در یکی از دفعات، که به غار حرا میرفت روز بعثت فرا رسید، روز موعود (روز بعثت و رسالت) در هفدهم ماه رمضان سال چهل و یک از میلاد با سعادت خود حضرت(صلّی الله علیه وسلّم) مطابق با ششم اوت سال 610 میلادی بود. جبریل- علیه السلام- به غار رفت و خطاب به او گفت: «بخوان». حضرت(صلّی الله علیه وسلّم) گفت: من قاری نیستم. حضرت(صلّی الله علیه وسلّم) میفرماید: آنگاه جبریل- علیه السلام- مرا دربر گرفت، تا حدی که بر وجودم فشار آمد.
سپس مرا رها کرد. دوباره گفت: بخوان، گفتم: من قاری نیستم. یعنی: خواندن بلد نیستم، باز مرا مانند اول دربر گرفت و فشار داد بعداً رهایم کرد و گفت: بخوان، من هم دوباره همان جمله را تکرار کردم، او نیز مرا گرفت و فشار داد و رهایم نمود و گفت:
بخوان به نام پروردگارت، آن کسی که آفرید. آفرید انسان را از خون بسته (علق). بخوان و پروردگارت بزرگوارترین است.
آن پروردگاری که بواسطه قلم نوشتن را به انسان یاد داد، آنچه که انسان نمیدانست یاد داد[1].
بلی، آن جریان باعظمت، روز اول از روزهای «نبوت» و اولین وحی قرآنی بود.
در خانهی خدیجه «سلامُ الله علیها»
حضرت(صلّی الله علیه وسلّم) از آن جریان وحی، هولناک شد، زیرا به چنین جریانی آشنائی نداشت و نشنیده بود، و زمان پیامبران- علیهم السلام- قبل هم فاصله زیاد پیدا نموده و آشنایی عرب با نبوت و پیامبران- علیهم السلام- دور افتاده بود.
حضرت(صلّی الله علیه وسلّم) از خود بیم داشت، به خانه برگشت، در حالی که رگهای گردن و عضلات زیر بغل (فرایص) او مرتعش و مضطرب بود. هنگامی که به خانه رسید، دو مرتبه گفت: مرا در جامهای بپیچید، زیرا از خود بیم دارم.
خدیجه(رضی الله عنها) علت را جویا شد، حضرت(صلّی الله علیه وسلّم) جریان را برایش تعریف کرد، خدیجه(رضی الله عنها) زن باهوش و بزرگواری بود، با نبوت و پیامبران- علیهم السلام- و ملائکه آشنایی مختصری داشت، زیرا به دیدار عموزادهاش «ورقه بن نوفل» که نصرانی بود، میرفت. و کتابهای مقدس را میخواند و از اهل تورات و انجیل شنیده بود. از اوضاع ناهنجار و شرکآلود شهر مکه تنفر داشت، آنچنان که هر فطرت پاک و هر ذهن سالمی متنفر است.
خدیجه(رضی الله عنها) آگاهترین کسی بود، که به اخلاق حضرت (ص) آشنایی داشت، به خاطر این که با او عمری و روزگاری را گذرانده و از پنهان و آشکار و سایر خصوصیات او کاملاً باخبر بود. و از اخلاق و خصوصیات و شمایل او چیزهای را درک کرده بود، که توفیق و تأیید و برگزیده شدنش در میان مردم و سیرت و روش پسندیدهاش را نشان میداد، براستی کسی که چنین صفات حمیده و خصوصیاتی داشته باشد، از وسوسههای شیطان باکی ندارد، و جن و پری را یارای زیان رسانیدن به او نیست. و ترس و واهمه از جن و شیطان تا آنجا که خدیجهل فهمیده بود، با حکمت و رأفت و عطوفت و سنن الهی در عالم هستی منافات دارد. پس خدیجه (سلام الله علیها) با وثوق و ایمان و قدرت و بینش هرچه بیشتر فرمود: «نه ای محمد! ابدا خداوند تو را گمراه نمیکند، براستی تو صلهرحم را به جا میآوری و مشکلات را میپذیری و بینوایان را دستگیری و کمک میکنی و مهماننواز هستی، و آنچه را که حق است، در جای خود انجام میدهی».
پیش «ورقه بن نوفل»
خدیجه (سلام الله علیها) چنین صواب دید، که در این امر مهم از پسر عموی دانشمندش ورقه پسر نوفل کمک بگیرد. همراه حضرت(صلّی الله علیه وسلّم) به نزد او رفتند، حضرت (ص) آنچه را دیده بود، به ورقه گفت. ورقه جواب داد: «قسم به کسی که نفس من در دست اوست! به یقین تو نبی این امتی و «ناموس اکبری» جبریل- علیه السلام- که پیش موسی - علیه السلام- آمد، پیش تو نیز آمده است. ولی قومت تو را تکذیب کرده شما را اذیت میکنند، و از شهر مکه بیرونت کرده با شما خواهند جنگید».
