مقدمه:
یکی از مشکلات دامنگیر جامعه سیاسی ایران، نداشتن نگاه تاریخی و دورانی به امور یا وجود ابهام و اختلاف نظر میان فعالان سیاسی در امر تبیین خصوصیات دوران حاضر و ویژگیهای مرحله کنونی تحول جامعه است؛ ابهامی که خود علت بسیاری از ناکامیهای راهبردی و سرگشتگی نیروهای سیاسی و اجتماعی است. بیشتر فعالان سیاسی اساساً فاقد نگاه دورانی و تاریخی به امور جامعه و تحولات آن هستند. حوادث را در ظرف شرایط تاریخی و با عطف به پیشینه تاریخی شان و جهت گیری آنها به سوی آینده بررسی و تبیین نمیکنند. جدا از اینکه بعضاً با رویکرد تکاملی به تاریخ مخالف اند و جامعه را همانند یک برش میکروسکوپی در یک مقطع زمانی و بریده از دیگر حلقههای تحول آن، شناسایی میکنند. این کار به معنای جزء نگری در روش شناخت جامعه و تحولات آن است.
آنچه پدیدههای گوناگون حیات اجتماعی را به هم متصل میکند و معنای واحدی به آنها میدهد، کلیتی انضمامی است که از همبستگی و ارتباط معنادار میان مراحل پی در پی تحول واقعیتهای جامعه به دست میآید و به تاریخ یک قوم و جامعه، نوعی وحدت، انسجام، پیوستگی و تداوم میبخشد. کلیت تاریخی را نباید با نوع کل گرایی خام انتزاعی و غیرانضمامی هم معنا گرفت. البته مرحله بندی تحولات جامعه بدون باور به اصل تکامل اجتماعی و تاریخی نیز امری ممکن و معمول هم هست. در این نوع مرحله بندی نیز امکان پیروی از روش «جزء در پرتو کل» هرچند در محدوده همان مرحله خاص، برای پژوهشگر وجود دارد، اما از برقراری پیوند و ارتباطی معنادار میان جامعه کنونی و گذشته تاریخی آن عاجز است. اضافه بر آنکه روزنهیی برای نگاه به آینده به روی آدمیان نمیگشاید. به همین خاطر این نوع نظریههای اجتماعی و تاریخی، از پروراندن بذر زندگی جدیدی که انسانها میتوانند و باید به یاری اندیشه و دستهای خود در خاک عصر حاضر کشت کنند، عقیم و از روشن کردن شعله امید به فردای بهتر در دلهای آزرده از بیعدالتی و آرزومند رهایی و آزادی ناتواناند.
ایران در عصر مدرن یا پیشامدرن
عموماً عصر مشروطیت را مقطع تجدید دوران در جامعه ایران توصیف میکنند. اما نه در تعریف ماهیت و خصوصیات دوران پیشامشروطه اتفاق نظر وجود دارد و نه در تعیین ماهیت دورانی که بعد از انقلاب مشروطه در ایران آغاز شد. اکثر صاحب نظران معتقدند انقلاب مشروطیت، مقطع گذار از دوران پیشامدرن (عصر سنت) به دوره مدرن است. اما در اینکه با انقلاب مزبور، جامعه ایران به عصر مدرن قدم نهاد یا در حال عبور به دوران مدرن است یا همچنان در مرحله پیشامدرن متوقف مانده است، میان اهل نظر توافق نیست. ضمن آنکه میدانیم مفاهیم «مدرن» و «پیشامدرن» از طریق ادبیات سیاسی و فلسفی و جامعه شناختی غرب به کشور ما وارد شده است و بعضاً مفاهیم مزبور را بدون دخل و تصرف و تطبیق و بازسازی برای تبیین تحولات و تعیین و صورتبندیهای جامعه ایران به کار میبرند و بخشی به همین خاطر است که بر پایه این نوع تبیینها، نتوانستهاند هدفهایی تحققپذیر و راهبردهایی موفق تدوین کنند و یک مرحله از تحول جامعه را با موفقیت تا آخر به پیش ببرند.
تفاوت معنای سیاست ورزی در عصر انقیاد و آزادی
در توضیح علل این عدم موفقیتها توجه به نکات زیر حائز اهمیت است. با فرض اینکه برای جامعه ایران هم بتوان وجود دو دوران متمایز مدرن و پیشامدرن را مسلم گرفت، اولاً خصوصیات و ماهیت هر یک از این دو دوره در ایران با مشابه آنها در جوامع غربی متفاوت است. جوامع در تحول تکاملی خود مسیر واحدی را طی نمیکنند و از مراحل عیناً مشابهی عبور نمیکنند. به عبارت دیگر سیر تحول جوامع بشری تک خطی و مستقیم نیست، لذا هر نوع شبیه سازی میان جامعه ایران و جوامع غربی، گمراه کننده است. ثانیاً اختلاف زمانی میان تحولات دورانی جامعه ایران و جامعههای اروپایی را باید لحاظ کرد. یعنی حتی اگر بپذیریم گذار از دوران پیشامدرن به عصر جدید، فرآیندی عام و جهانشمول است و همه جوامع ناگزیر آن را تجربه میکنند، این امر ثابت نمیکند که چون غرب در عصر مدرن زندگی میکند و بسیاری از ارزشها و نهادهای جدید متعلق به خود را جهانی کرده، پس جامعه ما نیز در وضعیت مدرن قرار گرفته است. برعکس اثبات تفاوت «دورانی» میان ایران و جوامع غربی چندان دشوار نیست. برای این منظور باید مهم ترین خصوصیاتی را که در جریان گذار از دوران پیشامدرن به عصر جدید در غرب دستخوش تغییر شدند، از نظر بگذرانیم.
