دوستانی که به عراق می‌رفتند و برمی‌گشتند، مشاهدات و برداشت‌های گوناگون خود را از اوضاع و احوال و برخورد با مردم آن دیار و شیوه‌ی برخورد آنان با مهمانان را با شوق و شور و اشتیاق بیان می‌داشتند و از زیبایی طبیعت و مناطق گردشگری و آثار باستانی و شهرهای نوسازی‌شده‌ی آن بحث می‌کردند. به شوق درمی‌آمدم و آرزو می‌کردم خداوند متعال توفیق عنایت فرماید و اقدام به همچون سفری را برایم آسان سازد.

در زمستان 1388 برادر و دوست بسیار عزیز و محترم، حاج عبدالرحمن نادرسرایی ساکن سقز در معیت فاضل دانشمند، استاد عالیقدر [مرحوم] جناب ماموستا ملا‌محمد برده‌رشی-که افتخار شاگردی و لطف و محبت ایشان را از پنجاه سال پیش کسب کرده و خداوند متعال را بر این فیض پر فیوض شکرگزارم- زحمت کشیدند، از بانه و سقز به منظور تجدید دیدار به منزل بنده در سنندج (شهرک بهاران 19/4) تشریف آوردند و سه روزی که در سنندج تشریف داشتند با دید و بازدید و جلسات پربار معنوی سپری شد.

در این سفر بود که برادر عزیز جناب حاج عبدالرحمن فرمودند: فلانی! دوست دارم همراه شما در خدمت استاد ملا‌محمد برده‌رشی سفری به عراق داشته باشیم، بنده هم با گفتن: «ان شاء الله» موافقت و اشتیاق خود را اعلام داشتم. ولی این پیشنهاد و اعلام موافقت، بیشتر به یک آرزو شبیه بود، تا به یک تصمیم بر انجام کاری؛ لذا حدود پنج ماه از این پیشنهاد گذشت. موضوع از جانب بنده به فراموشی سپرده شده بود و در این مدت که چند بار به خدمت استاد و حاج عبدالرحمن رسیده بودم، بحثی از مسافرت عراق در بین نبود.‌ تا اینکه جناب حاج عبدالرحمن در روزهای دهه‌ی اول خرداد 1389 ماشین جدید رونیز-ماشاءالله- شیک و عالی را خریداری می‌نماید و قبل از شماره‌گذاری آن، تصمیم بر اجرای پیشنهاد در دل ثبت شده خود می‌گیرد، هنوز دو روز به اتمام کار شماره ماشین باقی بود که زنگ زدند تا روز پنجشنبه 20 خرداد 1389 خود را برای سفر عراق در خدمت استاد عالیقدر آماده نمایم.

 

قرار گذاشتیم روز پنجشنبه بعد از صرف نهار از سنندج حرکت و از مرز مریوان (باشماق) عازم عراق شویم.

البته بعد از مکالمه تلفنی با حاج رحمان و قرار تعیین زمان و مکان حرکت با او، دیدم با مانع‌ها و مقتضی هایی روبه رو هستم. از طرفی وسایل سفری که از آرزوهای قلبی به شمار می‌رفت آماده می‌باشد و جناب حاج رحمان برای تحقق بخشیدن به پیشنهاد خود برنامه‌ریزی دقیق کرده و زحمات فراوانی کشیده است، جز در معیت قرار گرفتن سروران و سوارشدن بر سمند تیزپای رونیز کار دیگری باقی نمانده است. از طرف دیگر از دو روز قبل از تماس جناب حاج عبدالرحمن با نابسامانی فشار خون روبه رو شده بودم که گاهی به شماره 20 بالای 9 و 10 می‌رسید. این امر تاحدی موجب نگرانی خود و خانواده شده بود و بیم آن می‌رفت این امر در مدت سفر ادامه و تشدید یابد و باعث ناراحتی خود و همراهان شود.

 

سرانجام ساعت 12 روز پنجشنبه20/3/1389 استاد عالیقدر ماموستا برده‌رشی با جناب ملاسید عمر حسینی با جناب حاج رحمان به منزل بنده در سنندج آمدند. ‌وقتی که استاد متوجه نگرانی خانواده شد، فرمودند به حقیقت شما معذور هستی و می‌توانی با ما نیایی ولی در مقابل زحمات حاج عبدالرحمن احساس شرمندگی می‌کردم و به هیچ وجه نتوانستم از وعده و قرار فیمابین شانه خالی کنم. لذا با اتکا به لطف خدا تصمیم بر سفر قطعی شد و ساعت 3 بعد از ظهر روز پنجشنبه از سنندج عازم مریوان شدیم. نزدیک غروب به مریوان رسیدیم. حاج عبدالرحمن شرکت لوله شیر آلات دارد که یک شعبه آن در مریوان فعال می‌باشد؛ لذا در نزدیکی شعبه‌ی شرکتش ساختمانی را جهت خود و افراد خانواده و مهمانانش تهیه کرده است و در آن ساختمان از مهمانانش پذیرائی می‌کند. شب در آن منزل مهمان حاج عبدالرحمن بودیم. ایشان شب یک میلیون تومان ایران را با یک میلیون دینار عراق عوض کرد. همچنین معلوم شد که افراد مشخصی هستند که کارهای مربوط به امضای گذرنامه و پرداخت عوارض ماشین و گذر از مرز را در مقابل پانزده بیست هزار تومان انجام می‌دهند. حاج عبدالرحمن با یکی از آنان قرار گذاشت فردا صبح جمعه همراه ما از مریوان به مرز باشماق بیاید و کارهای مربوطه را انجام دهد. به خلاف شبهای قبل من شب جمعه خواب بسیار راحتی داشتم. صبح هنگامی که برای نماز بیدار شدم، آرامش و نشاط را به تمامی در وجود خود احساس می‌کردم. معلوم بود که فشار خونم به حالت عادی خود برگشته است. صبح روز جمعه 21/3/89 بعد از صرف صبحانه همراه آن مرد کارپرداز، به مرز باشماق در ده کیلومتری غرب مریوان حرکت کردیم. با توجه به شروع گرمای تابستانی و جمعه بودن آن روز، نشانه‌‌ای از صفوف چندین کیلومتری ماشین‌های باری و سواری که گویا قبلاً وجود داشته است، دیده نمی‌شد. پس از سه ساعت تأخیر از آمدن کارمندان بر سر کار خود، نزدیک به ساعت دوازده از مرز ایران خارج و وارد خاک عراق شدیم. پس از چند دقیقه به شهر پنجوین در بیست کیلومتری جنوب غربی مریوان رسیدیم، با توجه به سابقه‌ی ذهنی که از بزرگمردان دینی، علمی و سیاسی شهر پنجوین داشتم و با توجه به مرزی بودن آن تصور می‌کردم شهری باشد، بزرگ، پرجمعیت و نوسازی شده، ولی بر خلاف تصور متأسفانه آن را به جز یک ده نسبتاً بزرگ که جاده‌ای آسفالت شده و قدیمی از کنارش می‌گذرد و یک مدرسه و چندین ساختمان تازه ساخت مشرف بر آن دیده می‌شود، ندیدم. پنجوین در جنوب غربی مریوان و در دشتی وسیع واقع در دامنه‌ی کوهی کم ارتفاع قرار دارد. با وجود زمینهای مرغوب آثاری از مزارع و باغات و چشمه‌سار و جویبار در آن به چشم نمی‌خورد. زمینهای قابل زرع آن اعم از آبی و دیمی بایر بودند. در آن موقع که فصل برداشت محصول پائیزه و کشت بهاره بود اثری از وسایل و عوامل کشاورزی اعم از سنتی و مدرن مشاهده نمی‌شد. صدها و هزاران هکتار زمین قابل کشت و مراتع با علفهای بلند و خشک شده و سر به مهر مانده و دست نخورده در طول مسیر قرار داشت. حتی یک کشاورز همراه با وسایل کشاورزیش یا یک چوپان که به دنبال چند گوسفند باشد، وجود نداشت. به راستی از روبه رو شدن با چنین مناظر غیرمنتظره‌ای بسیار متأثر و متأسف بودم. این وضع تا رسیدن به شهر سید صادق در پنجاه کیلومتری جنوب پنجوین ادامه داشت. حدود ساعت یک بعد از ظهر روز جمعه به شهر سید صادق رسیدیم. هر چند شهر سید صادق نسبت به پنجوین وضعیت خیلی بهتری داشت، ولی آثار ویرانی در سیمایش به وضوح نمایان بود. وقتی به شهر سید صادق رسیدیم، راه حلبچه و فاصله آن را از شهر سید صادق را از جوانی - که داشت برای نماز جمعه به مسجد می‌رفت- پرسیدیم گفت: اگر اجازه دهید با شما سوار شوم و راه را دقیقاً نشان دهم بهتر است. با ما سوار شد تا به چهارراهی رسیدیم. گفت: این خیابان را-که به سمت جنوب شرقی شهر سید صادق امتداد داشت-مستقیماً دنبال می‌گیرید و بعد از نیم ساعت به شهر حلبچه می‌رسید. تصمیم گرفتیم نماز جمعه را در حلبچه بخوانیم، لذا سید صادق را به قصد حلبچه ترک کردیم. فاصله سید صادق با حلبچه 35 تا 40 کیلومتر بیشتر نیست. متأسفانه علایم و تابلوهای راهنمایی و رانندگی در مسیر جاده‌های کردستان وجود ندارد. لذا تعیین مسیر و فاصله شهرها، برای اشخاص و مسافرین غریبه امکانپذیر نیست؛ ناچار باید از دیگران کمک گرفت.

