نویسنده: سلمان ایرانی
مقدمه:
سال 1380 با عدهای از دوستان تصمیم گرفتیم برای حضور در نمایشگاه بینالمللی تهران راهی شویم به فرودگاه رفتیم اما به دلیل کثرت جمعیت و نبود بلیط موفق نشدیم با هواپیما راهی شویم - مسافت ارومیه تهران با اتوبوس 13 -14 طول میکشید - اما به قول حافظ - « شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد. » برگشتیم. به هر حال عزم جزم بود و با اتوبوس رفتیم.
در اتوبوس با شخصی آشنا شدم که شاید اگر این اتفاق رخ نمیداد معلوم نبود که این دیدار به کی و یا اصلاً مقدور میشد و آن شخص کسی نبود جز استاد ارجمند عمر احمدی او را نمیشناختم ولی به یاری دوست عزیزم خالد عزیزی این بزرگوار را تا حدودی شناختم در راه خیلی با هم به سخن پرداختیم و بسیار بهرهها از ایشان بردم و از جمله بزرگترین بهرههای که از این همراهی نصیب بنده شد آشنایی با دیدگاههایی بود که ایشان برای بنده بازگو میکردند که بعد مرا متوجه اندیشمندی کرد که تا به آن زمان اسمی از آن نشنیده بودم. اندیشههایی که استاد احمدی بیان میفرمودند بسیار در من شوق ایجاد کرد که کتابهایی از پوپر را مطالعه کنم اما چون دانش اندک بود به حقیقت هرگاه که به آراء و اندیشههای او نزدیک میشدم در خود، در فهم و ناتوانی خود، احساس ضعف بهم دست میداد بخصوص کتاب بسیار مهم و ارزشمند این فیلسوف و منطقیدان یعنی «جامعه باز و دشمنان آن ». استاد احمدی کتابی را به من هدیه دادند از این استاد گرانمایه به نام «سرچشمههای دانایی و نادانی» چندین بار آن را مطالعه کردم.
زمان بسیاری سپری شد و با آنکه در یک شهر بودیم اما بجز یک بار شرف حضور برای بنده میسر نشد و از اینجا عرض پوزش و تقدیم ارادت خود را خدمت این اندیشمند محترم ابراز میکنم امیدوارم هر جا که هستند در سایه لطف پروردگار سربلند و شادمان و پیروز باشند.
کارل ریموند پوپر نیاز به معرفی ندارد اما خالی از لطف نخواهد بود که مختصری از زندگینامه این فیلسوف علم و منطقی نامدار اتریشی - انگلیسی را بیان کنیم.
کارل ریموند پوپر در 28 جولای سال 1902 در حومه وین در خانوادهای یهودی که به مذهب پروتستان گرویده بود، متولد شد. دوران بلوغ او همزمان با سالهای دشوار جنگ اول جهانی بود، فقر و بیکاری سالهای پس از جنگ او را به سوی سوسیالیسم کشید تا جایی که عضو حزب کمونیست شد. ولی به سرعت از آن روی برگرداند. اما تا مدتها معتقد بود که اگر سوسیالیسم با آزادیهای فردی تلفیقپذیر باشد، باز هم سوسیالیست خواهد بود. زیرا که او آزادی را مهمتر از برابری میداند و معتقدست در صورت از بین رفتن آزادی، برای بندگان برابری هم باقی نخواهد ماند.
پوپر سال 1924 تحصیلات دانشگاهی خود را در رشته ریاضی و فیزیک به پایان رساند و رساله خود را درباره اصل موضوع، تعریف و قضیه در هندسه را نوشت. چهار سال پس از آن موفق به اخذ درجه دکترای فلسفه و روانشناسی از دانشگاه وین شد، وی از سال 1930 در رابطه با حلقه وین قرار گرفت که محفلی از اندیشمندان اتریشی با گرایش فلسفی پوزیتیویستی بود. پس از آن به توصیه «کارناپ»، نخستین اثر فلسفی خود را به نام «دو مسأله اساسی نظریه شناخت» را به رشته تحریر درآورد.
پوپر، سال 1937 یعنی یک سال پس از اشغال اتریش توسط ارتش نازی به دعوت دانشگاه زلاندنو راهی آن کشور شد. وی تا پایان جنگ دوم جهانی به پژوهش و تدریس در این کشور مشغول بود و طی این ایام دو اثر مهم خود یعنی « جامعه باز و دشمنان آن» و « فقر تاریخیگری» را که در واقع شالوده فلسفه سیاسی اوست را نوشت. « پوپر»، سال 1946 دعوت دانشگاه لندن را برای تدریس پذیرفت و رهسپار انگلستان شد. او طی این مدت آثار فلسفی دیگر خود را نوشت که مهمترین آنها عبارتند از: «حدسها و ابطالها»، «شناخت عینی»، « فلسفه فیزیک»، « آینده باز است»، « در جستجوی دنیایی بهتر» و «همه زندگی حل مسأله است».
