کانت در سنجش نیروی شناخت آدمی به این نتیجه رسیده بود که ذهن شناسنده هرگز اشیا را آنگونه که واقعا در خود یا به طور فینفسه و مستقل از شرایط شناخت ما وجود دارند، درک نمیکند. شوپنهاور در تلاش بود تا درونمایه شیء فینفسه را معین کند. در نظر او نیز مانند کانت جهان حسی چیزی جز پدیدار نیست و مهمترین اثر فلسفی خود را با این جمله آغاز میکند: «جهان تصور من است». آنچه در این تصور پدیدار میشود، چیزی است که فرد نخست بهعنوان هستهای متافیزیکی در ذات خود کشف میکند: ارادهای کور و فاقد خرد. او در كتاب «دو مسئله بنیادین اخلاق» تلاش میكند بین این متافیزیك و نظریه اخلاق خود وحدت برقرار كند. بهتازگی چاپ جدیدی از ترجمه فارسی این کتاب به قلم رضا ولییاری توسط نشر مرکز روانه بازار نشر شده است. این كتاب درواقع حاوی دو رساله «در باب آزادی اراده» و «در باب بنیان اخلاق» است كه شوپنهاور آنها را به ترتیب برای مسابقات رسالهنویسی انجمن سلطنتی علوم نروژ و دانمارک نوشت و بعدا در 1841 تصمیم گرفت آنها را در یك مجلد منتشر كند، دو رساله جدا از یكدیگر و درعینحال مكمل یكدیگر نوشته شدهاند و به همین علت میتوان آنها را چكیده فلسفه اخلاق شوپنهاور دانست؛ بدون اینكه خواننده مجبور باشد به آثار قبلی او رجوع كند. رساله اول كه برنده جایزه انجمن سلطنتی علوم نروژ در سال 1839 بوده پاسخ به این پرسش انجمن سلطنتی است: «آیا میتوان آزادی انسان را از روی خودآگاهی ثابت كرد؟». او در پاسخ ابتدا از توضیح انواع آزادی جسمانی، فكری و اخلاقی آغاز میكند و توضیح میدهد كه آزادی اساسا مفهومی سلبی است؛ چراكه مراد ما از نبود آزادی صرفا هر چیزی است كه مانع یا محدودیتی ایجاد كند و این چیز به نوبه خود، بهمثابه نیرویی كه نمود مییابد، باید چیزی ایجابی باشد. آزادی اخلاقی برخلاف آزادی مادی با انگیزههایی مثل تهدید، وعده و خطر تحت تأثیر قرار میگیرد. او با جداسازی مفاهیم ذهن، ضرورت و ارادهورزی در رابطه با آزادی اخلاقی توضیح میدهد كه هر انسانی براساس اینكه چگونه است عمل میكند و عمل ضروری مقتضی در هر موقعیتی، درمورد فردی، تنها به وسیله انگیزهها ایجاب میشود؛ بنابراین آزادی كه نمیتوان آن را در عمل مشاهده كرد، باید در ذات حاضر باشد. او در انتهای رساله به این نتیجه میرسد كه در همه اعصار نسبتدادن ضرورت به ذات و آزادی به عمل اشتباهی اساسی و سروتهكردن امور بوده است. برعكس آزادی تنها در ذات حضور دارد؛ اما عمل با ضرورت از ذات و انگیزههای آن ناشی میشود؛ و «ما در آنچه انجام میدهیم میفهمیم چه هستیم». رساله دوم پاسخ به این پرسش انجمن سلطنتی است: «آیا منشأ و بنیاد اخلاق را باید در تصوری از اخلاق كه بیواسطه در آگاهی یا وجدان وجود دارد و در تحلیلی از مابقی مفاهیم اخلاقی بنیادینی كه از آن سر برمیآورند، جست یا در زمینه معرفتی دیگری؟». شوپنهاور برای پاسخ ابتدا رابطه «من» و «دیگری» را در فلسفه مورد تأكید قرار میدهد. او دلسوزی را تجلی واقعی این نمود میداند. این تفسیر بنیان متافیزیكی اخلاق است و عبارت است از اینكه فردی بیواسطه خودش و ذات حقیقی خودش را در دیگری تشخیص دهد. او فضیلت اخلاقی را برتر از حكمت نظری میداند؛ چون حكمت نظری همواره صرفا سرهمبندی است و بهتدریج و از طریق استنباطهای بطئی به همان هدفی میرسد كه فضیلت اخلاقی در طرفهالعینی به آن دست مییابد. «كسی كه اخلاقا شریف است هرچند فاقد فضائل عقلی باشد با اعمالش عمیقترین شناخت و والاترین حكمت را به نمایش میگذارد و اگر نابغه یا دانشمند بزرگی با اعمالش نشان دهد كه بویی از آن حقیقت نبرده، چنین شخصی او را شرمنده میكند» (صفحه 298). او در ادامه نظریات شكاكانه را درمورد اخلاق مطرح میكند، نظریاتی كه برخلاف نگاه دوهزارسالهای كه به دنبال یافتن بنیان استواری برای اخلاق بود، معتقدند هیچ اخلاق طبیعیای مستقل از نهادهای انسانی وجود ندارد و اخلاق كلا یك محصول تصنعی است كه برای محدودكردن نژاد شرور و خودخواه انسان ابداع شده و در نتیجه چون دیگر اعتبار درونی و بنیان طبیعی ندارد، بدون حمایت ادیان قراردادی فرومیپاشد. او قانون مدنی را در بهترین حالت این میداند كه عدالت را تقویت كند نه «مهربانی عاشقانه» و «خیرخواهی». این وضعیت این فرض را پیش میآورد كه اخلاق تنها به مذهب اتكا دارد و هدف هر دو آنها جبرانكردن نابسندگی ناگزیر نهادهای دولتی و مقننه است. «در این حالت ممكن نیست اخلاق طبیعی، یعنی اخلاقی كه تنها مبتنی بر طبیعت امور یا انسانها باشد، وجود داشته باشد و این توضیح میدهد كه چرا فیلسوفان به عبث كوشیدهاند بنیاد آن را پیدا كنند» (صفحه 214).
نظرات