به نظر میرسد در فرهنگ و ادبیات ما عشق و بهخصوص عشق رمانتیک برازنده سالخوردگان تلقی نمیشود. غالباً عاشقی در دوران پیری را رفتاری رسواییآفرین میدانند که به سرانجامی تلخ میانجامد. از طرفی به نظر میرسد با رسیدن به سالخوردگی بیش از هر زمان دیگری به روابط انسانی عمیق، از جمله روابط عاشقانه و محرمیتآمیز با محبوب، حاجت داریم و از طرف دیگر، فرهنگ عمومی ما عشق دوران پیری را به یک معنا دونشأن، مایه ننگ، خلاف وقار و تأنی فرد سالخورده تلقی میکند. بنابراین، از سویی نیازی شخصی به روابط صمیمانه در دوران پیری وجود دارد و از طرف دیگر برای این نوع روابط خاص ارزشگذاری اجتماعی منفی در نظر گرفته شده است. مناسبات عاطفی در چارچوبهای تعریفشده سنتی همچنان محترم داشته میشود، ولی وقتی مردی سالخورده در دوران پیری عاشق بشود و بخواهد از نو تجربها عاشقانه بکند، چیزی در این تجربه نهفته پنداشته میشود که با وقار و متانت و تأنی دوران سالخوردگی سازگار نیست و وقتی به زنان میرسد، ننگ و رسواییای شدیدتر و عمیقتر به آن الصاق میشود. اینها بخشی از فرهنگ عمومی ماست که مخاطبان کموبیش از آن اطلاع دارند. ولی برای مستند کردن سخنانم برخی شواهد را از تاریخ فرهنگ خودمان ارائه کنم که تصویر فردی سالخورده در تجربهای عاشقانه را بهنوعی منفی تصویر میکند.
شرمساری از عشق پیرانهسری
شاید یکی از بهترین و مشهورترین این نمونهها داستان «شیخ صنعان و دختر ترسا» در «منطقالطیر» عطار باشد. در آنجا، شیخی محترم و وزین کسی را به خواب میبیند و عاشق میشود، به روم میرود و به دختر ترسایی دل میدهد. این عشق نهایتاً شیخ باوقار با اعتبار را خوار و ذلیل و حقیر میکند و پیروان و مریدانش از حال رقتبار او بسیار اندوهناک میشوند. سرانجام به دعای یکی از یاران، شیخ از این بیماری و ابتلا نجات پیدا میکند و دختر ترسا هم میمیرد. در این داستان تجربه عاشقانه شیخ سالخورده تجربهای ننگآور، نوعی ابتلا، بیماری و جنون تلقی میشود و به سرانجام نمیرسد و یکی از طرفین رابطه بهنحوی رقتبار از دنیا میرود. شیخ عطار میخواهد از این داستان استفاده معنوی بکند و بگوید عشق این دختر ترسا خودیها و خودبینیهای این مردِ طریق را از او زدود و امکان ارتقا در مراتب معنوی را برای او فراهم آورد، ولی تصویر تلخ این عشق پیرانهسرانه بسیار رقتانگیز است.