«پوپر» را میتوان به عنوان برجستهترین نماینده فکری «خردگرایی سنجشگر» معرفی کرد. این نحله فکری، پیش از آنکه به دنبال مسائل آکادمیک فلسفی باشد، توجه خود را متوجه علوم تجربی و به طرح پرسشهای واقعی سیاست عملی میکند، «پوپر» معتقد است اندیشه فلسفی باید مشغولیت همه روشنفکران باشد، مسائل را صریح و ساده طرح کند و از لفاظی و پیچیدهگویی بپرهیزد.
دشوارگرایان و دشوارنویسان به کرات مورد سرزنش «پوپر» قرار گرفتهاند و وی آنان را به جادوگرانی تشبیه میکند که خود را در پشت چادری از الفاظ پرطمطراق پنهان کردهاند تا همگان بپندارند که فلسفه چیزی پیچیده و اسرارآمیز و مذهب خردمندان است و نمیتوان رموز آن را بر مردم عادی آشکار ساخت.
میتوان گفت که اندیشه «پوپر» از یک سو متاثر از فلسفه « سقراط » و ازسوی دیگر تحت تاثیر فلسفه روشنگری است. او با تکیه بر روح فلسفۀ روشنگری، به سهم خود تلاش میکند تا انسانها از پذیرش غیر سنجش گرانه نظریات فاصله بگیرند و به گفته تاریخی « کانت »، شهامت استفاده از خرد خود را بیابند، خرد برای« پوپر» تنها مرجع و سرمایه معنوی انسانی است که همواره باید به آن تکیه و از واگذار کردن آن به « نهادهای ویژه » و « ابر اندیشمندان » پرهیز کرد. او تصریح میکند که ما باید عادت دفاع از بزرگ مردان را ترک گوییم، چرا که بسیاری از آنان از راه تاختن به آزادی و عقل، خطاهای بزرگ مرتکب شدهاند و تسلط فکری آنان هنوز مایه گمراهی انسانها است. و این جمله معروف سقراط « میدانم که هیچ نمیدانم » بیتردید در شیوه تفکر« پوپر» نیزنقش بزرگی ایفا کرده است. « پوپر» معتقد است که حل هر مسألهای به پیدایش مسأله تازهای منجر میشود و هرچه انسان بیشتر درباره جهان بداند، معرفت او نسبت به آنچه که نمیداند آگاهانهتر و صریحتر است و لذا نادانی انسان را پایانی نیست. « پوپر» این عقیده خود را در جملات زیبایی به این صورت بیان میکند: « هنگامی که به بی کرانگی آسمان پرستاره نظر میدوزیم، تخمینی از بی کرانگی نادانی خود به دست میآوریم. اگرچه عظمت کیهان ژرفترین دلیل نادانی ما نیست، اما یکی از دلایل آن است ».
و پوپر، سر انجام در 17 سپتامبر سال 1994 در لندن چشم از جهان فرو بست. موافقان و مخالفان او بسیارند. اما به هر حال امروزه هیچ اندیشمند و صاحب نظری نیست که از کنار نظریات و حرفهای او بی اعتنا بگذرد و عقایدش را نشنیده بی انگارد. حتی اگر ضرورتا با آن موافق و هم رایی هم نباشد.
هیچ آدمینیست مگر آنکه کتابی بخواند و تحت تأثیر قرار نگیرد - خواه خوب و خواه بد -( که مقولهای نسبی است ) دوست دارم جالبترین نکتهای که پوپر مرا در خود فرو برد و به خود متوجه ساخت را برای شما عزیزان بیان کنم.