سرانجام نزدیک‌های ساعت دو بعد از ظهر وارد حلبچه شدیم. سراغ مسجد جامع را گرفتیم. گفتند در نزدیکی همین چهارراه به مسجد عادله خان بروید. وقتی به نزدیکی مسجد رسیدیم، سیمای بیرونی آن را با معماری و کاشی‌کاری و مناره‌های جذاب و حیاط بزرگ با دو در پیاده رو و یک درب ماشین رو مشاهده کردیم. وقتی وارد مسجد شدیم، امام جمعه خطبه‌ها را تمام و نماز جمعه را شروع کرده بود. ما هم وارد صف نمازگزاران شدیم. جمعیت نمازگزاران بیش از 5 تا 6 صف تقریباً 25 نفر بیشتر نبود. علت را پرسیدیم. گفتند: نماز جمعه در 19 مسجد از 24 مسجد این شهر برگزار می‌گردد. مردم هر محله در مسجد محله‌ی خود نماز جمعه را می‌خوانند. بعد از نماز وقتی که امام جمعه ما را دید و متوجه شد که ماموستا ملا‌محمد روحانی است و ایرانی هستیم، ما را با الحاح به نهار دعوت کرد. منزل امام جمعه در یک ساختمان بزرگ دو طبقه در کنار حیاط مسجد واقع شده بود. در گوشه‌ی شمال شرقی حیاط مسجد، مقبره‌ی عادله خان و چند نفر دیگر که با دیوار بدون سقف محصور بود، مشاهده می‌شد. می‌گفتند عادله‌خان خانمی بوده است با شخصیت و متدین و با نفوذ و اولین زن کردستان بوده که در دوره‌ی دولت عثمانی والی و فرماندار حلبچه بوده و در اجرای عدالت و عمران و بنای اماکن دینی و علمی معروف و موفق به شمار آمده است.

 

نهار روز جمعه 21/3/89 را در منزل ماموستا جمال، خطیب مسجد عادله خان صرف کردیم. ماموستا جمال قبل از صرف نهار به ماموستا طاهر باموکی، امام جمعه مسجد دیگر زنگ زد. آمدن ما را به او خبر داد و برای صرف نهار دعوتش کرد. ماموستا طاهر از آمدن برای صرف نهار معذرت آورد ولی گفت بعد از نماز عصر می‌آید و شب هم مهمان او هستیم.

بعد از نماز عصر ماموستا طاهر آمدند. بعد از معارفه و خوش‌آمدگویی و تبادل کلمات و جملات محبت‌آمیز و صرف چای و میوه در منزل ماموستا جمال، ماموستا طاهر گفت: وقت نشستن نیست؛ بهتر است سری به جاهای دیدنی بزنیم. ماموستا جمال به علت داشتن کار از همراه شدن با ما معذرت خواست. ماموستا طاهر چادر ماشین خود را بر روی ماشین حاج عبدالرحمن کشید و گفت همه با ماشین من خواهیم رفت ما چهار نفر با ماموستا طاهر که رانندگی را به عهده داشت به راه افتادیم. (باموک، روستای محل تولد ماموستا طاهر است که به تازگی داخل محدوده‌ی حلبچه شده است محلی است سرسبز و خرم. ماموستا طاهر از انتساب خود به روستای باموک احساس لذت می‌کرد) 

ماموستا طاهر، در سن تقریباً پنجاه سال و دارای قد بلند و دستها و پاهای درشت و سیمای شیرین و ریش کوتاه با موهای بیش‌تر سیاه و قیافه‌ی جدی و پرنشاط بود. ضمن رانندگی یا با ما صحبت می‌کرد و جواب سؤال‌های ما را می‌داد یا به سؤال‌های شرعی و خانوادگی مردم از طریق موبایل پاسخ می‌گفت. معلوم بود که از سایر امام جمعه‌های حلبچه معروف‌تر و مورد توجه‌تر است. خطبه‌ها و سخنان روز جمعه او ساعت ده شب شنبه از کانال «سپێده» مربوط به حزب «یه‌کگرتووی ئیسلامی» پخش می‌شد. ماموستا طاهر با پخش سخنانش ذوق می‌کرد، می‌فرمود تمام مسایل اجتماعی و دینی را بر حسب شرایط در خطبه‌های جمعه مطرح می‌نمایم و از دو حزب بزرگ کردستان عراق: پارتی و یه‌کیتی، به تندی و صراحت انتقاد می‌کنم؛ ولی چون می‌دانند هدفی جز اصلاح ندارم، تا به حال هیچیک از آن‌ها نگفته‌اند: چرا به این صراحت و شدت از ما انتقاد می‌کنی؟ 

ابتدا ماموستا طاهر ما را به زیارت گورستان روستای «عبابیلی» در سه کیلومتری شمال شرقی حلبچه برد. مرقد صحابی عالیقدر ابوعبدالله انصاری -رضی‌الله‌عنه- با چند صحابی بزرگوار دیگر در این گورستان قرار دارد و گنبد کوچکی بر قبر ابوعبیده بنا شده است. زیارت این اصحاب کرام -رضی الله عنهم- نعمت غیرمترقبه و پربهایی بود که بزرگواری ماموستا طاهر موجب رسیدن ما به این سعادت گردید. البته نام روستای «عبابیلی» با سابقه تاریخی فراوان، برگرفته از فضیلت وجود مقبره‌ی مبارک ابوعبدالله انصاری و یارانش است و این روستا، با سابقه تاریخی، از قدیم الایام دارای حجره و مدرسه علوم دینی بوده است، از معروفیت‌های خاص در بین کردها برخوردار است.

