در بخش اول این مقاله پرسشهای اساسی نوشته طرح شد و نظریهی مارکس دربارهی پویایی و انسداد سرمایه داری مورد بررسی قرار گرفت. مارکس در سرمایهداری پویایی شگفتآوری میدید ولی بر آن باور بود که گرایش درونی آن و انقلابیگری پرولتاریا زمینه را برای نابودیاش فراهم میآورد.
در این بخش از مقاله من به نظریههای محافظهکار-لیبرالی خواهم پرداخت که ماندگاری سرمایهداری را صرف نظر و یا حتی علیرغم انسداد آن توضیح میدهند.
در ابتدا به نظریهی ماکس وبر نگاهی خواهم داشت و سپس به درک پارسونز-هونتی بنیاد هنجاری جامعه خواهم پرداخت.
الف- جهان تهی شده از معنا و آزادی: ماکس وبر در مورد دنیای مدرن
حکم اقتصادی-سیاسی مارکس پژواکی عجیب در تاریخ یافته و مورد تأئید هر چند غیر مستقیم برخی از جدیترین مدافعین سرمایهداری قرار گرفته است. میدانیم که اقتصاددان لیبرال شومپیتر، در دو موردِ نابودگرایی خلاق سرمایهداری و فروپاشی سرمایهداری و تحول تدریجی آن به سوسیالیسم کم و بیش موافق پژوهش و باور مارکس بود. اما شومپیتر نقشی برای پرولتاریا قائل نبود و پیدایش و تکوین سوسیالیسم را امری مربوط به اقتدار هر چه بیشتر مدیران در فرایند برنامهریزی هر چه عقلاییتر تولید میدانست.
مهمتر از نظریهی شومپیتر، نظریهی ماکس وبر در مورد مدرنیته و فرایند عقلایی شدن کنش و تفکر انسان در این دوران است. وبر به هیچ وجه سرمایهداری را در سراشیب فروپاشی نمیدید ولی فرایند بس بزرگتر و خطرناکتری را کشف کرد. دستگاه عظیم اقتصادی مدرن و دیوانسالاری، آزادی شور و انگیزه را از کنشگران اجتماعی می ستاند.
سرمایهداری نظاممند عقلایی دوران جدید زادهی شور و اراده سوداگران پروتستان است. به باور وبر سوداگران پروتستان از سر اعتقاد دینی، برای شکوفا ساختن جهان زادهی ارادهی الهی کار و سرمایهگذاری میکردند. آنها به سوداگری همچون یک مأموریت الهی مینگریستند. فعالیت نظاممند اقتصادی مأموریت واگذار شده به آنها از سوی خداوند بود و موفقیت در این زمینه نشانهی فیض الهی، برگزیدگی در زمینهی رستگاری بود. با رشد اقتصاد سرمایهداری و تکوین دستگاه بوروکراسی دیگر نه نیازی به این روحیه وجود دارد و نه جایی برای آن. دو دستگاه اقتصاد مدرن و بوروکراسی کار خود را برمبنای نظمی پیشاپیش شکل گرفته پیش میبرند و انسانها در آن نقشی بیش از چرخ دنده یا پیچ و مهره ندارند.
وبر از مفهوم قفس آهنین برای توصیف شرایط کار و زندگی در نظم تکوین یافتهی مدرن استفاده میکند. انسان از آنجا که دیگر دارای آزادی (در زمینهی انتخاب و تصمیمگیری) نیست و کنشهایش برایش بی معنا هستند در فقسی آهنین گرفتار میآید. رهایی از این فقس بر عکس آنچه مارکس در مورد تحول سرمایهداری به سوسیالیسم و کمونیسم میگوید، امری ناممکن است. فرایند عقلایی شدن و در همراهی با آن بوروکراتیک شدن هر چه بیشتر عرصههای کار جمعی قفس را آفریدهاند و میلههای آن را مدام محکمتر ساختهاند. نابودی عقلانیت و بوروکراسی نیز بمثابه نابودی بخش مهمی از دستاوردهای بشر است. فقس آهنین سرنوشت محتوم بشریت در دوران مدرن است. جهان جدید برای چرخش امور(ش) دیگر نه فقط نیازی به شور و انگیزه افراد ندارد که آن را عنصری نا مطلوب برای کارکرد بهینهی امور میداند. انسانها نیز دیگر دیر گاهی است که از سر انگیزه و شور دست بکاری نمیزنند. نیازی بدان نیز وجود ندارد. مهم عقلایی ساختن مناسبات بین انسانها و کارآتر ساختن نهادهای سازمانده مناسبات آنها است.
