاشق گشوده میشود و چهرهها و جلوههای نهان خود را بر معشوق (و در غالب موارد حتی بر خود عاشق) آشکار میسازد.
از همین روست که ارسطو، دوست را «من دوم» و مولانا یار را «آینه جان» مینامد. فراق محبوب، میتواند فرد را در وضعیت تعلیق وجودی قرار دهد؛ یعنی مهمترین رشتههای تعلق و پایههای ثبات و قرار وی را به لرزه بیفکند و حس عمیق اضطراب و ناامنی را در وجود او برانگیزد. به همین اعتبار است که حضور معشوق را میتوان «خانه» روح عاشق دانست.
و سرانجام خانه چهارم همان است که مولانا از آن به «نیستان» یا گاه «عدم» تعبیر میکند؛ یعنی دریای وجودی که بنیان هستی قطرهآسای ما در رگ جویبارهای این عالم است. حقیقتی که در زبان فیلسوفان «بنیان وجود» و در قاموس دین از آن به «خداوند» تعبیر میشود.
ما در این عالم، و در نحوه هستی غیراصیلمان در واقع از آن دریا به دور افتادهایم؛ و تمام پویه وقفهناپذیر ما برای آن است که دوباره به آن «اصل» بازگردیم. به تعبیر قرآنی : «انا لله و انا الیه راجعون»
حقیقت این است که مولانای ۳۴ ساله به تمام این معانی در این عالم «غریب» و «بیخانه» بود. او در دوران کودکی لاجرم بلخ را ترک کرد و به قونیه ترکزبان کوچید. این به معنای از کف دادن «خانه» به معنای وطن بود.
این غربت و بیخانگی میباید برای مولانا تجربه دردناکی باشد. فراموش نکنیم که مولانا، اگر چه بخش عمده عمر خود را به دور از وطن و در دیار ترکزبانان زیست، اما تا پایان عمر، ژرفترین تأملات و مواجید خود و محرمانهترین احوالاتش را به زبان پارسی باز میگفت.
از سوی دیگر، مولانا بسی زودتر از کودکان همسن و سال خود دوران کودکی را پس پشت نهاد. دشواریهای زودهنگام زندگی البته نقش مهمی در بلوغ زودهنگام او داشت؛ اما احیاناً مهمترین عامل، منزلت ویژهای بود که او در چشم یاران و مریدان بهاءولد داشت.
ایشان در سیمای این کودک خوشقریحه، جانشین و خلیفه پدر را میدیدند. گویی او باید شتابناک خود را برای پذیرفتن مسؤولیتی مهم میپروراند؛ و چندان فرصت و رخصتی برای کودکانگی نداشت- مسؤولیتی که سرانجام در ۲۴ سالگی بر شانههای او نشست.
با مرگ «بیبی» در لارنده دوران کودکی مولانا رسماً به پایان رسید؛ و او برای همیشه، از خانه امن آغوش مادر و امنیت دوران کودکی رانده شد. مولانای ۳۴ ساله از نعمت عشقی نیز که او را از بند خودیهای او برهاند و به او مجال شکفتگی و از پرده در آمدن بدهد، بیبهره بود.
این بعدها بود که نمک عشق شمس بر وجود آن سجادهنشین باوقار افزوده شد؛ و شکفتگی روح او به سان فوران گدازههای آتشفشان تجلی نمود و کوه وجود او را در میان کوی و برزن رقصان کرد.
مولانای ۳۴ ساله اما از خانه امن حضور معشوق نیز بیبهره بود. و سرانجام این عالم و مدرس علوم دینی که در مقام ارشاد و دستگیری از طالبان طریق بود، وقتی به ژرفای احوال باطن خود مینگریست، آن را یکسره از حضور تپنده و گرم خداوند، خالی مییافت.
این نفاق ژرف که روزگاری غزالی را به گریز از یار و دیار واداشت، روح لطیف این جوان را که به شهادت شیخ و استادش «عالم علوم ظاهر و باطن» بود، عمیقاً میآزرد و بیتاب میکرد. فقدان آن حضور و خوره این نفاق هستی، او را عاریتی و غیر اصیل میکرد. مولانا زندگیای را میزیست که از آن او نبود. او از خانه چهارم خود هم به دور بود و در افق چشمانداز آشنا و امیدبخشی نمییافت. مولانای ۳۴ ساله به تمام معنا «غریب» بود.