وقتی که ورقه گفت: قومت شما را از مکه بیرون خواهند کرد، حضرت)صلّی الله علیه وسلّم) تعجب کرد؛ زیرا در نزد قومش مقام و منزلت خود را خوب میشناخت، که او را فقط به «صادق» و «امین» خطاب میکردند. با تعجب گفت: آیا ایشان مرا اخراج میکنند؟! ورقه جواب داد: بلی، هرکدام از پیامبران گذشته نیز که مانند شما برنامه الهی را آورده اند، مردم با آنان دشمنی کرده و با ایشان جنگیده اند.
اگر من میماندم و عمرم وفا میکرد به شما کمک شایان و بزرگی مینمودم، مدتی گذشت... وحی قطع شد. سپس وحی با نزول قرآن پشت سر هم آغاز گشت.
ایمانآوردن خدیجه و اخلاق و سیرت او
خدیجه(رضی الله عنها) به پیامبر (صلّی الله علیه وسلّم) ایمان آورد، پس خدیجه(رضی الله عنها) اولین کسی است که به خدا و رسولش ایمان آورده است. خدیجه(رضی الله عنها) در کنار حضرت (ص) پشتیبان و مشاور او بود، و در مشکلات و کارهای مردم که بر دوش حضرت )صلّی الله علیه وسلّم) بود، با او همکاری تمام داشت.
ایمانآوردن «علی بن ابی طالب» و «زید بن حارثه»
پس از خدیجه(رضی الله عنها) علی - رضیالله عنه- در سن ده سالگی ایمان آورد، علی قبل از اسلام پیش حضرت)صلّی الله علیه وسلّم) بود. چون در روزگار قحطی و گرانی حضرت )صلّی الله علیه وسلّم)، علی- رضیالله عنه- را از «ابوطالب» گرفت و نزد خود از او حمایت نمود.
زید بن حارثه- رضیالله عنه- نیز که برده و پسرخوانده خود حضرت)صلّی الله علیه وسلّم) بود، مسلمان شد[2].
ایمانآوردن این سه نفر؛خدیجه علی و زید (رضی الله عنهم) که نزدیکترین و آشناترین کسان به او بودند، بر صداقت و اخلاص و نیکی رفتارش گواهی میداد. مشهور است: «صاحب خانه بهتر میداند که در خانه چیست».
مسلمانشدن «ابوبکر بن ابی قحافه- رضیالله عنه-» و شایستگی و اهمیت او در دعوت مردم به سوی اسلام
ابوبکر صدیق - رضیالله عنه- مسلمان شد. یعنی: به محض شنیدن پیام خدا دین اسلام را تصدیق کرد و مسلمان شد. او به خاطر عقل و درایت و مردانگی و عدالتی که داشت در میان قومش دارای شخصیت و منزلتی خاص بود. مسلمانشدن خود را علناً در میان مردم اعلام کرد. حضرت ابوبکر- رضیالله عنه- مردی محبوب و نرمخو و دانشمند و آگاه به نسب قریش و اخبار و روایات ایشان و تاجرپیشه و خوشرفتار و معروف بود، و اقوامش را که باهم معاشرت و آمد و رفت داشتند، به دین مبین اسلام دعوت میکرد.
مسلمانشدن عدهای از بزرگان قریش به وسیله ابوبکر - رضیالله عنه-
عدهای از بزرگان قریش که دارای منزلت و مقام ممتازی بودند، بر اثر تبلیغات و دعوت ابوبکر - رضیالله عنه- مسلمان شدند. از جمله: عثمان پسر عفان، زبیر پسر عوام، عبدالرحمن پسر عوف، سعد پسر ابی وقاص و طلحه پسر عبیدالله. با ایشان نزد حضرت رسول(ص) آمد، و ایمان آوردند.
پس از این عده، دسته دیگری از مردان قریش که دارای مقام و شخصیتی بودند، ایمان آوردند. از جمله عبیده پسر جراح، ارقم، پسر ابی ارقم، عثمان پسر مظعون، عبیده پسر حارث، پسر مطلب، سعید پسر زید، خباب پسر ارت، عبدالله پسر مسعود، عمار پسر یاسر، صهیب و کسانی دیگر، خداوند از عمومشان خشنود باد.
بسیاری از مردم مکه زن و مرد دسته دسته دین اسلام را پذیرفتند، تا جائی که در مکه نام اسلام آشکار و ورد زبانها گردید.