وبر دارای دیدگاهی متفاوت با مارکس است. او را جامعه شناس بورژوا و بدیل اصلی مارکسیسم در عرصهی علوم اجتماعی و بررسیهای اجتماعی و سیاسی دانستهاند. ولی او در مورد به اتمام رسیدن پویایی جامعه مدرن و نظم اقتصادی و سیاسی جامعهی بورژوایی هم نظر مارکس است. او نیز نظم جدید اقتصادی و سیاسی را، در عقلانیت و سازمانیافتگی همه جانبهی خود، نابود کنندهی آزادی و پایان دهندهی سرزندگی انسان میداند. او ولی در تفاوت با مارکس این امر را سرنوشت محتوم جهان مدرن میداند. به باور او رهایی از سلطهی مؤسسات عطیم مالی و صنعتی و دستگاه گستردهی و پیچیدهی بوروکراسی نا ممکن است و هیچ کنشگر و نیروئی، دیگر، نمیتواند و نیاز نیز ندارد که به پویایی و سرزندگی سوداگران پروتستان دست یابد.
اینجا شاید ما بخشی از پاسخ به پرسشهای خود را داشته باشیم. ماندگاری سرمایهداری و لَختی کنشگران سیاسی و اجتماعی شاید بخاطر همین مسئلهای است که وبر آن را مطرح ساخته است. قدرت، عقلانیت و کارآیی نظم اقتصادی و سیاسی مدرن بیش از آن است که کسی بتواند آن را به چالش کشد. همزمان در مقابل آنها بدیلی وجود ندارد. از یکسو سرمایهداری و بوروکراسی هنوز با تمام ایستایی و پیچیدگی، با تمام درد و رنج و بیمعنایی که بر انسانها تحمیل میکنند باز در زمینهی تولید کالا و خدمات و تضمین نظم عمومی نظامهایی کارآ هستند؛ و از سوی دیگر بدیلی جدی و مطرح در مقابل آنها وجود ندارد، سوسیالیسم همانگونه که وبر خود بر آن تأکید دارد حتی در بهترین حالت باید به یک دستگاه گستردهی بوروکراسی برای اداره امور تکیه کند. آیندهی جامعه مدرن نه رهایی که فقس آهنینی قدرتمند تر است و اگر سرنوشت این است، چه بهتر که کاری نکرد که وضعیت بدتری را بیافریند، وضعیتی همچون آنچه که در شوروی با شکلگیری سرمایهداری دولتی و دستگاه بوروکراتیک جهنمی استالینی بوقوع پیوست.
ولی همان گونه که وبر نیز بدان اشاره کرده جهان از معنا و کنش از آزادی تهی شده است. در این جهان چگونه میتوان به کار و زندگی ادامه دارد؟ کار و مصرف، هر دو، بیش از پیش زندگی ما در خود بلعیدهاند ولی تا بهمان حد نیز از معنا تهی شدهاند. کار میکنیم تا درآمد داشته باشیم، تا وقت اضافی خود را بسوزانیم، تا از مصاحبت دیگرانی خسته کننده رهایی یابیم و تا به شأن اجتماعی و مقام اجتماعی والاتری دست یابیم. کار در خود دیگر برایمان هیچ اهمیت و معنایی ندارد. چون کار بی معنا است، زندگی را با مصرف پر میکنیم، مصرف کالاهای موجود در بازار. ولی مصرف به همان بیمعنایی کار است. هیچ هدف و ارزشی آن را هدایت نمیکند. مصرف میکنیم تا فضای لخت و خالی زندگی را پر کنیم. کار درآمد در اختیارمان میگذارد و در آمد را خرج خرید کالاهای موجود در بازار میکنیم و لحظههای عمر خود را با مصرف آنها سپری میکنیم. حتی زمان تفریح خود را اختصاص به برنامههای خریده شدهی رسانههای همگانیای میدهیم. خوشگذارانی، تفریح و بازیگوشی خودسازماندهی شده (چه فردی و چه جمعی) بیش از پیش به حاشیهی زندگی شخصی و جمعی رانده شدهاند. انسانها یا مشغول کار هستند یا مصرف.
