«معرفتشناسى» همان بررسى نظرى معرفت است. بنابراین، ممکن است گمان شود که مباحث معرفتشناسانه دین به بررسى این پرسش مىپردازند که آیا فرد مىتواند به اعتقادات دینى معرفت داشته باشد؟ اما مباحث اعتقاد دینى گرایش به تمرکز بر براهین له یا علیه وجود خداوند داشتهاند؛ از یک سو، براهین توحیدى سنّتى و از سوى دیگر، براهین سنّتى علیه وجود خدا؛ همچون برهان مبتنى بر شرّ.
براى اینکه بدانیم چرا چنین است، باید قرینهگرایى مربوط به اعتقادات دینى1 (مختصراً قرینهگرایى) را مورد تأمّل قرار دهیم؛ اصلى که به موجب آن، معتقدان دینى اگر مىخواهند عقلاً موجّه باشند، باید به نفع اعتقادات خود، قرینه داشته باشند. آنها، بخصوص باید واجد قرینه گزارهاى باشند؛ قرینهاى از سایر معتقداتشان که بتوان آن را در قالب برهان مدنظر قرار داد. اما همراهى با قرینهگرایى اعتراضى قرینهگرایانه به اعتقاد دینى است؛ اعتراضى که بر طبق آن، چون له اعتقاد دینى قرینه کافى وجود ندارد، این اعتقاد ناموجّه است. قرینهگرایى را دو بنیانانگار سنّتى، رنه دکارت و (بخصوص) جان لاک، بنیان نهادهاند. به نظر این دو، بعضى از اعتقادات براى ما یقینى هستند.
دو نوع اعتقاد یقینى وجود دارند: اول اعتقادات بدیهى؛ مثل 3= 1+2 و دوم اعتقاداتى که مربوط به حیات نفسانى خود فرد هستند؛ مثل اینکه «اکنون به نظر من مىرسد که یک دست مىبینم.» به گفته لاک، من محققاً در پذیرش اعتقادات یقینى، موجّه هستم. در حقیقت، انکار آنها در توان من نیست. اما در مورد اعتقادات غیریقینى، تنها در صورتى که بتوانم محتمل بودن آنها را نسبت با اعتقادات یقینى خود دریابم، در تصدیق آنها موجّه هستم.
این «توجیه» چیست و چرا این مطلب که اعتقادات من واجد آن هستند یا نه، داراى اهمیت است؟ لاک معتقد است: انسانها مخلوقاتى عقلانى هستند؛ مخلوقاتى که واجد توانایى تشکیل، حفظ و نقد اعتقادات هستند. به نظر او، مخلوقات عقلانى یک وظیفه عقلانى دارند و آن اینکه تنها به قضایایى که مىتوانند محتمل بودن آنها را در نسبت با اعتقادات یقینى خود دریابند، معتقد باشند. این وظیفهاى است که ما به عنوان فاعل عقلانى بر عهده داریم. اما به نظر لاک، توجیه صرفاً شرطى است براى آنکه در محدوده حقوق خود بوده، از وظایف خود تخلّف نورزیم. شما در صورتى در انجام یک عمل مفروض موجّه هستید که آن عمل بر خلاف وظایفى که ملزم به انجام آن هستید، نباشد.
دیدگاه لاک در باب این موضوع بر معرفتشناسان به طور عام و بر کسانى که به تأمّل در معرفتشناسى اعتقاد دینى مىپرداختند به طور خاص، تأثیر بسیارى داشته است. علاوه بر این، اگر نظریات او را درست بدانیم، به آسانى مىتوانیم دریابیم که چرا باید به ادلّه یا براهین اثبات وجود خداوند، توجه زیادى معطوف داشت. «خدا وجود دارد» یک اعتقاد بدیهى نیست، وگرنه هیچ ملحد و شکاکى وجود نداشت. این اعتقاد که «خدا وجود دارد» محققاً به حیات نفسانى خود فرد ارتباطى ندارد. اما همچنین بنابر طرز تفکر لاک، که این اعتقاد را مىپذیرد، باید محتمل بودن آن را در نسبت با اعتقادات یقینى خود دریافته باشد، و گرنه بر خلاف وظیفه خود عمل کرده است و مستحق آن است که مورد سرزنش قرار گرفته، محکوم شود. اما ادلّه و براهین، صرفاً ابزارهایى براى فهم (و نشان دادن) محتمل بودن یک اعتقاد مفروض در نسبت با امور یقینى هستند.