پوپر در دیباچه کتاب « جامعه باز و دشمنان آن » که در سال 1943 نگاشته است مینویسد «اگر در این کتاب پارهای سخنان سخت درباره برخی از بزرگترین رهبران فکری بشر گفته شده است، امیدوارم انگیزه من استخفاف و تحقیر ایشان نبوده باشد. این امر از این اعتقاد راسخ من سرچشمه میگیرد که اگر بنا باشد تمدن ما به هستی ادامه دهد، باید عادت به دم فرو بستن و سر فرود آوردن در برابر مردان بزرگ را از خویش دور کنیم. مردان بزرگ خطاهای بزرگ مرتکب میشوند و، چنانکه در این کتاب کوشیدهام نشان دهم، بعضی از بزرگترین پیشوایان گذشته پشتیبان حمله همیشگی به آزادی و عقل بودهاند. تأثیر ونفوذ این مردان که به ندرت کسی در برابر آن قد برافراشته است، همچنان کسانی را که دفاع از تمدن وابسته به آنهاست گمراه میکند و هنوز در میانشان تفرقه میافکند. اگر درنگ کنیم و در انتقاد از آنچه مسلما بخشی از میراث فکری ماست بی پرده سخن نگوییم، مسولیت این تفرقه دردناک و شاید مرگبار به گردن ما خواهد بود. اگر به انتقاد از آن میراث بی رغبتی نشان دهیم، ممکن است به نابودی همه آن یاری داده باشیم. - و این میسر نخواهد بود جز با ذهنی باز و تهی از تعصب -. ( جامعه باز و دشمنان آن جلد اول ترجمه فولادوند انتشارات خوارزمیسال1377)
کتاب سرچشمههای دانایی و نادانی محتوی یکی از مهمترین نظریات شناخت و آگاهی و شناختشناسی و ارزش و اعتبار نسبی فرضیه و تئوریهای علمیو قابل رد بودن آنها و عدم قاطعیت دانستههای بشری است. این کتاب کوچک در 17 گفتار که برای سخنرانی آماده شده بود به نوشته در آمده است. 12 گفتار اول این کتاب بیشتر جنبه تاریخیشناختشناسی فلسفه را دارد که پوپر سعی در بیان آن است و از گفتار 13 به بعد نتیجهگیریهایی است که پوپر از بحث میکند ودر نهایت در گفتار 16 کتاب پوپر نظریه نهایی خود را در زمینه شناختشناسی صورت بندی میکند و به صورت تزی ارائه میدهد. این کتاب کوچک اما پر محتوا حداقل نتیجهای که از خواندن آن عاید خواننده میشود آن است که سبب میشود یک باز اندیشی در خود به وجود آورد و تحمل و توانایی فرد را در دگراندیشی باز نگه دارد و بپروراند.
پوپر سخنانش را با بررسی یک جنبه از مجادله بین دو مکتب فلسفی یعنی مکتب انگلیسی و مکتب قارهای ( اروپا ) آغاز میکند مجادلهای که عبارت است از تجربهگرایی کلاسیک در مکتب انگلیسی با نمایندگانی همچون بیکن، لاک، برکلی و... و عقلانیت و خرد گرایی در مکتب اروپایی با نمایندگانی همچون دکارت و....
مکتب انگلیسی - تجربهگرایی - از دیدگاهی پشتیبانی میکند که پایه نهایی هر شناختی را در مشاهده میداند. و مکتب اروپایی - عقلانیت و خرد گرایی - از این دیدگاه پشتیبانی میکند که دید خرد گرایانه و پندارهای روشن و مشخص پایه نهایی شناخت محسوب میشود. اما پوپر در همان ابتدای کلامش این نکته رایادآور میشود که نه عقل و نه تجربهگرایی که این دو مکتب به آن پرداختهاند و ادعا کردهاند نمیتواند سرچشمه شناخت قرار گیرد.
از دیدگاه پوپر مسئله شناخت یا شناختشناسی به آن قلمروی اطلاق میشود که به انتزاعیترین و بغرنجترین و بی حاصلترین مسائل فلسفه محض میپردازد. او در کلامش از هیوم که از استادان این رشته است کلامیذکر میکند: او - هیوم -پیش گویی کرده بود که به دلیل انتزاعی بودن و عینی نبودن نتایج شناختشناسی، هیچ خوانندهای بیشتر از یک ساعت تحمل نتیجهگیریهای آن را نخواهد داشت و به آن اعتبار نخواهد داد. اما پوپر وضعیت کانت را بهگونهای دیکر بیان میکند که او - کانت - عقیده داشت که سه سؤال اساسی برای انسان وجود دارد اما اساسیترین آنها در این زمینه - شناختشناسی - این است که: « چه میتوانم بدانم؟ ». پوپر راسل را هم به میدان میکشد - راسل از لحاظ فلسفی بیشتر به هیوم نزدیک است - اما راسل در این مورد جانب کانت را گرفته و بیشتر به او نزدیک است.