عناصری که عطار در توصیف این روابط عاشقانه آورده است این عشق را بسیار غریب، سطحی، خاماندیشانه و سادهلوحانه مینماید. پیرمردی در کشوری غریب واله و شیدای دختری جوان شده که تمام آنچه از او میداند همان چهره زیبایی است که برای لحظهای از پس برقع بیرون افتاده. انگار نوجوان خام بیتجربهای که کرشمهای دل او را میبرد و زندگی او را ویران میکند. توصیفات عطار از این دختر ترسا بسیار عجیب و سطحی است و مطلقاً از اینکه این دختر صاحبجمال واجد چه ویژگی یا چه شکلی بوده توصیفی به دست نمیدهد یا از موقعیت و رابطه این دو هیچچیز مشتپرکن دندانگیری نیست. توصیفات زیبایی این دختر رمانتیک، آرمانی و بیمحتواست. حداکثر میفهمیم که چشمهای قشنگ و ابروهای کمانی داشته است. به یک معنا این توصیفات هیچ اطلاعی از انسانیت این دختر، عادات، اندیشهها و حتی شکل فیزیک او نمیدهد و مخاطب را در لفاظیهای مطنطن پر طمطراق غرق میکند، بدون اینکه محتوایی دستگیرش شود. این داستان با این وضع ویژه محل الهام بوده است و بسیاری از شعرا و عارفان ما در آن نکتهها میدیدهاند. حافظ احتمالاً در اشاره به همین داستان است که میگوید «پیرانهسرم عشق جوانی به سر افتاد/ وان راز که در دل بنهفتم به در افتاد...» اینجا هم وقتی سخن از عشقپیران میشود، کار به خون و خونریزی و بلا و مصیبت منتهی میشود. بعضی این «پیرانهسرم عشق جوانی به سر افتاد» را اینطور تعبیر میکنند که عشق فردی جوان به سر پیری افتاده است، اما من بر این باورم که اینجا اشاره به نوع عشقی است که جوانان تجربه میکنند. بنابراین، گویی در نزد حافظ هم عشقهای پیرانهسرانه با تجربهای تلخ و ناگوار توأم است و نوعی شرمساری در دل آن نهفته است. در مورد زنان سالخورده مسئله تشدید میشود. گویی زنان حق و قابلیت عشقورزی ندارند، خصوصاً وقتی سالخورده میشوند. یکی از زشتترین و بدآموزترین داستانهای «مثنوی» مولوی داستانی از دفتر دوم آن است که نگاه زشت و منفی و غیراخلاقی ما را به زنان سالخورده نشان میدهد و آن داستان مرد جوانی است که مادر خود را به قتل میرساند و چون از او علت این کار زشت را میپرسند، میگوید این خاک عیبپوش اوست و برای آنکه دستم به خون مردان معشوق او آلوده نشود، چاقو بر حلق او کشیدم. البته مولانا در اینجا مادر را نمادی از نفس گرفته است، اما تصور حاضر در این شعر قابلتوجه و نشان از ننگین انگاشتن ارتباط زنی سالمند یا میانسال با معشوق یا انبازی جنسی است. چندان ننگین که از چشم مردی مثل مولانا به قتل رساندن این مادر به دست فرزند امری کاملاً قابلفهم و موجه بوده است و گویی نوعی ظرافت هوشمندانه در این داستان نفهته است. حال آنکه آنچه ما در این داستان میبینیم چیزی نیست جز نوعی قساوت اخلاقی و دخالت در امور زنی سالخورده. سوای از مسئلهبرانگیزی روابط جنسی در فرهنگ عمومی گذشته ما، اینکه زنی میانسال یا سالخورده شرکای جنسی داشته باشد، فاجعهآمیز تلقی میشده است. بنابراین، دو نکته در اینجا قابلتوجه است، گویی عشق پیرانهسرانه، عشق در دوران پیری به خصوص در مورد زنان، در فرهنگ و ادبیات گذشته ما با نوعی شرمساری همراه بوده است. این ایده که زنان میل جنسی دارند و میتوانند و حق دارند وارد روابط جنسی و رمانتیک بشوند، قابلهضم نبود. در این داستان مولانا انگار این زن جز مادر بودن شأن دیگری ندارد، نه در جایگاه انسان و نه در مقام زن. همچنین، مادر در مناسبات جنسی امری مشمئزکننده است.
