اشاره: جلسهای در موسسهی معرفت و پژوهش در اواخر اردیبهشت ۱۳۸۷ برگزار گردید. در این جلسه آقای ملکیان طی صحبتی کوتاه به موضوع جدید و درخور اهمیتی با عنوان حکمت «به من چه؟» پرداخت. گزارش این سخنرانی را در این نوشتار، جهت اطلاع دوستان میآوریم. امید است مقبول افتد.
در زمین دیگران خانه مکن
کار خود کن کار بیگانه مکن
آقای ملکیان در ابتدای صحبت خویش و برای پرهیز از اشتباه در فهم حکمت «به من چه؟» این مفهوم را از آن چه معمولاً در افواه عمومی گفته میشود، جدا کرد. بهتعبیر ایشان، این «به من چه؟» با آنچه که از سوی بعضی از مردم که برای عدم مشارکت در امور اجتماعی عنوان میکنند، متفاوت است. این «به من چه؟» که نسبت به احوال همسایه و دیگران بیتفاوت باشیم امری ناپسند و توصیهنشدنی است. البته این تلقی مورد بحث نیست. بلکه «به من چه؟» مورد نظر تلقی بسیار عمیق و معنوی از جهان است که در بسیاری از عرفا و متفکران ژرفاندیش در طول تاریخ دیده شده است.
آقای ملکیان در این بحث صرفاً به نقل قولهایی از مقالات شمس در مواضع مختلف اشاره کردند و گزیدههایی از آن را قرائت کردند.
شمس نقل میکند: به کسی گفتند خانچه میبرند، گفت به من چه؟ گفتند بهطرف خانهی تو میبرند، گفت به شما چه؟
تلقی «به من چه؟»(که یکی از ارکان تفکر شمس است) مبتی است بر اینکه هیچ چیزی در زندگی من جز کردار و عمل من (چه فعل بیرونی و چه درونی) موثر بر سرشت (وضع نسبتاً ثابت شخصیت) و سرنوشت من (تطورات شخصیت) نیست. و کردار یعنی دگرگونیهایی که در جهان درون و بیرون خودم پدید میآورم. آدمی در برابر سه مقوله قرار میگیرد که باید وضع خویش را در برابر آنها معلوم کند. آن سه مقوله عبارت است از:
1. واقعیتها
2. دانشها
3. کنشها و افعال
واقعیتهایی که به من ربطی ندارد:
خیلی از واقعیتها وجود دارد که ممکن است بسیار هم مهم باشند اما به ما ربطی ندارند. به ما ربطی ندارد از آن جهت است که به کردار ما ربطی ندارد، بنابراین به سرشت و سرنوشت ما ربطی ندارد، و درنتیجه به شادی و ابتهاج درونی ما ربطی ندارد. مهمترین این واقعیتها وجود خدا و وحدت وجود است.
شمس:
گفت: خدا یکی است
گفتم: اکنون ترا چه؟ (به تو چه ربطی دارد؟) چون تو خود در عالم تفرقهای، صد هزاران ذره شدهای، هر ذره در عالمها پراگنده، پژمردهای، افسردهای، فروفسردهای. تو را از یکی بودن خدا چه حاصل؟ او خود هست؛ وجود قدیم او هست اما به تو چه؟ تورا چه؟ تو خود نیستی. از هستی، تو چه سود میبری؟
شمس:
از عالم توحید تو را چه؟ از آن که او واحد است تو را چه؟ به تو چه که او واحد است؟ چون تو خود صد هزار بیشی. هر جزوت به طرفی افتاده.
دانشهایی که بهمن ربطی ندارد:
الف – دانشهایی که دانشاند، اما بهدرد ما نمیخورند.
شمس: تو را از قدم عالم چه؟ تو قدم خویش را معلوم کن. هیج اندیشیدهای که تو خود قدیمی یا حادث؟
ب – دانشهایی که دانشاند اما مال خود من نیستند بلکه گزارش اقوال و دانش دیگران است.
(احتمالا در وقت تلاوت قرآن توسط شخصی) شمس میگوید: هله هله، این سخن پاک ذوالجلال است و کلام مبارک اوست. اما تو چیستی؟ از آن تو چیست؟ کلام تو کدام است؟ این احادیث همه حق است و پرحکمت. آری هست، اما بیار که از آن تو کدام است؟ مرا بگو چه سخنی داری؟ نه چه سخنی دیگران گفتهاند.
پیامبر فرمود: آنچه به تو ربطی ندارد فرو بگذار ولو چیز زیبایی باشد.
بنابراین خیلی چیزها را نباید آموخت. خیلی از دانستههای ما از مقولهی زهر شیرین است. اینها علم ناسودمندند، بلکه زیان هم میرسانند. این دانستهها بار خاطرند و حرکت من را به سمت ابتهاج درونی و شادی والا، کند میکنند. مزاحمند و آدمی را گرانبار میکنند.
کردارهایی که به من ربطی ندارند:
شمس خجندی بر خاندان خود میگریست و من بر خود شمس خجندی میگریستم. میگفتم بر خاندان چه میگری؟ آنان بهخدا پیوستند. یکی به خدا پیوست بر او میگریند؟ چرا بر خود نمیگری؟ اگر بر حال خود واقف بدی بر خود میگریستی.
همچنین باید در مورد فکرها، بحثها، اثبات و نفیها و دوستی و دشمنیه
نظرات