نویسنده‌: صلاح‌الدین بهرامی

این نوشته مشتمل بر سه قسمت مستقل و در عین حال مرتبط است که کنکاشی است در آغاز. آغازی بر خدا برای انسان و در زبان برای خدا و در خدا برای زبان.
در بخش اول آن به بررسی پایه‌های معرفتی بحث و سخنی در حدود و صغور معرفت انسانی تحت عنوان «انسان و هستی هرمنوتیکی» می‌پردازم. در بخش دوم به بررسی محتوای اصلی منتها نه به اندازه کافی پخته بحث با مدخل «... و خدایی که در این نزدیکی است...» خواهم پرداخت و از آن پس پایان و تکمله بحث را با سخنی در معنای وجودی و ذهنی بودن خدا یا جدال خارجی و ذهنی بودنش با نام «یک کلمه دقیقاً چه می‌تواند باشد؟!» رقم خواهم زد. انسان و هستی هرمنوتیکی هر درکی، مسبوق به حضور آدمی در هستی است.
یعنی پیش‌زمینه تمام ادراکات، ادراک حضوری (شهودی) آدمی است. از اینرو انسان «شهودگری اندیشمند» است یعنی درک و فهم، بر پایه شهود استوار است. پس بر هستی انسان دو منبع بزرگ معرفتی؛ یعنی شهود و اندیشه (تفکر) حاکم است و در واقع مفهوم انسان هم غیر از این دو مفهوم نیست. آدمی بدون معرفت بی معناست، یعنی همانگونه که ارسطو هم می‌گوید: «حیوانی ناطق» است و نطق، فصل اوست از دیگر موجودات هم جنس خود. پس اساساً مفهوم انسان بدون معرفت قابل تصور نیست. انسان برای کسب معرفت همواره به داده‌هایی که از طریق شهود –به عنوان پایه معرفتی– و تجربه – به عنوان منبع معرفتی– دریافت می‌دارد نیازمند است. پس همواره خارج از من «چیزی» وجود دارد که به من داده‌ای انتقال می‌دهد و در هستی‌ام درگیر می‌شود تا هستی آغاز گردد که هستی با دیالکتیک ذهن و واقع آغاز می‌گردد. واقع ارجاعی ذهنی است به آنچه «خارج از من» وجود دارد که هم به صورت تجربی و هم به صورت مسبوقش یعنی شهودی قابل فهم است و درک هم همان درگیر شدن با ابژه و کشف معنایی ممکن از آن است. چراکه آنچه به درک من می‌آید «بعدی» از آن چیزی است که خارج از من وجود دارد زیرا من همواره از بعدی و از دریچه‌ای بدان می‌نگرم. برای مثال: آنچه که در عالم تجربه که خود مسبوق به شهود است –یعنی برای شکل گیری آن به حضور من به عنوان موجودی قبل از حصول خود نیازمند است – قابل رؤیت است، انعکاس نوری از طول موج 400 تا 700 نانو متری است که اگر شئ در این محدوده قرار گرفت، امکان دخیل شدن در هستی من را پیدا می‌کند؛ یعنی اگر شئ توانست آنگونه خود را متجلی کند که به حوزه درک من وارد شود برای من قابل درک است یا بهتر است که بگوییم «آنگونه تجلی کردنش» که معنایی از آن است برای من قابل درک است. علاوه بر این در خود مفهوم معناسازی آدمی نیز بعدی و دریچه‌ای دیگر وجود دارد که ما را بیشتر از مفهوم حقیقی آن شئ بیرون از من، دور می‌کند یا بهتر است بگوییم آن مفهوم را درونی‌تر (انسانی‌تر) می‌کند. آنچه در پروژه معناسازی نقش اساسی را بر عهده دارد «ذهنیت» آدمی است.