برای پرهیز از تفصیل، خصلت اصلی جوامع پیش از رنسانس و عصر جدید را میتوان در گرفتاری و اسارت مردم آن دیار در سه نوع انقیاد خلاصه کرد؛ انقیاد و وابستگی فکری- فرهنگی که مشخصه اصلی آن، وابستگی شعور و خرد انسان پیشامدرن به مراجع بیرونی و مستقل از خویشتن خویش است. از عوارض مهم این نوع وابستگی، فقدان آزادی تفکر، تولید و پردازش معرفت، فقدان قدرت تشخیص حقیقت و استقلال وجدان در داوری است. اکثریت مردم جوامع مزبور، در این گونه امور به منابع و آگاهیهایی تکیه میکردند و دل میسپردند که از مرجعی فوق بشری به آنها ابلاغ میشد و خود در تولید یا دستیابی به آنها دخالتی نداشتند. از آنجا که عامل اصلی این انقیاد بخشی از اعتقادات درونی مردم بود، خصلت اجباری و تحمیلی و نقش منقاد سازی آن احساس نمیشد. آنها آزاد نبودند که خود مستقلاً درباره امور بیندیشند و بر پایه نیروی فکر خود کسب معرفت کنند و با حقایق جهان آشنا شوند. به گفته کانت، آزادی، جرات فهمیدن و کسب دانایی را نداشتند. انقیاد دوم، وابستگی و اسارت در سلطه مناسبات قدرتهای سیاسی متمرکز، سلطنت مطلقه و رهبران خودکامه و انقیاد سوم، وابستگی زندگی اجتماعی و اقتصادی آنان به اراده و قدرت اربابان و طبقات استثمارگر یعنی فئودالها و زمینداران بزرگ بود. به عبارت دیگر، شریانهای حیات مادی، سیاسی و اجتماعی و فرهنگی شان به اراده و تصمیمات آن قدرتها وابسته بود که بدون دخالت و رضایت مردم، سرنوشت آنان را رقم میزدند. اکثریت مردم رعایای وابسته به اربابان، روسا، پادشاهان و فئودالها و رمههای چشم و گوش بسته کلیسا بودند. بردگی و تابعیت اجتماعی و سیاسی با تابعیت و بردگی فکری و فرهنگی همراه بود و هر یک دیگری را تقویت و بازتولید میکرد. کارگزار اصلی یکی از این سه انقیاد، کلیسا و دیگری فئودالیسم و سومی سلطنت بود. آنها جسم، فکر و روح مردم را به بند کشیده و مانع از تحقق آزادی و خودمختاری و بروز استعدادهای انسانی شان میشدند.
انسان غربی زمانی قدم به دوران جدید گذاشت که خویشتن را از اسارت در هر سه انقیاد رها ساخته و صاحب آزادی فکر، اراده و وجدان شد. به قابلیتهای نیروی خرد برای دستیابی به حقایق امور پی برد و همان را مرجع اصلی و انحصاری کسب هر نوع آگاهی و تنها معیار حقیقت و میزان داوری قرار داد. هر آنچه ذهن را به منابع و مراجعی بیرون از خرد و عالم انسانی وابسته میساخت، دور ریخت و به خویشتن جرات دانستن بخشید. پیش از این هرآنچه از سنت گذشتگان و البته با واسطه متولیان به او میرسید، دربست میپذیرفت و پیروی میکرد. آنها حقایق مطلق و ثابت و جاودانهیی تصور میشدند که ذهن بشر معمولی امکان دسترسی به آنها را ندارد اما اکنون خود را صاحب خرد خودبنیاد و نقادی میدید که میتوانست در وجود همه چیز شک کند و همه چیز را مانند شیء در برابر خود قرار دهد و از بیرون و مسلط بر آن، آن گونه که اقتضای سازوکار ذهن اوست، مورد شناسایی قرار دهد و به یاری شناختی که از این طریق به دست میآید به هر نحو که خواست در موضوع (شیء) دخل و تصرف کرده، به کار گیرد. اکنون انسان آزاد بود درباره همه چیز تردید کند و از همه باورها و عقاید خود و اموری که پیش از آن قطعی مینمود، فاصله گیرد و مورد بازبینی قرار دهد، اصالت شان را انکار کند یا بپذیرد یا به نحو دیگری آنها را وصف کند. میتوانست هر ایدهیی را که به ذهن اش میرسید آزادانه بیان کند و مستقلاً درباره هر چیزی به داوری بنشیند. آزادی فکر و استقلال و وجدان و رای وی به رسمیت شناخته شده و به وسیله نظام حقوقی و سیاسی جدید حمایت میشد. هیچ عاملی جز حریم حقوق و آزادی دیگران و میثاقهایی که خود پذیرفته و گردن نهاده بود، آزادی و اختیار وی را محدود نمیکرد. در عصر جدید، کسی به خاطر نحوه تفکر و نوع اعتقادات و بیان آزادانه آرای خود مورد پرسش قرار نمیگرفت و مجازات نمیشد. به عکس، هم مردم جامعه و هم نظامات قانونی و حقوقی به این آزادی احترام میگذاشتند و از آن پشتیبانی میکردند. با ورود به عصر جدید همزمان