تألیف و گردآوری: صلاحالدّین بهرامی_جوانرود
به شدت انسان بودن (جستجویی در مرزهای نابخردی)
برای درک «دیگری» نیازمندیم که مانند او فکر کنیم و این به خودی خود امکانپذیر نیست، چراکه برای اینکه کسی نوعی فکر کردن را انتخاب کند علل زیادی دست در دست هم میدهند. اما این قضیه زمانی مشکلتر میشود که ما بخواهیم کسی را درک کنیم که به «بیفکری» متهم باشد و این آغاز جدایی است؛ جدایی دو مفهوم خود ساخته «خرد» و «بیخردی».
همیشه فاصلهای هست؛ فاصلهای که حتی خردمندان را هم از درک هم عاجز میکند، چه برسد به این دو ساکن دو کره متمایز.
ما اساساً ماهیتاندیش هستیم؛ برای تمامی رویدادهای اطرافمان ماهیتی مشخص میکنیم و بعد از آن به تجزیه و تحلیل آن رویداد یا مفهوم میپردازیم، به زبان دیگر در حوضچه زبان خودمان معماهایی طرح کرده و به حل آنها میپردازیم.
نگاه بر مفهوم «دیوانگی» هم از این ماهیتاندیشی آغاز میگردد، آنقدر از اشرفیت مغروریم که هرآنکه را غیر از خود اندیشهای دیدیم دیوانهاش میخوانیم و در چنگال دیویش اسیر میبینیم و فراموش میکنیم:
فلسفی مر دیو را منکر شود
در هماندم سخره دیوی بود
ماهیتاندیشی، عدم درک «دیگری» و اشرفیت دست بر دست هم مینهند تا حصاری بسازند، حصاری که مرز عقل و جنونش میخوانیم، مرزی خود ساخته که توهم و حقیقت را از هم جدا میکند و خود، سرآغاز توهمی عمیقتر میگردد، توهمی که همسایهاش را در حصار جنون محصور میگرداند تا عقل سلیم خود را به اثبات برساند.
ما جنون را خاموش کردیم تا فقط خود حرف بزنیم و این محصول روانشناسی مدرن است. در یک طرف دیوانگی، منتظر تجویز نسخه و در طرف دیگر روانپزشک با یکسری قواعد سخت حاکم بر زندگی عقلانی تا برای همیشه ارتباط آنچه جنون مینامند با آنچه عقل مینامند را قطع کند و دیکتاتوریت عقل را در اینجا هم به نمایش بگذارد و تاریخ سکوت را پایه گذاری کند.
فراموش نکنیم که فلسفه مدیون تقابل خرد و ناخردی در یونان باستان است، آنجایی که فلسفه و سفسطه در هم میآمیزند تا حکمت زاده شود و پویایی جامعه به اثبات رسد.
در طول تاریخ همه چیز با خرد سنجیده شده است اما آنچه که به خرد و قاعده مندی مربوط است باید با چه آزموده شود؟ اینجاست که نابخردی پا به عرصه ظهور مینهد و با نابهنجاری خرد را به سنجش میگیرد، اما آن هنگام که این دیالوگ خاموش شود، اشرفیت آغاز میشود تا زنجیر و دیوانه را با هم آشتی دهد. چه؛ زنجیر دیوانگان در خرد عاقلان بافته میشود.
در ناهشیار عاقل قرون وسطی، زندگی با «ناخردی» امری قطعی بود اما در واقعیت نه! چه؛ دیوانه را انسان ناخالص میپنداشت: انسانی که دیو بر او چیرگی یافته بود. بنابراین کشتی دیوانگان را ابداع کرد که مقصودش بر آورده شود. که هم دیوانه همواره در آب باشد و تطهیر شود و هم در میان مردم. یعنی دیوانه به دروازه هر شهری وارد میشد و نمیشد و هموراه در حبسی آزاد زندگی میکرد تا چیرگی عقل اثبات شود.
مفاهیم والای زندگی آدمی از معرفتی بلاواسطه میخیزد که خود عقل را نیز در بردارد از اینرو گفتهاند: «عقلانیت، پروژهای غیر عقلانی است». که دیوانگی نمونه کامل این معرفت است که در ادبیات عرفانی به طور ویژه مورد توجه واقع شده است:
گفت که دیوانه نهای لایق این خانه نهای
رفتم و دیوانه شدم سلسله بندنده شدم
.......