اما احساس وجودی عمیق دیگری که در این دوره نخست در روح مولانا نقش بست و هرگز او را تا پایان عمر رها نکرد، احساس عمیق «تنهایی» بود. مولانا تا پایان عمر هرگز نتوانست بر این احساس عمیق تنهایی غلبه کند. بدون تردید، ریشههای این تنهایی عمیق را باید در دوران کودکی و نیز بلوغ روحی و شخصیتی زودرس او جست. روح حساس و زبده مولانا بسی پیشتر از سن او به کمال و پختگی رسید؛ و تا خود را یافت، بر مسند شیخوخت تکیه زده بود.
بدون شک برای او محرمیت ورزیدن با دیگران که مستلزم همرتبگی و حدی از اشتراک در جان و جهان است، نباید چندان آسان میبود. بسیاری از رشتههای انس و مودتی هم که در طول زندگی با دیگران بست، دیر یا زود گسسته شد:
در دوران کودکی شمار زیادی از دوستان و همبازیها و خویشان خود را در بلخ و سمرقند پس پشت نهاد؛ مادر خود را در نوجوانی، و پدر محبوبش را در آغاز جوانی از کف داد؛ همسرش گوهرخاتون هم در جوانی درگذشت؛ سید برهان، معلم و پیر محبوبش نیز در نیمهراه زندگی او را نهاد و رفت؛ صلاحالدین زرکوب هم که مولانا امید داشت پس از او، همچنان خلیفه او باشد، سالها پیش از وی درگذشت؛ و بالاتر از همه محبوب بیبدیل زندگیاش، شمس تبریز نیز به ناگاه رخ درکشید و برای همیشه او را به اندوه فراق گرفتار کرد.
این تجربهها بدون تردید مولانا را با این حقیقت ژرف آشنا کرد که انسان در این عالم به معنایی بسیار عمیق تنهاست؛ و در نوردیدن حصارهای این تنهایی اگر ناممکن نباشد، باری بسی دشوار است.
این همه روح لطیف و حساس مولانا را مستعد درک عمیقتری از ساختار این عالم کرد. او بدون تردید با سرشت سوگناک وضعیت بشری در این عالم با تمام وجود آشنا شد. و این آگاهی دردناک بعدها در دستان ورزیده او چنان استحاله یافت که بنیان دانش شاد را در زندگی شخصی و جهان اندیشگی او فراهم آورد.
در واقع آگاهی دردناک و ناخرسندی عمیق از زیستن در چنبره دنیا، گام نخست برای اوجگیری و پرواز در عالم معنا تلقی میشده است. انسانی که خود را به این دنیا متعلق میداند و در سایهسار آن احساس امنیت و آرامش میکند، شوق چندانی به فراتر رفتن و تجربه عوالم دیگر ندارد.
از منظر قرآن از جمله اوصاف کافران یکی هم این است که به زندگی در این عالم دلخوشاند؛ و شوق دیدار محبوبی جز آنچه در این سو دارند، روحشان را برنمیانگیزد: «لایرجون لقاءنا و رضوا بالحیوة الدنیا و اطمأنوا بها» (یونس - ۷)
اما از سوی دیگر، انسانی که خود را در این عالم بیگانه مییابد و تنهایی عمیق روح بشر را در این جهان میآزماید، رفته رفته «میتواند» از این نردبام برآید و حساسیت دردناک روح خود را تبدیل به گیرندهای برای جذب واردات قدسی کند. به تعبیر پیامبر بزرگوار اسلام، از جمله اوصاف مؤمنان در این عالم این است که جهان را تنگ و همچون زندان مییابند.
کسی که این غربت و تنهایی عمیق را در این عالم میچشد، درک عمیقتری از ماهیت دنیا مییابد و شهوداً و وجوداً در مییابد که به تعبیر مولانا این هستی «فخ» یا میانتهی است:
جمله دانسته که این هستی فخ است
فکر و ذکر اختیاری دوزخ است
و این همان نکتهای است که عارف مسلمان در توصیف قرآن از ماهیت این عالم نیز مییابد: «و ما هذه الحیوة الدنیا الا الهو و لعب» (عنکبوت - ۶۳)
گویی جهد جانکاهی که آدمیان در مسابقه پایانناپذیر زندگی دنیایی میورزند، مانند گشودن گرههای کوری است که نهایتاً بر کیسهای تهی زده شده است:
در گشاد عقدهها گشتی تو پیر
عقده چند دگر بگشاده گیر
عقده را بگشاده گیر ای منتهی
عقده سخت است بر کیسه تهی
(مثنوی، ۵/۵۶~)
روحی که بیپناهی وحشتافزا در بیابانهای ناامن و تاریک این عالم را میآزماید، با تمام وجود سوسوی ستاره هدایتی را تمنا میکند:
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار ازین بیابان وین راه بینهایت
در این شب سیاهم گم گشته راه مقصود
از گوشهای برون آی ای کوکب هدایت
در دل گردابهای هائل این وحشت ناشی از بیپناهی و گم گشتگی است که فرد مشتاق و مستعد دیدار میشود:
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی
ای درد توام درمان در بستر ناکامی
وی یاد توام مونس در گوشه تنهایی
قرآن هم در واقع به نوعی به ما میآموزد که «موقعیتهای مرزی» یعنی آنجا که هستی انسان به لبه عدم میرسد، انسان در موقعیت رؤیت قرار میگیرد: «فاذا رکبوا فی الفلک دعوالله مخلصین له الدین...» وقتی که کشتینشینان خود را در چنگال موجهای کوه آسا در آستانه هلاکت یافتند، خداوند را خواندند؛ اما نه از سر روی و ریا، بلکه صادقانه و خالصانه. گویی رفتن به موقعیتهای مرزی انسان را در افقی قرار میدهد که نادیدهها را بر او آشکار میکند.