زنجیرهای اشکال مختلف انقیاد سیاسی، اجتماعی و اقتصادی نیز پاره شدند و حاکمیت هر فرد بر کار، زندگی، روابط و مناسبات اجتماعی اش محقق شد. حقوق الهی پادشاهان و اشراف و ارباب کلیسا ملغی شدند و قوانین و قراردادهایی که با رضایت مردم و بر اساس نظر و رای آزاد آنان منعقد میشد مبنای اداره امور، تفویض مسوولیتها و حل و فصل اختلافات قرار گرفتند. دموکراسی به عنوان راه و رسم کشورداری و بالاتر از آن شیوه زندگی و اساس مناسبات اجتماعی و سیاسی میان مردم رسمیت یافت. همه انواع اقتداری که مشروعیت شان از عقل یا از رای و رضایت مردم (خرد جمعی و بین الاذهانی) و به طریقی آزاد بیان و محقق نشده بود، بی اعتبار و بلا اثر اعلام شدند. دوران انقیاد فکری- فرهنگی (ذهنی و معنوی)- سیاسی- اجتماعی و اقتصادی (عینی و مادی) سپری شده و عصر آزادی فکر و خودبنیادی خرد و دموکراسی فرا رسیده بود. اکنون مردم این جوامع میتوانستند در عالم نظر و تا حدود زیادی عالم حقوق و قانون و بسیار محدودتر از آن در عرصه عمل درباره همه چیز بیندیشند، انتقاد و اعلام نظر کنند. میتوانستند آزادانه با هم روابطی ویژه بر اساس علایق مشترک و نظریات و راهکارهای توافق شده برقرار و وارد اشکال مختلفی از همبستگی و همکاری شوند و در چارچوب نهادها، سازمانها و انجمنهایی که خود تاسیس یا انتخاب میکردند، متشکل شوند. میتوانستند از همه ابزارهای رسانهیی برای بیان دیدگاهها و آگاه ساختن دیگران از نظریات خود استفاده کنند. با یکدیگر در مورد امور عمومی گفت وگو و تبادل نظر کنند و برای به اجرا درآوردن شان به جلب نظر و آرای مردم پرداخته و در مجامع قانونگذاری به تصویب برسانند. اگر سازوکار جدید دموکراسی به خوبی عمل میکرد و مشکلات و موانع دیگری در برابر نبود، برای همگان این امکان وجود داشت که نظریات و مطالبات خود را پس از جلب موافقت مردم و با حمایت آنان از راههای دموکراتیک قانونی تضمین شده محقق گردانند.
به همین خاطر هدفها و انگیزههای سیاست و سیاست ورزی در عصر جدید و در نظامات نوین دموکراتیک با مبارزه و سیاست در دوران انقیاد (پیشامدرن) به کلی فرق کرده است. در جامعههایی که در شرایط «انقیاد» به سر میبرند، معضل اساسی که موضوع اصلی سیاست ورزی است، امر رهایی از قیودی است که آزادی فکر و وجدان و اراده انسانها را به بند کشیده و آنان را از حاکمیت بر جسم، کار، روابط اجتماعی زندگی و سرنوشت خود محروم نگه داشتهاند. به عبارت دیگر، دغدغه اصلی آنها «رهایی» از سه نوع انقیاد اساسی(فکری، سیاسی و اجتماعی- اقتصادی) است. حال آنکه در جوامع جدید و دموکراتیک معضل اساسی هر فرد یا گروهی این است که چگونه موافقت و همدلی بقیه مردم را برای قرار دادن مطالبات خود در دستور کار مراکز تصمیم گیری و قانونگذاری، تصویب و اجرای آنها، جلب کند. اکنون این «حق» و «امکان» را یافتهاند تا زیستی دموکراتیک پیش گیرند و مشکلات خود را از طریق مباحثه و گفت وگوی مستدل با یکدیگر و رسیدن به توافق و اجماع بر سر موضوع و راه حلها فیصله بخشند. بنابراین هم و غم آنان، به یافتن یا ابداع موثرترین راههای طرح و حل مسائل، رسیدن به فهم بین الاذهانی و توافق نظری و سپس همکاری عملی و اقدام مشترک برای به اجرا گذاشتن آنها مصروف میشود. آنها مجازند برای پیشبرد مطالبات خود دست به تشکیل حزب یا اتحادیه و سندیکا بزنند. میتوانند انواعی از انجمنها و نهادهای مدنی پدید آورند. روزنامه و نشریات گوناگون منتشر سازند. برای انجام هیچ یک از اینها مشکل اخذ مجوز ندارند و موانع قانونی و ساختاری یا اجتماعی آنان را از ایجاد انواع تشکلها، انتشار هر نوع کتاب و نشریه یا گفت وگو و تجمع و دیگر نمایشهای اعتراضی باز نمیدارند، تنها به شرطی که مخل آزادی و امنیت دیگران نشود و با خشونت همراه نباشد. مشکلات آنها از نوع تهیه منابع مالی، جلب همکاری و توافق دیگران در طریق گفت وگو و مباحثه و ابداع روشهای راهبردی موثرتر و کارآمد و سرانجام کسب موفقیت در رقابتهای سیاسی و انتخاباتی است.