 

بعد از زیارت مزبور، ماموستا طاهر فرمودند بهتر است به دیدن قصبه‌ی بیاره و روستای باغچه کۆن و ته‌وێڵه در 25 کیلومتری شمال شرقی حلبچه در مرز ایران و عراق برگردیم. به این سه مکان که در دره‌های پرآب و درخت و جنگل سر به فلک کشیده کوه شاهو قرار دارند، رفتیم و از مسجد و مدرسه علوم دینی بیاره، که 20 نفر طلبه در آن مشغول تحصیل بودند، بازدید کردیم. به علت دیر شدن وقت نتوانستیم از زیبایی و صفا و نسیم آرام‌بخش باغچه کۆن که واقعاً جای دیدنی و با صفاست، استفاده لازم را ببریم. برای نماز مغرب به قصبه خورمال در بین بیاره و حلبچه برگشتیم، در حیاط مسجد عظیم و با شکوه به نام مسجد عبدالله بن عمر -رضی‌الله‌عنه- نماز جماعت را پشت سر امام آن مسجد به جماعت خواندیم. حیاط مسجد با وسعت فراوان و بودن چشمه‌ای پر آب که حوض بزرگ و زیبای آن را در آغوش گرفته و درخت‌های بزرگ توت و بید مجنون در کنارش سایه گسترده بودند، توجه مهمانان و غریبان را به خود جلب می‌کرد.

 

پس از خواندن نماز مغرب در خرمال به سوی حلبچه – به فاصله 10 کیلومتری خورمال- برگشتیم. شب باحضور ماموستا جمال در منزل ماموستا طاهر شام را صرف کردیم. بعد از ساعت 12 شب ماموستا جمال رفتند ما هم در منزل ماموستا طاهر که در حیاط مسجد قرار داشت و خود منزل و حیاط جداگانه داشت، شب را به روز رساندیم. صبح که اذان از بلندگو اعلام شد، به مسجد بزرگ سه طبقه و مجلل ماموستا طاهر برای خواندن نماز رفتیم. در حدود 100 نفر که بیش‌تر آنان جوان بودند، در نماز صبح شرکت داشتند. بعضی از آنان قرآن می‌خواندند و با محبت و احترام فراوان ماموستا طاهر مواجه می‌شدند. بعد از فارغ شدن از نماز با ماموستا طاهر بر بام طبقه سوم مسجد بالا رفتیم و زیبایی و صفا و سرسبزی شهر حلبچه را به خوبی نظاره کردیم.

 

فاصله حلبچه‌ از مرز باشماق با شمال ایران در حدود 100 کیلومتر می‌باشد. حلبچه در جنوب مریوان قرار دارد. همین که از سید صادق خارج می‌شوید، تفاوت محسوس وضعیت آب و هوای حلبچه با سید صادق و پنجوین را لمس می‌کنید. حلبچه در دامنه جنوبی کوه شاهو قرار دارد. با برخورداری از جویبارها و رودهای پرآب، دشت و صحرای آن خرم و سرسبز و دارای باغ‌های فراوان است به ویژه درختهای انار، دو طرف جاده‌ی سید صادق حلبچه را در آغوش گرفته‌اند و با شکوفه‌های قرمز خود به روی رهگذران می‌خندند. البته سد دربندیخان، که در چند کیلومتری جنوب غربی حلبچه قرار دارد، بر زیبایی و صفا و آب و هوای حلبچه تأثیر بسزایی دارد.

 

بعد از پایین آمدن از پشت بام بلند مسجد و رفتن به منزل و صرف صبحانه، ماموستا طاهر ما را به ماندن در حلبچه برای صرف نهار دعوت کرد. ماموستا ملا‌محمد، ضمن اعلام سپاس و تشکر فراوان از بزرگواری و مهمان‌نوازی و حسن اخلاق ایشان فرمودند باید همین الان عازم سلیمانی شویم. ماموستا طاهر پرسيد: در سلیمانی از کسی دیدن خواهید کرد؟ ماموستا ملا‌محمد فرمودند اگر ممکن باشد از جناب ملا‌احمد شافعی که قبلاً در ده «شوێ» بانه مدرس بود و با هم دوست هستیم، دیدن خواهیم کرد. ماموستا طاهر که با ماموستا شافعی دوست بودند، فوراً با وي تماس گرفت و خبر آمدن ماموستا ملا‌محمد را به او داد. ماموستا ملا‌احمد شافعی فرمودند تا ساعت 10:30 مشغول گرفتن امتحان از عده‌ای طلاب هستم. از آن به بعد منتظر شما خواهم بود. ماموستا طاهر فرمودند من شما را تنها نمی‌گذارم و همراه شما به سلیمانی می‌آیم. هرچه استاد ملا‌محمد فرمودند، ما را بیشتر شرمنده مکن و نیاز به این همه زحمت نیست، ما دوست نداریم کار خود و مردم را به خاطر ما تعطیل کنی، ولی ماموستا طاهر اصرار استاد را نپذیرفتند. در فاصله‌ی این شب و روز پر صفا و صمیمیت به جایی رسیده بودیم که بعضی اوقات مطالب، به شیوه‌ی شوخی و مزاح بیان می‌گردید.

ماموستا طاهر فرمودند: یکی از جاهای باصفای حلبچه باغها و چشمه‌های پر آبی است که در 3 کیلومتری جنوب شهر قرار دارد. بنده سوار بر ماشین ماموستا طاهر و استاد ملا‌محمد با ماموستا سید عمر سوار بر ماشین حاج عبدالرحمن به 3 کیلومتری جنوب حلبچه رفتم به راستی منطقه‌ای بود پر درخت و سرسبز و دارای جویبار و چشمه‌سارهای فراوان که بر شهر حلبچه نظاره می‌کرد، تنها نقصی که داشت این بود که این همه زیبایی‌ها می‌آمدند و می‌رفتند، جز خاطره‌ای گذرا چیزی از آن‌ها ذخیره نمی‌شد.

 

سرانجام از جنوب به شمال حلبچه برگشتیم و از جاده شهر سید صادق به سلیمانی که در 150 کیلومتری غرب حلبچه قرار دارد، حرکت کردیم. من که همراه ماموستا طاهر بودم، وقتی که آب یا رودخانه یا هر چیزی که قابل توجه را می‌دیدم، از او می‌پرسیدم و آن‌را برایم توضیح می‌داد. از سید صادق که به طرف سلیمانی حرکت می‌کنی، تغییرات جزئی مشاهده می‌نمایی. با اين كه تعداد کمی از ماشین آلات راه‌سازي و ساختماني مشاهده مي‌شود، باز هم متأسفانه آثاري از کشاورزی و دامداری حتی به ندرت وجود ندارد! علت عدم توجه به این دو عامل بزرگ اقتصادی و بلا استفاده ماندن صدها هزار هکتار زمین مستعد و مراتع از یکی از دوستان عراقی پرسیدم؛ گفت: پرداخت پول نقد در برابر نفت، مردم را به تنبلی و تن‌پروری وادار کرده است.

 

نزدیک به ساعت 10:30 به سلیمانی رسیدیم، سلیمانی شهری است در جلگه وسیع دو سلسله کوه أزمر و قره‌داغ قرار دارد با جمعیت در حدود 400 تا 450هزار نفر که همگي مسلمان، سنی و کرد می‌باشند و تحت ریاست حکومت اقليم (هه‌رێم) کردستان اداره می‌شود، تحصیل از ابتدا تا بالاترین سطح دانشگاه و نوشتن و مکاتبات اداری به زبان و الفبای کردی است و لهجه‌ی ایشان بیشتر به لهجه‌ی مکریانی نزدیک است.