باری، تجربه سویههای سوگناک هستی آدمی در این عالم، روح حساس را مشتاق و عطشناک چیزی در ورای عالم ظاهر میکند؛ و دل او را از تعلقات و فریبندگیهای دنیا سرد مینماید. و این تجربهای بود که بیتردید مولانا از سر گذرانید؛ و از این طریق، درک تراژدی را بنیان دانش شاد عارفانه خود کرد.
مولانا خود تمام این تب و تابها را در همان ابتدای مثنوی، در ضمن ابیات مشهور به «نینامه» بیان میکند. «نینامه» البته از یک حیث حدیث انسان بیپناهی است که خود را از هستی اصیل به دور میبیند، از یک حیث هم سرگذشت روحانی سالک عارفی است که شوق دیدار و وصال خداوند روح او را بیتاب کرده است.
اما بدون تردید در آن ابیات میتوان پژواکی از سر درون خود مولانا را و ماجراهایی نیز که از روزگار بلخ تا قونیه بر او گذشته بود، بازیافت. «نی» در ابیات نینامه، به تصریح خود مولانا، تمثیلی از شخص او هم هست.
مولانا در ضمن این ابیات پرشور و دردانگیز ماجرای مهاجرت خود و دور افتادنش از «اصل» یعنی خطه خراسان، را باز میگوید. از درد غربت در دیار غریب حکایت میکند و از تنهاییهای خود و نبودن لبی دمساز مینالد:
بشنو این نی چون شکایت میکند
از جداییها حکایت میکند
کز نیستان تا مرا ببریدهاند
در نفیرم مرد و زن نالیدهاند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوش حالان شدم
هر کسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنیها گفتمی
هر که او از هم زبانی شد جدا
بیزبان شد گر چه دارد صد نوا
چون که گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی زان پس ز بلبل سرگذشت
(مثنوی ۱/۱~)
باری تمام قرائن حکایت میکند که مولانا پس از مرگ سید و در آستانه میانسالی روحی ناآرام و مضطرب داشت؛ و خار خار نارضایتی عمیقی وجود او را سخت میخلید. هیچ تردیدی نیست که مولانا هر چه به ۴۰ سالگی نزدیکتر میشد، شدت قلق و اضطرابش نیز بالاتر میگرفت. گویی در این ایام او نیز همچون ابوحامد محمد غزالی، پیش از گریز تاریخیاش از بغداد، از بحرانی عمیق، نوعی بیماری روحی پنهان اما ویرانگر رنج میبرد.
در این ایام او را میدیدند که گاه در دل تاریکی شب، دردمندانه به خداوند مینالید و از او میخواست که ولیای از مستوران قباب غیرت الهی را به او بنمایاند.
مولانا خود احوال خویشتن را در این روزهای پر تب و تاب و پریشان برای ما باز گفته است. او در همان آغاز مثنوی به صراحت به ما میگوید که داستان «پادشاه و کنیزک» در واقع نقد حال خود اوست.
خوشتر آن باشد که سر دلبران
گفته آید در حدیث دیگران
(مثنوی ۱/ ۱۳۶)
بشنوید ای دوستان این داستان
خود حقیقت نقد حال ماست آن
(مثنوی ۱/۳۵)
ما در ضمن این داستان به روشنی میتوانیم شمهای از ماهیت رابطه میان شمس و مولانا را در یابیم. اما علاوه بر آن، مولانا در ضمن این داستان از حال خود پیش از دیدار شمس تبریز نیز پرده بر میدارد.