ولی شاید نباید از مصرف چنین برداشتی داشته باشیم. میتوان اندیشید که مصرف اصلاً به بی معنایی کار نیست. مصرف امروز بیشتر همانند کار صنعتگران دوران پیشا-سرمایهداری عرصهی بروز آفرییندگی و حس زیبابشناختی انسان است. انسانها آزاد هستند تا آنچه که خود میپسندند و میخواهند مصرف کنند. آنها همچنین آزاد هستند تا آنگونه که خود میخواهند کالاهای موجود در بازار را مصرف کنند. مصرف امروز عرصهی تصمیمگیری و کنش شورمندانهی انسانها است. بوسیلهی مصرف انسانها جهان را آنگونه که خود میخواهد سامان میدهند و آن را قابل سکونت میسازند. جهان در خود بی معنا است. در دورانی که عقلانیت و سکولاریسم بر اذهان تسلط پیدا کرده دیگر نمیتوان آن را بوسیلهی جادو، باور به دستگاههای ایدئولوژیک و مناسک دینی معنامند ساخت. در این شرایط مصرف اهمیت پیدا میکند. با مصرف میتوان به جهان آرایش و ساختار مورد نظر خود را بخشید. مصرف فقط بلعیدن یا نابود ساختن اشیاء نیست کاربرد هدفمند آنها و امکانات در دسترس در جهت بر ساختن دنیای خاص خود نیز هست.
چنین ادعایی میتوان در مورد مصرف داشت و چه بسا که برخی نیز آن را آنگونه تجربه کنند، ولی هیچ نشانی از آن وجود ندارد که شور آفرینندگی و زیباشناختی انسانها را برانگیخته باشد. در گسترهی زندگی جمعی هیچ نشانی از آنکه مصرف زمینهی سرزندگی و آفرینندگی گنشگران را فراهم آورده باشد به چشم نمیخورد، بلکه بر عکس جنبشهای اجتماعی و فرهنگی در گسترهی فاصله گیری و مبارزه با مصرفگرایی شکلگرفتهاند. در زمینهی زندگی شخصی نیز مصرف هنوز برای انبوه تودهها بیش از آن با محدودیت و انقیاد تؤام است که زمینهی بروز آفزینندگی و حس زیباشناختی را فراهم آورد. برای مصرف باید کار کرد، خسته شد و جان و تن خویش را به سرمایه فروخت. کالای مصرفی نیز به بازار تعلق دارد و بازار انتخاب انسانها را شکل و سامان میدهد. زیبایی کالای مصرفی امری از پیش تعیین شده بوسیلهی بازار است. بدون شک برخی با بهرهمندی از امکانات و منابعی کلان از امکان آزادی فوقالعادهای در گسترهی مصرف برخوردار هستند. ولی از یکسو آنها سخت در نظام اقتصادی و فرهنگی حاکم بر جهان ادغام شدهاند و از سوی دیگر بخاطر وضعیت اجتماعی خود به دنبال پروراندن ذوق و سلیقهای خاص خود نیستند. مصرف بیشتر اسارت در فقس آهنین وبری را به همراه میآورد تا آزادی و شور آفرینندگی را.
ب- مشروعیت فرضی سرمایهداری: درک پارسونز-هونتی از بنیاد هنجاری جامعه
توضیح وبری استحکام و ماندگاری نظم در یک زمینه کم میآورد. پدیدهی استحکام نظام و بی معنایی کنش، این مسئله را توضیح نمیدهد که چرا انبوه تودهها یا دست کم بخشهایی از آنها هنوز با شور و شوق در فرایند تولید (یا کار) و مصرف شرکت میجویند. شاید برای گروههای تازه وارد به عرصههای بازار و تولید، استثمار مستقیم، بینش مادی، شکوه مصرف و دقت و قانومندی بوروکراسی، در مقایسه با نظم سنتی، جذاب باشد ولی برای انبوه مردمانن که سدهها و دههها سرمایهداری و بوروکراسی را تجربه کردهاند، فرایند تولید و مصرف دارای چه جذابیتی میتواند باشد؟ در این مورد میتوان از بحثهای دورکهایم و پارسونز بخصوص به شکلی که به تازگی از سوی اکسل هونت (Axel Honneth) نظریهپردازی شده است بهره جست.