دعوت علنی در کوه «صفا»
حضرت (صلّی الله علیه وسلّم) سه سال امر رسالت را پنهان داشت. سپس حق تعالی دستور داد، تا دینش را اظهار کند، و گفت: «به آنچه که به تو امر شده است، آشکارا اعلام کن و از مشرکان بپرهیز»[3]. باز فرمود: «ابتدا نزدیکان خود را هشدار بده و نسبت به مؤمنانی که تابع تو میشوند، بسیار مهربان و متواضع باش»[4]. و «بگو: من هشداردهنده روشنگر و آشکار هستم»[5].
پس از نزول این آیات، حضرت )صلّی الله علیه وسلّم) به تپه صفا رفت و با بلندترین صدایش فریاد برآورد: یا صباحاه! و این کلمه یا صباحاه در بین عرب فریاد معروف و مأنوسی بود. هر وقت کسی خطر دشمنی را درک میکرد و میخواست آن را از سر شهر و قبیلهای که از آن دشمن غفلت دارند، دفع کند، فریاد میزد: یا صباحاه! همین که قریش فریاد را شنیدند، بلافاصله به دور او جمع شدند. یکی شخصاً پیش او رفت و یکی نماینده خود را پیش او فرستاد.
حضرت (ص) فرمود: «ای بنی عبدالمطلب! ای بنی فهر! و ای بنی کعب! آیا گوش میکنید، به شما خبر بدهم، که قافلهای روی این کوه میخواهد اوضاع شما را عوض کند، آیا مرا تصدیق میکنید؟»
مردم قبلاً و در واقع و در عمل حضرت)صلّی الله علیه وسلّم) را دیده بودند: که راستگو و امانتبردار و پنددهنده است. حضرت(صلّی الله علیه وسلّم) روی کوه تپه ایستاد و جلو دست خود را میدید، و پشت سر خود را نیز نگاه میکرد. ولی ایشان فقط جلو دست خود را میدیدند، در این حال خداوند استعداد و انصاف ایشان را به تصدیق این مخبر «امین و صادق» هدایت داد. گفتند: بلی! حضرت(صلّی الله علیه وسلّم): فرمود: «براستی من در برابر غذایی سخت به شما هشدار میدهم». قوم ساکت ماندند. اما ابولهب (عمویش) گفت: تا غروب روز نابود شوی، آیا ما را فقط برای این دعوت نمودی؟!
اظهار دشمنی با حضرت(صلّی الله علیه وسلّم) و دفاع و پشتیبانی ابوطالب از او
وقتی حضرت)صلّی الله علیه وسلّم) به فرمان «الله» اسلام و حق را اظهار و اعلام نمود، اقوامش بر او ایراد وارد ننمودند و دوری نگرفتند. تا زمانی که از خدایانشان عیب و ایراد گرفت. وقتی کار به افشاگری خدایانشان کشید، برای مردم مکه گران آمد و در مخالفت و دشمنی با او همپیمان شدند.
عمویش «ابوطالب» از او پشتیبانی مینمود، و از تعرض و مزاحمت قومش او را حمایت میکرد، و به کمکش قیام مینمود. حضرت)صلّی الله علیه وسلّم) به دعوت خود ادامه میداد و چیزی مانع دعوتش نشد، و ابوطالب همیشه او را یار و مددکار بود، و از اذیت و آزار او جلوگیری میکرد.
وقتی این جریان به درازا کشید، عدهای از بزرگان قریش، نزد ابوطالب رفتند و گفتند: ای ابوطالب! براستی این برادرزادۀ تو، به خدایان ما بد میگوید، و از دین و عقایدمان ایراد میگیرد، و رؤیاهایمان را سفیهانه و ابلهانه میپندارد، و پدرانمان را گمراه میخواند.
او را از این چیزها باز دار و یا او را از ما دور کن. براستی ما و شما دارای یک عقیده و دین هستیم.
ابوطالب حکیمانه و از روی تدبیر و با زبان خوش با آنان صحبت کرد، و ایشان را با کمال ادب پاسخ داد و برگشتند.
گفتگو بین رسول خدا(صلّی الله علیه وسلّم) و ابوطالب
قریش بیشتر در بارۀ حضرت)صلّی الله علیه وسلّم) صحبت میکردند، و یکدیگر را علیه او وامیداشتند. مردم قریش برای بار دوم پیش ابوطالب رفتند و گفتند: ای ابوطالب! شما در میان ما دارای مقام و منزلت و سن و سال شخصیتی هستی. ما از تو تقاضا کردیم که از برادرزادهات جلوگیری به عمل آوری، اما تقاضای ما را قبول نکردی. سوگند به خدا، ما دیگر از این بیشتر صبر و حوصله و توانایی نداریم که نسبت به پدران ما بد بگوید، و رؤیاهای ما را سفیهانه و ابلهانه قلمداد کند، و از خدایان ما عیب بگیرد. یا او را از این کارها باز دار، و یا ما با او میجنگیم؛ تا یکی از دو طایفه از بین برود و شما در این جریان مختاری، ماجرا بر ابوطالب گران بود که از قومش جدا شود و یا با ایشان دشمنی کند. و میدانست که قومش علاقهای به اسلام پیامبر خدا)صلّی الله علیه وسلّم) ندارند. بنابراین، نزد رسول خدا ص فرستاد و به او گفت: ای برادرزادۀ من! به راستی قومت نزد من آمدند، و چنین و چنان گفتند: پس تو هم به من و هم به خودت رحم کن و چیزی که در توان و طاقتم نیست بر من تحمل مکن.