سیسرو و ضدیت با عشق پیرانهسری
از جمله کسانی که میکوشند نشان بدهند چرا عشق در دوران سالخوردگی ناپسند یا نامطلوب است، سیسرو، حکیم و فیلسوف مشهور یونانی، است. او معتقد است ضعف در عشقورزی، فقدان روابط جنسی و عشقی در دوران پیری اتفاقاً از مواهب آن است. او میگوید، وقتی درگیر این تنشهای جسمانی، تنانه و لذتجویانه میشوید قدرت منطق و خردتان مختل میشود و اتفاقاً این از خوشاقبالیهای ماست که در دوران پیری وسوسه استغراق در لذتهای جسمانی، تنانه و درگیری در عشقهای رمانتیک سستی میپذیرد و این یکی از دلایل ستایش سالخوردگی است. سیسرو در جایی نقل میکند: «وقتی کسی از سوفوکل سالخورده پرسید که آیا او هنوز تنمعاشقه میکند. او در پاسخ گفت، پناه بر خدا! نه، من با کمال رضایت از قید این ارباب وحشی و سرکش رهیدهام.» چرا اینگونه است؟ سیسرو میگوید دو دلیل دارد: یکی اینکه این لذتها خیلی مهم نیستند و دیگر اینکه در دوران پیری هم حظی از این لذتها نصیب فرد نمیشود. در مجموع به تعبیر او در دوران پیری، وقتی کشاکشهای مربوط به مناسبتهای جنسی، رقابتها، نزاعها و شورمندیهای همراه با عشقهای رمانتیک آرام میپذیرد، روح انسان به زندگی درونی خود باز میگردد و حالوروزش بهتر میشود. بنابراین، بهنوعی گسستن از این مناسبات نشانه بلوغ روحی است و در روح و روان فرد فضایی برای رشد معنوی فراهم میکند.
نقد فمینیستها به عشق سالخوردگی
فمینیستها نیز به عشقهای دوران سالخوردگی نقدهایی دارند. در عشق دوران پیری اغلب مردی که سالها با زنی زندگی میکند، در مرحله سالخوردگی و میانسالی، زن را رها میکند و به سراغ زنی جوانتر میرود. یکی از قرائتهای شعر حافظ هم همین بود. اینجا فاصله سنی میان مرد میانسال یا سالخورده و دختری جوان وجود دارد. البته در ساختار یک جامعه مردسالار این مرداناند که بهواسطه دسترسی به ثروت و قدرت و منزلت جذابیتهایی دارند و میتوانند زنان جوانتر را به خود جلب بکنند. لذا بعد از مدتی زن میانسال خودشان را که طراوت و لطافت جوانی خودش را از دست داده رها میکنند تا با زنی جوانتر روابط رمانتیک برقرار کنند. بنابراین، فمینیستها هم عشقهای پیرانهسرانه را، خصوصاً وقتی پای مردی میانسال و سالخورده و زنی جوان در میان باشد، درخور ملامت میدانند، برای اینکه نشاندهنده سوءاستفاده مردان از منزلت و قدرت خود در یک نظام مردسالار است. البته، معلوم نیست این انتقاد تا چه حد درست باشد. در جامعه مردسالار این امر رنجی مضاعف به زن طردشده میدهد. از طرف دیگر، در جوامع جدید رفتهرفته وقتی زنان به منزلت و قدرت و ثروت سیاسی و اجتماعی دست مییابند، این تمایل در زنان میانسال و سالخورده هم شکل میگیرد که شرکای جنسی و عشقی جوانتر و جدید برای خود انتخاب کنند. بنابراین، من مطمئن نیستم که اختلاف سنی بهخودیخود و در شرایط آرمانی مشکلی باشد، چراکه شرکای عاطفی و جنسی به حد کافی بالغاند و میتوانند بهرغم اختلاف سنی با هم سر بکنند. البته در متن جامعه مردسالار معمولاً کفه به نفع مردان میچرخد تا زنان. بههرحال، در فرهنگ اسلامی هم نمونههایی از زنان هست که با مردان جوان ازدواج کردند. خدیجه، همسر پیامبر اسلام، از منزلت اجتماعی و قدرت اقتصادی برخوردار بود و پیامبر اسلام جوانی از کارمندان او بود. این زن از این مرد جوان خوشش آمد و او را مردی بالغ و درخور اعتماد یافت و به او پیشنهاد ازدواج داد و با هم ازدواج کردند. نفس اختلاف سنی اشکالی ندارد. امروز در سینمای هالیوود هم رفتهرفته مسئله عشق سالخوردگان به موضوعی تبدیل میشود که بازاری یافته است.