گر به راه دین خرد ره بین بدی
فخر رازی رازدان دین بدی
.......
پای استدلالیان چوبین بود
پای چوبین سخت بی تمکین بود
........
چون کشتی بی لنگر کژ میشد و مژ میشد
وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه
........
ای عاشقان ای عاشقان دیوانهام کو سلسله؟
ای سلسله جنبان جان عالم زتو پر غلغله
و هزاران بیت دیگر که مبین این نگرش خاص بر دیوانگی میباشند، چرا که دیوانگی با رهیدن از سلطه ذهن که قاعده مند بودن را بر زندگی تحمیل میکند و انسان را در تسخیر «دیگری» قرار میدهد میتواند از معارف بلاواسطه خود بگوید و فراتر از اخلاق قرار گیرد، در نتیجه از دیگریهای وجود خود کاسته و بر خودبودگیهایش میافزاید و در این حالت است که هنر میزاید، که هنر، ترجمان عالم درونی است، شاید به همین خاطر است که مولانا در بیخودیهایش بهترین ابیاتش را سروده است و خود و شمس را جاودان نموده.
دیوانگی از بکارت یک انسان میگوید، بهترین پاسخ حوزههای نااندیشیده آدمی و شاید لذتی دگرگونه است که در چنگال عقل هضم نمیشود، به همین خاطر از آن انزاجار دارد. نگرشی است از ورای سنتهای حاکم بر چندین هزار سال زندگی بشر. پس وجودش برای آدمی امری ضروری است؛ آنجا که آدمی به نقطه عادت رسیده است، تلنگری است برای وجود آنچه نمیداند.
تاریخ جنون فوکو با این جمله آغاز میشود: «پاسکال میگوید: دیوانگی بشر آنچنان ضروری است که دیوانه نبودن خود نوعی دیگر از دیوانگی است» پس اساساً بدون وجود «ناخردی»، «خرد» به نتیجه نمیرسد و شاهد این امر دیالکتیک سقراطی است.
هایزنبرگ میگوید: «برای تعیین سرعت و مکان الکترون در اتم ابتدا باید سیستم آنرا مختل کرده و سپس به بررسی آن بپردازیم در نتیجه در سرعت و مکان عدم قطعیت ایجاد میشود» یعنی هنگامی که میخواهیم یک اتم را بررسی کنیم باید از وسایل و واسطههایی استفاده کنیم که در ساختار اتم اختلال ایجاد میکنند. و این شیوه زندگی عاقلانه است، یعنی برای فهمیدن یک سیستم آنرا مختل میکند تا فقط نتیجه اختلال خود را مشاهده کند. این اصلی است که حبس بزرگ فوکو را آغاز میکند؛ «ما باید حبس کنیم تا بتوانیم بفهمیم»، پس دیوانگی به سلاخی عقل میافتد تا رازش کشف شود اما «عقل» قدرت رو در رویی با آن را ندارد، پس هموراه استمراری از طرد و جذب بر دیوانگی اعمال میشود و سیستم حبس و توقیف مسئول اجرای آن میشود.
به زبانی دیگر، «اراده به دانستن» آدمی او را واداشت تا بردههایی با نام سوژه مورد شناسایی خلق کند و خود را فاعل شناسا بنامد که این تقسیم بندی کویکرها و پینل را بر اعمال انسان دوستانه «علیه» دیوانگان واداشت. اگر آنها زنجیر را از دست و پای دیوانگان باز کردند، زنجیری به مراتب کلفتتر بر ذهنشان بستند و آنان را به وسیله یک سلسله قواعد اخلاقی توقیف نمودند. تا ذهنشان را از این قواعد خشک و از احساس گناه پر کنند. تا آنانرا از جنون و به تبع آن از خودبودگی باز دارند و در واقع فلسفه جنون را که برای همین خودبودگی (به شدت انسان بودن) است، محو کنند.
***
آنچه که در پی میآید، حاصل اندک-درنگی به وسع اندک-خرد نگارنده، بر دغدغههایی است که میتوان زیر مجموعه «فلسفه دین» جمع کرد که خود، زاده دغدغهای است برای «دیگری» و شاید گزاف نباشد اگر بگویم که فارغ است از مسئله صدق و کذب، چه؛ تنها و تنها منظری است از وجودم که روی کاغذ ترجمه شده است تا هم منظرم کند با هم منظری که بهتر از من میبیند....