هونت امروز در جهان بعنوان یکی از برجستهترین نظریهپردازان مقولهی بازشناسی (Anerkennung / recognition) مطرح است. او نظریهی هگل در مورد بازشناسی را به اتکاd روانشناسی اجتماعی هربرت مید مورد بازسازی قرار داده است. بازشناسی امروز بیشتر معنای ارجگذاری هویت فرهنگی انسانها و به رسمیت شناختن گروهای قومی و دینی پیدا کرده است. هونت اما چنین درکی از بازشناسی را بسیار تنگ و محدود ارزیابی میکند. او تمامی زندگی اجتماعی انسان را گسترهی کارکرد بازشناسی میشمرد ولی با استفاده از نوشتههای هگل سه عرصهی اصلی آن را عشق، حقوق و همبستگی (اجتماعی) میداند. عشق همانا دوست داشته شدن در روابط نزدیک، عضویت در جمع خانوادگی و برخورداری از مراقبت و توجه است؛ حقوق به معنای برابری حقوقی، برخورداری همسان (با دیگران) از حقوق مدنی و سیاسی وعضویت کامل در یک جامعهی سیاسی است؛ و همبستگی اجتماعی عضویت کامل در جامعه و به رسمیت شناخته شدن بعنوان عضو فعال و تأثیرگذار یک اجتماع است. هونت افراد و گروههای اجتماعی را درگیر مبارزهی برای بازشناسی دانسته و آن را بُعدی جدا ناپذیر از هر مبارزهی سیاسی و اجتماعی میشمرد.
بخشی از نظریهی هونت که برای ما مهم است دریافت او از بنیاد ارزشی بازشناسی است. او با بازاندیشی نظریههای دورکهایم و پارسونز، نظام ارزشی-هنجاری جامعه را نه فقط بنیاد الگوی بازشناسی بلکه به همین دلیل بنیاد نظام توزیع امکانات و منابع در جامعه میداند. سهم هر کس از امکانات و منابع موجود در جامعه در نهایت از ارجی نشأت میگیرد که جامعه برای کار و مقام آن فرد قائل است. دستمزد پائین برخی حرفهها به آن خاطر است که نظام ارزشی جامعه برای آن حرفه اهمیت و ارزشی قائل نیست. ناعدالتی عملاً ریشه در بازناشناسی یا محرومیت از بازشناسی دارد. جامعه برای گروهی از انسانها، یک طبقه یا یک حرفه ارجی قائل نشده آنها را محکوم به محرومیت یا بهرمندی کمتری از منابع و امکانات میسازد. چنین گروه یا طبقهای در صورتی که بخواهد به مقامی همسان دیگران و همشأن جایگاه اجتماعی خود دست یابد باید به مبارزه با نظام ارزشی جامعه یا برداشت خاص انسانها از آن برخیزد. به این خاطر نیز جنبشهای سیاسی و اجتماعی گروههای محروم و ستمدیدهی همواره جنبشهایی ارزشی و اخلاقی هستند.
حال میتوان بر مبنای نظریهی هونت این فرضیه را طرح کرد که انسانها شیوهی موجود تولید و مصرف را از نظر هنجاری و ارزشی برحق میدانند و به آن خاطر با آن سازگاری نشان میدهند. این ادعا را میتوان داشت که انسانها بر آن باورند که شیوهی تولید و الگوی مصرفی جهان معاصر ناعدالتی خاصی را بر کسی تحمیل نمیکند؛ و اگر سختی و مشکلاتی برای برخی پیش میآید یا بخاطر عدم کارکرد درست بخشهایی از نظم موجود است یا بخاطر رفتار نادرست خود آن افراد. در جهان سرمایهداری و، در سازگاری با آن، در دستگاه ارزشی جامعهی مدرن، مقولهی موفقیت از اهمیتی خاص برخوردار است. انسانها همه در تلاش هستند تا موفق باشند. باور عمومی بر آن است که امکانات و منابع مادی و همچنین امکانات اجتماعی بر مبنای موفقیت افراد توزیع می شود و انسانها همه میتوانند با بهرهگیری ار امکاناتی که کم و بیش برای همه در جامعه وجود دارد به موفقیت دست یابند. در دوران مدرن به شکلهای گوناگون میتوان موفق بود: در کار، تحصیل، اندوختن ثروت، ورزش و روابط اجتماعی. درک عمومی آن است که فرد میتواند خود یکی از این حوزهها را بر گزیند و اگر او تلاش لازم را در یک حوزهی معین بخرج دهد با موفقیت روبرو میشود. این درک همچنین عمومیت