ضحی حسینینصر- کارشناس ارشد روانشناسی بالینی از اتفاقات خوب بین زیستشناسان، تشکیل جمعی از دانشجویان زیستشناسی با عنوان «اتحاد زیستشناسان ایران» است. این اتحاد بزرگترین جامعه دانشجویی زیستشناسی کشور به شمار میرود و مدتی است با هدف ترویج علم شروع به کار کرده است. «آکادمی دگرگشت ایرانیان» یکی از زیرمجموعههای این اتحاد به شمار میرود. جلسات نقد کتاب ازجمله برنامههایی است که در دستور کار قرار دارد. آکادمی تاکنون نشستهای زنده متعددی را در اینستاگرام خود برگزار کرده؛ ازجمله جلساتی با موضوعات «از تکامل تا دگرگشت»، «انسان خداگونه»، «انسان خردمند»، «داروین در عصر قاجار و پهلوی» و «رامکردن روباه سرکش». اوایل دیماه سال جاری «آکادمی دگرگشت ایرانیان» میزبان «عارف عبادی» برای معرفی کتاب «چگونه حیوان باشیم» اثر «ملانی چلنجر» بود. «چلنجر» پژوهشگر و نویسنده شناختهشدهای است که اخلاق زیستشناسی، تاریخ بشر، جهان طبیعی از موضوعات مورد علاقه اوست. «عارف عبادی» پژوهشگر روانشناسی تکاملی دانشگاه کمبریج، در این جلسه به بررسی محورهای اصلی کتاب یادشده پرداخت. آنچه در ادامه میخوانید، خلاصهای از صحبتهای «عبادی» درباره کتاب است. «چگونه حیوان باشیم» اثری است چالشبرانگیز با نثری شیوا و روان در نقد استثناگرایی انسانی. نویسنده تصور ما از استثنابودن یا جدابودنمان از سایر موجودات را به چالش میکشد و پیامدهای این نوع نگاه را برمیشمارد. «چلنجر» برای این منظور ریشههای تاریخی این اندیشه را میکاود تا بهتر بتوان درک کرد خاستگاه این اندیشه کجاست، چه سیری را طی کرده و چه هزینههایی را برایمان رقم زده. میدانیم که اکنون مجزاانگاری انسان از طبیعت نگاهی رایج در علم است؛ با چشمپوشی از زیستشناسان و آشنایان با تکامل. «چلنجر» برای بررسی تاریخی این نگاهِ آغشته به تمایز به گذشته سفر میکند. به زمانی که عهد عتیق در حال نوشتن بود، اشاره میکند. خداوند در عهد عتیق فرموده از روحم در انسان دمیدم. علاوهبرآن در همان منبع به زیر سلطه گرفتن جانداران دیگر توصیه شده و این ماجرا تا سنت مسیحی ادامه یافته است. از سویی دیگر این قائلشدن به تمایز بین انسان و سایر موجودات را باید در اندیشههای زمان یونان باستان جست. «افلاطون»، «ارسطو»، «سقراط» و بسیاری دیگر بر این باور بودند که انسان به دلیل برخورداری از قوه عقل از سایر موجودات متمایز است. به عبارتی ما چیزی داریم به نام فرایند اندیشیدن و توانایی تعقل که ما را از بقیه جانوران جدا میسازد. پس براساس باور برخی فلاسفه زمانی میتوانیم بگوییم فردی «انسان است» یا به درجه بالایی از انسانیت رسیده که از قوه اندیشیدن برخوردار باشد. این اندیشه بین مکاتب مختلف اندیشه یونان باستان ازجمله رواقیان، شکگراها و کلبیها نیز وجود دارد. در ادامه میبینیم چطور این مسئله راه خود را تا قرون وسطا پی میگیرد. «ارسطو» به این قائل بود که سلسلهمراتبی بین موجودات زنده حاکم است و موجودات به سوی غایت خود در حرکتاند؛ «چلنجر» استدلال میکند متألهین مسیحی غایتگرایی را گرفته، با الهیات مسیحی ترکیب کرده و چیزی به نام «اسکالا ناتورا یا سلسلهمراتب وجود» را میسازند. مطابق با این نردبان، انسان در مرکز قرار دارد و موجوداتی که بالاتر از انسان قرار دارند، یعنی فرشتگان و... جسم ندارند. تا اواخر قرون وسطا متألهین بر این باور بودند که انسان هرچه بر عقل بیفزاید، در سلسلهمراتب وجود بالاتر میرود و هرچه بر جسم افزوده شود، به حیوانبودن