یک پارادوکس
اما چرا تجارب عاشقانه در دوران پیری جذابیت و اهمیت مییابد؟ به نظرم یکی از دلایل این امر این است که وقتی فرد به دوران سالخوردگی نزدیک میشود به یک معنا به نوعی انزوا دچار میشود. برای مثال ضعف و بیماری ملازم با دوران پیری تا حدی امکان فیزیکی مشارکت در جمع را محدود به حلقه افراد بسیار نزدیک میکند و با دشوار کردن مردمآمیزی برای فرد، به انزوای او میانجامد. بعد از مدتی بهناچار بازنشسته میشوید. یکی از دلایل آنکه کمتر احساس تنهایی نمیکنیم، شغلمان است، بهخصوص اگر به این شغل علاقهمند باشیم. به محض اینکه از این شغل بازنشسته میشوید، نه فقط آن اشتغال خاطر را از دست میدهید، شبکهای از مناسبات انسانی و اجتماعی ملازم با آن شغل هم تا حد زیادی از دست میرود. بنابراین، این ضعفها بهنوعی انزوا منتهی میشود. محدودیتی در لذتهای تنانه هم به وجود میآید، فرد دیگر نمیتواند برخی غذاها را بخورد، توان جسمی برخی خوشگذرانیها را ندارد، میل جنسی او تاحدی فروکش میکند، نزدیکی مرگ اولویتهای او را تغییر میدهد و در غیاب نیروهای برانگیزانندهای که او را از پیری بیرون میآورد، تجربه نزدیکی مرگ او را بیشازپیش در پیله تنهایی خودش فرو میبرد، چراکه مرگ از تجاربی است که فرد به تنهایی آن را تجربه میکند. تنها میمیریم و وقتی کشتی مرگ به ساحل زندگیمان نزدیک میشود رفتهرفته گویی باید آماده بشویم که خود به تنهایی بر این مرکب چوبین بنشینیم و سفر کنیم. خود این به یک معنا فرد را در آستانه یکی از دلهرهآورترین تجارب زندگیاش بیپناه و تنها مینهد و بر حس تنهایی او میافزاید. در این شرایط معقول است که فرد از مصاحبت با دوستان، از همنشینی دلنشین با محبوب لذت ببرد. دستکم یکی از داروهای تنهایی همین مصاحبتها صمیمی و نزدیک است. وجود و حضور کسی که تو را در موقعیتهای بینقاب زندگی ببیند و بپذیرد و محبتش را نه از سر ترحم که از سر احترام و سابقه اُنس نشان بدهد. بنابراین، طبیعی است که فرد با پا گذاشتن به میانسالی و سالخوردگی نیاز به مصاحبت با دیگری و روابط عمیق، نزدیک و عاطفی با دیگری را بطلبد. اما از طرف دیگر به نظر میرسد که در فرهنگ عمومی ما اینکه فرد سالخورده از پی عشق برود و تلاش بکند برای دوران تنهایی خودش شریکی بیابد، چندان مطلوب تلقی نمیشود. سوال من این است که چرا این پارادوکس وجود دارد؟ از طرفی نیاز بنیادین ما به برخورداری از این نوع روابط عمیق انسانی در دوران پیری و از طرف دیگر فرهنگ آفریده و دستساخته خودمان این نوع روابط را در سالخوردگی خلاف وقار و شئون میداند. دستکم یکی از پاسخهایی که به این وضعیت کموبیش پیچیده و بغرنج به این بر میگردد که عشق را میتوان به دو نوع دید.