پوپر در مقایسه این سه تن بیشتر جانب راسل را میگیرد چون شناختشناسی راسل در علوم و اخلاق و حتی در سیاست را دارای نتایج عملی موثرتری میداند. راسل معتقد است که نسبیت شناختشناسی یا این نظر که هیچ حقیقت عینی وجود ندارد و حقیقت مترادف با سودمندی است، رابطه تنگاتنگی با اقتدار گرایی و توتالیتر دارد. - البته این نظریه راسل مورد مخالفت قرار گرفته است -. اما با این حال پوپر معتقد است که جای هیچ گونه شکی نیست که واقعیتها نظریه جدید ناتوانی بنیادین فلسفه را به شدت از اعتبار انداختهاند.
به دیدگاه پوپر عقاید آزادی خواهانه ( یعنی اعتقاد به امکان جامعهای برپایه حق، عدالت یکسان برای همه، حقوق اساسی و فکر جامعه آزاد ) میتواند بدون اشکال دوام بیاورد. اما اگر شناختشناسی مورد پذیرش ما عدم وجود واقعیت عینی را نه تنها در یک امر خاص بلکه در تمام امور آموزش دهد - یعنی اعتقاد به اینکه واقعیت یعنی عدم وجود واقعیت عینی - و به تمام امور سرایت کند در این صورت بهگونه دیگری میتوان نتیجهگیری کرد و آن اینکه اصرار بر پایبند بودنمان به اعتقاد به امکان نظم مبتنی بر حق و عدالت و آزادی میسر نخواهد بود. پوپر در این زمینه مثالی ذکر میکند و میگوید: « همانگونه که قاضی در مورد واقعیتها نمیتواند اشتباه کند یا خطایی مرتکب شود به همان صورت هم نمیتواند حق داشته باشد که اشتباه بکند ».
او سپس با یک دید خوشبینانه میگوید: جنبش آزادی بخش مهمیکه با رنسانس آغاز شد و با گذر از مراحل اصلاح دینی، جنگهای مذهبی و نبردهای انقلابی به جامعهای آزاد انجامید ناشی از این نگرش بود که بی نهایت و بسیار خوش بینانه نسبت به توانایی انسان در تشخیص حقیقت و دستیابی به دانایی مینگریست. پایه این نگرش خوشبینانه و جدید درباره امکان دانایی در نظریه « خصلت هویدایی حقیقت » نهفته است. این نظریه میگوید: اگرچه ممکن است حقیقت پنهان باشد اما میتوان آن را آشکار کرد و اگر خود آشکار نشود ما میتوانیم آشکارش کنیم. پوپر برای اطلاع بیشتر خوانندگان آنها را رجوع میدهد به نقل قولهایی که در آغاز کتاب آمده است.
از دیدگاه این نظریه، پرده از روی حقیقت برداشتن بی شک آسان نیست، اما هنگامیکه حقیقت به صورت عریان و هویدا پدیدار شود ما میتوانیم آن راببینیم و از باطل تمییزش دهیم و بدانیم که واقعا حقیقت چیست. پوپر این شناختشناسی را خوش بینانهترین شناختشناسی میدانند که بیکن و دکارت نمایندگان آن اندو به آن معتقدند.
پوپر میگوید این نوع شناختشناسانه خوش بینانه به ما میآموزد که هرگز برای یک مرجع اقتدار در زمینه حقیقت جایی وجود ندارد زیرا سرچشمههای شناخت در فرد فرد ما است، خواه این سرچشمه در نیروی ادراک ما باشد - که مشاهده موشکافانه طبیعت را میسر میسازد - و خواه در شهود و مکاشفه ذهن ما باشد - که راه تشخیص حقیقت از باطل به کار میرود -. از دیدگاه او انسان استعداد شناخت را دارد، پس میتواند آزاد باشد. که این خود گویای این است که خوش بینی شناختشناسانه و مفاهیم آزادی خواهانه با هم پیوند عمیقی دارند. البته رابطه عکس آن هم صادق است به این معنا که بی اعتمادی به عقل، بی اعتمادی به استعدادانسان است در تشخیص حقیقت.
پوپر در ادامه میگوید که میان بدبینی و خوش بینی شناختشناسانه در اساس همان تفاوتی وجود دارد که سنت گرایی و خرد گرایی را از لحاظ نظریه شناخت از هم جدا میسازد. او سنت گرایی را به عنوان اندیشهای معرفی میکند که در نبود حیقت عینی و قابل تشخیص باید بین دو وضعیت - یعنی پذیرش اقتدار سنت و یا تحمل آشوب و بی نظمی- یکی را انتخاب کرد.