حضرت (صلّی الله علیه وسلّم) چنین پنداشت، که ابوطالب در کارش نگران و از قیام با او و معاونتش ضعیف و ناتوان شده است.
در جواب عمویش گفت:«ای عموی من! سوگند به خدا، اگر خورشید را در دست راستم و ماه را در طرف چپم بگذارند که این فرمان را رها کنم، از آن دست برنخواهم داشت، تا این که خداوند - جلّ جلاله- آن را آشکار نماید و یا در آن هلاک شوم».
در این هنگام از چشمانش اشک آمد و گریست و از جا برخاست.
وقتی که حضرت (صلّی الله علیه وسلّم) بیرون رفت عمویش او را صدا زد و گفت: ای برادرزاده! برگرد. حضرت (صلّی الله علیه وسلّم) به سوی او برگشت. بعد گفت: ای برادرزاده! برو و بگو: آنچه را که دوست داری و میپسندی. قسم به خدا، هرگز در هیچ موردی تو را از کاری که داری باز نمیدارم.
اذیت و آزار دیدن مسلمانان از دست قریش
رسول خدا (صلّی الله علیه وسلّم) مرتب مردم را به سوی خدا دعوت میکرد، و قریش از او و از عمویش ابوطالب نومید شدند؛ و نسبت به هرکسی که از فرزندان آنان مسلمان میشد، به شدت خشم خود را نشان میدادند، و کسی آنان را از این کار بازنمیداشت.
و هرکدام از قبایل علیه آنان که مسلمان شده بودند، قیام میکردند؛ و ایشان را میگرفتند و به زندان میانداختند و عذابشان میدادند، از: زدن، گرسنگی، تشنگی و دراز کشاندنشان بر روی ریگهای داغ در موقع شدت گرمای مکه و... استفاده میکردند.
بلال حبشی- رضیالله عنه- «که مسلمان شده بود» اربابش (امیه) پسر خلف، موقعی که آفتاب سوزان به خط استوا میرسید، او را بیرون میبرد و روی خاک داغ مکه به پشت میخواباند و سپس فرمان میداد، که: سنگ بزرگی بیاورند، و روی سینهاش بگذارند. بعداً به او میگفت: نه، قسم به خدا! باید اینطور بمانی تا این که بمیری و یا محمد را تکفیر کنی و از آن دو بت (لات و عزی) سجده ببری، اما بلال - علیه السلام- در آن حالتی که سنگ بزرگی روی سینهاش بود، در جواب میگفت: (احد، احد) یعنی: خدا یکی است و بت باطل.
ابوبکر صدیق - رضیالله عنه- از آنجا عبور کرد، و آن صحنه را دید؛ بردهای سیاه پوست و قوی هیکلتر از بلال- رضیالله عنه- را به امیه داد و در مقابل او را گرفت و آزاد کرد[6].
بنی مخزوم عمار بن یاسر و پدر و مادرش را که از اهل بیت اسلام بودند، در موقع گرمای سخت و شدید ظهر به بیرون شهر میبردند و ایشان را در جلوی آن گرمای سخت و سوزان مکه عذاب میدادند.
حضرت(صلّی الله علیه وسلّم) بر آنان گذر کرد و گفت:« ای اهل یاسر! صبر داشته باشید، وعدهگاه شما بهشت است» [7].