دو شیوه عشق: «رمئو و ژولیت» و «آنتونی و کلئوپاترا»
یکی از پژوهشگران غربی در تحلیل نمایشنامههای شکسپیر به دو نمایشنامه عاشقانه شکسپیر اشاره میکند: یکی «رمئو و ژولیت» و دیگری «آنتونی و کلئوپاترا». او نشان میدهد که این دو داستان چه تفاوتهایی دارند. تفاوتهای مهمی بین تجربه عاشقانه رمئو و ژولیت که در دوران نوجوانیاند و آنتونی و کلئوپاتراست که در دوران پختگیاند و هر دو امپراتورند و سرزمینی را اداره میکنند و علاوه بر روابط عاشقانهشان در امر حکمرانی یک قلمرو با هم مشارکت میکنند. او این دو مدل عشقورزی در آثار شکسپیر را در مقابل هم قرار میدهد و نشان میدهد، تصویری که رمئو و ژولیت از هم دارند، تصویری آرمانی و خالی از جزئیات انضمامی و پیراسته از درگیریها و کاستیها و مرارتهای یک زندگی هر روزینه است و از طرف دیگر روابط آنتونی و کلئوپاترا درگیر مسائل روزمره انضمامی است. نهایتاً سخن این است که در «آنتونی و کلئوپاترا»، با عشقی پخته میان دو فرد بالغ روبهرویید که از زندگی لذت میبرند. برعکس «رمئو و ژولیت»، تصویری از یک عشق خام نوجوانانه به دست میدهد. برای مثال در «رمئو و ژولیت» نمیبینید که ایندو چیزی بخورند یا با هم شوخی بکنند. اما آنتونی و کلئوپاترا در تمام طول نمایشنامه در حال خوردناند و مرتب با هم شوخی و مزاحهای خاص و پختهوپرورده میکنند. آنتونی حتی جاهایی از طریق ریشخند کلئوپاترا و اشاره به نقاط ضعف اوست که او را به خنده میآورد و سرخوش میکند. ولی این مغازلات را در «رمئو و ژولیت» نمیبینید، این دو هیچ شوری ندارند و کاری نمیکنند. گویی در شرایطی اثیری زندگی میکنند، همهچیز از بیرون برایشان فراهم است. ولی آنتونی و کلئوپاترا هردو کار میکنند و درگیر اداره یک امپراتوریاند. رمئو و ژولیت کاملاً در یکدیگر غرق شدهاند و هیچ توجهی به اطراف ندارند، انگار هیچ آدمی در اطراف نیست و فقط این دو نفرند. اما آنتونی و کلئوپاترا مرتب پشتسر دیگران حرف میزنند و به صحنههای عجیب در خیابان و جامعه مینگرند و دیگران بخشی از... آنان هستند. اینطور نیست که خلوتگاهی برای خودشان ساخته باشند و دیگران را از آن رانده باشند. تجربه آنها در متن تجربه روزینه شکل میگیرد. رمئو و ژولیت فقط در قالب عبارتهای مبالغهآمیز و پرستشگونه درباره هم حرف میزنند. اما آنتونی از طریق نیشوکنایه، حتی درباره سنوسال کلئوپاترا، با او ارتباط برقرار میکند. به نظر میرسد رمئو و ژولیت کاملاً از این واقعیت بیخبرند که آدمها نقاط ضعف و نواقصی دارند و عشق واقعی با بهرسمیتشناختن این نقاط آسیبپذیر و رفتار ملاطفتآمیز با این نقاط شکل میگیرد. ولی عشق آنتونی و کلئوپاترا اینچنین نیست و کاملاً میدانند که آدمهای کاملی نیستند و آشکارا به نواقص و نقاط ضعف یکدیگر اشاره میکنند و در عین اینکه آن نقاط آسیبپذیر را دستمایه طنز و شوخی قرار میدهند، آنها را با ملاطفت و ملایمت لمس میکنند. بنابراین وقتی با رمئو و ژولیت سروکار دارید، در عشقهای نوجوانانه همهچیز به نظر اثیری و غیرواقعی میآید، ولی در «آنتونی و کلئوپاترا» همهچیز زمینی و انضمامی است. در توصیفات عطار از شیخ صنعان و دختر ترسا کاملاً عناصر یک عشق نوجوانانه دیده میشود. گویی دو نوجوان درگیر این رابطه شدهاند. آن پختگی و بلوغ موجود در رابطه میان دو فرد بالغ سردوگرم کشیده در این اثر نیست. یکمرتبه پیرمردی برای لحظهای دختری را میبیند و دلش میرود و توصیفاتی کاملاً آرمانی و آسمانی از آن دختر میکند، انگار دنیا فقط این دو هستند و همهچیز دور ایندو میگذرد. ولی در عشقهای پختهتر افراد با آرامش و تجربه بیشتر حضور دارند و بهجای آنکه یکسره مغروق یکدیگر باشند، لحظاتی از وقتشان را با هم میگذرانند و بعد هم دنبال کاروزندگی خودشان میروند و دوباره به هم برمیگردند.