وقتی به سلیمانی رسیدیم، ماموستا ملا‌احمد شافعی که برای نهار مهمان او بودیم، هنوز از جلسه‌ی گرفتن امتحان فارغ نشده بود. ماموستا طاهر فرمودند: بهتر است، تا بیرون آمدن ماموستا ملا‌احمد از جلسه به منزل ماموستا موسی بیاره‌ای برویم. پس از تماس با ماموستا ملاموسی به منزل ایشان رفتیم و با استقبال گرم ایشان رو‌به‌رو شدیم. پس از صرف چای و شیرینی، برای نماز ظهر به مسجدی که در نزدیک منزل ماموستا ملاموسی قرار داشت رفتیم و نماز ظهر را به امامت ایشان خواندیم. پس از نماز ماموستا ملا‌احمد شافعی همراه جمعی از دوستان علمای خود از جمله ماموستا ملا‌عبدالله مرادی (بانه‌ای) ماموستا ملا‌اسماعیل محمد حسین دیری و ماموستا ملا‌محمد پنجوینی و ماموستا ملا‌جلال ملا‌صادق، تشریف آوردند و در معیت ماموستا ملا‌موسی و سایرین به منزل ماموستا ملا‌احمد شافعی رفتیم و نهار را در منزل ایشان صرف کردیم. غذای کردستان عراق، از نوع و حجم فراوان برخوردار است به نحوی که غذای دو نفر به آسانی براي چهار نفر کفایت می‌کند، با توجه به اینکه ماموستا احمد شافعی مدت ده سالی در ایران بوده است، شیوه‌ی بنای ساختمان منزلش به سبک ساختمان‌سازی ایران شبیه بود؛ ویلایی بود با حیاط نسبتاً‌ وسیع و موزاییک‌شده، دارای هال و پذیرایی آراسته با میز و صندلی و مبل. به خلاف اکثر قریب به اتفاق منازل دیگر که می‌رفتیم می‌دیدیم اطاقهای تو در تو و تنگ و تاریک می‌باشند.

 

به هنگام بحث از کوه و منطقه‌ی قره‌داغ پرسیدم: مرحوم ماموستا شیخ عمر قره‌داغی در منطقه‌ی قره‌داغ بوده است؟‌ گفتند: خیر در شهر سلیمانی بوده است. گفتم: از نوادگانش کسی باقی مانده است؟ ماموستا پنجوینی فرمودند: پسرش شیخ بابه علی در قید حیات و با نشاط و سر حال است.‌ با چند نفر از دوستانشان جلسات تحقیق و بررسی دارند و در هر جلسه موضوعی را بررسی خواهند کرد، من که جمع الجوامع را نزد او می‌خوانم گاهی حاشیه‌های پدرش را مورداستفاده قرار می‌دهد و آن‌ها را نقد می‌کند و دارای تحصیلات جدید و قدیم می‌باشد. ماموستا ملا‌محمد برده‌رشی فرمودند با توجه به این که پدرم (ماموستا ملا‌عبدالقادر برده‌رشی) شاگرد مرحوم ماموستا شیخ عمر قره داغی بوده است و اجازه‌ی افتا و تدریس را طبق مرسوم از ایشان دریافت کرده است، دوست دارم در صورت امکان با او دیدار نمایم. ماموستا پنجوینی به ایشان زنگ زد، پس از کسب اجازه به منزل شیخ بابه علی رفتیم. آنطور که‌ ماموستا پنجوینی فرموده بودند، او را شاد و با نشاط، ریش‌تراشیده و کت و شلوار شیک و اطودار پوشیده با قامت بلند و راست در قیافه‌ی یک مرد شصت ساله زیارت کردیم. و با استاد ملا‌محمد برده‌رشی در رابطه با استاد و شاگردی پدرانشان صحبت کردند. استاد برده‌رشی فرمودند وقتی که پدرم اجازه افتا و تدریس را از محضر ماموستا شیخ عمر می‌گیرد، ماموستا شیخ عمر یک کتاب نفیس (مختصر یا جمع الجوامع) که دستخط خودش بوده است به پدرم هدیه می‌دهد و به ایشان توصیه می‌فرماید که در تدریس علوم اسلامی جدی و کوشا باشد، شیخ بابه علی فرمودند دادن همچو کتابی از طرف پدرم به کسی نشانه‌ی کمال محبت و علاقه پدرم نسبت به او بوده است. ماموستا برده‌رشی فرمودند: هر گاه پدرم موضوعی را از مرحوم ماموستا شیخ عمر نقل می‌کرد چنین می‌گفت: «مرحوم ماموستا شیخ عمر روحی له الفداء، چنین می‌فرمودند» شیخ بابه فرمود: پدرم نسبت به ملا‌قادر ایرانی معروف به ملا‌عبد القادر سماقانی (سماقان یکی از دهات بانه است) علاقه فراوان داشته است و در نوشته‌هایش از او یاد کرده است، مرحوم ملا‌قادر سماقانی (پدر ماموستا برده رشی) خط بسیار زیبایی داشته است، طوماری از خط ایشان در کتابخانه‌ی ما وجود داشت که فلانی (اسم شخص را فراموش کرده‌ام) آن را به عاریه از من گرفته ولی هنوز آن را بازنگردانیده است.

 از سن ماموستا شیخ بابه علی و تاریخ فوت مرحوم ماموستا شیخ عمر قره داغی پرسیدم، فرمودند سن من هفتاد و چهار سال است و پدرم یک سال بعد از تولد من به رحمت ایزدي پیوسته است. ضمن مباحثی که پیش آمد، نشان می‌داد که عالمی است آگاه و معتقد به اصول اسلامی و آزاداندیش و غیر مقید به نظر یک شخص به خصوص. بعد از یک ساعت و نیم از محضر ایشان خداحافظی کردیم و با بدرقه‌ای، به گرمی استقبالش، تا بیرون حیاط و حرکت ماشین‌ها ما را همراهی فرمودند.

 

ماموستا ملا‌محمد پنجوینی (دانشجوی دوره‌ی دکترای کلیه شریعه‌ی بغداد و خطیب یکی از مساجد سلیمانی) که خود را مسئول ارتباط ما با شخصیت‌های معروف علمی سلیمانی قرار داده بود، پیشنهاد کردند که دیداری با استاد ملا‌احمد اکرامی-که قبلاً معاون یکی از وزارتخانه‌های حکومت هریم بوده است، و انسانی است خوب و خدمتگزار و به ویژه نسبت به جامعه روحانیت-داشته باشیم، پس از اعلام خوشحالی از طرف ماموستا برده‌رشی فوراً قرار ملاقات را ترتیب دادند. در حدود ساعت 5:30 به ملاقات ماموستا اکرامی (یا اکرمی) رفتیم که در طبقه سوم منزلش که در زمین مرتفع بنا شده بود، با وجود نقاهتی که داشت به تازگی از سفر تهران برای معالجه برگشته بود، از ما استقبال کرد. پس از پذیرایی با آب سرد (معمولاً در عراق به هر منزلی که وارد می‌شدیم، قبل از هر چیز با یک لیوان آب خنک مورد پذیرایی قرار مي‌گرفتیم)  و شیرینی و میوه، درباره اوضاع دین در سطح جهان گفتگو كرديم. او از نقش مخرب افراط‌گرایی دینی اظهار تأسف و ناراحتی می‌کرد و آن‌را به زیان دین و تنفر توده مردم می‌دید، با قیافه آرام و کلمات شمرده شمرده‌اش نشان می‌داد که شخصیت سیاسی‌اش بر مقام علمی‌اش برتری دارد.

بعد از یک ساعت و نیم نزدیک به نماز مغرب از محضرشان خداحافظی کردیم.

لازم به یادآوری است، در این دیدارها ماموستا طاهر امام جمعه حلبچه و سایر اساتید و دوستانی که بر سفره نهار ماموستا شافعی تشریف داشتند ما را همراهی می‌کردند. برای نماز مغرب روز شنبه به همراه سایر دوستان به مسجدی که ماموستا ملاعبدالله مرادی(بانه‌ای) امام آن بود، رفتیم. مسجدی بود بزرگ و با صفا و نوسازی‌شده و نمازگزاران فراواني را که اکثرشان جوان و نوجوان بودند، در خود جا داده بود.

