مادر از دست پسرش خیلی عصبانی بود و پسر میخواست مادرش را بخنداند و ناراحتی و عصبانیتش را از یادش ببرد، تا بدینوسیلە با وی آشتی کند،..
برای همین بە شیوە بچەگانەای مادرش را صدا زد و گفت: مادر جان، مامانی! برای افطار چی داریم؟
مادرش با عصبانیت پاسخ داد: زهر مار!
پسر با خندە و آرامش خاصی گفت: تو زهر مار هم بپزی خوشمزە میشود؛ چرا که دست پخت مادرم حرف ندارد!
مادرش با برافروختگی و عصبانیت فراوانی خطاب به او گفت: برو از جلو چشمانم دور شو...
پسر گفت: باشە میروم... ولی تو باید بخندی، تنها یک لبخند کوچک...
مادر: میگویم از جلو چشمانم دور شو ولم کن، بگذار کارهایم را بکنم!
پسر: مامان؛ راستی تا این اندازە از من ناراحتی !؟
مادر: نمیخواهم صورتت را ببینم، برو و یاد بگیر کە چگونە بە مادرت احترام بگذاری!
پسر: باشە؛ ولی من هم از دست تو ناراحتم؛ پس دیگر برنمی گردم وامشب را با تو افطار نمیکنم... .
مادر: برو گورت را گم کن و هر جا دوست داری زهر مار بخور!
پسر: باشە من رفتم و دیگر بر نمیگردم!
پسر دلش بە این خوش بود کە بیرون برود و برای مادرش هدیەای بخرد و بدین وسیله ناراحتی را از دل مادرش بیرون بیاورد و با او آشتی کند چون میدانست مادرش خیلی مهربان است و سخنان تندی که میزند از ته دلش نیست و حتما او را خواهد بخشید...
بعد از دو ساعت از گفتگوی پسر و مادرش،کم کم وقت اذان مغرب و هنگام افطار نزدیک میشد... .
مادر بە بچەها گفت: سفرە افطاری را آمادە کنید تا دقایقی دیگر اذان مغرب است، از ته دل از این کە باسنگدلی با پسرش رفتار کردە بود پشیمان بود و دعا میکرد: خدایا فرزند نازنینم را حفظ کند و کاری کن هر چە زودتر برگردد!
مادر غذای مورد علاقە پسرش را درست کردە بود و زیر لب با خودش میگفت: خدا کند کە پسرش زود برگردد؛ چون این غذا بدون او لذتی ندارد و نمیچسپد!
دختر مادر را صدا زد و گفت: مادر، پنج دقیقە بە اذان ماندە است؛ غذا را سر سفرە بگذارم؟!
مادر:بلی دخترم غذا را روی سفرە بگذار و بە داداشت نیز زنگ بزن و بە او بگو کە زود برگردد؛ ولی بە او نگو کە من بە تو گفتهام به او زنگ بزنی، تا برگردد و از من معذرت خواهی کند و ارزش مادرش را بداند!
دختر بە برادرش زنگ زد؛ ولی در دسترس نبود...
مادر: خدایا پسرم را بە تو میسپارم، خودت او حفظ کن!
اذان گفته شد و پسر بە خانە برنگشت؛ مادر میخواست روزەاش را باز کند ولی در دلش میگفت: خدایا الان پسرم کجاست؟!
حتماً او گرسنە است! خدا من را بکشد کە این قدر از دستش عصبانی شدم؟
در همین حال تلوزیون خبری را پخش کرد مبنی براین کە تصادف وحشتناکی رخ دادە است...
با شنیدن این خبر، مادر نزدیک بود قلبش از کار بیفتد!
پدر: رامی، بلایی سرش نیامده باشد؟
مادر:دلم میگوید چیزی بر سرپسرمان آمدە!
بعد از دە دقیقە تلفن منزل به صدا درآمد و شخصی پشت تلفن گفت:ببخشید کە ناچارم این خبر بد را بە شما بدهم انا للە وانا الیە راجعون..!
مادر از فرط ناراحتی فریاد بر آورد و گفت: نە این واقعیت ندارە، دروغ میگوید... پسرم همین الان در میزند و بر میگردد.
پدرش بیرون رفت تا از چگونگی ماجرا سر در آورد...
مادر بعد از دقایقی با دلشکستگی و حالت گریان بە شوهرش زنگ زد وگفت: رامی حالش خوب است؟!
بە رامی بگو کە زود برگردد؛ چون من غذای مورد علاقەاش را پختەام، بە او بگو تا او بر نگردد لب بە غذا نمیزنم و روزەام را باز نخواهم کرد... .
پدر با صدای لرزان و گریان گفت:رامی مُرد...!
مادر: امکان ندارد... ظهر با خودم صحبت کرد و به من گفت: کە از دستم ناراحت است و با من روزەاش را باز نخواهد کرد...
مرد؛ تو را خدا گوشی را به او بدە تا صدای نَفَسهایش را بشنوم!
پسر عزیزم خدا از تو راضی باشد برگرد عزیز مادر، بە خدا از دستت عصبانی نیستم! فقط تو زندە باش، هر جور دلت میخواهد مرا عصبانی کن! من راضیم.
نگذار کسی به من بگوید پسرت از دنیا رفته است..! نفس بکش عزیزم،بگذار صدای نفس هایت را بشنوم، بگذار احساست کنم، اشکالی ندارد تو از من دلگیر باش، من خودم آشتیات میدهم، دلت را بە دست میآورم،عزیزم خودم دلت را راضی میکنم
نفس بکش پسرم، من با صدای نفسهای تو زندەام.
مادر خودش را بە بیمارستان رساند و همین که شوهرش را دید خطاب به اوگفت: پسرمان کو؟
پدر کە از فرط غصه در اشک و گریە غرق شدە بود با دست بە اتاقی کە رامی در آنجا بود اشارە کرد... .
مادر سراسیمە خود را بە اتاق رسانید دید کە پارچەی سفیدی برسر و صورتش کشیدەاند کە با خون پسرش قرمز شدە بود...
مادر فریاد زد: چرا با این پارچه خون آلود و کثیف روی پسرم را پوشاندەاند؟
پارچە را از رویش کشید، دید کە پسرش آرام خوابیدە است،فریاد زد و گفت: عزیزم بلند شو، پسرم چرا خوابیدەای؟چشمان زیبایت را باز کن، نگاە کن کە برایت میهمانی گرفتەام، ببین چە غذایی برایت پختەام... همان غذایی کە خودت همیشە دوست داشتی،کمی هم برایت با خودم آوردەام، تا با هم روزەامان را باز کنیم! عزیزم من گرسنەام، تو چی؟ گرسنە نیستی؟
جگر گوشهام؛ چرا گرسنە از پیشم میروی؟
چرا نگاهم نمیکنی، پسرم چشمانت را باز کن؛ منم مادرت،من از دستت ناراحت نیستم.
در این هنگام پزشک وارد اتاق شد و النگویی در دست داشت و گفت:این تکه طلا در جیب پسرتان بود و بر روی آن نوشتە شده است: مادر جان ، عزیز دلم، این هدیە را برایت خریدم تا دلت را بدست بیاورم و با من آشتی کنی!
نظرات