او دیدگاهی را مطرح میکند - که منطبق بر دیدگاه ارسطو هم است - که وقتی رشتهای چون شناختشناسی ناب - که تا این حد انتزاعی است -، تا آن اندازه ناب نباشد که تصور میرود و برعکس، این شناختشناسی که انگیزه و منشاء ناخود آگاه اندیشههایی است که تا حدود زیادی سبب امیدهای سیاسی و یا تمایلات آرمانی میشود میتواند مشکل آفرین و هشداری باشد برای شناختشناس- به تعبیری این انتزاعی بودن شناختشناسی ناشی از انگیزهها و منشاء ناخود آگاه اندیشهها و تمایلات آرمانی و امیدهای سیاسی است که در مسیر سناختشناس مشکل و مسئله ایجاد میکند - (س). حال که این مشکل وجود دارد چه میتوان کرد.؟
پوپر خود به عنوان یک شناختشناس این گونه پاسخ میدهد: انگیزهام به عنوان شناختشناس یک فایده بیش نیست و آن هم کشف حقیقت در مسائلی که حوزه شناختشناسی من مطرح میکند و سازگار بودن یا نبودن آن حقیقت با اندیشههای سیاسی من ( به تعبیری پوپر در این زمینه به اصل خود مختاری یا خود رایی انسانی کانت نزدیک شده است )(س). ولی این جواب حتی خود پوپر را هم قانع نمیکند و میپرسد: آیا این خطر وجود ندارد که انتظارها و دیدگاههای سیاسی من نا خودآگاه مرا زیر نفوذ بگیرند؟
او در پاسخ میگوید که: من تنها تجربهگرا و خرد گرا نیستم بلکه ضمنا لیبرال نیز هستم و چون لیبرال هستم چنین میپندارم کمتر چیزی برای یک لیبرال مهمتر از آن است که نظریههای گوناگون ناشی از اندیشه لیبرال را مورد آزمون انتقادی عمیق قرار دهد( یعنی اینکه کمترین وظیفه من لیبرال آن است که مهمترین نظریههایم را مورد آزمون عمیق قرار دهم )- در اینجا پوپر به طور ضمنی اشاره به دیدگاه روش شناختی خود میکند -و با حالتی که خواننده را در شک منتهی به یقین میبرد میگوید: شاید این بهترین روش برای جست و جوی حقیقت باشد که ما گرامیترین عقاید خود را مورد انتقاد قرار دهیم. ( در واقع پوپر در اینجا ادعای مبارزه طلبی میکند، افرادی را به مبارزه دعوت میکند که فکر میکنند این روش ترفند آمیز است و حقیقت در چنته آنهاست و آن را کشف کردهاند. پوپر میگوید نترسید حقیقتی را که کشف کردهاید عرضه کنید و اگر همان گونه که فکر میکنید گرامیاست و درست پس بیایید آن را مورد انتقاد قرار دهید اگر در این کارزار سربلند بیرون آمدند پس آن عقاید حقیقت دارد و درست است و به آن استحکام بخشیدهاید و اگر غیر این بود پس بدانید آن عقاید حقیقت نبودهاند. در واقع این گونه عمل کردن کار ی بس دشوار است )(س)
او برخی از اندیشههای لیبرال خود را در این آزمایش یا آزمون محتوای خوشبینانه قرار میدهد و به اعتراف خود درجریان این عمل « مجموعه نظریاتی را بر من مکشوف ساخت ».
- این برخی از اندیشهها که پوپر از آن سخن به میان میآورد - دو نظریه بیش نیست که اولی و اساسیترین آن « نظریه خصلت هویدایی حقیقت است » و دومیکه شگفتترین آنهاست که خود ناشی از گسترش شگفت انگیز اولی است « نظریه دسیسه برای نادانی است ».
منظور از « خصلت هویدایی حقیقت » در خوش بینانهترین حالت آن است که هرگاه حقیقت به صورت عریان پدیدار شود،به عنوان حقیقت شناختنی است و اگر این اتفاق نیافتد و خود به خود آشکار نشود کافی است که ما آن را کشف کنیم که دیگر پس از این کشف جای هیچ گونه بحث و گفتگویی باقی نخواهد ماند و برای کشف این حقیقت پنهان دو ابزار وجود دارد:
1- « چشم »: برای دیدن حقیقت
2- « پرتو طبیعی عقل »: برای بررسی آن
پوپر بنیان واساس این نظریه را به دکارت و بیکن نسبت میدهد.
او سعی میکند که این خوشبینی دکارت و بیکن را برای خوانندگان آشکارکند. او میگوید خوش بینی شناختشناسانه دکارت بر پایه نظریه « حقیقت الاهی » بنا شده. این نظریه میگوید: حقیقتی که ما به روشنی و وضوح درک میکنیم مسلما باید حقیقت باشد چون در غیر این صورت خدا ما را فریب داده است - و چون خدا حقیقت است ونمیتواند ما را فریب دهد - پس این حقیقت الاهی است که موجب آشکار شدن حقیقت شده است.