 

قبل از مسافرت به عراق (کردستان عراق) گمان مي‌كردم، باتوجه به قدمت و سوابق وجود احزاب چپ و لائیک در اين منطقه، احساسات دینی و انجام شعایر آن شاید نسبت به سایر مناطق کردنشین ضعیف‌تر و کم‌رنگ‌تر باشد؛ ولی بر خلاف اين تصور، برایم معلوم شد که شکر خدا اینطور نیست. هر مسجدی که می‌رفتیم صفهای متعدد و طولانی از نمازگزاران - اکثراً جوان و نوجوان - می‌دیدیم که با خشوع و خضوع با خدای خود به بیان راز و نیاز مشغولند و سیمای نورانی‌شان بیانگر صفای خاطرشان است. صدق‌الله‌العظیم که می‌فرماید: «برخلاف خواسته و میل کافران و مشرکان، خداوند دین خود را پیروز می‌گرداند».

ضمناً متوجه شدم هنگامی که انسان آزاد است و دین را به عنوان هدف اصلی و برنامه زندگی مادی و معنوی مورد توجه قرار می‌دهد و از قرار دادن آن به عنوان وسیله‌ی سیاسی و اقتصادی و فریبکاری دوری می‌نماید، به زیبایی، حقانیت، صداقت، عدالت و جذابیت می‌رسد و از نایل شدن به چنین کمالاتی احساس لذت و شادی و افتخار می‌نماید به شیوه‌ای مجذوب این کمالات می‌شود و آن‌ها را در ژرفای روان خود جای می‌دهد که با دادن جان هم از آن‌ها جدا نخواهد شد.

رابطه‌ی روحانیون را با نمازگزاران در مسجد و با عموم مردم در خارج از مسجد، خوب و احترام‌آمیز دیدم. کلیه روحانیان و ائمه مساجد و طلاب علوم دینی، رسماً‌ طبق مقررات کارمندی و امتیازات علمی و شغلی و سابقه کار از دولت حقوق می‌گیرند و بعضی از مساجد دارای دو امام، یا سه امام می‌باشند روحانیون وظایف دینی، ارشاد و افتاء را بدون هیچ چشمداشتی از مردم انجام می‌دهند. مردم به علمای دینی نیاز دارند ولی علما نیاز مادی به مردم ندارند؛ لذا مردم با دید احترام به ایشان می‌نگرند. اکثر روحانیون و امامان مساجد دارای مدرک فوق لیسانس و دکتری در شریعت اسلامی هستند؛ چون همین که دوره‌ی متوسطه علوم دینی را در مدارس علوم دینی سلیمانی یا هولیر(اربیل) را به اتمام رساندند و گواهی مربوطه را از اساتید حوزه‌ی علمی خود دریافت کردند، با همین مدرک بدون کنکور وارد کلیه‌ی امام اعظم و یا کلیه شریعه در بغداد می‌شوند. سپس لیسانس و فوق لیسانس و دکتری می‌گیرند و به عنوان امام مسجد استخدام و از دولت حقوق دکترا می‌گیرند و از امتیازات رسمی مدرک تحصیلی خود استفاده می‌نمایند. به همین خاطر روحانیون عراق از طبقه مرفه جامعه به حساب می‌آیند. اکثراً دارای ماشین‌های مدل بالا می‌باشند. ضمناً با توجه به موقعیت دینی و علمی و اجتماعی که دارند تا حدودی استقلال دینی خود را در مقابل سلطه‌ی سیاسی محفوظ نموده‌اند.

شب یکشنبه 22/3/89 شام را با تمام اساتیدی که نهار با هم بودیم و جماعت دیگر در منزل حاج ماموستا ملا‌عبدالله مرادی (بانه‌ای) صرف کردیم و برای خواب به منزل ماموستا پنجويني رفتيم. ماموستا پنجويني يك روحانی جوان و فعال و دارای اخلاق حسنه و دانشجوی دوره‌ی دکترا در فقه اسلامی بود. او حتی ساعتی از ما جدا نمی‌شد و کارهای شخصی ما را از قبیل تغییر سیم‌کارت تلفن و... به عهده گرفته بود. صبحانه را در منزل ایشان صرف کردیم.

از ابتدای ورود به سلیمانیه ماموستا برده‌رشی می‌فرمودند: شخصی به نام حاج عبدالله سنگ‌بر، که از رفقای دوران کودکی من است، ده‌ها سال است در سلیمانیه اقامت دارد و منزلش نزدیک به مسجد فلان و جزو نمازگزاران آن مسجد است و خادم و امام جماعت مسجد او را می‌شناسند. به او قول داده‌ام هر وقت به سلیمانیه بیایم از او دیدن کنم. با ماموستا پنجوینی به مسجد مورد نظر رفتیم بعد از پرس‌وجوي فراوان توانستیم منزل حاج عبدالله را پیدا کنیم. پیرمردی بود هفتاد و پنج ساله با لباس راحتي برتن؛ دم درب حیاط با ما روبه رو شد و با ماموستا برده‌رشی دست و رو بوسی کرد و به ما هم خوش آمد گفت. بسیار ضعیف و ناتوان به نظر می‌رسید. هوا خیلی گرم بود. پيشنهاد كرديم زير سايه درخت بزرگ توت حیاط منزل، که شیر آبي هم كنارش بود، زيراندازي پهن کنیم و همان‌جا بنشينيم. آن قسمت را آب پاشی و تمیز کردیم؛ در آن هوای بسیار گرم، جای نسبتاً خنکی را تهیه کردیم. وقتی که حاج خانم برای خوش‌آمدگویی آمدند و شربت پذیرایی را با خود آوردند، او را پیر و افتاده‌تر از حاج عبدالله ديدیم. تصميم گرفتيم ناهار را در منزل حاج عبدالله نباشیم. از حاج آقا و حاج خانم خداحافظی کردیم.

 داشتيم براي صرف ناهار را در یک غذا خوری برنامه‌ريزي مي‌كرديم، كه ناگاه به ماموستا پنجوینی زنگ زدند: برای صرف نهار به دفتر یه‌کیتی زانایاني اسلامی (اتحاديه علماي اسلامي) تشریف بیاورید. وقتی به آنجا رفتیم، با جماعتی 30-40 نفری و احترام و محبت فراوان ایشان روبه رو شدیم. رئیس آن دفتر ماموستا حسن شمیرانی بود. انسانی آگاه و فهیم و آشنا با اوضاع و احوال و مقتضیات زمان. سخنانی را در مورد نشان دادن چهره‌ی زیبا و واقعی اسلام و این که اسلام دین امنیت و صلح و آرامش و محبت و رحمت است، بیان کردند و فرمودند، خشونت و بی رحمی با اسلام بیگانه است و امروزه انسان دوستی در اروپا رواج دارد، مثلاً در سوئد، توجه به انسانیت انسان است نه به نژاد و دین و رنگ او. یک مسلمان سیاه آفریقایی از تمام حقوق انسانی برخوردار است. بر خلاف کشورهای اسلامی که چنین نیستند، بنده هم عرض کردم دین اسلام بهترین‌ها را می‌خواهد و هر چه بهتر است مورد تأیید اسلام است. اسم و رسم و سایر عوارض در آن تأثیری ندارد.