در داستان «پادشاه و کنیزک» پادشاه نمادی از خود مولاناست؛ مولانایی که از تمام نعمتهای یک زندگی کامیاب بهرهمند بود و بر قلوب یاران و مریدانش سلطنت میکرد. مولانا پس از سالها ارشادپذیری و کسب علم از محضر بزرگان سرانجام صاحب «دل» شده بود؛ اما دل خود را بیمار و گرفتار میدید.
کنیزک نمادی از دل بیمار مولاناست. کنیزک همچون دل مولانا از دردی پنهان رنجور بود و در آتش آن بیماری رفته رفته میگداخت و آب میشد. مولانا در بیان حال زار کنیزک از احوال دل پریشان خود در آن روزگار حکایت میکند:
آن کنیزک از مرض چون موی شد
چشم شه از اشک خون چون جوی شد
طبیبان ظاهربین از سر درون مولانا بیخبر بودند و لذا از درمان درد او درماندند. مولانا به چشم خود میدید که گوهری عزیزی در وجود او فوت میشود. او اگر چه اسب راهواری در زیر پا داشت و خوش میتاخت، اما پشت به خورشید داشت و همچون آن «فلسفی» که بعدها حال او را در مثنوی توصیف کرد، هر چه بیشتر میدوید از مراد دل جداتر میافتاد:
فلسفی خود را از اندیشه بکشت
گو بدو کاوراست سوی گنج پشت
گو بدو چندان که افزون میدود
از مراد دل جداتر میشود
(مثنوی، ۶/ ۲۳۵۶~)
او عمیقاً احساس میکرد که در انبار گندم وجودش موش لانه کرده است؛ و تمام آنچه در روح خود میانبارد، از روزنی پنهان به هرز میرود. وقتی که مولانا به نهایت عجز و درد خود رسید؛ و ناتوانی طبیبان مدعی را دید، همچون همه مضطرین به خداوند رو کرد و درمان درد خود را از وی طلبید.
مولانا پژواکی از این حال نومیدی و عجز و نیز استغاثهاش به درگاه خداوند را در احوال پادشاه باز میگوید، وقتی که شاه نیز در مییابد که حکیمان از علاج کنیزک محبوب وی درماندهاند:
شه چو عجز آن حکیمان را بدید
پا برهنه جانب مسجد دوید
رفت در مسجد سوی محراب شد
سجدهگاه از اشک شه پُر آب شد
چون به خویش آمد زغرقاب فنا
خوش زبان بگشاد در مدح و دعا
کای کمینه بخششت ملک جهان
من چه گویم چون تو میدانی نهان
ای همیشه حاجت ما را پناه
بار دیگر ما غلط کردیم راه
(۱/ ۵۵~)
در اینجاست که مولانا برای ما فاش میکند که در آن لحظات تلخ و ناگواری که امید از ما سوی الله گسسته بود؛ و یکسره رو به خداوند نهاده بود، ناگاه از آن سوی عالم آینهها بشارتی در میرسد.
مولانا به صراحت به ما میگوید که در اوج آن نومیدی خوابی میبیند؛ و در آن خواب پیرمردی بر او ظاهر میشود؛ و به او بشارت میدهد که خداوند لابهاش را شنیده است و طبیبی از سوی خود برای درمان روح دردمندش خواهد فرستاد:
چون برآورد از میان جان خروش
اندر آمد بحر بخشایش به جوش
در میان گریه خوابش در ربود
دید در خواب او که پیری رو نمود
گفت ای شه مژده حاجاتت رواست
گر غریبی آیدت فردا ز ماست
چون که آید او حکیمی حاذقست
صادقش دان کو امین و صادقست
در علاجش سحر مطلق را ببین
در مزاجش قدرت حق را ببین
(مثنوی، ۱/۶۳~)
از آن پس تمام وجود مولانا دو چشم نگران است که مدام این سو و آن سو را میپایید تا آن «غریب» را دریابد؛ و از غربت به در آید.
سرانجام در سال ۶۴۲ وقتی که مولانای ۳۸ ساله سوار بر مرکب و در حلقه شاگردان و مریدان خود از مدرسه باز میگشت، در میانه کوی یکباره «غریبی» پیش آمد و افسار مرکب او را گرفت.
مولانا به یک نظر آن غریب آشنا را باز شناخت: طبیب الهی در رسیده بود. شمس مولانا طلوع کرد؛ و فصل تازهای در زندگی او گشوده شد. نسیم بوی خوش وطن داشت.
*استاد دانشگاه ایالتى کالیفرنیا، سن برناردینو
نظرات