روری بر کتاب «بازگشت امر سیاسی» اثر شانتال موف نیما شریفی شانتال موف (١٩٤٣) استاد بازنشسته فلسفه سیاسی، نظریه‌پرداز فمینیست و از بنیان‌گذاران مكتب تحلیل گفتمانی اسكس است. پروژه موف برای صورت‌بندی مجدد سوسیالیسم یا آن‌طور كه خود اشاره می‌كند «تلاش برای رادیكالیزه‌كردن دموكراسی» از چند دهه پیش با نگارش كتاب مشهور «هژمونی و استراتژی سوسیالیستی: به‌سوی سیاست دموکراتیك رادیکال» آغاز شد؛ كتابی محصول همكاری موف و ارنستو لاكلائو كه سال 1985 انتشار یافت و این دو در آن بر‌اساس مشاهدات خود از اروپای دهه 1980 و نیز وقایع آمریكای لاتین (با محوریت آرژانتین) دهه‌های 1960 و 1970 برای مواجهه با سیطره محافظه‌كاران و لیبرال‌ها و همچنین اندیشه‌های سوسیالیستی طبقه‌محور پاسخی ارائه دادند. آنها در این کتاب سعی کردند شکل جدیدی از سوسیالیسم را در مقابل لیبرال‌دموکراسی با توجه به بحران نولیبرالیسم و جنبش‌های اجتماعی جدید، با الگوگیری از پوپولیسم تاچری پی‌ریزی کنند. از موف پیش‌از‌این چند اثر به فارسی ترجمه و منتشر شده است؛ از‌جمله «درباره امر سیاسی» و «در دفاع از پوپولیسم چپ». به‌تازگی کتابی جدید با عنوان «درباره امر سیاسی» (2015) از این متفکر به قلم جواد گنجی و به همت انتشارات نی ترجمه و منتشر شده است. همان‌طور که مترجم در مقدمه خود تصریح می‌کند، کتاب «بازگشت امر سیاسی» اولین اثر شانتال موف، در مقام نویسنده‌ای مستقل است. در‌نظر‌گرفتن اثر مشترک موف و لاکلائو (هژمونی و استراتژی سوسیالیستی) به‌عنوان شالوده فکری شانتال موف می‌تواند به ‌غایت گمراه‌کننده باشد: «ایده‌ها و مضامین اصلی این کتاب به‌هیچ‌وجه مبیّن یک مبنای مشترک فکری برای دو پروژه نظری متفاوت نیست. اشاره به این نکته از آن رو ضروری می‌نماید که در تحلیل‌های پرشمار این روزها، از نظریات لاکلائو و موف، به تنها چیزی که اشاره نمی‌شود، استقلال پروژه آنها است، گویی آثار آنها صرفا بازتولید یک بنیان ثابت نظری است و به‌سادگی می‌توان از آن یک کلیت مفهومی واحد ساخت». مترجم در ادامه به اختصار به تفاوت‌های پروژه نظری موف و لاکلائو اشاره می‌کند و رئوس فعلی اندیشه موف را با توجه به تحولاتی که جهان در سال‌های اخیر از سر گذرانده، بررسی می‌کند: «شاید با مسامحه و برای تقریب به ذهن، بتوان پروژه موف را با بهره‌گیری از اصطلاحات کانتی، «نقد لیبرالیسم محض» نامید که می‌کوشد مرزهای لیبرالیسم سیاسی و شرایط امکان آن را مفهوم‌پردازی کند. از نظر او لیبرالیسم تحلیل‌ رفته و غنای خود را از دست داده است. ناخوشی و مرض تفکر لیبرال و لیبرالیسم کنونی چنان وخامت یافته که هر لحظه می‌تواند آرمان‌های لیبرال و انقلاب دموکراتیک را به بن‌بست بکشاند. ظهور راست افراطی در مقام ناجی مردمان بی‌پناه، فوران انواع بنیادگرایی، به حاشیه رفتن بخش‌های وسیع جامعه، تکثیر ستیزهای قومی و نژادی و مذهبی در سراسر دنیا، قدرت‌گرفتن روزافزون رسانه‌های جمعی و مواردی از این دست، همه علائمی آشکار از وخامت شرایط موجود و مبیّن اوج درماندگی لیبرالیسم کنونی در مواجهه با آن‌ هستند. از‌این‌رو اولویت اصلی ایجاد و حفظ یک نظام دموکراتیک تکثرگرا است که قائل به ضرورت امر سیاسی و محال‌بودن حذف آنتاگونیسم است. برای دستیابی به این هدف باید از بصیرت‌های منتقدان