پس از صرف نهار نماز ظهر را با جماعت در مسجد دفتر یه کیتی زانایاني اسلامی خواندیم. برای استراحت به منزل ماموستا ملا‌جلال ملا‌صادق رفتیم. ماموستا ملا‌جلال جوانی بود با ادب و با شعور و با سواد؛ امام مسجد و مدرس حجره‌ای بود که چندین طلبه‌ی علوم دینی داشت. پس از استراحت ماموستا پنجوینی فرمودند. پرفسور مصطفی ابراهیم زلمی، یکی از دانشمندان جامع علوم عقلی و نقلی کردستان است؛ 85 سال سن دارد و ده‌ها تألیف گران‌بها كه به چاپ رسیده‌اند. در شهر سلیمانیه اقامت دارند. با وجود از دست دادن پاها و حرکت بر روی صندلی سیار، هنوز مشغول تألیف و ارشاد و راهنمایی و دادن پاسخ به استفتاهای مردم هستند و زیارتش غنیمت است. وقتی با اشتیاق و استقبال ما روبه رو شد، فوراً تلفنی با جناب استاد زلمی تماس گرفت و اجازه ملاقات گرفت. ساعت 6 بعداز ظهر در معیت 7-8 نفر از روحانیون سلیمانیه به زیارتش رفتیم. در وسط اتاق پذیرایی‌اش نشسته بر روی صندلی متحرکش از ما استقبال فرمود. با روحیه‌ی قوی و چهره‌ی شاد با جملات دقیق و فصیح ما را خیر مقدم گفتند.‌ فرمودند: در دوران طلبگی به ایران آمدم و در مدرسه علوم دینی روستای حمامیان بوکان و مدرسه روستای دهبکر مهاباد تحصیل کرده‌ام. سپس به بیان فلسفه احکام الهی پرداخت. موضوع نبودن آیه‌ی منسوخ در قرآن و تألیف یک کتاب دو جلدی در این مورد و بیان فرق میان معنی نسخ به نزد سلف و معنی آن به نزد خلف پرداخت، جای آن بود که ما تنها گوش محض باشیم و زبان را تنها به تصدیق فرموده‌های ایشان بگشاییم. بعد از يك ساعت و نیم کسب فیض به هر یک از ما چهار نفر ایرانی یک نسخه از 6 کتاب مهم از تألیفات خود را هدیه دادند. برای آگاهی بیشتر از شخصیت علمی استاد پرفسور زلمی مراتب زیر را بر اساس نوشته‌ای پشت جلدی کتابهایش به حضور شما خواننده محترم معروض می‌دارم، ضمناً براشت بنده از فرموده‌های حضوری و بعضی از نوشته هایش که موفق به مطالعه آن‌ها شده‌ام - و یکي از تألیف هایش را به نام «احکام القرآن» به برادر بزرگوار و فرزانه ام جناب دکتر ابراهیمی جهت ترجمه تقدیم داشته‌ام – این است که جناب استاد پرفسور زلمی دانشمندی است تیزهوش با حافظه‌ای بسیار قوی، مسلط بر قرآن، حدیث، تاریخ اسلام، فلسفه، منطق، سایر علوم اسلامی و قوانین مدنی. استاد زلمی عالمی است آزاداندیش، پای بند به اصول اسلامی و مدافع چیره دست آن. خدا را شکرگزارم که این دانشمند را در برهه‌ای از زمان به عنوان منارة الاسلام قرار داده و بنده را به زیارت و کسب فیض حضوری آن بزرگوار موفق گردانیده است.

استاد زلمی در سال 1924 در روستای زلم از توابع استان سلیمانیه کردستان عراق به دنیا امده است. در سال 1934 وارد مدرسه‌ی علوم دینی شده و به نزد علمای برجسته‌ی عراق و ایران، علوم صرف و نحو، فلسفه، ریاضی، فلکیات(نجوم)،‌مناظره، منطق، بلاغه، اصول دین و اصول فقه را فراگرفته است و در سال 1946 موفق به کسب اجازه افتا و تدریس در علوم اسلامی گردیده است.

در سال 1965 لیسانس حقوق را از دانشگاه بغداد دریافت نموده و در سال 1969 فوق لیسانس شریعت اسلامی دانشگاه بغداد و در سال 1971 فوق لیسانس فقه مقارن دانشگاه الازهر و در سال 1972 فوق لیسانس دانشگاه قاهره و در سال 1975 دکترای فقه مقارن را با رتبه ممتاز از دانشگاه الازهر، دکترای حقوق را با رتبه‌ی ممتاز در سال 2005 از دانشگاه بغداد اخذ کرده است. از سال 1976 در دانشگاه مستنصریه و بغداد و نهرين به تحقیق و تدریس کلیات قانون مشغول بوده است و در سال 1987 موفق به دریافت رتبه استادی و پروفسوری دانشگاه بغداد نایل شده است و جایزه تحقیقات علمی سال 1992 و جایزه‌ی علمی سال 1995 را از رئیس دفتر ریاست جمهوری دریافت کرده است. جایزه و نشان علمی با مهر و شماره جمهوری 112 به تاريخ 6/6/2002 و جایزه‌ی تكريم مقام علما از طرف وزارت علوم را دریافت کرده است. به عنوان استاد مشاور صدها رساله فوق لیسانس و دکترا را مورد بررسی قرار داده است. بحمدالله هنوز به صورت فعال به تحقیق و بررسی و تعلیم و تألیف مسائل دینی، حقوقی و اجتماعی مشغول هستند. طول عمر با برکت این بزرگ مرد کرد را صمیمانه از خداوند متعال مسئلت دارم.

برگردیم به اصل مطلب و دنباله‌ی سفر را بگیریم.

شب یکشنبه 22/3/89 از طرف جناب آقای هیوا میرزا صابر، برای صرف شام در باغ شخصی ایشان در منطقه‌ی شار باژیر دعوت شده بودیم. وقتی از منزل استاد زلمی خداحافظی کردیم، رهسپار منطقه‌ی شارباژیر شدیم. لازم است بدانیم هیوا میرزا صابر کیست و شارباژیر چگونه منطقه‌ای و در کجای عراق بوده است. هيوا پسر ميرزا صابر است.ميرزاصابر، يكي از شخصيت‌هاي معروف كردستان عراق بوده است و رابطه دوستی محکم با محمد رشید خان معروف داشته است و با خانواده‌ی مرحوم ماموستا بارزانی از طریق مصاهره و ازدواج ارتباط خویشاوندی دارند. کاک هیوا مردی است میانسال، با حدود 35-40 سال عمر، داراي چهره‌ی گندم‌گون و موهای سیاه و سفید. معلم است. دارای ادب و خلق زیبا و حس انسان‌دوستی است و به اصول و احکام اسلامی پایبندي محکم دارد و در میان دوستان و رفیقانش از محبوبیت و احترام خاص برخوردار است و به عنوان یک معلم و استاد موفق، نقش بسزایی در جلب جوانان و تحصیل‌کردگان به سوی اسلام داشته است. مردانگی و اخلاق پسندیده‌ی عشایری را از خانواده‌ی خود به ارث برده است. شارباژیر منطقه‌ای سرسبز و خوش آب و هوا، با درخت‌های جنگلی فراوان دارای تپه‌های کوتاه و شیب و دره‌های ملایم، که بالا و دامن تپه‌ها با ساختمان‌های ویلایی و حیاط‌های بزرگ و پر درخت پوشیده شده و درخشیدن لامپ‌های پرنور در لابه لای درختان سبز و سر به فلک کشیده توجه آسمان را به تماشای زمین فروکشانده و گاه و بیگاه باران اشک رشکش را سیل آسا همراه با جرقه‌های کینه و صیحه‌های واویلا می‌فرستد، شاید بتواند مشعلی را بی نور سازد و گلی را مرعوب و رنگ باخته نماید.