عشق هیجانی، عشق عاطفی
این نوع تقابلها به این نکته مهمی اشاره میکند که نباید تنوع عشق را نادیده گرفت. تعبیری که من مایلم به کار ببرم، تفاوت میان عشق خیزابی و عشق جویباری است. عشق خیزابی همان عشقهای نوجوانه رمئو-ژولیتوار است و عشقهای جویباری عشقهای پختهتری که در روابط آنتونی و کلئوپاترا میبینید. عشق خیزابی بیشتر شورمندانه و جنسی است، اما عشق جویباری بیشتر ناظر به مصاحبت است. در عشقهای خیزابی این شور جنسی و توجه به تن و جستوجوی لذت جنسی نقش زیادی ایفا میکند، ولی در عشقهای جویباری آرامش و طمأنینه هست و بیش از آنکه لذت جنسی مدنظر باشد، مصاحبت مهم است. عشق خیزابی به دنبال هیجان با هم بودن و عشق جویباری تجربه آرامش در حضور دیگری است. به همین دلیل است که بسیاری از تحلیلگران عشقهای خیزابی را بیشتر از جنس هیجان و میل میدانند و عشقهای جویباری را از جنس عاطفه که امر پیچیدهتری است و جنبههای شناختاری بیشتری دارد. عشق خیزابی بهشدت خیرهسر است و به شواهد و قرائن بیرونی کاری ندارد. فرد محبوبی را برمیگیرد و هرچه به او گوشزد شود که این محبوب مناسب او نیست و اشکالاتی دارد، نسبت به معشوق خود کور است و تصویری آرمانی یا خیالی از او را در نظر دارد و بدینمعنا خیرهسر است؛ یعنی او در رویارویی با شواهدی منفی خیرهسرانه مقاومت میکند. اما عشقهای جویباری منعطفترند؛ یعنی فرد اولاً اشراف و اذعان دارد که نه خودش، نه طرفش کامل نیستند. در بسیاری از مواقع شواهد مؤید رابطه عاشقانه برای طرفین مهم است؛ یعنی وقتی این شواهد از دست برود و شواهدی خلاف آن حاضر بشود، افراد آمادهاند که در سطح و نوع رابطه خودشان تا حد زیادی تجدیدنظر کنند. در عشق خیزابی و رمئو ژولیتی، عاشق در تمام لحظات شب تمام فکر و خیالش متوجه محبوب است و نوعی تمرکز یا توجه وسواسگونه به معشوق دارد. اما در عشقهای جویباری عاشق و معشوق کاروزندگی خودشان را دارند، اما وقتهای خوشی را در مصاحبت یکدیگر میگذرانند. عشق خیزابی، سرخوشی بیشتری به همراه میآورد. موضوع بیشتر فیلمهای عشقی هالیوود، بالیوود، سریالهای ترکی با موسیقیهای پاپ، همین عشقهای خیزابی است. اما عشقهای جویباری کمتر هیجانآفریناند و بیشتر دنبال آرامشاند. عشقهای خیزابی انحصارگرایند، ولی عشقهای جویباری گشودهترند. در عشقهای خیزابی توجه و دلنگرانی عاشق در مورد معشوق لزوماً در بحث خاطر خود معشوق نیست. در عشقهای خیزابی تعلق خاطری به محبوب هست برای اینکه نهایتاً لذت و فایدهای نصیب فرد