در مقابل، مسائل و مشکلات اصلی در برابر مردم جامعههای تحت انقیاد به کلی از نوع دیگری است. آنها حق اندیشیدن و بیان آرا و عقاید خود را ندارند و مجاز به انتقاد و اعتراض به عقاید رسمی و سیاستهای حکومتها و قوانین و سنتهای حاکم نیستند. اجازه ندارند آزادانه حزب تشکیل دهند و روزنامه، نشریه و کتاب منتشر کنند. در تدوین قوانین و چگونگی اداره کشور، رای و نظر آنان به حساب نمیآید. راههای ورود به عرصههای تصمیم گیری و سیاستگذاری یا حوزه حکومت به روی آنان مسدود است. حقوق انسانی شان پذیرفته نشده و حق بیان اندیشه از آنان سلب شده است. مساله آنها قبل از هر چیز رهایی از انقیاد، اجبار و وابستگی است. تحت چنان شرایطی برای طرح مطالبات و رفع نیازهای خود راهی جز درخواست از مراجع قدرتی که به آنها مقید و دلبستهاند، پیش رو ندارند. آنها فقط میتوانند درخواست خود را طرح و طلب کمک و حمایت یا بخشش کنند. همه چیز به اراده آن مراجع وابسته است. اگر نخواهند یا مصلحت ندانند، نمیدهند و اگر بر سر خشم آیند، مجازات میکنند و بر محرومیتها میافزایند. پس مردم در این جوامع مجبورند برای حق آزادی، فکر کردن، دانستن، بیان عقیده، تردید کردن و انتقاد و ایراد گرفتن، آزادی انتخاب شیوه زندگی و نوع همکاری و همبستگیهای اجتماعی، حق تعیین و اداره سرنوشت خویش و رهایی از سلطه اربابان و مناسبات بردگی، ارباب و رعیتی مبارزه کنند؛ خواستههایی که تحقق آنها مساوی سلب اقتدار از مراجع مزبور و از بین رفتن مشروعیت و اعتبار آنان است و به همین خاطر برای هر دو طرف، تضاد و کشمکش مساله مرگ و زندگی است. اهداف آنان محدود به افزایش حقوق و مزایا، کاهش یا افزایش مالیاتها، هزینههای خدمات و تامین اجتماعی، افزایش سطح اشتغال و کاهش بیکاری، سیاستهای آموزشی و بهداشتی، توسعه بخش خصوصی یا عمومی، محوریت صنعتی یا کشاورزی و دهها مساله از این نوع نیست که در جامعههای دموکراتیک توسط احزاب، گروهها، سازمانهای صنفی و دیگر نهادهای مدنی به نمایندگی از طرف قشرها و طبقات مختلف، در عرصه عمومی به بحث و گفت وگو گذاشته و در مطبوعات و رسانهها منعکس میشود و همگان از دلایل طرفهای بحث مطلع میشوند و در مقام داوری قرار میگیرند. از درون این مباحثات و گفت وگوها افکار عمومی و خرد جمعی شکل میگیرد و صف بندیها پیرامون موضوع در رقابت انتخاباتی انعکاس مییابد. برنده و بازنده هر دو در صحنه باقی میمانند و رقابت و مبارزه ادامه پیدا میکند و چه بسا در دور دیگر بازندهها برنده شوند. بازیگران تغییر میکنند، اما آنچه بر جای میماند آزادی رقابت و حق انتخاب و تعیین سرنوشت برای همه اعضای جامعه است. منظور این نیست که در جامعههای دموکراتیک همه چیز طبق قواعد رسمی و پذیرفته شده و عادلانه جریان دارد. سلطه سرمایه داری بر جوامع مزبور و قرار گرفتن ابتکار عمل و رهبری عرصه سیاست در دست نخبگان و نمایندگان این طبقه اشکال جدیدی از انقیاد اجتماعی و اقتصادی و به شکل ناآشکاری انقیاد فرهنگی و سیاسی را پدید آورده است. اما اینها ربط مستقیمی با قواعد دموکراسی و اصول آزادی و برابری ندارد، بلکه معلول انباشت ثروت، مالکیت در دستهای یک قشر ممتاز سرمایه دار (و تغییر شکل زنجیرهای انقیاد اقتصادی) است که به آنها امکان میدهد بخش اعظم ابزار، امکانات و فرصتهای زیست و رقابت دموکراتیک را در کنترل خویش بگیرند و بازی را به سود خود هدایت کنند. با این حال راه برای تغییر قواعد بازی به روی نیروهای اجتماعی تساوی طلب و ضدانقیاد دست کم در مقام نظر، به کلی مسدود نیست یعنی اگر روزی معلوم شود زنجیرهای انقیاد نوین در برابر فشارها و اقدامات دموکراتیک نیروهای ضدسلطه مقاومت میکنند و معلوم شود آنها راهی در جهت مخالف آنچه تا آن روز در مسیر توسعه آزادیها و حقوق برابر پیموده شده است، پیش گرفتهاند، چه بسا سیاست رهایی بخش دوباره اهمیت و محوریت پیدا کند و بر سیاست و زیست دموکراتیک اولویت یابد.