بیکن نیز نظریهای مشابه دارد که آن هم نظریه « حقیقت طبیعی » است. از این دیدگاه حقیقت طبیعت کتاب گشودهای است که هر کس با ذهن پاک آن را مطالعه کند دچار خطا نمیشود و تنها زمانی دچار اشتباه میشود که ذهنی آلوده به پیش داوریها داشته باشد.
پوپر سؤالی مطرح میکند که چگونه است که با توجه به خصلت هویدایی بودن حقیقت باز انسان دچار اشتباه میشود؟ او در جواب میگوید « دلیل این امر را باید در گناه خودداری ما از دیدن حقیقت هویدا جستجو کرد و یا در پیش داوریهایی که آموزشها و سنن در ذهن ما حک کردهاند » و در نهایت یک نتیجهگیری میکند که همین پیش داوریها هستند که سرچشمه نادانی ما را تلقی میشوند.
او در این زمینه گریزی هم به روایت مارکسیستی نظریه دسیسه برای نادانی دارد. اما این روایت را مردود میشمارد و میگوید « شگفت آور است که در مییابیم که این نظریه تا چه حدی بی اصالت است. » پوپر اعتقاد به دسیسه را نتیجه گریزناپذیر این تصور خوشبینانه میپندارد که معتقد است اگر به حقیقت فرصت مناسب داده شود حق و به تبع آن نیکی پیروز خواهد شد و حتی برای تساهل و مدارا در این اعتقاد مبانی محکمینمیبیند.
پوپر هم دسیسه و هم حصلت هویدایی حقیقت را در یک کفه ترازو میبیند که هرگز ذرهای واقعیت نداشتهاند و میگوید « بر این نظرم که بخش عمده آن افسانه است ». او در ادامه سخنانش ادعا میکند که حقیقت به آسانی به دست نمیآید، و حتی پس از آنکه به دست آمد به سادگی نیز میتواند از بین برود. و او بر این ادعای خود در تاریخ علم تاریخ علم پزشکی را که سرشار از این نمونههای بارز است مثال میآورد. و با افسوس میگوید که: « انواع مختلف این طرز تفکر تا امروز نیز توانستهاند به حیات خود ادامه دهند ». در نهایت او شناختشناسی خوشبینانه بیکن و دکارت را نادرست میداند، اما نه تا آن حد نادرست که برای آن هیچ ارزشی قائل نباشد چون میگوید: « بی شک این شناختشناسی اصولا نادرست، سرچشمه اصلی یک انقلاب فکری و اخلاقی بی سابقه بود. »
پوپر معتقد است این شناختشناسی نادرست نتایج وحشتناکی را به همراه داشته است. او نظریه خصلت هویدایی حقیقت را پایهای برای تقریبا تمام اشکال تعصب ورزی میداند که حتی میتواند به اقتدار گرایی هم منتهی شود. او در دلیل خود برای تعصب ورزی میگوید: « تنها پلیدترین تباهیها میتوانند انگیزه آن شوند که انسان نخواهد حقیقت را آشکارا ببیند و تنها کسانی که به هر دلیل از حقیقت میهراسند برای جلوگیری از پدیداری - حقیقت - دسیسه میکنند. » و در تبیین اقتدار گرایی هم میگوید: « کار به آن دلیل به اینجا - اقتدارگرایی- میکشد که حقیقت اصولا آشکار نیست، و حقیقتی که ادعا میشود هویداست نیاز به آن دارد که پیوسته به کمک تعبیری، تولید و تأیید شود و این عمل تولید و تأیید پیوسته تکرار شود و مرجع اقتداری لازم است تا به طور منظم چیزی را که باید حقیقت دانست تجویز و تثبیت کند ». که در این پروسه این مرجع ممکن است به جایی برسد که آن وظیفه را با خود سری و گستاخی انجام دهد. ( در حقیقت در این دو حالت ما چیزی به نام حقیقت نمیبینیم و اگر هم باشد یا آنقدر کم رنگ است و یا توهمیبیش نیست که ما خود شکل حقیقت را به آن دادهایم )(س)
پوپر این وضعیت را بسیار ناامیدانه مینگرد چون براین باور است که این حالت منجر میشود که نوعی شناخت سناسانه بدبینانه به وجود بیایید واز دیدگاه او افلاطون تجسم چنین استحاله اندوهباری است.