قرینهگرایى چندان قانعکننده به نظر نمىآید؛ [زیرا ]اولاً، تاریخ کامل فلسفه غرب از عصر دکارت تا هیوم، نشانگر آن است که تعداد اندکى از افراد مىتوانند محتمل بودن در نسبت با امور یقینى را حقیقتاً دریابند. اگر ما فقط مىتوانیم به قضایایى که چنین شرطى دارند معتقد باشیم، در این صورت، اغلب امور مورد اعتقاد ما از قبیل جهان خارج وجود دارد، انسانهاى دیگر وجود دارند و اینکه گذشتهاى وجود داشته است، موجّه نخواهند بود. (یا به وضوح چنین نخواهند بود.) ثانیاً اگر هشیارانه بیندیشیم، به نظر نمىرسد حقیقتاً وظیفهاى در باب انحصار اعتقاد به آنچه نسبت به امور یقینى محتمل است، وجود داشته باشد.
اگر در جستوجوى دیدگاهى جامعتر به عقب بازگردیم، در باب اعتقاد دینى، مىتوانیم دو نوع پرسش متفاوت و دو نوع انتقاد یا اعتراض متناظر را تشخیص دهیم: اولاً، ادعاهایى وجود دارند که اعتقاد دینى - مثلاً مسیحیت - صادق نیست. براى مثال، اینکه کسى به عنوان خدا وجود دارد و اینکه عیسى پسر مقدّس خداوند است، کاملاً کاذب است. ما مىتوانیم چنین اعتراضى را یک «اعتراض ناظر به واقع»2 بنامیم. مدعا این است که اعتقاد دینى مورد بحث، کاذب بوده، واقعى نیست. اما نوع دیگرى از انتقاد یا اعتراض نیز وجود دارد. در اینجا، کاذب بودن اعتقاد دینى مورد ادعا نیست، بلکه ادعا آن است که اعتقاد دینى چه کاذب باشد چه نباشد، از سویى توجیه درستى نداشته، غیر معقول است و از سوى دیگر، ارزش اعتقاد ورزیدن ندارد. یک نمونه از این «انتقاد ناظر به اعتبار»3 به اعتقاد دینى، «اعتراض قرینهگرایانه» است که مشهورترین اعتراض نسبت به اعتقاد دینى است. اما اعتراض حقانیت مدار دیگرى نیز وجود دارد که اهمیت بیشترى یافته است. این اعتراض که توسط فروید، مارکس و نیچه مطرح گردیده، اعتقاد دینى را نامعقول مىداند. مقصود از این اعتراض چیست؟ به نظر فروید، اعتقاد دینى از توهّم4 یا دلخوشى خیالى5 ناشى مىشود. ما خود را با طبیعتى ظالم و بىرحم، رودر رو مىیابیم که موجب درد، ترس و رنج شده، در نهایت مرگ ما را مىطلبد. واکنش ما آن است که پدرى آسمانى را که عاشق ما بوده و واقعاً مسئول جهان است ابداع مىکنیم تا افسردگى و رخوت و مرگ، ما را در خود فرو نبرد.
بنابراین، به نظر فروید، اعتقاد دینى از توهّم نشأت گرفته است. این مطلب، نقدى بر اعتقاد دینى است؛ چرا که هدف این عملکرد توهّم، ایجاد اعتقادات صادق نیست، بلکه بر عکس، هدف آن ایجاد اعتقادى با ویژگى دیگر است که با صدق نسبتى ندارد. در این مورد، این ویژگى سبب مىشود که ما بتوانیم در جهانى که بدون این اعتقاد، یأسآور است، دست به عمل بزنیم. به همین دلیل اعتقاد دینى بر مبناى این تبیین، معقول است.