بروز شکاف میان وضعیت ذهنی و «وجودی»
از این موضوع که نیازمند بررسی دقیق و مستقل است بگذریم، بحث فعلی درباره تفاوت ویژگی سیاست ورزی در دو گروه جوامع نوین و پیشانوین است. آنچه فهم تفاوت موقعیت دورانی را برای بسیاری فعالان سیاسی و حتی اهل نظر و قلم در جامعههای پیشامدرن دشوار کرده، پدیده جهانی شدن و نفوذ و گسترش مظاهر فرهنگ و تمدن نوین مغرب زمین در جامعههای تحت انقیاد است. اغلب جامعههای غیراروپایی در زمان تماس و رویارویی با تمدن و فرهنگ مدرن در دورهیی از رکود فکری به سر میبردند. وقتی زیر تاثیر آثار متضاد هم روشنگرانه و هم مخرب و نابود کننده این رویارویی، درصدد دفاع از موجودیت خود برآمدند، برای رهایی از ضعف و مغلوبیت و سلطهیی که بر آنها تحمیل شده بود، تنها یک راه در برابر خود یافتند و آن اقتباس پی در پی نظریههای، مدلها و برنامههایی بود که فکر میکردند عامل نو شدن، توسعه و قدرتمند شدن کشورهای غربی بودهاند. همراه با توسعه ارتباطات و مراوده میان این جوامع و کشورهای غربی، سیل کالاهای مادی، فکری و فرهنگی آنها به سوی جامعههایی خارج قارهیی جاری شد. بسیاری این کالاها را مصرف کردند و در اثر آن هم ظاهر زندگی شان نو شد و هم ذهن شان از ایدهها و نظریههای جدید انباشته شد، بی آنکه منش و شخصیت اخلاقی و به تعبیر دیگر «هستی» آنها از این تغییرات معرفت شناختی پیروی کند. شکاف میان «ذهنیتی» که زیر تاثیر شبکه ارتباطات رسانهیی و جریان مدام اطلاعات هر لحظه نو میشود و با آخرین تحولات معرفت شناختی در غرب هماهنگ میشود و منش و رفتار و شخصیت اخلاقی که از سرمشقها و فرهنگ متفاوتی متاثر است و رنگ میپذیرد، آثار متعددی در شئون مختلف حیات جامعه و افراد بر جای گذاشته است. مهم ترین آنها، دوپارگی وجودی ناشی از تداخل عناصر فکری، فرهنگی و ارزشها و شیوههای زیست جدید غربی با ارزشها و شیوه زیست بومی است که در اثر آن یکپارچگی و انسجام درونی پیشین و وحدت شخصیت و هستی اجتماعی مردم از بین رفت. تا زمانی که مردم به صفت فردی یا جمعی تنها در درون ظرف فرهنگ ملی (سنت) میاندیشیدند و احساس و عمل میکردند، انسجام درونی، یگانگی و یکپارچگی شخصیت فردی و اجتماعی شان محفوظ بود. اما با تداخلی که صورت گرفت، در درجه اول «ذهنیت» نخبگان و سپس توده مردم تغییر کرد. آنها آگاهیهای روزافزونی از اندیشهها، ارزشها و شیوههای زندگی مدرن به دست آوردند. از خصوصیات «انسان مدرن» مطلع شدند. بسیاری از آن ایدهها و ارزشها را باز هم به طور ذهنی پذیرفتند و با این پذیرش، به غلط خود را انسانی مدرن یافتند. پس سعی کردند با الگو قرار دادن ایدهها و سرمشقهای جدید، ساختارها و قوانین جامعههای خود را بازسازی (یعنی نو) کنند. در حالی که آشنایی آنها با مدرنیته در سطح ذهنیت (سوبژکتیویته) متوقف مانده بود. ارزشها و اصول نوین، در یک رشته تجربههای وجودی به طور مستقیم (و شهودی) درک نشدند. در نتیجه محرکهای وجودی رفتار آنان، همچنان از تجربیات بی واسطهیی که با اصول و ارزشهای فرهنگ ملی و تاریخ قومی خود داشتند، تاثیر میگرفت. آنان از سرمشقهای موجود در حافظه تاریخی و ضمیر ناخودآگاه جمعی خود پیروی میکردند. به عبارت دیگر، ریشه محرکهای وجودی شان از فرهنگ و تاریخ این سرزمین تغذیه میشد. اما ذهنیت آنها از آبشخورهای فرهنگ و تمدن مدرن سیراب میشد. با این تفاوت که آنها میتوانستند از ذهنیت خود که ارزشی بیش از یک «داشته» ندارد، فاصله بگیرند و آنها را در پرانتز بگذارند و فراموش شان کنند یا همانند «کالا» برای مبادله در بازار سیاست و جامعه در معرض تماشا بگذارند یا آنها را وسیله تفاخر و برتری جویی قرار دهند.
میتوانستند آنها را به دیگران آموزش دهند و تبلیغ کنند و بر سر دفاع از حقانیت و درستی شان با یکدیگر به جدال، بحث و منازعه بپردازند. اما این جدایی از شخصیت و منش اخلاقی و خصلتهای وجودی شان ممکن نبود، آنها سکانداران حقیقی رفتار و کنشهای اجتماعی افراد به ویژه در موقعیتهای بحرانی و تهدید آمیزند، ولی درباره آموختههای جدید توسط ذهن همین قدر میتوان گفت که به رغم پذیرش ذهنی و اذعان (از دید معرفت شناختی) به صحت، وقتی زمان عمل فرا میرسد و میخواهند در موقعیتهای مختلف زندگی اجتماعی و در آزمونهای دشوار به واکنش بپردازند، آن «داشتهها» فراموش میشوند و کنشگران از منش اخلاقی و خصلتها و ارزشهای وجودی شده و سرمشقهای موجود در شعور ناخودآگاه خویش پیروی میکنند. در واقع آنان به لحاظ «ذهنی» از قیود و وابستگیهای پیشین رهایی یافتهاند، اما «وجوداً» هنوز در انقیاد و وابستگی به آموزهها و الگوهای درونی شده جوامع بیرون از خویش به سر میبرند. تاثیرپذیری ذهنی از ایدهها و آگاهیهای مدرن، موجب بروز احساس نوعی «اینهمانی» میان خود و «انسان مدرن» میشود یعنی شخص ذهناً خود را با آنان «همانند» تصور میکند و ایستاده در یک دوران، یعنی در عصر جدید و زیست دموکراتیک میپندارد، در حالی که وجود حقیقی فردی و اجتماعی شان هنوز در دوره انقیاد است و از ارزشها و سنتهایی متعلق به آن دوران متاثر میشود. این پدیده نشانه نوعی ازخودبیگانگی است که به دلیل همانند سازی ذهنی با مدرنیتهیی که فاقد هر نوع نسبت با هستی فرد و جامعه است، عارض میشود.