پیدا کرده که هر کس بر مبنای موفقیتش به منابع و امکانات مادی و از آن راه به مقام و شأن اجتماعی معینی دست مییابد. بطور نمونه درک عمومی آن است که کسی که بخوبی (به اتکاء تلاش فردی و تیزهوشی) درس بخواند در مدرسه و دانشگاه موفق خواهد بود؛ سپس کار خوبی با درآمدی مناسب بدست خواهد آورد؛ بر مبنای تحصیلات و کار به مقام اجتماعی معینی با احترام و عزت کافی دست خواهد یافت؛ و از نظر عاطفی و جتماعی خود را انسانی سرزنده احساس کند. همهی ما میدانیم که در این رابطه وابستگیهای طبقاتی فرد و حتی شانس نقش مهمی در کسب موفقیت و تبدیل موفقیت به امکانات مادی و اجتماعی ایفا میکنند. فرد برخاسته از طبقهی متوسط با خانوادهای برخوردار از تحصیلات دانشگاهی خود بخود از توان و مهارت بیشتری در زمینهی آموزشی برخوردار است و ثروت مادی نیز معمولاً در خانواده بوسیلهی ارث باقی میماند. بعلاوه در عرصهی ثروت اندوزی و همچنین تبدیل دارایی آموزشی و اجتماعی به امکانات مادی، هرج و مرج بر جامعهی سرمایهداری حاکم است و برخی اوقات شانس بیش از تلاش و توانمندی موفقیت را بهه مراه میآورد. برخی اوقات موفقیت در سرمایهگذاری در بازار بورس یا کار بیشتر وابسته به شانس است تا تلاش، مهارت یا توانمندی. ولی معمولاً تأثیر ساختار طبقاتی و شانس بر موفقیت محدود ارزیابی میشود. باور عمومی آن است که جز در مواردی استنایی یا برای بخشهایی خاص از جامعه، پیشینهی خانوادگی نقشی مهم در تضمین موفقیت انسانها ایفا نمیکنند.
در دفاع از فرضیهی بالا میتوان نگاهی به دو باور مهم دوران مدرن، فردگرایی و حقوقمداری داشت. فردگرایی وضعیت و مقام فرد را برخاسته از رویکرد و تلاشهای خود او معرفی میکند. در این راستا ناعدالتی بیش از آنکه امری مربوط به نظام اجتماعی-اقتصادی و در مورد جهان امروز سرمایهداری دانسته شود امری مربوط به شکلگیری و ساختار روانی شخصیت یا هویت فردی انسان دانسته میشود. در باور عمومی انسانهای موفق انسانهایی هستند که توان عاطفی مقاومت در مقابل ناملایمتیها و کوشش مداوم برای برگذشتن از موانع را دارند. ارتشی از روانشناسان، مددکاران و رواندرمانگران آماده هستند تا ضعفهای شخصی انسانها را به آنها نشان دهند و به آنها کمک کنند تا در جهت ترمیم این ضعفها بکوشند و بدینوسیله موفقیت خود را تضمین کنند. به این شکل، عدم موفقیت در گسترهی جامعه پیامد وضعیت فردی شخص و ساختار عاطفی ذهنیت او ارزیابی میشود. همزمان مشکلاتی که در جامعه وجود دارند، مشکلاتی حقوقی به شمار میآیند. ناعدالتیهایی که خصلت اجتماعی آنها را نمیتوان به هیچ وجه کتمان کرد به بیحقوقی یا بازشناخته نشدن حقوق افراد نسبت داده میشود. به این خاطر یکی از اصلیترین جبهههای مبارزه برای بهبود بخشیدن به وضعیت انسانها در عرصهی حقوقی رخ میدهد. مهمترین حکم اخلاقی و اجتماعی جامعهی معاصر برابری حقوقی همهی انسانها است. ولی برابری حقوقی بمعنای برابری عملی افراد نیست. برابری حقوقی برابری در امکان بهرهمندی از امکانات است و نه برابری در بهرهمندی از امکانات. اینکه در نهایت کسانی که از امکانات اولیهی بیشتری (به شکل توانمندی، مهارت، ذهنیت، رویکرد و دارایی مادی) برخوردارند امکانات بیشتری را بدست میاورد امری مربوط به برابری حقوقی نیست. ولی بطور معمول در واکنش به هرگونه اعتراضی به نابرابریِ عملی پیشنهاد بررسی حقوقی نابرابری مطرح میشود. این امید همیشه وجود دارد یا این وعده همواره داده میشود که با ایجاد برابری حقوقیِ بیشتر از میزان نابرابری و ناعدالتیها کاسته میشود.