مادر عمار- رضیالله عنه-حضرت سمیه (رض) چون با صراحت لهجه سخنان بنی مخزوم را رد میکرد، او را شهید کردند. مصعب پسر عمیر - رضیالله عنه- از لحاظ غرور جوانی و زیبایی نونهال شهر مکه بود. مادرش ثروت و اموال بسیاری داشت، بهترین لباس را برایش فراهم میکرد، خبر به (مصعب- رضیالله عنه-) رسید، که (رسول الله)صلّی الله علیه وسلّم)) در خانۀ (ارقم بن ابی ارقم- رضیالله عنه-) مردم را به دین اسلام دعوت میکند. مصعب- رضیالله عنه- پیش حضرت)صلّی الله علیه وسلّم) رفت و ایمان آورد و او را تصدیق کرد. بعد بیرون رفت، تا مسلمانان را یاری و به وظیفۀ خود عمل کند، اما از ترس مادر و قومش اسلام خود را پنهان میداشت و مخفیانه هم نزد حضرت)صلّی الله علیه وسلّم) میرفت، تا اینکه عثمان بن طلحه او را دید که نماز میخواند. جریان را به مادر و قومش باز گفت. ایشان نیز او را گرفتند و زندانی کردند، و تا وقتی که مسلمانان برای اولین بار به حبشه مهاجرت کردند، در زندان بود؛ آن وقت با مسلمانان به حبشه مهاجرت کرد، و با ایشان نیز برگشت. اما با حالتی تند و سخت برگشت، که دیگر مادرش از سرزنش کردن او دست کشید.
بعضی از مسلمانان در همسایگی بعضی از مشرکان - از اشراف و سران قریش - میزیستند، برای اینکه ایشان مسلمانان را از اذیت و آزار دیگران منع و حمایت میکردند.
از جمله: «عثمان پسر مظعون- رضیالله عنه-» همسایۀ «ولید پسر مغیره» بود. اما شهامت و مردانگیاش قبول نکرد و همسایگی او را ترک نمود.
«عثمان- رضیالله عنه-» شخصیتی باوفا و همسایۀ بزرگواری بود، و گفت: به حقیقت دوست دارم که فقط در پناه خدا باشم و همسایگی غیر مسلمان را نپذیرم. اتفاقاً در بین عثمان- رضیالله عنه- و یکی از مشرکان جریانی روی داد: که مشرک را عصبانی نمود و مرد مشرک به پا خاست و توی چشم عثمان- رضیالله عنه- زد، که چشمش را تار و کبود نمود. و در این حال ولید پسر مغیره، نزدیک بود و موضوع را مشاهده میکرد. گفت: قسم به خدا ای برادرزاده! اگر چشمت از آن ضربه سالم مانده باشد، به حقیقت در پناه کسی بزرگ و منیع هستی، عثمان- رضیالله عنه- جواب داد: بلکه قسم به خدا، آن چشم سالمم نسبت به آن چشمی که در راه خدا ضربت دیده فقیر است. و به راستی من در همسایگی کسی هستم که بزرگتر و مقتدرتر از تو است، ای پدر عبدالشمس!
جنگ قریش با رسول الله(صلّی الله علیه وسلّم) و به کاربردن انواع حیل برای آزاردادن وی
وقتی قریش موفق نشدند، که جوانان مسلمان را از دینشان بازگردانند و حضرت (ص) هم نرمی نشان نداد و با ایشان دوستی نکرد، برایشان گران بود. بنابراین، ابلهان را نسبت به حضرت )صلّی الله علیه وسلّم) وادار نمودند، تا او را تکذیب کنند و آزار برسانند و به او نسبت ساحری، شاعری، کاهنی و دیوانگی بدهند. برای آزار رساندنش حیلهها به کار میبردند و هرآن در فکر حیلۀ تازهتری بودند.
روزی بزرگان قریش در (حجر اسماعیل)[8] جمع شده بودند، ناگهان حضرت(صلّی الله علیه وسلّم) ظاهر شد و از پیش ایشان گذشت. در حالی که مشغول طواف بیت بود، بزرگان قریش به اشارات او را طعنه زدند و تا سه بار تکرار کردند. آنگاه حضرت)صلّی الله علیه وسلّم) ایستاد و گفت: ای طایفۀ قریش! آیا میشنوید؟ بدانید قسم به کسی که اختیار نفس محمد (صلّی الله علیه وسلّم) در دست اوست، قربانی برای شما آوردهام. آنگاه قوم قریش را ساکت نمود، و از حرکت و جنبش آرام گرفتند، و به معذرتخواهی و ملاطفت شروع کردند. فردای روز بعد که قریش در حجر، همان جای روز قبل بودند، حضرت (صلّی الله علیه وسلّم) پدیدار گشت. همگی یک پارچه قیام کردند و دورش را گرفتند، یکی از ایشان قسمتی از لباسش را به دست گرفت. ابوبکر - رضیالله عنه- به تنهایی در حالی که میگریست، ایستاد و گفت: آیا مردی را که میگوید: الله پروردگار من است، مورد اذیت و آزار، قرارش میدهید؟! پس از آن دورش را خلوت کردند و منصرف شدند. ابوبکر- رضیالله عنه- نیز آن روز که میگذشت و به خانه میرفت، سرش را شکستند و ریش مبارکش را گرفته، میکشیدند. حضرت رسول (صلّی الله علیه وسلّم) روزی از خانه خارج شد، و هرکس (چه آزاد و چه برده) به او میرسید، او را تکذیب میکرد و آزار میداد. حضرت (صلّی الله علیه وسلّم) به خانه برگشت، از رنج و ناراحتی خود را به جامهای پیچید، خداوند این آیات را نازل کرد.