میشود و البته متقابلاً امکان دارد که این فرد نیز لذت و فایدهای به او برساند. اما سعادت و بهروزی آن فرد موضوعیت فینفسه دارد؛ یعنی برای خودش سعادت میطلبی، نه اینکه سعادت او را برای منافع و رضایت خود بجویی. البته هر دو عشق هستند و در عشقهای جویباری هم نوعی نزدیکی، محرمیت و صمیمیت تنانه و عاطفی و زندگی عملی وجود دارد. در عشقهای خیزابی جذابیتهای جسمانی به حد کافی شورانگیز و برانگیزانندهاند و بلوغ و پیچیدگی شخصیتی چندان ضرورتی ندارد. در داستان «شیخ صنعان و دختر ترسا» میشنویم که دختر روحانیصفت و سرشار از معرفت است، ولی چیزی از این خصوصیات نمیبینیم. آنچه شیخ صنعان را مجذوب میکند آن دانش نیست، بلکه چهره است. اما در عشقهای جویباری به نظر میرسد که پختگی، بلوغ و تجربه زندگی مهم است. فرد کسی را برای شراکت بر میگزیند که سطحی از پختگی و بلوغ را داشته باشد. این لزوماً با سن ملازم نیست؛ این نوع روابط در میان افراد جوانی که به حدی از بلوغ و پختگی رسیدهاند نیز دیده میشود. افراد سالخوردهای هم هیچگاه به بلوغ و پختگی نمیرسند. اما عشقهای خیزابی بیشتر حول جذابیتهای شورآفرین جسمی شکل گرفته است و در عشقهای جویباری قدرت گفتوگوی خوب و شوقانگیز را با هم تجربه کردن اهمیت دارد. بنابراین در عشقهای خیزابی به تعبیری مدلل نیستند و بیشتر معللاند. اینطور نیست که مصاحبتی طولانی رخ داده باشد و در نتیجه اُنس دلبستگی ایجاد شده باشد، آنی در دیگری دیده میشود و عشقی ایجاد میشود، مثل عشق شیخ صنعان. در عشقهای خیزابی تصاویر مبالغهآمیز، غیرواقعی و آرمانی از یکدیگر وجود دارد و نواقص یکدیگر را نمیبینند یا در لفافی از اغراقهای خیالپردازانه مالهکشی میکنند. اما در عشقهای جویباری، عشاق یکدیگر را در شکل واقعی ناکامل میپذیرند و از آن توصیفات اثیری و پرطمطراق و تهی، امثال عطار خبری نیست. اندوه از کف دادن محبوب در عشقهای جویباری بسیار عمیقتر و ماندگارتر است تا اندوه ناشی از از کف دادن محبوب در عشقهای خیزابی. شاید یکی از دلایل این امر این باشد که عشقهای جویباری عمدتاً در میانسالی رخ میدهد؛ یعنی فرد عمدتاً در میانسالی و سالخوردگی است که پختگی پذیرش و شکلبخشی به این مناسبات را دارد و در آنجا وقتی اُنسی با کسی پیدا میکنید و این روابط عزیز و گرانبها را شکل میبخشید، از دست دادن او به معنای آخرین فرصتهایتان است برای شکل بخشیدن به مناسبات عمیق انسانی. چهبسا در باقیمانده عمرتان هم این فرصت یکتا دوباره دست ندهد.