این مطلب، انتقادى جذّاب نسبت به اعتقاد دینى است. اما مهمترین چیزى که باید درباره آن بدانیم این است که در حالى که ادعا شده این انتقاد، اعتراضى حقّانیتمدار نسبت به اعتقاد دینى است، اما در واقع از پرسش واقعیتمدار، مستقل نیست؛ چرا که اگر مسیحیت صادق باشد، در این صورت، نسبتاً واضح است که اعتقاد مسیحى به هیچ وجه، به مفهوم فرویدى نامعقول نیست. اگر این اعتقاد صادق باشد، پس واقعاً شخصى به عنوان خدا وجود دارد که ما را ملزم به شناخت خود نموده است و به احتمال زیاد، هدف فرایندهاى معرفتى،6 که موجب اعتقاد به خدا و سایر حقایق دین مسیحیت مىشوند، ایجاد اعتقاد صادق در ماست. از سوى دیگر، اگر مسیحیت کاذب باشد، بسیار محتمل است که اعتقاد مسیحى توسط فرایندهاى معرفتى، که هدفشان ایجاد اعتقاد صادق است، ایجاد نشده باشند. بنابراین، پیشفرض این نقد حقانیّتمدار بر مسیحیت، صادق نبودن اعتقاد مسیحى است و تنها در صورت صادق نبودن این اعتقاد، امکانپذیر مىشود. اما اگر مقصود از آن، ارائه دلیلى براى انکار اعتقاد مسیحى باشد، در این صورت، آن دلیل، دلیلى مصادرهاى7 خواهد بود.
به طور کلى، به نظر مىرسد که در مورد اعتقاد دینى، هیچ نقد معرفتى حقّانیتمدارى که از پرسش ناظر به واقع مربوط به صدق اعتقاد مذکور، مستقل باشد، وجود ندارد. (انتقاد قرینهگرایانه، انتقادى ناموفق است و اعتراض فروید از پرسش ناظر به واقع مربوط به صدق اعتقاد دینى مورد بحث، مستقل نیست.) رویکرد انتقادى نسبتاً شایعى نسبت به اعتقاد دینى وجود دارد که این چنین قابل طرح است: «من در مورد صدق اعتقاد دینى، کاملاً لاادرى هستم. اما این را مىدانم که اعتقاد دینى، نامعقول است.» با توجه به بررسىهاى انجام شده، درمىیابیم که این رویکرد بىنهایت مشکل آفرین است.
1. قرینهگرایى؛
2. توصیف قرینه گرایى؛
3. نقد قرینهگرایى؛
4. واقعیتمدار و حقانیت مدار؛
5. فروید و مارکس؛
6. پاسخ دندان شکن دینى؛
7. تقلیل حقّانیتمدار به واقعیتمدار.
1. قرینهگرایى
« معرفتشناسى» همان بررسى نظرى معرفت است؛ تحقیقى درباره وجه تمایز معرفت از اعتقاد صادق صرف. (براى مثال، شما به واسطه خوشبینى بیمارگونه، اعتقاد دارید که در بختآزمایى برنده خواهید شد. اگر به طور اتفاقى برنده شوید، اعتقاد شما نمونهاى از یک اعتقاد صادق غیر معرفتى است.) ما براى آن کیفیت یا کمیّتى (هر آنچه دقیقاً هست) که میان معرفت و اعتقاد صادق صرف تمایز مىنهد، نیازمند یک نام هستیم. نام آن را «تضمین»8 مىگذاریم. در این صورت، توقّع همگان آن است که معرفتشناسى اعتقاد دینى این سؤال را مورد بررسى قرار دهد که آیا اعتقاد دینى واجد تضمین است و اگر چنین است، آن را به چه میزان و چگونه به دست مىآورد؟ اما واقعیت آن است که دستکم از عصر روشنگرى (و در جهان غرب)، محور بحثهاى معرفتشناسانه اعتقاد دینى، غالباً پرسش از تضمین داشتن اعتقاد دینى نبوده، بلکه تمرکز آن بر براهین و به ویژه براهین له یا علیه اعتقاد توحیدى بوده است؛ این اعتقاد که شخصى همانند خداى مورد اعتقاد در مسیحیت سنّتى، یهودیت و اسلام وجود دارد که شخصى قادر مطلق، عالم مطلق، خیرخواه مطلق، غیرمادى و مهربان، جهان را آفریده و انسانها را به صورت خود خلق کرده است و با توجه غنایى9 به مخلوقاتش، همچنان در این جهان عمل مىکند.