یعنی ذهنیت عینکی است که آدمی از آن طریق به هستی می‌نگرد. برای مثال: رنگین کردن صورت برای سرخ‌پوستان معانی‌ای از جنس قدرت، شجاعت و... را تداعی می‌کند اما برای انسان مدرن هیچ معنایی را تداعی نمی‌کند چون هیچ ذهنیتی از آن ندارد. به غیر از شهود – که «ارتباطی بلاواسطه» است با آنچه خارج از من است، آنهم نه ارتباطی با بعد معنایی شئ بلکه ارتباطی با بعد وجودی آن یعنی؛ ایجاد رابطه‌ای آنتولوژیک – دیگر هیچکدام از منابع معرفت، ارجاعی برونی ندارند بلکه مرجع همه آنها درونی است یعنی پروژه معناسازی؛ «نشانه‌شناسی هستی‌شناسانه‌‌ای» است که به غیر از آغاز آن – که ارجاعی بلاواسطه به خارج است – بقیه پروژه در درون آدمی و با ارجاعی درونی دنبال می‌شود. از اینرو سهم عقل به عنوان منبعی که در خود، حقایق (گزاره‌های خود-واضح) را دارد، به عنوان معیاری سلبی (که می‌توان آنرا به نوعی ابطال‌پذیری هم تعبیر کرد) برای کشف معنای ممکن اساسی می‌شود. از دیگر خصوصیات معنای ممکن نیز می‌توان به کارکرد گزاره‌ای اشاره کرد یعنی؛ معنا همان نقشی است که گزاره «قابلیت بازی کردن» آنرا دارد که این نوع تعبیر از کارکردگرایی باز، خود ارجاعی دیگر است به عقل، چرا که تشخیص قابلیت عملی گزاره، کاری است انتزاعی، اگرچه سویه‌ای تجربی نیز دارد. در سوی دیگر نیز می‌توان از نوعی تعامل میان شهود و اندیشه سخن گفت؛ به این معنا که هرچه شهود قوی‌تر، اندیشه عمیق‌تر و هرچه اندیشه عمیق‌تر، شهود قوی‌تر. آنچه به عنوان مشکل فلسفی مطرح می‌شود، دخالت قوه فاهمه در قوه واهمه (منبع شهود) و حکم این را بر آن مترتب کردن است.
چرا که احکام قوه فاهمه به تأیید نیاز دارند یعنی باید مورد صدق و کذب واقع شوند و اما برای شهود به چنین چیزی نیاز نیست، چرا که شهود به هیچ معنا نه به حوزه شک، نه به حوزه یقین و نه به حوزه صدق و کذب تعلق ندارد بلکه تنها نشانه است؛ نشانه‌ای برای فعال نمودن قوه فاهمه. پس می‌توان پروژه معناسازی را کشف معنای نشانه‌های هستی دانست، یعنی آدمی موجودی مؤول است که با کشف معنای مستمر، گام به گام «در پی آواز حقیقت می‌رود». شناختی که برای انسان قابل دسترس است بر دو نوع است؛ یکی معطوف به مفهوم فاصله است، یعنی برای اینکه آدمی به آن نوع از شناخت دست یابد باید با موضوع شناخت فاصله داشته باشد و از این فاصله است که می‌توان به نوعی از شناخت آن یعنی به شناخت فنومن (پدیدار) موضوع رسید. و دیگری شناختی است که از عدم فاصله می‌خیزید، یعنی محصول ارتباطی بلاواسطه با موضوع شناخت می‌باشد.... و خدایی که د ر این نزدیکی است... عرف مبحثی که در آن به کنکاشی ذهنی - زبانی خواهم پرداخت از انسان آغاز می‌شود به تمایزش با سایر موجودات بسط می‌یابد و در نهایت به خدا ختم می‌گردد تا از آن طریق دوباره مفهوم انسان را بازیابیم و «معمای زبان» را بگشاییم که؛ آنچه هست، بیش از آنکه وجود داشته باشد، کلمه است. دورنمای این سطور نشانگر ارزیابی مفهوم انسان به عنوان حیوان