لیبرالیسم و حتی بصیرت‌های دشمنان آن بهره گرفت». چکیده کتاب هدف اصلی کتاب پیش‌رو توصیف و درک فضای سیاسی حاکم بر جهان پس از فروپاشی بلوک شرق است که هر سال بحرانی‌تر شده و هیچ افق سیاسی روشنی نمی‌توان برایش تصور کرد. موف در این کتاب به انتقاد از نظریه‌پردازانی می‌پردازد که در پی تبیین سیاست دموکراتیک در بطن لیبرالیسم و گفتار لیبرال مسلط‌اند. به نظر موف، این متفکران و فیلسوفان سیاسی اساسا نمی‌دانند که محل اصلی مناقشه خود امر سیاسی است که در معرض خطری جدی قرار گرفته است. امر سیاسی سرشتی ویژه و تقلیل‌ناپذیر دارد و دو عنصر قدرت و آنتاگونیسم مؤلفه‌های اصلی آن‌ هستند. عناصری که سیاست دموکراتیک و تکثرگرا لاجرم باید آنها را در مرکز توجه قرار دهد؛ چرا‌که انکار و سرکوب امر سیاسی حاصلی جز بازگشت نامنتظره آن و پیامدهای غافلگیرکننده و مخربش ندارد. از نظر موف برای دستیابی به این هدف باید از بصیرت‌های منتقدان لیبرالیسم و حتی بصیرت‌های دشمنان آن بهره گرفت. دیدگاه موف معطوف به دیدگاه تكثرگرا و رادیكال دموكراسی است و خواهان نوعی مفصل‌بندی بین سوسیالیسم و لیبرالیسم تحت عنوان سوسیالیسم انجمنی برای اداره مراكز اقتصادی است. دیدگاه‌های اخیر او حاكی از رقابت نهایی بین پوپولیسم چپ و پوپولیسم راست است و او قاعدتا از پوپولیسم چپ حمایت می‌كند؛ ضمن آنكه چپ‌ها را از سرسپردگی به الگوهای اقتصادی راست و در‌عین‌حال برچسب‌زنی به راست‌های افراطی به‌مثابه امری تحریك‌كننده و وهن‌آمیز باز می‌دارد. كتاب حاضر در راستای تعریف متفاوتی از دموكراسی كه بر مبنای سیاست مبتنی بر آنتاگونیسم و قدرت است، نگارش یافته است. موف نگاه هم‌گرایانه و توافقی از سیاست را رد می‌كند و عناصر متضاد و غیرعقلانی را در آن پررنگ می‌كند. در‌واقع او بدون آنكه نامی از پوپر و راسل ببرد، دیدگاه یك‌طرفانه ایشان مبنی بر تساهل‌نداشتن درباره دشمنان دموكراسی را نقد می‌كند و سیاست لیبرال را آماده پذیرش هویت كسانی می‌یابد كه با آن سر سازگاری ندارند. نویسنده نسبت به كلی‌گرایی و فردگرایی دید مثبتی ندارد و این دو را با وجود آنكه در تأسیس حكومت‌های دموكرات نقش عمده‌ای داشتند، در‌حال‌حاضر به‌مثابه مانعی در راه تحقق دموكراسی لیبرال می‌داند. او دیدگاه‌های انتزاعی نسبت به نوع بشر را رد می‌كند و نسبت به نظریه‌پردازی صرف در حوزه سیاست هشدار می‌دهد. موف به‌جای آنكه همچون كانت (و به تبع او هابرماس) به تعریف كلی و تا حدودی پوزیتیویستی از نوع بشر دست یازد و در نتیجه حوزه‌های عملی مانند سیاست و اخلاق را برآمده از این كلی‌گویی‌های تئوریك كند، به حكمت عملی (فرونسیس) ارسطویی روی می‌آورد. او با پیروی از گادامر، عقل عملی را عرصه‌ای می‌داند «كه با گزاره‌های استدلالی یا برهانی قابل توصیف نیست، همان‌جا كه امر منصفانه بر امر اثبات‌پذیر غالب است» (ص 42). او «فرونسیس را برای درك نوع رابطه موجود میان امر كلی و امر جزئی در حوزه كنش بشری، بسیار رساتر از تحلیل كانتی از ‍[قوه] داوری می‌داند» (همان). مبنای موف برای اندراج تضاد و آنتاگونیسم در سیاست، او را به اتخاذ رویكردی خاص در این زمینه می‌كشاند. او مثالی از نیكولاس لومان می‌آورد كه بر مبنای آن دموكراسی‌های حاضر باید نوعی شكاف را در رأس ایجاد كنند. «او تصریح