شارباژیر در شمال سلیمانیه و در دامنه کوه ازمر قرار دارد. ازمر و کوه‌های مرز جنوبی بانه (ایران) شارباژیر را در آغوش گرفته‌اند و شهر چوارقورنه‌ی عراق در شمال شارباژیر و دامنه‌ی کوه‌های جنوبی بانه واقع شده است.

با توجه به بلندی و صعب‌العبور بودن کوه أزمر که در بین سلیمانیه و شارباژیر قرار دارد، ارتباط سلیمانیه با منطقه‌ی شارباژیر در قدیم بسیار سخت بوده است؛ ولی با احداث تونلی به طول 2400 متر و آسفالت جاده از سلیمانیه به چوارقورنه اکنون ارتباط با آن منطقه بسیار آسان و جذاب و نشاط آور شده است. می‌توان در ظرف 20 دقیقه با شور و شادی به آن منطقه دسترسی پیدا نمود. ضمناً شارباژیر را در قياس با بقيه مناطقي كه در اين سفر ديديم، آبادتر و پر جمعیت‌تر و جذاب‌تر يافتم. زمین و باغی که کاک هیوا میرزا صابر ما را دعوت کرده بود، بر روی تپه قرار داشت و بر اکثر تپه‌ها و ویلاها مشرف بود؛ هرچند این باغ دارای برق بود ولی هنوز ساختمانش را بنا نکرده بود. اما در مجاورت آن چند ویلا داشت. تعداد مهمانان نسبت به روزهای قبل بیشتر بود. با دو نوع کباب گوشت گوسفند و گوشت مرغ که به تازگی از روی آتش برداشته شده بود، از ميهمانان پذيرايي مي‌شد. میوه و نوشابه و آجیل هم به حد وفور موجود بود. کاک هیوا میرزا صابر نشان داد که در میدان سخاوت نیز در صدر امیر عشایرها نشسته است.

ساعت حدود 12 شب به سلیمانیه برگشتیم. برای خواب به منزل ماموستا جلال ملا‌صادق - که قبلاً او را معرفی کردیم – رفتیم. در این دیر هنگام با محبت و احترام دو فرزند (پسر و دختر) و همسرش که منتظر ما بودند، مواجه شدیم. خانه‌ای بود تازه ساخت و وسیع و دارای کولر. اتاق ما با اتاق خانواده اش بی ارتباط بود. همه با اطمینان خاطر دوش گرفتیم. صبح زود با ماموستا جلال و جمع نسبتاً زیادی از نمازگزاران، نماز صبح را به جماعت خواندیم. تصمیم بر این بود که بعد از خداحافظی از علمای عظام و برادران کرام، ما چهار نفر مهمان از سلیمانیه عازم هولیر (اربیل) شویم. چهار نفر از جامعه علما (ماموستا شافعی، ماموستا ملا‌عبدالله مرادی، ماموستا ملا‌اسماعیل محمد حسین دیری و ماموستا ملا‌محمد پنجوینی) فرمودند ما هم کار داریم و همراه شما به هولیر می‌آییم. دکتر ابوبکر علی که شخصی بود نویسنده و صاحب تألیفات، دارای ادب و حسن اخلاق و مورد احترام همه دوستانش با اصرار ما را به نهار دعوت کرد و اجازه نداد قبل از صرف نهار برویم. پس از صرف نهار و اهدای دو جلد از نوشته‌های خود به عنوان یادگار به بنده و اقامه نماز ظهر به جماعت و خداحافظی از دوستان رهسپار هولیر شدیم. از راه سلیمانیه کرکوک، كه گویا جاده اش بهتر بود، با دو ماشین حرکت کردیم. ماموستا شافعی قبل از حرکت به یکی از علمای هولیر به نام ماموستا انور محمد خوشناو زنگ زد که برای شب مهمانش هستیم. مسیر سلیمانیه کرکوک نیز مانند بین حلبچه و سلیمانیه دشتی است بسیار مسطح و وسیع ولی خالی از سکنه و روستا و جمعیت. زمین هایش پوشیده از گیاه و علف خشکیده به صورت لم یزرع و بایر باقی مانده است. حتی یک قطعه باغ یا زمین سر سبز دیده نمی‌شد. تنها چند درختی را در نزدیکی قهوه‌خانه‌اي دیدیم. از کنار شهر بازیان که به یک ده بزرگ مخروبه شبیه بود، رد شدیم. چیزی را که جلب توجه نماید، مشاهده نکردیم. حتی جاده هم خاموش و خالی از ماشین سواری یا باری بود؛ زماني که به کرکوک نزدیک شدیم، شعله‌های آتش گاز چاه‌های نفتی از شرق به غرب در خط مستقیم، توجه تازه واردها را به خود جلب می‌کرد. نرسیده به کرکوک، از جاده پایین و شمال شهر رو به شمال به سوی هولیر برگشتیم. تا 20 کیلومتری هولیر نشانه‌ای از کشت و صنعت و عمران نبود. فضا ساکت و آرام؛ حتی پرنده و رونده‌ای وجود نداشت. با نزدیک شدن به شهر، فضا و محیط از هر لحاظ فرق می‌کرد و آثار عمران و آبادی بیشتر نمایان می‌شد. تا این که به شهر هولیر رسیدیم، شهري زیبا، با بناهاي تازه ساخت، که سه رشته خیابان 30 متری 60 متری و 100 متری به صورت دایره تمام شهر را با هم مرتبط گردانیده است. علاوه بر وسعت خیابان‌ها ده‌ها زیرگذر و پل هوایی، وضع ترافیک را روان کرده است. ساختمان‌های شیک و چند طبقه و فروشگاه‌های زیبا و آراسته، مناره‌های سر به فلک کشیده مساجد، ماشین‌های آخرین سیستم و قشنگ، تمیز بودن خیابان‌ها جدول‌ها و پیاده‌روها از مواد آلاینده، سر حال و با شور و شوق بودن مردم و مشاهده نکردن حتی یک گدا یا انسان معتاد، مدینه‌ی فاضله‌ی خیالی را به ذهن متبادر می‌كرد. نزدیک به ساعت هفت بعد از ظهر به منزل ماموستا انور محمد غفور خوشناو رسیدیم. با گشاده‌رویي و محبت با ما روبه رو شد. پس از صرف چای و میوه برای نماز مغرب به مسجد بزرگ و زیبایی که ماموستا انور امام آن بود رفتیم و نماز را پشت سر ماموستا انور خواندیم. شب بعد از صرف شام به دیدن یکی از دوستان ماموستا شافعی رفتیم. ماموستا انور که اهل روستای بالسان بود، از سرسبزی و زیبایی طبیعت آن روستا بسیار تعریف می‌کرد؛ حتی نقشه بزرگ آن روستا را به دیوار اطاقش آویزان کرده بود و به معرفی ساختمان‌‌های آن می‌پرداخت. قرار شد فردا صبح به روستای بالسان برویم و نهار را در آن روستای زیبا صرف نماییم. صبح بعد از صرف صبحانه ماموستا انور گفتند: هنوز برای رفتن به بالسان زود است. اگر دوست دارید، بعد از گشتی در داخل شهر به دیدن ماموستا دکتر احمد بالسان فرزند علامه‌ی معروف مرحوم ماموستا ملا‌محمد بالسانی برویم. ما هم با خوشحالی از این پیشنهاد استقبال کردیم. بعد از گشتی به دفتر کار استاد بالسانی رفتیم. بعد از سلام و معارفه با گشاده‌رویي و محبت فراوان با ما روبه رو شد. دکتر بالسانی متولد 1327شمسی/ 1950 میلادی و ملبس به لباس روحانی است. اجازه‌ی افتا و تدریس را از محضر مرحوم پدرش دریافت کرده و ‌دکترای علوم اسلامی را با رتبه‌ی ممتاز از دانشگاه بغداد اخذ نموده است. به عنوان استاد در دانشگاه بغداد تدریس کرده و اکنون در دانشگاه صلاح الدین هولیر استاد یار دانشکده حقوق می‌باشد و دارای تألیفات و مقالات علمی فراوان است. او امتیاز یک ایستگاه رادیویی را که تنها کردستان عراق را در برمی‌گرفت، از دولت اقليم (هه‌ریم) کردستان اخذ کرده است و به پخش مسایل علمی و دینی و اجتماعی و جواب سؤال‌های دینی و اخلاقی می‌پردازد. فرمودند: به تازگی برنامه تدریس علوم دینی در سطوح مختلف به وسیله اساتید فاضل تهیه و از داوطلبین درخواست کرده‌ايم كه در این برنامه شرکت کنند. سپس از آنها امتحان می‌گیریم طبق مقررات به قبول شدگان مدرک رسمی می‌دهیم. این برنامه مورد استقبال قرار گرفته است؛ تنها روز اول 300 نفر ثبت‌نام کرده‌اند.