ناطق و خاستگاه زبان و معنای خداست که بیشتر مدیون آن چیزهایی است که فروید نگفت. می‌خواهم از طریق مفهومی که همواره در طول تاریخ بشر بعنوان فصل ممیز و برتری انسان از سایر موجودات مطرح شده و همواره افتخاری برای انسان محسوب گشته است، بحث را پیش برم؛ علم. علم، شناخت، دانایی جریانی است که بیشتر از آنکه بتواند به صورت مفهومی تعریف شود باید نشانه‌های آنرا بیان کرد. نشانه‌ها -همان اموری هستند که جریان‌ساز علم می‌شوند- را می‌توان در سه مرحله که به صورتی انتزاعی از هم تفکیک می‌شوند و هرکدام پیشینه‌ای دارند –که در پایه‌های معرفت شناختی بحث از آنها یاد شد- عنوان کرد. جریانی که منجر به تولید علم می‌شود با مشاهده آغاز می‌گردد، مشاهده برخورد حواس است با جهان خارج یا پاسخ حواس است به تحریکی محیطی، پس از مشاهده بنا به وضعیت‌های سه گانه بیولوژیکی، سایکولوژیکی و سوسیولوژیکی علامت سوالی مبنی بر پاسخ به یکی یا چند مورد از آن نیازهای پایه‌ای رفتار -که به عنوان وضعیت‌های سه گانه از آنها یاد شد- شکل می‌گیرد که همان نیاز غریزی است که به صورت سوال در فضای ذهنی - زبانی باز نمایی می‌شود این همان چیزی است که مرحله دوم یا پردازش را شکل می‌دهد. سوال (پردازش) پاسخ خود را نیز به گونه‌ای مستتر در خود دارد از اینرو مرحله سوم که سوگیری آن نیز کاملاً بر حسب نیازهای سه گانه مذکور [1] صورت می‌گیرد که همان استنتاج می‌باشد. این سه مرحله همانی است که هنگامی در یک کل زمانمند اتفاق می‌افتد جریانی به نام علم به وجود می‌آید. تا اینجای کار صرفاً ایضاحی مفهومی صورت گرفته است که گره از کاری نمی‌گشاید، اما قبول این تعریف همان معمایی را که از آغاز از آن یاد کردیم، می‌گشاید. این جریان و ساختار نه تنها فصل مممیز انسان و حیوان نیست بلکه از جمله اشتراکات وجودی موجودات زنده است چه؛ آنچه موجود زنده اش می‌نامیم زندگیش دقیقاً بسته به همین جریان مشاهده، پردازش و استنتاج است. یک گیاه را در نظر بگیرید که ریشه اش با خاک در ارتباط است و به آن پاسخ می‌دهد از اینرو خاک را مشاهده می‌کند، تحریک خاک به نیاز بیولوژیکی گیاه پاسخ می‌دهد و به پاسخش وا می‌دارد که همان مراحل پردازش و استنتاج است. از خود می‌پرسد آیا می‌توانم از ازت خاک استفاده نمایم و پاسخ می‌دهد بلی (ازت را جذب می‌کند) یا خیر (به ازت اجازه ورود نمی‌دهد) به همین ترتیب آنچه علمش می‌نامیم و تفاوت حیوان و انسان را از آن می‌دانیم در واقع صفت ذاتی تمام موجودات زنده است و گرهی از کار ما نمی‌گشاید. پس چاره کار را در کجا می‌توانیم بجوییم؟ فصل ممیز انسان و حیوان چیست؟ پاسخ این سوالها را می‌توان با همان متد علمی مشاهده، پردازش و استنتاج یافت. در بررسی ساختار زندگی موجودات زنده از یک سو و وضعیت زندگی انسانی از سویی دیگر می‌توان وجه تفاوت این دو گون زندگی را یافت. تغییر، یکی از برجسته‌ترین مواردی است که در نگاه اول به چشم می‌آید که بیشتر از آنکه اختلاف در بعد وجودی مسئله باشد در ماهیت آن است و در شدت و ضعفش پس این هم نمی‌تواند از مقومات ذاتی مفهوم انسان و وجه تفاوت زندگی انسانی و حیوانی باشد. پس می‌توان قدمی عقب‌تر رفت و از مفهومی دیگر گفت؛ کنترل، یا بهتر بگوییم؛ احساس کنترل. احساس کنترل و تجلی آن در واقعیت مهم‌ترین تفاوتی است که در اختلاف سبک زندگی موجودات زنده از یکسو و انسان از سوی دیگر آشکار می‌گردد. کنترل انسان بر طبیعت که فناوری و تکنولوژی و علوم انسانی را می‌آفریند و کنترل انسان بر خود که منشاء ادیان و عرفان است همان حلقه مفقوده اصلی است. اگر قبول کنیم که مسئله کنترل اساس تفاوت مابین انسان و حیوان (بطور کلی موجودات زنده غیر انسانی) است، باز می‌توان مرحله‌ای دیگر عقب نشینی کرد و در مورد منشاء کنترل نیز کنکاشی دیگر کرد. بطور کلی می‌توان پنداشت که کنترل محصول احساس کنترل است یعنی نوعی حالت ذهنی است که زمینه ساز وقوع امری در واقع می‌شود. بر این مبنا می‌توان در دیگر تفاوت انسان و سایر موجودات زنده غیر انسانی نظری افکند و آن همان مسئله زبان است، زبان امکانی ذهنی است که علاوه بر وجود واقعی درگاهی دیگر که همان وجود ذهنی می‌باشد را نیز بر انسان می‌گشاید بشر از طریق زبان می‌تواند برای هر شئ نشانه‌ای بسازد که در صورت عدم حضور فیزیکی آن همچنان حضوری ذهنی داشته باشد و امکان تغییر و توانایی کنترل را در انسان ایجاد کند. این توضیح می‌تواند هم توجیهی باستان‌شناسانه‌ و هم توجیهی دینی نیز داشته باشد. آنچه که از کتاب توتم و تابوی فروید – که خود ارجاعی است به کتاب‌های بزرگان انسان‌شناسی از جمله فریزر و دیگران – بر می‌آید این است که انسان اولیه نسبت به کلمه و اسم جهت‌گیری عجیب و حساسی داشته است به گونه‌ای که اسمی از مرده نمی‌بردند، در بعضی از قبیله‌ها همه کسانی که با مرده هم نام بودند اسم خود را تغییر می‌دادند و در بعضی جاها اسم مرده را عوض می‌کردند تا دیگر اسمی از او نبرند در ادیان نیز خدا اسمی دارد که به اسم اعظم مشهور است و کسی آنرا نمی‌داند. این‌ها همه تأکیدی است بر نقش مهمی که اسم بدلیل کاربردش نزد اقوام اولیه داشته است. انسان اولیه اسم را صرفاً قراردادی عادی نمی‌پنداشت تصور وی بر آن بود که یک اسم کل شخصیت، صفات، ویژگی و انرژی آن شئ را شامل می‌شود. اهمیت اسم از اینجا هویدا می‌شود که اسم به معنای امکان تسلط است، نام نهادن بر چیزی نشانی است بر ذهنی کردن و در نتیجه دم دست کردن آن شئ که از احساس تغییر وجود ذهنی اش می‌توان در آن تغییر ایجاد کرد. انسان اولیه در اولی‌ترین اندیشه خود که به زنده بینی مشهور است به قدرت فراگیر فکر و اندیشه معتقد بود و جادو محصول همین جهان بینی اولیه است که در آن یک جریان ذهنی بجای یک فعل واقعی اشتباه گرفته می‌شود این اولین مرحله‌ای است که انسان در خود احساس کنترل می‌کند و این احساس را به جهان واقعی نسبت می‌دهد و این همان اتفاقی است که در جادو می‌افتد؛ در ذهن جادوگر هر تصوری در مورد شخص