می‌كند كه پیش‌فرض این امر تنظیم و طراحی یك تقابل دوتایی مشابه با تمایز حكومت و اپوزیسیون است- برای مثال تقابل محافظه‌كار/ مترقی یا از آنجا كه این تقابل دیگر هیچ نتیجه و تأثیری ندارد، تقابل سیاست‌های انقباضی/ انبساطی مبتنی بر دولت رفاه یا، اگر اقتصاد چنین تمایزی را نپذیرد، آنگاه اولویت‌های بوم‌شناختی و زیست‌محیطی در برابر اولویت‌های اقتصادی» (ص28). این دیدگاه طرف‌های درگیر در سیاست را به سوی تأسیس و نه كنترل تضاد سوق می‌دهد. یكی از موضوعات چالش‌برانگیز در فلسفه سیاسی معاصر، دیدگاه جان رالز در تقدم حق بر خیر است كه به‌مثابه رویكردی كه تفسیر فایده‌گرایانه را زیر سؤال می‌برد، نسبت به سایر مواضع لیبرالی پیشروتر به حساب می‌آید و از این‌رو مخالفان لیبرالیسم را به واكنش وا‌داشته است. بر اساس نظریه عدالت به‌مثابه انصاف، رالز با اتخاذ موضعی تكثرگرایانه و ضمنا اخلاقی، از امر فراگیر اجتماعی كه برای جامعه بیشترین خیر را دارد، روی برمی‌گرداند و اخلاق را واجد خصلتی متكثر می‌داند كه افراد بر مبنای دیدگاه‌های فردگرایانه خود به آن تن می‌دهند و لذا تنها چیزی كه اهمیت اساسی و بنیادی دارد، حقوق ایشان است. در‌واقع رالز موضعی را پیگیری می‌كند كه بر مبنای آن اساس جامعه را آزادی و برابری تشكیل می‌دهد و البته تلویحا آزادی را بر برابری مقدم می‌شمارد. این دیدگاه از جانب جماعت‌گرایانی همچون سندل، مكینتایر، تیلور و والزر نقد شده است. مایكل سندل معتقد است رویكرد رالز سوژه را در موقعیتی متزلزل قرار می‌دهد كه انتخاب او بر محتوای انتخابش ارجح است؛ بدین‌ترتیب جامعه خصلتی می‌یابد كه افراد در آن واجد كمترین حد مشاركت‌اند و بدین‌ترتیب موضوعیت خود را از دست می‌دهند و فردگرایی تسری می‌یابد. از طرف دیگر همین نگاه مبتنی بر اولویت حق بر خیر در جامعه‌ای شكل می‌گیرد كه خیرهای همگانی مشخصی از قبیل آزادی و برابری را مسلم می‌گیرد، بنابراین در یك وضعیت زمینه‌ای است كه چنین دیدگاهی شكل می‌یابد. از طرف دیگر فردگرایی عنان‌گسیخته و تكثرگرایی راه را برای نادیده‌گرفتن مصالح اجتماعی باز می‌كند و حتی شور لازم در جامعه را برای مشاركت در امور همگانی –حتی امری لیبرالی چون رأی‌دادن و نمایندگی- از بین می‌برد. نقد سیاست هویتی از نظر جماعت‌گرایان، خیر بر حق تقدم دارد و باید رویكردی را اتخاذ كرد كه مصالح جامعه را مدنظر قرار دهد و از خیر حداكثری دفاع كرد. اما این رویكرد خواه‌ناخواه به تمامیت‌گرایی می‌انجامد و با نادیده‌گرفتن تكثرگرایی راه را بر دموكراسی می‌بندد یا تبدیل به دیكتاتوری اكثریت می‌شود. از نظر موف راه چاره آن است كه افراد با اتخاذ مشاركت در مواضع هویتی گوناگون همچون فمینیسم، جنبش‌های دفاع از حقوق رنگین‌پوستان و مواضع طبقاتی، هویت‌های متعدد را تجربه كنند و بر اساس چالشی كه این هویت‌ها یا یكدیگر دارند، در منافعشان با‌هم در تضاد قرار می‌گیرند، به مفصل‌بندی امر كلی و امر جزئی همت گمارند. اما در اینجا می‌توان انتقاداتی به این نظر موف وارد كرد. درگیر‌شدن در سیاست‌های هویتی لزوما به معنای اتخاذ مواضع متضاد نیست و كل این سازوكار می‌تواند دربردارنده یك موضع مشابه آن‌هم با لیبرالیسم سیاسی باشد كه علی‌الاصول تكثرگرایی را در دستور كار خود قرار می‌دهد. این ایرادی است كه