آثار «عوضی» دیدن زمان تاریخی
از دیگر آثار سوء این پدیده، نگاه کردن از منظر دوران نوین و زیست دموکراتیک به مسائل و حوادث جامعهیی است که هنوز از دوران انقیاد عبور نکرده است. این شبیه سازی ذهنی که تناظری با واقعیت ندارد، منشاء بسیاری ناکامیها و سرخوردگیهایی است که از طرح و پیگیری هدفها و راهبردهای نامناسب با دوره انقیاد و ندیدن تضادهای اصلی این دوره حاصل میشود. در حالی که تا مردم یک جامعه از هر سه شکل انقیاد فرهنگی، سیاسی و اجتماعی رهایی نیابند و زمام اراده و اختیار خود را به دست نگیرند، شعارها و مطالبات معطوف به زیست دموکراتیک امکان تحقق ندارند زیرا اسباب، لوازم و شرایط ضروری برای پیشبرد این نوع مطالبات در جامعه تحت انقیاد فراهم نیست. از این رو به درستی باید میان سیاست و سیاست ورزی در این دو دوره تاریخی فرق نهاد. تا زمانی که عصر انقیاد سپری نشده، سیاست باید معطوف به امر رهایی از همه اشکال انقیاد به ویژه شکل فکری و فرهنگی آن باشد و سیاست ورزی در همین چارچوب انجام گیرد. زمانی که آزادی فکر و بیان تامین میشود و اصول و ارزشهای دموکراسی نه تنها به لحاظ نظری (ذهنی و معرفت شناختی) پذیرش عمومی پیدا کرده و توسط قوانین و نظام حقوقی و سیاسی حمایت و تضمین شود، بلکه در شخصیت اخلاقی و در منش و هستی آنان نیز جایگزین شود، در آن صورت جامعه وارد دوره «زیست دموکراتیک» میشود و «سیاست» ماهیتی دموکراتیک پیدا میکند. در این دوره، یعنی در شرایط زیست دموکراتیک است که هدفها و برنامههای معطوف به روشها و مدلهای مختلف دموکراسی و نظامهای عدالت اجتماعی و الگوهای توسعه پایدار اقتصادی و انسانی، قابل بحث و گفت وگو و پیگیری و تحقق خواهند بود.[1]
غفلت از رویکرد دورانی به هدفها و راهبردهای توسعه سیاسی موجب میشود تلاشهای سخت و دوران سازی که پیشروان فکری و فرهنگی و فعالان و نیروهای اجتماعی برای آماده سازی خود و جامعه و فرهنگ جهت آغاز زیست دموکراتیک و صلح آمیز انجام دادند و تجربیات پرهزینه و دگرگون سازی که برای این منظور از سر گذراندند، مورد توجه جدی قرار نگیرد. هیچ یک از آن جوامع بی مقدمه وارد عصر جدید نشدند. آنها نیز دورهیی بس طولانی را در انقیاد سه گانه به سر بردهاند. دستگاه کلیسا و نظامهای فئودالی و پادشاهی مطلقه، قرنها مردم را در زنجیرهای انقیاد فکری- فرهنگی، سیاسی و اجتماعی- اقتصادی نگه داشته بودند. از زمانی که نخستین کوششهای فکری و عملی و خیزشهای اجتماعی برای رهایی از این اسارتکدهها آغاز شد، تا روزی که انسان مدرن و سپس جامعه مدرن متولد شد و اروپا قدم به عصر جدید و زیست دموکراتیک نهاد، نزدیک به چهار قرن طول کشید. این راه دراز و دشوار به سهولت پیموده نشد بلکه با رنجها و مصائب و محرومیتها و نشیب و فرازهای بسیار همراه بود. پیشروان ابتدا اندک و انگشت شمار بودند و به تدریج بر تعداد آنها افزوده شد. آنان به رها ساختن خود از زندان آگاهیها و آموزههای تحمیل شده از سوی مرجع رسمی بسنده نکردند، بلکه با درگیر شدن در تجربه عمل رهایی، رفتار و خلقیات خویش را نیز از وابستگی به نیروهای مسلط نجات دادند و وجود خود را با ارزشهای نوین درآمیختند. با ایجاد روابط و همبستگیهای خودمختار و آزاد در عرصههای مختلف زیست (معیشت و اقتصاد و فرهنگ) اندیشیدن، همکاری و زیست جمعی را در شرایط آزاد و خودمختار بر پایه خرد جمعی و میثاقهای اجتماعی شخصاً تجربه کردند. در نتیجه اصول و ارزشهای مدرن نه صرفاً به صورت ذهنی (مقولات معرفت شناختی) در یک تجربه شهودی (هستی شناختی) درک شدند. در بستر این نوع تجربیات و عملهای هدفمند بود که هستی منش و اخلاق اجتماعی آنها تغییر کرد و فهم و تفسیر تازهیی از جهان خویشتن به دست آوردند و این تفسیر و فهم تازه را شروع کردند که متقابلاً آنان را به سوی تجربیات تازه برانگیخت، که مآلاً به ایجاد نهادها و بسترهای عملی و مدلهای جدید زیست اجتماعی انجامید. همزمان بخش بیشتری از مردم وارد مناسبات نوین میشدند و به طور تجربی و شهودی با اصول و ارزشهای نوین آشنا میشدند به طوری که پیش از آنکه نظام سیاسی ساختار حقوقی جامعه به طور کامل دموکراتیک شود، هستی جدید اجتماعی انسان غربی عینیت یافته بود.