صورت بگیرد همان تصور در واقع به وقوع می‌پیوندد. از این مرحله نیز باز می‌توان پله‌ای دیگر عقب رفت و در مورد آن گمانه زنی‌هایی کرد تا مقصود اصلی نوشته برملا شود. انسان اولیه بواسطه زندگی طبیعی خویش همواره با یکسری اموری روبرو بود که امکان کنترل را از وی می‌گرفت و او را به نحوی با انقراض روبرو می‌ساخت اموری که نه بر آنها تسلطی داشت و نه توضیحی. سیل، زلزله، آتش سوزی طبیعی، مرگ، بیماری، تولد، کسب روزی، باران و... که همه آنها از امکان ادراکی و تسلط وی دور بودند. همین امر باعث می‌شود که انسان اولیه توجه اش به مسئله کنترل جلب شود مسئله‌ای که کنکاش در آن نهایتاً موجب کشف معنایی در زندگی وی می‌شود معنایی که با دو شاخص کنترل کنندگی مطلق و معنادهی مطلق مشخص می‌شود. انسان معنای خدا را درمی‌یابد و این معنی برای وی نه خالق بلکه کنترل کننده و نه پاسخگو که معنا دهنده بوده است. باران را خدای می‌باراند چرا که از کنترل انسان اولیه خارج بوده و برای باریدن و نباریدن آن توضیحی نداشته است از اینرو «خدا باران را می‌باراند» بیش از آنکه معنایی واقعی داشته باشد، معنایی کاربردی – روانی دارد که منجر به پروسه تشکیل زبان و امکان کنترل و تسلط در انسان می‌شود و این همان رابطه دیالکتیکی است که هم در کتاب مقدس به شکل: «در آغازکلمه بود و کلمه خدا بود» بیان شده است و هم در ضمن جریان داستان آفرینش در قرآن که خدا برتری انسان بر ملک را آموزش اسامی به آدم عنوان می‌کند. از این منظر می‌توان باز تعریفی از بسیاری از مفاهیم دینی کرد که از میان آن می‌توان به مسئله تکلیف انسان در مقابل خدا و وضعیت وی اشاره کرد که اگر معنای خدا کنترل کننده و معنا دهنده است در مقابل معنای انسانی که با این خدا روبرو می‌شود چیست ؟ انسانی که به خدای کنترل کننده معتقد است لزوماً صفتی روانشناسانه می‌یابد و آن احساس امنیت مطلق در جواب کنترل کنندگی مطلق خداست و در مقابل معنا دهندگیش نیز متصف به صفتی معرفت‌شناسانه‌ می‌شود که همان حیرت در هستی است. به این معنا می‌توان از کارکرد مفهوم خدا نیز حرف زد که دو کارکرد مهم معرفت‌شناسانه‌ و روانشناسانه دارد و کل وجود انسان را با امکانات معرفتی و روانی آماده زندگی سالم می‌کند. یک کلمه دقیقاً‌ چه می‌تواند باشد؟! «همیشه فکر می‌کردم شک کردن یک کار علمی است، اما امروز به همان استادانی که شک کردن را به من آموحته بودند، شک کرده‌ام.» اومبرتو اکو آنچه این نوشتار در صدد برآوردن آن است، همانی است که خود این نوشتار را در هم می‌ریزد واین قاعده قواعد است که خاصیت خود شکنی دارند، چه؛ در بیرون از زمان شکل می‌گیرند اما بر زمان حمل می‌شوند، قواعد از خود معنایی ندارند، معنای آنها در حدود و ثغوری است که در هم آمیزی با مصداقشان شکل می‌گیرد. به هرحال مخاطب این مجال می‌تواند به هر خواستی بر این خُرد – نوشت خرده بگیرد که هیچ ادعایی جز «پاسخ گویی به تمام معضلات فکری بشر» که در قالب «خطایی فراموش شده» می‌گنجند