ژیژك هم نسبت به سیاست های هویتی لیبرالی اتخاذ می‌كند. موف علی‌رغم آنكه نسبت به در دستور كار قرار‌دادن آنتاگونیسم در سیاست مصر است، اما راهكاری برای آنكه راست افراطی را در این فرایند بگنجاند یا جنبش‌های طبقاتی ضدلیبرال از قبیل سوسیالیسم غیرلیبرال را در این طبقه‌بندی جای دهد، ارائه نمی‌كند. از سوی دیگر نگاه مبهمی كه او نسبت به تقدم حق و خیر بر‌می‌گزیند، چه وجه رالزی آن را در نظر گیریم، چه دیدگاه جماعت‌گرایانه آن را و چه دیدگاه دموكراسی رادیكال خود موف، بیشتر متعلق به جامعه تكثرگرای آتلانتیك شمالی به نظر می‌آید و شاید نتوان آن را در جهان سوم پیاده كرد. در واقع در این جوامع صرفا حكومت‌ها و دولت‌ها نیستند كه نسبت به مواضع لیبرالی یا جماعت‌گرایانه دیدگاه منفی دارند، خود جوامع هم چنین رویكردی را بر‌نمی‌تابند و واجد دیدگاه‌های خوش‌باشانه و دم‌غنیمت‌شمارند كه این رویكرد را به‌مثابه خیر بر‌می‌گزینند و آن را بر هر حق و خیری ترجیح می‌دهند و لذا واجد رویكردی می‌شوند كه نه فایده‌گرایانه است و نه جماعت‌گرایانه و نه حقوق‌محور و قانون‌گرا. چنین جوامعی كه فردگرایی حتی در شكل مثبت‌ آن در آنها توسعه نیافته، خواهان هیچ تغییر بنیادی‌ای نیستند. بنابراین آنچه در این جوامع اهمیت می‌یابد، آموزش است كه موف اشاره‌ای به آن نمی‌كند؛ آن‌هم نه آموزش رسمی و مبتنی بر كتاب‌خوانی، بلكه آموزشی شفاهی و فراگیر در قالب آنچه می‌توان شبیه هابرماس آن را مبتنی بر مباحثه كلامی در حوزه عمومی فرض كرد. موف با انتقاد به لیبرلیسم سیاسی و عدم توجه آن به قدرت و آنتاگونیسم، موضع فردگرایانه آن را نقد می‌كند اما بعید است بتوان از قدرت و مفصل‌بندی آن با امر سیاسی صحبت كرد و سخنی از وبر به میان نیاورد. یكی از مفاهیم بنیادی مدنظر وبر، «كاریزما» است كه نه‌تنها در تأسیس بلكه در تنظیم امر سیاسی نقشی بی‌بدیل بازی می‌كند. اینجا شاید منتقدان لیبرال، بر عنصر تمامیت‌خواهانه كاریزما تأكید كنند و مخاطبان را از درگیر‌شدن با چنین پدیده خطرناكی باز‌دارند اما فراموش نكنیم كه انقلاب آمریكا – به مثابه انقلابی لیبرال- كاریزماهایی چون توماس جفرسون، جان آدامز و جورج واشنگتن و آبراهام لینكلن داشت كه در تأسیس آن و تصویب قانون اساسی‌اش نقشی فراگیر داشتند و از طرف دیگر وضعیت اجتماعی را بر اساس شور‌ و‌ شوقی همگانی به‌سوی رشد اقتصادی بالا و سبقت‌گیری از آن سوی آتلانتیك واداشتند. در واقع آن چیزی كه موف به ناكارآمدی‌اش واقف است، عدم شور‌ و‌ شوق در لیبرال دموكراسی است. یك كاریزمای دموكرات- و اگر نتوان فردی را در این مقام یافت یك نهاد كاریزماتیك دموكرات- می‌تواند همچون سوسیالیسم و فاشیسم شور‌ و‌ شوقی خاص در طرفداران بدهد و ایشان را به تداوم و حفظ دموكراسی دعوت كند. در طرف مقابل آنچه باعث قدرت‌گیری راست افراطی در ایالات متحده آمریكا، روسیه، تركیه، هند و برزیل شده، همین عنصر كاریزماتیك است كه شور‌ و‌ شوق را در طرفدارانش برمی‌انگیزد. اما در طرف لیبرال دموكراسی شور و شوقی دیده نمی‌شود و به‌راحتی گوی سبقت آن از سوی پوپولیست‌های راست ربوده می‌شود. پدیده‌ای مثل ترامپ با وجود شكستش در انتخابات آمریكا هنوز تمام نشده است و حاكی از ظرفیتی بی‌پایان برای كاریزمای پوپولیست و ضددموكرات است كه می‌تواند