«ای رسولی که خود را به جامۀ حیرت و فکر پیچیدهای! برخیز و مردم را هشدار بده»[9].
کفار قریش با ابوبکر- رضیالله عنه- چه کردند؟!
حضرت ابوبکر - رضیالله عنه- روزی در میان مردم بلند شد و آنان را به سوی خدا و رسولش (صلّی الله علیه وسلّم) دعوت نمود. مشرکین بر سرش ریختند و زیر پا نهاده او را به شدت آزار دادند. (عقبه پسر ربیعه) با کفش میخدار او را میزد، و به حدی به سر و صورتش زد، که صورت و بینی اش از هم تشخیص داده نمیشد. بنی تمیم ابوبکر- رضیالله عنه- را برداشتند، در حالی که از مردنش شک نکردند، تا این که در آخر روز به سخن آمد و گفت: رسول الله)صلّی الله علیه وسلّم) چه شد؟! مردم در جواب از او زبان میکشیدند و سرزنش و ملامتش میکردند.
(ام جمیل) یکی از زنان مسلمان به او نزدیک شد. ابوبکر - رضیالله عنه- از حال حضرت(صلّی الله علیه وسلّم) سؤال کرد. او جواب داد: سالم و تندرست است. گفت: قسم به خدا، هیچ طعامی نمیخورم و هیچ نوشیدنی نمیآشامم تا به خدمت رسول خدا(صلّی الله علیه وسلّم) نروم. آنگاه درنگ کردند. (منتطر شدند، صدای پای مردم تمام شد و همه به خانههایشان رفتند؛ و هردو أم جمیل و مادر ابوبکر صدیق زیر بغلش را گرفتند و از خانه خارج شدند و او را پیش رسول خدا )صلّی الله علیه وسلّم) بردند. رسول خدا(صلّی الله علیه وسلّم) بسیار با او مهربانی کرد و او را دلداری داد، و برای مادرش نیز دعا کرد، و وی را به دین اسلام دعوت نمود. مادر ابوبکر- رضیالله عنه- نیز ایمان آورد و مسلمان شد.
سرگردانی قریش در تعریف رسول الله(صلّی الله علیه وسلّم)
مردم قریش در کار رسول الله (صلّی الله علیه وسلّم) سرگردان و حیران بودند، که چگونه او را به مردم معرفی کنند، و چگونه در بین او و کسانی که از دور میآیند و او را میخواهند و به سخنان او گوش میکنند، فاصله بیاندازند؟ ناچار به دور ولید پسر مغیره، که از همه مسنتر بود جمع شدند و در این هنگام وقت موسم حج و اعیاد مرسوم بود. ولید، به ایشان گفت: ای اهل قریش! اینک موسم حج و اعیاد نزدیک است، و طوایف عرب در این وقت بر شما وارد میشوند، و به فرمان این رفیق شما گوش میکنند. پس همگی یک رأی و یک قول باشید، و اختلاف نکنید؛ که همدیگر را تکذیب کنید، و سخنانتان تضاد نداشته باشد. در این زمینه داستانی طولانی گفت و رد شد.
ولید، باز از این مطالب راضی نشد و ایشان را نیز راضی نکرد، دوباره نزدش باز گشتند و گفتند: چه میگویید، ای «أبا عبد شمس!»؟ گفت: «مفیدترین حرف در اینجا این است، که شما بگویید: ساحری آمده و سحر میکند و در بین پدر و فرزند، برادران، زن و شوهر و قوم و طایفه تفرقه و اختلاف میاندازد». از این مطالب راضی شدند و متفرق گردیدند، و بر سر راهها که کاروان زایران میآمدند، نشستند و هرکس از آن جاها رد میشد، او را از دیدن و شنیدن سخنان حضرت )صلّی الله علیه وسلّم) هشدار میدادند؛ و آن مطالب آماده شدۀ قبلی را برایش تعریف میکردند.
سختگیریهای قریش و مبالغه در آزار رسانیدن به رسول الله (صلّی الله علیه وسلّم)
قریش حیلهها و سختگیریها را نسبت به آزاردادن حضرت(صلّی الله علیه وسلّم) به کار بردند، و خویشاوندی و رحم و مروت را فراموش کرده حدود میزان انسانیت را خط کشیدند. در یکی از روزها حضرت(صلّی الله علیه وسلّم) در مسجد در حالت سجده بود، و مردم قریش نیز دور و برش بودند. در این هنگام عقبه پسر أبی معیط، پوست و شکمبۀ حیوانات سربریده را آورده و بر پشت حضرت (صلّی الله علیه وسلّم) پرت کرد، حضرت(صلّی الله علیه وسلّم) از سجده سر بلند نکرد، تا دخترش فاطمه (سلام الله علیها) آمد و آن را برداشت! و آن کس را که چنین کرد، دعا نمود، و حضرت)صلّی الله علیه وسلّم) نیز ایشان را دعا کرد.