ندارد، دلت نگیرد، خاصیت این قلم غرور جوانی آن است؛ غروری که به آن ایمان دارد. دیر زمانی است که مسئله از جهان خارج و حس و ذهن به زبان تغییر یافته است، آنجا که زمانی صورت سؤال (مشکله) شده بود اکنون خود پاسخ است. زبان پدیده‌ای است که بسان تمام پدیده‌های دیگر انسانی، در و از سه بستر psycho، bio و Social بر می‌آید و پیشینه‌ای دارد به درازای انسان اما مباحث زبانی پیشینه‌ای کمتر از این می‌توانند داشته باشند. سیستم فکری و زبانی انسان قائم به دو مفهوم شباهت و استعاره است. بدین معنا که زبان پدیده‌ای تاریخی است که هرچه پیشتر می‌رود ذخیره‌ای زبانی و به تبع آن مفهومی می‌سازد که بر اساس سیستم شباهت به بسط این ذخیره و فربه‌تر شدن معنا کمک می‌رساند. آنچه که بعنوان امری تازه بر انسان آشکار می‌شود از گذر تاریخی ذهن وی می‌گذرد تا نهایتاً به چیزی شباهت ماهوی یا کارکردی داشته باشد از اینرو بر آن نامی گذارده می‌شود که وجود عینی‌اش را لباس وجود ذهنی (بار محتوایی کلمه) بپوشاند. از این مجراست که وجودی غیر از وجود عینی شکل می‌گیرد و اساس منازعات فکری و زبانی را شامل می‌شود، وجود ذهنی همان ارجاعی است که معنا در آن شکل می‌گیرد و خود پروسه‌ای است با همان بستر وجودی [2] و تاریخی [3]. ما زندگی را آنگونه می‌بینیم که یادمان داده‌اند. اما این روند نمی‌تواند ادامه داشته باشد و در نهایت این سلسله به انسانی می‌رسیم که پیشینه‌ای معرفتی ندارد تا بتواند بر اساس سیستم شباهت، مبانی فکری – زبانی خود را سامان بخشد و این همان پرسش اساسی است که شاید کلید حل زبان و مسئله‌های زبانی باشد. آدم چگونه نام نهاد؟ آنچه زبان را بر اساس سیستم شباهت نام می‌نهاد در آدم نبود، پس چگونه اولین کلمه ( در معنای انتزاعی آن ) آفریده شد؟ تاریخچه اکتشافات انسان گواهی است بر نقش مهم تصادف و عدم دخالت اراده انسان در شروع این پروسه، به اولین‌ها فکر کنید، اولین آتشی که روشن شد؛ آیا هرگز انسان در صدد آتش روشن کردن بوده است؟ به ضرث قاطع خیر چرا که هیچ ماهیتی از این پدیده در ذهن نداشته است که بتواند بر حسب آن انتظاری بیافریند که اراده را در جهت محقق کردن آن بالفعل گرداند، پس با آن روبرو می‌شود بدون هیچ قصد قبلی و بعد آن را کانالیزه کرده و طبق اصول خاصی تجربه و تکرار می‌نماید. اولین برخورد برخوردی غریزی و فارغ از تحلیل منطقی است که منشاء آن نیازی بیولوژیکی، روانی و یا اجتماعی است، اولین نام‌ها، نام بدان معنا که ما نام نهاده‌ایم نبودند، اولین نام‌ها صرفاً‌ بیانی بیرونی از نیازی درونی بوده‌اند بر حسب یکی از نیازهای سه گانه مذکور، که بنیانگذار سیستم شباهت می‌شوند. و بقیه مسائلی که انسان و زندگی انسانی را از رِنج بی معنایی تا معنای متعالی تقسیم بندی می‌کنند همه و همه محصول بعد معنایی زبان است که بر آن حمل شده است و بستگی به تداعی شباهتی دارد که مفهوم زندگی را برای ما می‌سازد. معنای یک کلمه نه در تطور معنایی آن کلمه، که