در مجموع میتوان در چارچوب نظریهی بازشناسی هونت، پابرجایی نظام سرمایهداری را بر مبنای مشروعیت نظام ارزشی حاکم بر جهان مدرن توضیح داد. بر مبنای نظریهی هونت میتوان بحث کرد که انسانها نظام سرمایه داری را خاستگاه، ستم، استثمار و نابرابری یا در یک کلام بیعدالتی نمیدانند بلکه معتقدند که در این نظام راه موفقیت برای همه باز است و جامعه تلاش و توانمندیهای فرد را به خوبی ارج مینهد. ناعدالتیای نیز اگر در این نظام وجود دارد بیشتر برخاسته از ضعف افراد در جستجوی هدفهای خود و محدودیت ساختار حقوقی جامعه در ایجاد فرصتهای مساوی برای همگان است. به این دلیل میتوان این حکم را صادر کرد که اگر کسانی شیفته و خواهان ایجاد تحول بنیادین در ساختار جامعه هستند باید به دنبال تغییر در نظام ارزشی حاکم بر اذهان افراد باشند. آنچه منتقدین آن را بصورت استثمار، ستم و سرکوب میبینند ممکن است اصلاً آنگونه به چشم تودههای مردم نیاید. درد و رنج یا ستم و استثمار نه امری عینی که وابسته به آن است که انسانها شرایطی را چگونه احساس و تجربهی میکنند و تا به چه حد خود یا شرایط اجتماعی حاکم بر زندگی خویش را عامل بوجودآورندهی موقعیت خود میدانند. در درجهی اول باید دیدگاه انسانها تغییر کند تا سپس داوریشان و در نهایت برخوردهایشان متحول شود.
بخشی از مشکلی که دیدگاهی متکی بر نظریهی هونت و همچنین دورکهایم و پارسونز با آن روبرو است این است که نظام ارزشی را بصورت یک کلیت یگانه میبیند. هر گونه ادعایی در مورد تأثیرات نظام ارزشی بر داوری و کنش انسانها را در جهانی به شدت تفکیک یافته و چندگانه به سختی میتوان پذیرفت. نه نظام ارزشی جامعه و نه معیارهای بازشناسی و ارجگذاری، هیچکدام، یک کلیت یگانه را رقم نمیزنند. گروههای مختلف جامعه، هر یک به ارزشهایی وفادارند و معیارهایی برای ارجگذاری کنش و رویکرد انسانها دارند. شاید برخی گروهها ناعدالتیها را مربوط به ناکارآمدی نهادهای اجتماعی یا مشکلات حقوقی و نابرابریها را برخاسته از میزان تلاش و جدیت انسانها در دستیابی به اهداف خود بدانند ولی اینرا بسختی میتوان در مورد تمامی گروهای اجتماعی ابراز داشت. بخش دیگری از مشکل این دیدگاه آن است که برای کنشهای شخصی واکنشهای خود انگیخته و غیر سازمانیافتهی انسانها اهمیت خاصی قائل نمیشود و نظام ارزشی را اصلیترین عامل بازدارنده یا برانگیزانندهی انسانها به کنش میداند. انسان موجودی اجتماعی است ولی این بدان معنا نیست که تمامی کنشها و برخوردهایش را بر مبنای هنجارها یا ارزشهای اجتماعی پیش میبرد و خود دارای هیچ دریافت خاصی از جهان و جامعه نیست. در شرایط معینی، انسانها، صرف نظر از آنکه هنجارها و ارزشها چه رفتاری را توصیه میکنند، از سر احساس خشم یا شادی دست به حرکتی میزنند.