ندیدن این بخش مهم از تاریخ تحول جوامع غربی به نوبه خود زمینه را برای بروز پدیدههای شتاب زدگی، چپ روی، مرحله سوزی، تندروی، انقلابی نمایی و رادیکالیسم کاذب و در یک کلمه «عوضی دیدن» امور، قضایا، موقعیتها، مسوولیتها، هدفها و تضادهای دوران مساعد کرد. به تجربه مشروطه بازگردیم؛
1- نظر عدهیی از اهل تحقیق بر این است که انقلاب مشروطیت نقطه عطف تازه ترین چرخش دورانی تحولات جامعه ایران است که با آن مردم ایران دوران زندگی در انقیاد سه گانه (فکری- فرهنگی، سیاسی و اجتماعی) را ترک کردند و به عصر آزادی، برابری و حاکمیت عقل و عدل گام نهادند.
2- به همین خاطر اصلی ترین مطالبات و شعارهای مطرح شده از آغاز بیداری تا پیروزی انقلاب و تدوین و تصویب قانون اساسی در ذیل امر رهایی از انقیادهای سه گانه قابل طرح اند. ادبیات سیاسی و انقلابی و آثار فکری پدیدآمده در این دوره مشحون از خواست آزادی فکر و بیان، استقلال اراده و وجدان فردی و اجتماعی، حاکمیت اراده مردم در حق تعیین سرنوشت، اداره کشور بر مبنای رای و رضایت مردم، در چارچوب مدلی از دموکراسی به نام مشروطه، تامین استقلال از طریق کوتاه کردن دست قدرتهای خارجی از مداخله در امور داخلی میهن و نجات دهقانان و مردم محروم از سلطه و ستم اربابان از طریق الغای ارباب و رعیتی بود. با تصویب قانون اساسی و تاسیس مجلس شورای ملی و دولت منتخب ملی و تضمین آزادی احزاب و مطبوعات و انتخابات و مشارکت سیاسی مردم- صرف نظر از همه کاستیها و نارساییها- نخستین گام بلند به سوی آزادی و برابری و پی ریزی جامعه نوین دموکراتیک البته با همان سبک و شیوه خاص خود، به جلو برداشته شد.
3- اکنون این پرسش مطرح است که آیا در آن مقطع تاریخی، دوران انقیاد به پایان رسید و مردم ایران به طور واقعی وارد عصر مدرن و زیست دموکراتیک شدند؟ پاسخ میتواند مثبت یا منفی باشد. هر دو طرف میتوانند یک نگاه کلی و گذرا به ساختارها و مناسبات موجود و حوادث یک صد سال اخیر، در تایید نظر خود ارائه دهند. از یکسو میتوان به بسیاری مظاهر مدرن در زندگی مردم و در ساختارهای سیاسی و اجتماعی و اقتصادی کشور نظیر نظامهای مدرن آموزش، بهداشت و درمان، صنایع جدید و کابرد وسیع ابزار و سازوکارهای مدرن مدیریت استناد کرد تا آنجا که برای مخاطب جای تردید نماند که جامعه از هر نظر نوسازی شده و هم ردیف با کشورهای اروپایی در یک عصر زندگی میکنند.
از طرف دیگر نیز میتوان از میان نهادها و واقعیتهای اجتماعی- سیاسی و فرهنگی و رفتار و کنشهای جمعی مردم و قشرهای تحصیلکرده و لایههای روشنفکری و به ویژه جامعه سیاسی، شواهد روشنی که دلالت بر استمرار برخی از مهم ترین مناسبات، ارزشها و الگوهای رفتاری دوران انقیاد دارند، بیرون کشید.