در کاربردی است که در برآوردن نیازهای «من» دارد، در نقشی است که در زندگی«من» بازی می‌کند. اما مشکله اصلی اینجایی است که «خطای فراموش شده» سر بر می‌آورد، هر انسان دنیایی است متفاوت از همنوع خود، هرکسی نوعی دنیا را می‌بیند و درک می‌کند، متفاوت از دیگری که در تضاد با اجتماعی شدن انسان قرار می‌گیرد، در روند اجتماعی شدن است که انسان مجبور است آنگونه زندگی کند که فکر می‌کند دیگران از او انتظار دارند،‌ در نتیجه یک نگاه به رسمیت شناخته می‌شود و آن؛ نگاه قدرت است، قدرت معنا می‌سازد آنگونه که خود را حفظ کند، آنگونه که به بهانه اتحاد و انسجام جامعه قاتل نگاه انسان شود. آنچه انسان می‌پندارد خلاقیتی فکری است در واقع و در نهایت چیزی نیست جز رفلکسی معنایی به معنایی که قدرت ساخته است و این چارچوبی است که گفتمان فکری عصر خویش را می‌سازد، کلمات را آنگونه که می‌خواهد معنا می‌بخشد. از سوی دیگر مهمترین امکان معنایی کلمه، استعاره یا استفاده از واقع برای درک فراواقع می‌باشد؛ واقع دریچه‌ای می‌شود که می‌توان آنرا بر انتزاعیات گشود و از آن منظر فهم کرد. واقع آنگونه که هست، تهی و فازغ از معناست، معنا همان کارکردی است که از پدیده‌ای بر حسب نیاز می‌توان انتظار داشت و این نقش مهم و فعال آیینه ذهن در بازنمایی معنای واقع است. معانی بسیار وسیع‌تر از واقع هستند و گاهی سر از پدیده‌هایی در می‌آورند که بیشتر کارکردی احساسی –وجودی دارند تا اینکه بسان یک شیء پدیدار شوند. بعنوان مثال وقتی انسانی پدیده‌ای به نام معشوق را تجربه می‌کند، این تجربه بیشتر از آنکه تجربه‌ای واقعی باشد، ذهنی است؛ یعنی این ذهن است که تمام مجراهای زیبایی‌شناسانه‌ وجود را رو به موجودی گشوده است و هم و غم خود را صرف آن کرده است و این وجود فقط برای این شخص این چنین کارکردی دارد از اینرو بر ذهنی بودن این تجربه تأکید می‌کنم. حال بازگویی این تجربه مبهم در کلامی مبهم (شعر) به صورت استعاره مطرح می‌شود و بر حسب شباهت کارکردی از شیء مجسم به مفهومی انتزاعی راه می‌برد و معشوق با گل،‌ماه و... بیان می‌شود. استعاره مهمترین نقش را در زندگی معرفتی انسان دارد چه؛ مبناهای زیبایی‌شناسانه‌ انسان که ضامن بهداشت روانی و در نتیجه بهینگی زندگی وی می‌باشد، به این سبک بیان می‌شود. بر این مبنا می‌توان نگاهی به یکی از مهمترین کلمات و دغدغه‌های این موجود بشری انداخت. خدا چیست؟ آیا وجود خارجی دارد؟ (همانگونه که مؤمنان معتقدند) یا صرفاً پدیده‌ای ذهنی است؟ ( آنگونه که ملحدان می‌اندیشند) قبل از پاسخ به این سؤال باید به تحلیل صورت مسئله پرداخت.که آیا می‌توان تفاوتی این چنین ستبر میان این دو وجود قائل شد؟ در نظر بگیرید که دنیای ما کلمات و به تبع آن شباهت‌هایی است که روی هم معنا و مقصود زندگی ما را مشخص می‌کنند. یعنی سرو کار ما در واقع با کلماتی است که خود ساخته‌ایم و ارتباط ما با جهان ارتباطی تبعی است. ایضاح مفهومی یعنی پاسخ مسئله‌های فکری و صدق و کذب‌های ما بسته به تعاریفی است که از آن مفهوم داریم نه وجود یا عدم وجود آن. ما پی گم کردنی می‌گردیم/ که در آن گم شده‌ایم حال به همان مثال قبلی باز می‌گردیم، انسانی را در نظر بگیرید که عاشق انسانی دیگر شده است و به وجودی به نام معشوق قائل بوده و ایمان دارد. آیا معشوق وجود خارجی دارد یا صرفاً پدیده‌ای ذهنی است؟ سؤال این است که آیا چیزی خارج از ذهن می‌تواند وجود خارجی داشته باشد؟ به زبان دیگر آیا تا چیزی وجود ذهنی نیابد می‌تواند وجودی خارجی داشته باشد؟ و آیا ازعان به وجود خارجی چیزی جز احساسی است که از ادراکی به وجود می‌آید؟ برای «من» ی که عاشق شده است معشوق واقعی‌ترین پدیده‌ای است که کل زندگیش را احاطه کرده است و این همان انسانی است که ممکن است برای دیگری محلی از اعراب نداشته باشد و باز هیچ خللی در نظام فکری عاشق ایجاد نمی‌شود چه؛ اگر در دیده مجنون نشینی به غیر از خوبی لیلی نبینی معشوق خود استعاره‌ای است از احساسی که محصول ادراک انسانی است به مثابه موجودی که قدرت القای حیات و خوشبختی را دارد، جامع امید است و دور از دسترس فرض می‌شود. و این یعنی تبیینی که «من» از هستی دارد و منظری است که «من» یافته است و متناسب ظرف وجودی و وضعیت روانی «من» می‌باشد. و نهایتاً مصداق معشوق، خود، استعاره استعاره می‌شود از اینرو گنگ و غیر قابل توضیح می‌نماید. وضعیت خدا نیز به همین منوال است منتها در شمول و اطلاقی وسیع‌تر. خدا احساسی است از انرژی‌ای برتر از اراده انسان که در و با تمام هستی جریان می‌یابد که بیشتر از آنکه مسئله‌ای وجودی باشد پراگتیک است و عملاً در زندگی انسان وارد می‌شود با او می‌گرید، می‌رقصد و در کل زندگیش جاری می‌گردد، هم تواضع را به انسان می‌آموزد و هم بر انرژی‌اش می‌افزاید، کوله بارش را بر دوش می‌کشد و از خستگیش می‌کاهد و اینها همه احساسی است که یک مؤمن نه به صرف ایمانش که به محض تجربه احساسیش بدانها نائل می‌شود که بازگویی آن یک جمله بیش نیست؛ الله نور السماوات و الارض حال این تبیینی است که امنیت روانی انسان را تأمین می‌کند، مگر انسان چه می‌خواهد؟ خدا استعاره استعاره است؛ جامع تمام انرژی‌های مثبت کیهانی که کشتی روان انسان را در طوفان‌هایی مهیب مأمن است. اولین باری که این تجربه کلمه شد خدا به وجود آمد چه؛ در آغاز کلمه بود و کلمه خدا بود ...
پانوشتها
--------------------------------------------------------------------------------
[1] منظور نیازهای جسمانی (بیولوژیکی) روانی (سایکولوژیکی) و اجتماعی (سوسیولوژیکی) است.
[2] شامل بعد روانی و بیولوژیکی.
[3] یا همان اجتماعی که بیشتر ارجاعی است به حافظه تاریخی که قانونی به نام عرف وضع کرده تا خوب و بدی را در وجود نهادینه کند و همواره به جای ضمانت عملی قانون حضور داشته باشد و مبنای اخلاقی تفکر را به شکل عام شامل شود. آدرس عکسم برای استفاده در سایت:http://www.4shared.com/file/119106117/f226b3b2/Bahrami1.html