عشق و اقتضائات سن
شاید وجه تراژیک داستان شیخ صنعان و عشق جوانی که حافظ در دوران پیری از آن نقل میکند و آن را خونبار میداند، همان ماجرای تجربه عشقهای خیزابی در دوران سالخوردگی است. «شوهر آهوخانم» هم مردی است که در دوران میانسالی دچار عشقی خیزابی میشود. شاید تراژدی عشقهای پیرانهسرانه این باشد که افراد عشق جوانی را تجربه میکنند. عشقهای خیزابی یا جوانی با احوال روحیات و شرایط جسمانی جوانان سازگارتر است تا افراد میانسال و سالخورده. البته همه انسانها، صرفنظر از سن و جنسیت و گرایششان، حق و قابلیت و ظرفیت تجارب عاشقانه را دارند، اگرچه عشق و تجارب عاشقانه نه شرط لازم خوشبختی و سعادت انسان است، نه شرط کافی. اما میتواند تا حدزیادی از حجم تنهاییهای ما، خصوصاً در دوران سالخوردگی، بکاهد و بر سلامت جسمی و روان ما بیفزاید. بهعنوان یک قاعده کلی که مثل هر قاعده کلی دیگری استثنائاتی دارد، هر سنی عشق متناسب با خود را اقتضا میکند. خصوصاً وقتی افراد میانسال یا سالخورده عشقهای خیزابی جوانانه را تجربه میکنند، باید انتظار داشته باشند که آن نوع عشقها لزوماً با توانمندیها و احوال روحی و روانی آنها در آن مقطع خاص، سازگاری تاموتمام نداشته باشد. عشقی که برای افراد سالمند و سالخورده سعادت و آرامش میآورد، بیشتر از جنس عشقهای جویباری است. عشقی که بیش از آنکه به معنای لذت بودن با تن دیگری به معنای جنسی باشد، در پی لذت با بودن با تن دیگری به معنای آرامش در حضور اوست. بنابراین کاملاً قابل پیشبینی است که عشقهای پرشور و جنسی دوران جوانی برای افراد سالخورده که شوروشوق جنسیشان کموبیش فروکش کرده و تاب خوشگذرانیهای دوران جوانی را ندارند و محدودیتهای سنیشان آنها را از بسیاری از فعالیتهای جمعی برحذر داشته است، جذابیت زیادی یا تناسب زیادی نداشته باشد و اگر هم دست بدهد دیری نپاید، مگر اینکه رفتهرفته تبدیل به تجربه عشق جویباری شود. البته عشقهای جویباری لزوماً همیشه از مجرای عشقهای خیزابی نمیگذرد و گاهی اوقات افراد مستقیماً به سمت تجربه عشقهای جویباری کامیابانه میروند. بنابراین عشقهای جویباری در مصاحبت دلنشین فردی پخته و آزموده که ارزش یک گفتوگوی خوب را میداند و تو را برای خود تو میخواهد، بهمراتب دلانگیزتر است و تنهایی خلوت انسان را در روزگار آرامش و تأمل دوران پیری سرشارتر میکند.
از داستان بد مولانا بیاموزیم
بر همه اینها بیفزایم که زنان میانسال و سالمند هم به اندازه مردان حق و قابلیت عشقورزی، معاشقه و لذت بردن از تن و مصاحبت با شریک جنسی و عشقی را دارند. مرد جوان زشتخو و بدگهر داستان مولانا باید بیاموزد که ماجراهای عشقی مادرش به او ربطی ندارد و بهجای آنکه خودمحورانه و با قساوت چاقو بر حلق مادر بکشد، باید بداند که مادرش پیش از آنکه مادر او باشد، یک زن و یک انسان است و این زن کاملاً حق دارد که شور و شوق زندگی را در زندگی تجربه بکند، فرزندان باید این شور و شوق را در این زن بهرسمیت بشناسند و به انتخاب او احترام بگذارند. پس به نظرم از این داستان بد مولانا باید این نکته خوب را بیاموزیم که همه ازجمله مادران ما انسان هستند و حق لذت بردن از تن خود و مصاحبت با فرد دلنشین و دلانگیز برای خود را دارند و وظیفه ما این است که غیرتهای کاذبمان را فروگذاریم و این حق را برای دیگران بهرسمیت بشناسیم که تجارب عاشقانه خود را تا آنجا که میتوانند ادامه دهند.
نظرات