پوپر در بسیاری از کتابهایش با افلاطون بسیار نا امیدانه برخورد میکند چون معتقد است او تجسم یک شناختشناسی بدبینانه است و چهره برجسته و بارز این نوع اندیشه. او در ادامه به نکتهای که برای بیان مقصودش میخواهد از آن استفاده کند اشاره میکند و مقدمهای را ذکر میکند. او میگوید مکتب افلاطون پیش از نظریه حقیقت الاهی دکارت - شهود عقلانی انسان را فریب نمیدهد و این هم ناشی از آن است که چون خدا حقیقت است پس ما را فریب نمیدهد. - نقش قاطعی بازی کرده است.
پوپر معتقد است که این نظریه تاریخی دراز دارد و ریشه آن به راحتی و دست کم تا هومر و هسیود بالا میرود. شاعران یونانی سر چشمههای دانایی- یا منشاء الهام - خود را طبیعت الاهی که همان موزها هستند میدانستند، و به آن هم تفاخر میکردند. پوپر علاوه بر شاعران نزد دو تن از فیلسوفان هم این مرجع را باز مییابد، هراکلیت و پار منیدس. هراکلیت همچون پیامبری خود را وصف میکند که « از زبانی گمگشته و مسخر خداوند » سخن میگوید، خدایی که همان زئوس - سرچشمه تمام حکمتها- است. و پار منیدس هم حلقه زنجیری است که هومر و هسیود را به دکارت مرتبط میسازد و آن خدای مرجع - ضامن حقیقت - به پارمنیدس میگوید که برای تشخیص حقیقت از باطل باید تنها به لوگوس اعتماد کند نه به حس بینایی یا شنوایی یا چشایی خود.
او در ادامه بحث خود دوباره پای افلاطون را به وسط میکشد و اشاره میکند که افلاطون در رساله « یون » بهگونهای بسیار روشن بین الهام الاهی شاعر و سر چشمههای دانایی حقیقت تفاوت فائل میشود. افلاطون میگوید: به شاعران الهام میشود اما منکر هرگونه مرجعیت اقتدار الهی است که شاعران آن را امتیازی برای خود تلقی میکنند. پوپر میگوید افلاطون هم خود به این منشاء الاهی دانایی و شناخت برای همگان معتقد بود - همان نظریه مشهور یادآوری افلاطون - ( منظور شناخت جوهر یا ذات هر چیز است نه شناخت رخدادهای تاریخی کاملا معین )
نظریه یادآوری افلاطون بنابر رساله منون این است که « هیچ چیز وجود ندارد که روان نامیرای انسان پیش از تولد نیاموخته باشد، هنگام تولد همه را فراموش میکنیم. اما میتوانیم لااقل بخشی از آنها به خاطر آوریم و دانایی خود را باز یابیم و آن هم در صورتی است که اگر دوباره حقیقت را ببینیم آن را خواهیم شناخت - یا اصطلاحا آن را به یاد میآوریم -. در نتیجه هرشناختی یک بازشناسی است که پیشتر شناخته بودیم » ( پوپر خوانندگان را رجوع میدهد به سه کتاب فدون، جمهوری، و قوانین افلاطون ) - پس میتوان علت نادانی انسان را برطبق نظریه یادآوری افلاطون توجیه کرد -.
او معتقد است که بین نظریه یادآوری و سرچشمه الاهی شناخت پیوندی ناگسستنی وجود دارد و به موازات این پیوند، بین نظریه یادآوری و خصلت هویدایی حقیقت نیز رابطه وجود دارد. این پیوندهایی که پوپر در بین این نظریات میبیند ناشی از یک شناختشناسی خوش بینانهایی است که نظریات آن را باز گو میکنند. - پوپر میگوید که افلاطون از جنبه خوش بینانه نظریه - یادآوری- خویش به خوبی آگاه بوده چرا که آن را به عنوان آئینی برای بر انگیختن گرایش به یادگیری و پژوهش و اکتشاف معرفی میکند.
پوپر معتقد که افلاطون در کتاب جمهوری و رساله فدر نظریه شناختشناسانهای را معرفی میکند که به خوبی نشان از یک دلسردی و بدبینی در او دارد. این نظریه همان « استعاره یا تمثیل غار » است. او در این نظریه میخواهد نشان دهد که جهان محسوس و تجربی سایهای و بازتابی از جهان واقع است، که حتی اگر یکی از زندانیان از غار بگریزد و در برابر جهان واقعی قرار گیرد نمیتواند آن را ببیند و بفهمد مگر آنکه متحمل مشکلات گریزناپذیری شود و حتی اگر از این مشکلات هم بگذرد باز موانعی وجود خواهند داشت که توان فوق بشری میخواهد و اندک کسانی - اگر وجود داشته باشند میتوانند به آن برسند و وقتی رسیدند حالت خدایی مییابند، آنگاه جهان واقعی برایشان قابل فهم میشود. در واقع این نظریه میخواهد نشان دهد که چند نفری - نخبه -شایستگی این را دارند که به حقیقت دست یابند.