با این همه، دیدگاه مبتنی بر نظام ارزشی ابزار مهمی برای درک ارزیابی کنشگران اجتماعی از یک وضعیت اجتماعی در اختیار ما قرار میدهد. انسانها تا آن هنگام که وضعیت و نظامی را ناعادلانه یا غیر برحق ندانند با آن به مبارزه برنمیخیزند. احساس درد و رنج تا حدی شاید جسمی و روحی باشد ولی تا حد زیادی نیز از داوری اخلاقی و اجتماعی نشأت میگیرد. درد و رنج لازم برای رسیدن به هدفی والا را ما معمولاً درد و رنجی متفاوت با درد و رنج بیهوده یا تحمیل شده بما میدانیم. چه بسا که اولی را حتی خوشایند احساس کنیم ولی به دومی با خشم و نفرت مینگریم. استثمار و سرکوب مقولههای صرفاً اقتصادی یا روانی نبوده بلکه اجتماعی و اخلاقی هستند. سرمایهداری در درجه اول باید نظامی استثماری و متکی به دستگاه بوروکراسی سرکوبگری به شمار آید تا انسانها با آن به مبارزه برخیزند. در فقدان چنین ارزیابیای فرد میتواند ستم وارد آمده به خود یا کسان دیگر را امری شخصی یا تصادفی و استثنایی دانسته در مقابل آن واکنش خاصی نشان ندهد.
پرسشهای ما اما پاسخی در این دیدگاه نمییابد. ما به نقطهی آغاز باز میگردیم. پرسش اکنون این میشود که:
چرا در جامعه نشانی از مبارزهی ارزشی دامنهداری علیه نظام ارزشی مدافع سرمایهداری به چشم نمیخورد؟
چرا نیرو یا گروه اجتماعیای کارزار ارزشی همه جانبهای (و نه گهگاهی یا فقط در موقعیتهای بحرانی) به پیش نمیبرد؟
ارزشهای مدافع سرمایهداری مشخص هستند. فردیت، آزادی رقابت، موفقیت، انضباط، هدفمندی، عقلانیت و پاداش و جزای مادی در قبال تلاش هدفمند. همه، هم ارزشهای اساسی جهان مدرن و هم ارزشهای بنیادین سرمایهداری هستند. برخی اوقات اهمیت و ارج آنها مورد پرسش قرار میگیرد ولی کمتر نیرو یا حتی کسی درگیر کارزار فکری و فرهنگی با آنها است. حتی گاه نیروهای چپ و مارکسیست، اصلیترین مخالفین چپ، مدافع این ارزشها هستند. عقلانیت و انضباط، در حوزهی فعالیت سیاسی، کار حزبی و سازماندهی اجتماعی و اقتصادی ارزشهایی مهم حتی برای چپها هستند. فردیت امروز چنان ارزش مهم و والایی در جهان است که کمتر کسی جرأت نقد آن و حتی اندیشیدن به جنبههای منفی آن دارد. همه بر فردیت خود و آزادیهای فردی خویش پای میفشارند. حتی چپها نیز در این مورد نقدی مهم و تحریک کننده ارائه ندادهاند. آزادی رقابت شاید از ارج دیگر ارزشهای مطرح برای نظام سرمایهداری برخوردار نباشد ولی نئولیبرالها توانستهاند در چند دههی اخیر آن را بسان ارزش اساسی جامعهی مدرن معرفی کنند.
به این خاطر پرسش هنوز آن است که چرا از مقاومت و کارزاری جدی علیه این ارزشها نشانی به چشم نمیخورد و چرا با جنبشی در معرفی و اشاعهی ارزشهایی دیگرگونه روبرو نیستیم.
من اکنون در ادامهی مقاله به سه حوزهی زندگی اجتماعی و فرهنگی، دموکراسی، هنر و جنبشهای اجتماعی میپردازم. این امید و باور همواره وجود داشته که این سه حوزه عرصهی سرزندگی و ارزشهایی مستقل از پویایی یا انسداد نظام سرمایهداری و ارزشهای برخاسته از آن هستند. من کوشش خواهم کرد که نشان چگونه این امید و باور تا حدی زیادی امروز رنگ باخته است. در بخش پایانی مقاله به بررسی حوزهای از زندگی اجتماعی، نمایشِ خود، نگاه خواهیم داشت که هر چند تا کنون به دقت پرداخته نشده است وعدهی سرزندگی و ارزشهای متفاوت میدهد.
ادامه دارد
نظرات