روزی دیگر در حجر کعبه، نماز میخواند، عقبه آمد و لباسش را به گردنش انداخت، نزدیک بود که خفهاش کند. ابوبکر - رضیالله عنه- رسید، و شانۀ عقبه را گرفت و او را از حضرت (صلّی الله علیه وسلّم) دفع نمود، و گفت: آیا مردی را که میگوید: پروردگار من الله است مورد اذیت و آزار قرارش میدهید؟!
مسلمانشدن حمزه بن عبدالمطلب - رضیالله عنه-
روزی ابوجهل در صفا از کنار حضرت (ص) گذشت و او را دشنام داد و اذیت کرد. حضرت )صلّی الله علیه وسلّم) چیزی نگفت، و از او روی گرداند.
حمزه بن عبدالمطلب - رضیالله عنه- عموی حضرت(صلّی الله علیه وسلّم) در آن روز هنگامی که از شکار برگشت و هنوز شمشیر و وسایل شکارش را با خود داشت؛ و او عزیزترین و گرامیترین جوان قریش و تند و قاطعترین کسی بود، که از حق مظلوم و خود مظلوم دفاع میکرد، جاریۀ کنیز عبدالله پسر جدعان ماجرا را برایش باز گفت. حمزه - رضیالله عنه- با حالت تند و عصبانیت داخل مسجد شد، ابوجهل را دید، که میان قومش نشسته بود. روبروی او رفت و بالای سرش ایستاد کمان را بلند کرد، و او را زد و سرش را زخمی کرد. سپس گفت: آیا شما به کسی که من بر سر دینش هستم، دشنام میدهی؟! آنچه او میگوید، من هم میگویم. ابوجهل ساکت شد. حضرت حمزه - رضیالله عنه- ایمان آورد، و ایمانآوردن او که دارای مقام و منزلت و شجاعت بخصوصی بود برای مردم قریش گران تمام شد.
آنچه که در بین عتبه و حضرت رسول (صلّی الله علیه وسلّم) گذشت
وقتی قریش دیدند: که یاران حضرت (صلّی الله علیه وسلّم) رو به ازدیاد میروند، «عتبه پسر ربیعه» از قریش اجازه گرفت، که نزد رسول الله برود و با او به سخن بنشیند، و اموری را به او عرضه کند، شاید بعضی از آن را بپذیرد و به او تحمیل کند، تا دیگر از ایشان دست بردارد. قریش به او اجازه دادند و او را به نمایندگی از طرف خود پیش پیامبر(صلّی الله علیه وسلّم) فرستادند.
عتبه پیش رسول الله (ص) رفت و نشست و گفت: ای برادرزاده! براستی شما از ما جدا نیستی و خودت هم میدانی و برای قومت امر مهمی آوردهای، که جماعت را متفرق کرده و رؤیاهایشان را سفیهانه دانسته و از خدایان و دینشان عیب و ایراد گرفته و نسبت به پدران گذشته تکفیر روا داشتهای. پس از من بشنو، که مطالبی را به تو عرضه میکنم، و در آن بنگر شاید بعضی را قبول کنی.
حضرت (ص) فرمود: «بگو ای أبا ولید! گوش میدهم».
عتبه گفت: «ای برادرزاده! اگر میخواهی به وسیلۀ آن چیزی که آوردهای مالی جمع کنی و به دست آوری، ما از مال و ثروت خود برایت جمع میکنیم تا از همۀ ما ثروتمندتر باشی. و اگر شرف و بزرگی را میخواهی شما را رئیس و بزرگ خود میکنیم تا جائی که هیچ کاری را بدون شما انجام ندهیم. و اگر ملک و حکومت را میخواهی بر همۀ ما حکومت کن. و اگر آن چیزی که نزد شما آمده و آن را دیدهای جن است، و قادر نیستی که از خود دفعش کنی، برایت طبیبانی میآوریم و در این راه مال زیاد خرج میکنیم، تا شما را از آن برهانند».
پس از این که عتبه سخنانش پایان یافت، حضرت(صلّی الله علیه وسلّم) فرمود: آیا سخنت تمام شد؟ ای أبا ولید!
گفت: بلی! حضرت )صلّی الله علیه وسلّم) فرمود: شما هم از من بشنو، گفت: بگو.