هزینه‌های فراوانی را به جامعه تحمیل كند. در‌واقع یكی از محاسن كاریزمای دموكرات- اگر تأثیری فراگیر و قانع‌كننده داشته باشد- این است كه می‌تواند بر اساس استدلال و حضور در حوزه عمومی، مخالفان دموكراسی را اقناع كند كه پایبند به صندوق رأی باشند و قابلیت آن را داشته باشند كه با تغییر رویكرد، امید برای به اكثریت رسیدن در انتخابات آتی را حفظ كنند. این همان وضعیت ناپایداری است كه موف نسبت به آن (شكننده بودن دموكراسی) هشدار می‌دهد و بر مبنای دیدگاه‌های كارل اشمیت، نمایندگی پارلمانتاریستی را فاقد صلاحیت دموكراتیك می‌داند. او بارها این هشدارها را مطرح می‌كند و از سركوب نابرابرها، تناقض بین لیبرالیسم و دموكراسی، لزوم تعهد به آنتاگونیسم، دخالت دولت در عدالت توزیعی و مفصل‌بندی امر كلی و امر جزئی سخن به میان می‌آورد. این كتاب مبنای خود را فلسفه سیاست- و نه علوم سیاسی- قرار داده‌ و موضوعاتی مطرح می‌كند كه به‌شدت برای مخاطب تازگی دارد و در طرح مسائل، توانایی بی‌بدیلی دارد، به‌طوری‌كه خواننده تشویق می‌شود كتاب را یك‌نفس بخواند و با وجود آنكه بخش‌های آن به‌صورت مستقل نگارش یافته‌اند اما با یکدیگر پیوند دارند و خواننده را وا‌می‌دارند با طرح مسائل ذهنی جدید به دنبال راه‌حل‌های تازه در كتاب بگردد. در بخشی از کتاب موف به‌عنوان یك فمینیست دیدگاه‌های مختلف این گفتار را مطرح كرده و بعضا به چالش می‌كشد. یكی از این مواضع فمینیستی مورد نقد آن است كه باید مراقبت از خانواده و مادری را هم‌ارز امری مردانه چون كشته‌شدن در راه ارزش‌ها کرد. این رابطه از آنجا كه ارتباط مادر و فرزندی را اصل قرار می‌دهد، خود را در وضعیتی خاص، جزئی و نابرابر می‌گذارد كه مخالف جایگاه مردانه حضور در حوزه عمومی است؛ از‌این‌رو و خواه‌ناخواه نمی‌تواند جایگاه كلی را جانشین كند. دیدگاه فمینیستی دیگری بر این باور است كه باید چالش بین زن و مرد را پررنگ كرد و بر زنانگی به مثابه امری كه به حوزه خصوصی تبعید شده، حمایت كرد. موف این موضع را نیز به‌شدت ذات‌گرایانه ارزیابی می‌كند و بر مفصل‌بندی فمینیسم یا سایر سیاست‌های هویتی از قبیل دفاع از حقوق رنگین‌پوستان تأكید می‌كند. او اصولا هر سازوكار ذات‌گرایانه‌ای را جهت تأكید بر حقوق برابر رد می‌كند و معتقد است از عهده بار دموكراسی رادیكال بر‌نمی‌آید؛ چرا‌كه افق دید محدودی دارد. موف ضمن آنكه شكاف میان مردانگی و زنانگی را به مثابه سازوكاری تعین‌بخش رد می‌كند اما در ضمن به انكار تفاوت میان این دو نیز نمی‌پردازد. در عوض مفصل‌بندی امور كلی با امور جزئی را در سایه دفاع از تكثرگرایی و مواجه‌شدن با سایر هویت‌هایی كه هویت زنانه را به چالش می‌كشند، در دستور كار قرار می‌دهد؛ وضعیتی شبیه به بیرون برسازنده (دریدا) كه تأثیری هویت‌بخش بر شكل‌گیری هویتی دارد كه هیچ‌گاه شكل كامل و مانعی به خود نگرفته و همواره در معرض تغییر و تبدل است. موف نوعی از لیبرال سوسیالیسم را به‌مثابه سوسیالیسمی كه با مبانی لیبرالیسم مفصل‌بندی شده توصیه می‌كند و در سایه سوسیالیسم انجمنی راهكاری را مدنظر قرار می‌دهد كه به خودگردانی اقتصادی و تمركززدایی می‌انجامد. او الیگارشی، بوروكراسی، شركت‌های اقتصادی عظیم و دولت‌های متمركز را مهم‌ترین موانع جهت نیل به دموكراسی‌ می‌داند.