نزدیک میشود. بر انسان است تا جایی که میتواند از نیازهای بدوی خود دوری کند و به تیپ ایدئال انسانبودن نزدیک شود. در ادامه «چلنجر» به عصر مدرن میرسد. دوگانهانگاری «دکارت» را شرح میدهد. اینکه با این فرض، حیوانات اندیشه ندارند و فقط جسم دارند؛ اندیشهای که همچنان در اروپا بسیار رایج است. سپس به زمان «داروین» و انقلابی که با خود در تغییر جایگاه انسان به وجود آورد اشاره میکند. اگرچه «داروین» تا حدی در اندیشه غرب بحرانی را رقم زد؛ اما تفکر استثنابودن انسان چنان در روان انسان ریشه دوانده که پیشرفت علم نیز چندان پاسخگو نبوده است. نویسنده برای توضیح این امر از «جولیان هاکسلی» نام میبرد. «هاکسلی» از زیستشناسان قرن بیستم بود که به اصلاح نژاد باور داشت. او برای اولینبار واژه «ترا انسانگرایی» را به کار برد. یعنی انسان قرن بیستم از نظر پیشرفت علم و فناوری در وضعیتی قرار گرفته که میتواند برخلاف سایر موجودات سرنوشت خود را تعیین کند. «جولیان هاکسلی» بر این باور بود که افراد با ضریب هوشی بالاتر میتوانند سرنوشت بشریت را با زادوولد بیشترشان تغییر دهند. مطابق با نگاه «هاکسلی» آنچه اهمیت ندارد، همچنان «جسم» است. امروزه این نگاه در حوزه رباتیک و هوش مصنوعی به شکل دیگری جریان دارد. ترا انسانگرایان جدید چون «هانس موراوک»، «جولیا پریسکو» و «رِی کرزویل» بر این باورند که ما این امکان را داریم که بتوانیم ذهن افراد را به فضای سایبری منتقل کرده و بهاینترتیب عملا مرگ را شکست دهیم. میبینیم باز هم آنچه معنا ندارد، جسم است. در انتها «چلنجر» با استناد به بسیاری از مقالات و پژوهشها نشان میدهد چرا جسم مهم است و چرا فکر ما بدنمند است. نویسنده استدلال میکند فکرکردن در بدن انسان تنیده شده و این موضوع را باید جدی گرفت زیرا در این صورت است که نگاهمان نسبت به محیط زیست و دیگر موجودات تغییر میکند و دیگر تصور نمیکنیم استثنا یا خاص هستیم. میدانیم انسان طی تکامل ویژگیهایی را کسب کرده است؛ اگرچه این ویژگیها در او پررنگتر است، چنین نیست که تنها انسان از این ویژگیها برخوردار باشد. اکنون میدانیم ویژگیهایی چون برخورداری از عقل، ابزارساز بودن انسان و مرگآگاهی که برای قرنها به انسان نسبت داده میشد، برای جانوران دیگر نیز مصداق دارد. «چلنجر» دلسوزانه این نکته را یادآوری میکند و هشدار میدهد که نادیدهگرفتن آن تخریب طبیعت را در پی خواهد داشت. اما اینجا پرسش جالبی نیز مطرح میشود. اگر این سبک از تفکر تا این اندازه مخرب است، چرا نتوانستیم زودتر کنار بگذاریم؟ «چلنجر» برای پاسخِ سؤال از کتاب «انکار مرگ» نوشته مردمشناس مشهوری به نام «ارنست بکر» کمک میگیرد. به باور «بِکر» انسان برای کنارآمدن با واقعیت مرگ دست به خلق فرهنگ، هنر، علم و... زده است. تمام اینها به زندگی «معنا» میبخشد و به ما این نوید را میدهد که اگر با مرگ نیست شدیم، چیز دیگری از ما باقی میماند. اما دلیل اینکه نمیتوانیم خود را بهراحتی از این اندیشه برهانیم پرهیز از مواجهه دشوار با «بحران وجودی» است. به قول «چلنجر» ما در یک وضعیت متناقض گیر افتادهایم. از طرفی میدانیم خاستگاه مشترکی با سایر موجودات داریم و از سویی دیگر حس میکنیم چیزی ورای جسم در ما جاری است. گویی هرچه بیشتر میاندیشیم بُعد حیوان بودنمان از ما دورتر میشود. در پایان «چلنجر» پیشنهاد میکند اگر به فکر سیارهمان هستیم و میخواهیم شرایط موجود را بهبود بخشیم باید از تفکر «غیرشهودی» فاصله بگیریم.
نظرات