حضرت رسول الله (صلّی الله علیه وسلّم) از اول سورۀ (فصلت) سجده تا سر سجده آخر آیۀ 38 را قرائت فرمود. وقتی آیات را شنید، سراپا گوش شد و هردو دستش را در پشت گرفت، تا بیشتر به آیات اعتماد کند؛ و کاملاً ساکت بود و گوش میداد. وقتی که حضرت (صلّی الله علیه وسلّم) به سجده رسید، سجده کرد. سپس گفت:
«ای ابا ولید! آیا توجه کردی و گوش دادی، آنچه را که شنیدی؟ پس این تو و این هم آیات قرآن».
عتبه برخاست و پیش یارانش رفت. بعضی از ایشان به خدا سوگند یاد کردند که عتبه غیر از آن چیزی که خواست، آورده است. وقتی با ایشان نشست، گفتند: چه داری، ای ابا ولید؟! گفت: سوگند به خدا، چیزی که من شنیدهام تا حال نظیرش را ابداً نشنیدهایم. سوگند به خدا، نه شعر است، نه سحر است و نه کاهنی. ای طایفۀ قریش! از من پیروی کنید و بشنوید و بیایید او را با آنچه که همراه دارد آزاد بگذارید و بر عزم و ارادهاش رهایش کنید.
گفتند: قسم به خدا، با زبان، شما را مسحور کرده است ای ابا ولید! عتبه گفت: این رأی و نظر من است. شما هرطور صلاح میدانید، عمل کنید.
پانوشتها و ارجاعات:
[1]- اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِی خَلَقَ ﴿١﴾ خَلَقَ الْإِنسَانَ مِنْ عَلَقٍ ﴿٢﴾ اقْرَأْ وَرَبُّكَ الْأَكْرَمُ ﴿٣﴾ الَّذِی عَلَّمَ بِالْقَلَمِ ﴿٤﴾ عَلَّمَ الْإِنسَانَ مَا لَمْ یعْلَمْ ﴿٥﴾ (سورۀ علق، آیۀ 1 – 5).
[2]- بردهداری و پسرخواندگی (تبنی) از آداب و رسوم جاهلی بود که با ظهور اسلام و نزول قرآن بتدریج هردو ملغی شدند، برای توضیح بیشتر به قرآن و تفاسیر بزرگ آن و... مراجعه شود. مترجم
[3]- فَاصْدَعْ بِمَا تُؤْمَرُ وَأَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكِینَ (سورۀ حجر، آیۀ 94).
[4]- وَأَنذِرْ عَشِیرَتَكَ الْأَقْرَبِینَ ﴿٢١٤﴾ وَاخْفِضْ جَنَاحَكَ لِمَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ (سورۀ شعراء، آیۀ 214 – 215).
[5]- وَقُلْ إِنِّی أَنَا النَّذِیرُ الْمُبِینُ (سورۀ حجر، آیۀ 89).
[6]- آنچه در مورد آزادشدن حضرت بلال - رضیالله عنه- در نظر داریم، این است که: ابوبکر صدیق - رضیالله عنه- پول زیادی به «امیه پسر خلف» (ارباب بلال- رضیالله عنه-) داد و او را خرید و آزاد کرد: نه این که در مقابل بردهای به امیه داده باشد.
در سورۀ والیل میفرماید: الَّذِي يُؤْتِي مَالَهُ يَتَزَكَّىٰ که در آیه مال مطرح است، نه چیزی دیگر. برای تحقیق بیشتر به تفاسیر و... آیه فوق مراجعه شود. مترجم
[7]- فیمر بهم رسول الله ویقول: «صبراً یا آل یاسر! فإن موعدكم الجنة». (متن)
[8]- حجر اسماعیل: حجر به کسر حاواسکان جیم که آن را حجر اسمعیل گویند، از بیت محسوب است، و آن را حطیم نیز گویند. محلی است دیوارگونه در بین رکن شامی و غربی به صورت نصف دایرهای خارج از دیوار بیت که همۀ آن یا بعضی از آن از بیت است که قریش در موقع تجدید بنای بیت آن را از بنای حضرت ابراهیم خارج کردند و در طواف حجر نیز داخل آن است. ارتفاع آن - / 131 سانتی متر است و عرض آن 153 سانتی متر است که یکی از آنها منتهی میشود، به جلو رکن شامی و دوم جلو رکن عراقی، و این بنا از هرطرف دو متر با بنای کعبه فاصله دارد. مردم داخل حجر میشوند و به دعای خیر میپردازند. (مناسک حج و عمره نگارش استاد، فرجاد بابا مردوخ روحانی).
[9]- یا أَیهَا الْمُدَّثِّرُ ﴿١﴾ قُمْ فَأَنذِرْ ﴿٢﴾ (سورۀ مدثر، آیههای 1 – 2).
نظرات