در اثنای بحث به ماموستا انور خبر دادند که پدر خانمش بیمار است و او را به بیمارستان برده‌اند. دیدیم که در محظوریت قرار گرفته است. او را با الحاح به دنبال پدر خانمش فرستادیم. ماموستا بالسانی متوجه شد ما برای نهار مهمان ماموستا انور بوده‌ایم و اکنون وضع به هم خورده است. فرمودند نهار مهمان من هستید؛ ولی چون وقت دیر است باید به ماحضر راضی و قانع باشید، برای نهار همراه دوستان به منزل ایشان رفتیم چند نفر از دوستان و فامیلانش را هم دعوت کرده بود.

لازم به یادآوری است قبل از ظهر روز سه‌شنبه قبل از دیدار با دکتر بالسانی به دفتر یه‌کیتی علمای دینی شهر هولیر رفتیم. رئیس آن مرکز ماموستا عبدالله از نوادگان دانشمند بزرگ جهان اسلام علامه ملا‌محمد ابن آدم است- که ماموستا ملا‌محمد خال در کتاب خود: به نام شیخ معروف برزنجی، می‌فرماید: ابن آدم که استاد مولانا خالد است به فارابی دوم معروف بوده است و با عقیده‌ی مولانا خالد در تصوف مخالفت کرده است- ماموستا ملا‌عبدالله، پس از سلام ومعارفه، در مورد هدف از تشکیل آن مرکز و وظایفی که به عهده دارد، سخنانی را ایراد کردند و فرمودند: هدف اصلی این مرکز بیان حقایق دینی و تربیت علمای وارسته و استقلال فکری آنان و دفاع از اسلام و رفع مشکلات دینی مسلمانان است. هر چند ماموستا ملا‌عبدالله سنش از اکثر روحانیون حاضر در مجلس کم‌تر بود ولی از احترام خاص در بین آنان برخوردار بود. اعتماد به نفس و تسلط بر گفته هایش شایستگی چنین احترامی را توجیه می‌کرد. به هنگام خداحافظی به هر یک از ما یک جلد تفسیر قرآن ترجمه ماموستا هژار که به وسیله‌ی آن مرکز چاپ شده بود، اهداء فرمودند.

بعد از ظهر روز سه شنبه از ساختمان تاریخی و باستانی قلعه هولیر و مسجد تازه ساخت و دیدني جلیل خیاط كه گویا 4 میلیارد دینار هزینه دربرداشته است، دیدن کردیم. به راستی اعجاب برانگیز بود. بعد از ادای نماز عصر در مسجد جلیل خیاط به دیدن ماموستا ملا‌سید احمد خطیب مشهور هولیر رفیتم. برای شام، مهمان یکی از دوستان جناب حاج رحمان به نام کاک خوشه‌وی، مدیر شرکت خال کروپ شدیم و جناب ماموستا سید احمد و عده دیگر بر جمعیت ما افزوده شدند. شب در منزل کاک خوشه‌وی خوابیدیم. صبح روز چهارشنبه پس از خداحافظی از رفقای سلیمانیه به علت عارض شدن کسالت برای جناب ماموستا برده‌رشی، تصمیم به بازگشت به ایران از مرز حاج عمران گرفتیم. کاک خوشه‌وی به همراه برادرش کاک احمد که تازه از سفر چند ساله آلمان برگشته بود، ما را تا شهر زیبا، سرسبز و ییلاقی شقلاوه با ماشین خود بدرقه کردند و هر چند خود در شقلاوه خانه‌ی ییلاقی داشتند، ولی در یک چلوکبابی مخصوص با الحاح به صرف نهار از ما پذیرایی کردند. سپس با رو بوسی از هم خداحافظی کردیم. باید گفته شود مسیر هولیر - حاج عمران، از هیچ لحاظ با مسیر مریوان - سلیمانیه قابل مقایسه نیست. مسیری است آباد سرسبز و پر جمعیت. بعد از شقلاوه و عبور از شهر نسبتاً بزرگ و آباد سوران و دیدن دره‌ی پر آب و بسیار با صفای معروف به «گه‌لي عه‌لی به‌گ» نزدیک ساعت 6 به مرز حاج عمران رسیدیم. پس از يك ساعت معطلی وارد خاک پاک وطن شدیم و از طریق پیرانشهر و نقده و مهاباد در حدود ساعت 11 شب وارد شهر سقز شدیم. از ابتدای سفر تا رسیدن به سقز سرحال بودم و بدون احساس نارحتی یا بی‌خوابی و خستگی فعالانه مراحل سفر را پشت سر می‌گذاشتم. پس از رسیدن به شهر سقز، خستگی و بی‌تابی سراسر وجودم را فراگرفت. هر چند استاد برده‌رشی و حاج عبدالرحمن اصرار کردند آن شب هم در منزل حاج عبدالرحمن در خدمتشان بمانم و لی ترجیح دادم به منزل دامادم، آقای احمد عزیزی بروم و تا ظهر روز پنجشنبه به استراحت بپردازم. سرانجام پس از کسب اجازه به منزل دخترم رفتم.  در حدود ساعت 10 صبح از خواب بیدار شدم. پس از صبحانه و گرفتن دوش و اصلاح سر و ریش و رفع خستگی و کسالت، متوجه شدم که پاهایم به شدت ورم کرده است. بعد از ظهر به سنندج برگشتم. در حدود يك ماه از ورم پاهایم رنج کشیدم.

 چون در این سفر کوتاه از محضر استاد عالیقدر، ماموستا برده‌رشی و جناب ماموستا سید عمر حسینی، امام جمعه آیچی و برادر بزرگوار جناب حاج عبدالرحمن، کمال استفاده را نمودم و از بزرگواری علما و بزرگ مردان کردستان عراق نهایت محبت و مردانگی و مهمان‌نوازی را احساس و لمس کردم خواستم با نوشتن این چند صفحه حق این بزرگواران را مانند حلقه‌ای مفرغ در گردن خود ثابت نگهدارم و با مرگ هم آن را به فراموشی نسپارم. هر چند ممکن است که جناب حاج عبدالرحمن خوشش نیاید ولی باید بگویم در طول سفر علاوه بر انجام کارهای روزانه و رانندگی که به عهده حاج عبدالرحمن بود، ظاهراً به عنوان مادر حساب، تمام هزینه‌ها را نیز پرداخت می‌کرد. وقتی در پایان سفر خواستار تسویه حساب شدیم با قسم و عصبانیت با ما روبه رو شد و ما را شرمنده‌ی خود قرار داد. امیدوارم خداوند متعال به پاداش حسن اخلاق و حسن نیت و زحمات زیادی که متحمل شدند، سعادت دارین را به ایشان عطا فرماید.

ابوبکر حسن زاده 22/6/1389