از جمله میتوان به گستردگی وابستگی و انقیاد فکری بخش قابل توجهی از جمعیت و محرومیت آنها از آزادی تفکر و انتخاب و استقلال وجدان در تشخیص و داوری و اتکا به رای خرد خویش اشاره کرد و مشابه آن را در عادت رایج و تمایل مسلط به اقتباس و تقلید و دنباله روی بخش قابل توجهی از فعالان فرهنگ و سیاست از تولیدات فکری و فرهنگی و از نظریهها و مدلهای نظامات سیاسی و اجتماعی و اقتصادی و حالت تسلیم و وادادگی برخی به هر پدیدهیی که برچسب «مدرن» دارد، از رفتار و روشهای زندگی تا اندیشه و اعتقاد مشاهده کرد و نتیجه گرفت وقتی خودآگاهی و آزادی درونی (مثبت) تحقق نیافته و خرد انتقادی که شاخصه اصلی انسان عصر جدید است، شکل نگرفته است، چگونه میتوان از خاتمه دوران انقیاد سخن گفت؟
وجود انبوهی از مظاهر و ساختارهای مدرن و برخی نهادهای دموکراتیک و بیشتر شبه دموکراتیک را در این گونه جوامع نمیتوان انکار کرد. اما با کمی دقت متوجه میشویم این «نوشدن»ها بیشتر در «ذهنیت» افراد و گروهها رخ داده و از ظواهر امور فراتر نرفته است. به ویژه در رفتار و شخصیت افراد در کنشهای اجتماعی و تعامل اقتصادی و معیشتی روزمره زیست جهان و عرصههای عمومی، در مناسبات میان اعضای حکومت و مردم و میان گروههای مختلف، در حوزه قدرت یا جامعه سیاسی، نشان اندکی از شاخصههای دوران بلوغ عقلی، یعنی عقل گرایی، فردانیت، برابری، آزادی، اومانیسم، دموکراسی و حقوق بشر را میتوان یافت. آزادی عقیده و بیان، قلم، مطبوعات، احزاب، اجتماعات و آزادی رای و انتخاب کردن و انتخاب شدن و مشارکت سیاسی که از لوازم و مبانی دموکراسی است، بسیار محدود و نادر کالمعدوم است. نشانههای عینی و ذهنی هر دو نوع انقیاد به وضوح و در مقیاس نسبتاً وسیعی ملاحظه میشود. با توجه به این شواهد آیا نباید نتیجه گرفت در جامعه ایران مشابهتها با شاخصهای عصر جدید بیشتر صوری و به خاطر وجود برخی موانع مهم تاریخی، ساختاری و فرهنگی در میانه راه به دوران جدید، زمین گیر شده است؟ هر چند در این واقعیت تردید نیست که از شروع نهضت بیداری و مشروطه خواهی تا امروز، آگاهی از ایدههای مدرن به خصوص مقولههایی چون آزادی، دموکراسی و حق تعیین سرنوشت همه جا پراکنده و به عنصر مسلط در ادبیات سیاسی، اجتماعی و فلسفی این دوره تبدیل شده است، ضمن آنکه برخی نهادهای دموکراتیک مثل مطبوعات، احزاب و انتخابات و پارلمان با همه سستی و کم عمقی ماندهاند.
تغییر خویشتن اجتماعی شرط لازم تغییر ساختارهای اجتماعی
اما این مقدار برای شکل گیری و تثبیت زیست اجتماعی دموکراتیک کافی نبوده و نیست. در آغاز قرن به درستی جنبش سیاسی برای آزادی و دموکراسی بر دوش یک نهضت فرهنگی اصلاح دینی همراه بود. نزد بنیانگذاران اولیه و در صدر آنها سیدجمال الدین و اقبال لاهوری در ایران و پاکستان و محمد عبده در مصر، تغییر بینش مذهبی و رفتار و سلوک اجتماعی و اخلاق مردم نسبت به تغییرات در ساختارهای سیاسی در اولویت قرار داشت و به بیان دقیق تر این دو را لازم و ملزوم هم میدانستند. اما همان گونه که برای تحقق و تثبیت اهداف توسعه سیاسی و اجتماعی (آزادی، دموکراسی، عدالت و توسعه) بستر سازی اجتماعی مناسب ایجاد و تغییر و نوسازی فرهنگی و دینی نیز با کاستیهای مشابهی همراه شد و در نتیجه اولاً آگاههای نوین (آموزههای نواندیشی دینی) از محدوده روشنفکران فراتر نرفت و در میان تودههای مردم پراکنده نشد، ثانیاً در این مورد هم میان ذهنیت افرادی که با برداشتهای جدید از دین آشنا شدند و منش و شخصیت اخلاقی و هستی اجتماعی مردم که همچنان تحت تاثیر الگوهای فرهنگی دیرین بود، شکافی پدید آمد که به خاطر فقدان بسترهای مناسب اجتماعی برای تجربه و عمل جمعی هدفمند (پراکسیس) بر محور اصول و ارزشهای نوین، تاکنون پر نشده و به صورت مانعی جدی راه برون رفت از مرحله کنونی را سد کرده است.
این واقعیت توجه دوبارهیی را به آموزهها و اصل اساسی که پیشاهنگان جنبش بیداری و تجدید حیات دینی و اجتماعی سرلوحه کار خود قرار دادند، ضروری میسازد. «خدا سرنوشت قومی را تغییر نمیدهد پیش از آنکه خود «خویشتن» را متحول سازند.»
این آموزههای قرآنی بیانگر یک سنت یا قانونمندی مهم اجتماعی است که مطابق آن ایجاد تغییرات تکاملی و مثبت در ساختارهای (سیاسی، اجتماعی و اقتصادی) یک جامعه و همه اموری که به حیات جمعی و ملی یا قومی مرتبط میشود، نه مطلقاً خود به خودی است و نه صد درصد اراده گرایانه و دلبخواه، بلکه موکول به فراهم شدن لوازم و پیش زمینههایی است که مهم ترین آنها تغییر شخصیت اخلاقی و فرهنگ و رفتار اجتماعی مردم است؛ کاری که در مسوولیت فرد فرد اعضای جامعه است.
پینوشت؛
-------------------------
[1]- بر همین پایه میتوان تناسب دورانی هدفها و برنامههای پیشنهادی از سوی بسیاری گروههای اصلاح طلب، رادیکال و دموکراسیخواه را در یک دهه اخیر مورد نقد و ارزشیابی قرار داد.
نظرات