پس پوپر نتیجه میگیرد که فلسفه افلاطون برای نخستین بار ما را از شناختشناسی خوش بینانه به شناختشناسی بدبینانه میکشاند و اما این که چرا این اتفاق افتاده است پوپر ما را رجوع میدهد به کتاب قوانین افلاطون. او میپندارد که این تحول فکری افلاطون میتواند ناشی از این باشد که اندیشه هبوط شناخت سناسانه انسان نه تنها تاب تعبیر خوش بینانه نظریه یادآوری را دارد بلکه میتواند تعبیر دیگری با مفهوم بدبینانه را نیز به خود بگیرد.
در نظریه پارمنیدس میتوان بازتاب شکل اولیه جالبی را از این فکر - استعاره غار - را دید که به موجب آن «عقاید آدمیان اوهامی بیش نیست و این هم نتیجه بنیان قرارداد بدی است به نام: زبان، یعنی نام نهادن بر چیزی است که وجود ندارد. در نتیجه گرچه هبوط مربوط به تمام انسانهاست اما امکان این وجود دارد که بر اثر تفضلی، حقیقت - حتی در علم اوهام - برنخبگان آشکار گردد.
پوپر معتقد است دو امر مهم بر فلسفه افلاطون تأثیر گذار بود:
1- مکاشفه پارمنیدس
2- اعتقاد به اینکه شمار اندکی از آدمیان میتوانند بر وجود ساکن و جاودان یقین حاصل کنند، همانگونه که به جهان غیر واقع متحول و واقع نمای موهوم یقین دارند.
و افلاطون، سرگردان میان امید و یاس و تسلیم پیوسته این را بازگو کرده است.
مطالبی که پوپر بیان کرد در واقع بیان دو دیدگاه متضاد افلاطون بود در حوزه شناختشناسی:
1- شناخت سناسی خوشبینانه و نظریه یادآوری
2- شناختشناسی بدبینانه و استعاره یا تمثیل غار
ادامه دارد.....
نظرات
سلمان دست مریزاد ! تا اینجای بحث تأیید این واقعیت به نظر می آید که آدمیزاد نباید به علم خود مغرور گردد . آنچه می دانیم در برابر نادانسته هامان حکم قطره ای در اقیانوس است . این غفلت از کمبود دانش می تواند منجر به استبداد زیر پرده های گوناگون علوم سیاسی ، اجتماعی ، اقتصادی و فرهنگی - منجمله دینی - شود . هنگامی که پروردگار عالم اعلام فرمود که چنین موجودی راجانشین خود در زمین قرار می دهد ، فرشتگان پرسیدند چرا باید این مخلوق خونریز و تباهگر به چنین مقام والایی انتخاب شده باشد ، حال آنکه ما در کار تسبیح وتقدیس توئیم ؟ آفریدگار اصل مطلب را تخطئه نفرمود ، بلکه پس از آموزش علم اسماء ، قابلیت منحصر به فرد آفریده موصوف را مورد امتحان و قبول قرار داده از ملائک خواست در مقابلش سر کرنش فرود آورند که تمکین هم صورت گرفت . در این میان ابلیس با سرکشی از خدمت به آدم ابا ورزیده مستحق رجم و لعن گردید . البته همین آدم و جفت او علیرغم توصیه اکید ربانی فریب شیطان را خورده از بهشت رانده شدند تا بایکدیگر دشمن بوده و مبارزه کنند . شرط توفیق آدم در این پیکار بی امان طلب هدایت الهی بوده است که خود منوط به پرهیز از هرگونه افراط و تفریط می باشد . در این راه بایست به آنچه در ورای دید قرار دارد ایمان داشت و به انتظار یوم الدین جهت حسابرسی نهایی بود . ایضاً لازم است به دستاورد های سابق نیز احترام گذاشته راه صالحان پیشین را ادامه داد . النّهایه شایسته است از همه نعمات و فضیلت های خداوندی شکرگزارانه بهره برداری تعاونی به عمل آورد که از آن جمله مشاوره با سایرین است . از این روست که حتّی پیامبر اکرم ( ص ) نیز مکلف به مشورت با مردم در امورشان و اجتناب از هر گونه سیطره جوئی است . تا چه رسد بدیگران .