سه برهان بزرگ سنّتى وجود شناختى، جهانشناختى و غایت شناختى (به اصطلاح کانت) به علاوه برهان اخلاقى (نک: مقاله «براهین اثبات وجود خداوند»)، رایجترین ادلّه یا براهین توحیدى هستند. مىتوان گفت: متداولترین و نیز قانع کنندهترین برهان در میان این براهین، برهان «غایت شناختى»، یعنى برهان مبتنى بر «نظم» است. (سوئین برن در کتاب سال 1979 خود، به این مطلب تصریح کرده است.) برهان اصلى طرف دیگر، یعنى طرف ضد توحیدى، از قدیم برهان قیاسى شرّ بوده است. برهانى که براساس آن، وجود خداى قادر مطلق، عالم مطلق و خیر محض، با وجود شر یا هر درد و رنج و شرارت بشرى، که حقیقتاً در جهان یافت مىشود، منطقاً ناسازگار است. (نک: به مسأله شر.) این برهان قیاسى از ربع قرن پیش، که فلاسفه قایل به عدم وجود ناسازگارى در این مورد شدند، مورد بىتوجهى قرار گرفت و «برهان احتمالاتى»10 جایگزین آن شد؛ برهانى که طبق آن، در صورتى که شرور آشکار جهان را مسلّم بدانیم، وجود چنین شخصى به عنوان خدا، نامحتمل است. در کنار «برهان شرّ»، برهانهاى جنبى دیگرى نیز وجود دارند؛ مثلاً، ادعا شده است که در خود مفهوم «خداوند» تنافر وجود دارد؛ چرا که وجود یک شخص که داراى صفات قدرت مطلق، علم مطلق یا فقدان جسم باشد یا یک شخص متعالى که بتواند در جهان عمل کند، ناممکن تلقّى شده است. (بعداً خواهیم دید که در قرن نوزدهم، فروید و مارکس شیوه متفاوتى براى استدلال علیه اعتقاد توحیدى ابداع نمودند که طبق آن، از آنرو که اعتقاد توحیدى از عملکرد نادرست ادراکى یا دلخوشى خیالى، نشأت گرفته، نامعقول است.) کدام گروه از این استدلالات قوىتر هستند؟ بر مبناى قرینهگرایى، اعتقاد به خدا تنها در صورتى موجّه است که براهین دسته اول (توحیدى) قوىتر از براهین دسته دوم (ضد توحیدى) باشند.
2. توصیف قرینهگرایى
چرا تمرکز مباحث بر این براهین بوده است و چه اهمیتى دارد که کدام دسته قوىتر است؟ در واقع، چرا تصور مىشود که اگر - بر فرض - هیچگونه ادلّه معتبرى در اثبات اعتقاد دینى یا توحیدى وجود نداشته باشد، معتقدان دچار مشکل مىشوند؟ براى آنکه پاسخ این پرسشها را دریابیم، باید با قرینهگرایى مربوط به اعتقاد دینى (به اختصار «قرینهگرایى») آشنا شویم. از عصر روشنگرى تا زمان حال (باز هم در جهان غرب)، قرینهگرایى شیوه رایج تفکر در باب این موضوعات بوده است، (هرچند تنها شیوه تفکر نبوده است.) قرینهگرا معتقد است: شخصى که یک اعتقاد دینى را مىپذیرد، باید براى آن اعتقاد، قرینه داشته باشد. معتقدان بخصوص باید به سود اعتقاد خود، واجد قرینهاى گزارهاى از میان سایر معتقداتشان باشند، و به همین دلیل است که براهین اهمیت بسیارى دارند. یک برهان صرفاً روشى است براى اینکه شما قراین گزارهاى خود را له یا علیه یک اعتقاد، سازمان داده، ارائه نمایید. در اینجا، براى سهولت امر، از سنّت متداول پیروى کرده، بیشتر اعتقاد توحیدى یعنى اعتقاد به خداوند ر
نظرات