«خدمتگزار خداوند»
«فلسفه دین دانشی است که در آن از چیستی و چرایی دین سخن میرود». این اولین تلقی است که از این ترکیب استنباط میشود. اما برای بنده که دغدغه صدق و کذب عقلانی دین را ندارم، فلسفه دین، تحلیل دین است. چه؛ همیشه بعدی از دین در لفافه رمز و راز میماند و نگاه بر این راز است که آنهمه شیرینی تجربه دینی را میآفریند. و این رمزگونگی و غیر عقلانی-نه ضد عقلانی-بودن دین است که معجزه را با آن همراه میکند.
گر نه نامعقول بودی این مزه
کی بدی محتاج چندین معجزه
عقلانیت را در معنای سلبی میتوان بر دین سابق دانست اما در معنای ایجابی آن امری بلاموضوع است.
از اینرو فلسفه دین؛ ترجمه زبان دینی برای تفهیم تجربه دینی است.
خدا آن هنگام که رخ مینماید، کلام رمزگونه دینی «خلق» میشود و با معجزه آمیخته میگردد تا نگاه بر آن نگاهی صرفاً عقلی نباشد، ایمان تحول وجود و منظر دید است، افقی در نگاه که بر رمز هستی متمرکز میشود تا تجربه دینی بیافریند.
از اینرو دین به احیاء نیاز دارد یا بهتر بگوییم؛ اندیشه دینی امری عصری است که وظیفه فلسفه دین احیای آن است تا هر عصر با تجربه منحصر به فرد خود آشنا شود و خود را مخاطب خدایش ببیند.
وظیفه فلسفه دین، لخت دیدن کلام الهی و لباس عصری بر تنش کردن است. اگر کلام خدا فارغ از لباس عصر دیده نشود، آنگاه فاصلهای میان انسان و خدا حاصل میشود که مانع از فهم کلام دینی میشود. در نتیجه کلام دینی را غیر معقول جلوه میدهد و به جای کلام فقط لباسی را میبیند که هزاران سال از پوسیدنش میگذرد، فلسفه دین پر کردن این فاصله با فهم عصر و فهم کلام دینی و تلفیق این دو برای ایجاد سامانهای معنادار است؛ سامانهای که جز در زندگی معنا نمیشود.
فهم عصر؛ آشنایی با دغدغه و به تبع آن نیاز انسان این عصر و فهم کلام دینی؛ قرار گرفتن در افقی معنایی است که خدا در آن تجلی میکند –منظور فنومن خداست-. در غیر اینصورت از فلسفه دین چیزی جز لفاظی صرف -که غرورش بیشتر آدمی را جذب خود میکند تا معنایش- باقی نمیماند. از اینرو فیلسوف خدمتگذار خداست؛ عبدی است که جاده وجودش را آنقدر هموار کرده است که حقیقت در آن جریان یابد و سرریز شود و جوی دیگران را نیز آب دهد و مخاطب امر «قل» گردد.
امر قل زین آمدش کی راستین
کم نخواهد شد بگو دریاست این
در غیر اینصورت بی انصافی است که مردم را به خیال لیوانی آب سیراب کرد. فیلسوف دین مولانا است؛ که داد «تنزیل من رب العالمین» میزند و مجرایی میشود برای تجلی حقیقت.
«ایمان همین، جهان را با چشمان خدا نظاره کردن، با دستان خدا تغییر دادن و با پای خدا طی کردن است»
«حیرت ایمان؛ عالم معنا»
از همان آوان نوجوانی اولین سؤالی که به ذهنم میرسید این بود که «من کیستم؟» چگونه میتوانم خودم را بیابم؟ اصلاً «خود چیست؟»
اما جوابی برای آن نمییافتم، چون میپنداشتم که جزء مفاهیمی است که باید «دیده» شوند تا «فهمیده» شوند.
در این نوشتار کوچک هم به این سؤالها پاسخ داده میشود و هم نه! چه؛ هنوز معتقدم که باید «دیده» شود تا «فهمیده» شود.
زبان نردبان است و نردبا
نظرات