مفهوم دروازه در فرهنگ ایرانی اهمیت بسیار خاصی دارد. دروازه بیانگر آستانه و مدخل ورود و خروج آدم‌ها از یک محیط به محیط دیگر است. به همین سبب این موقعیت آستانه‌ای را می‌توان بازنمای نمادین دو جهان دانست: جهان درون و جهان بیرون. دروازه‌ها راهی هستند برای شناخت آنها که درون خانه (شهر و کشور ) ساکنند و تدبیر امور با آنهاست. در دوران مدرن وبا تغییرات مسیرهای اصلی رفت و آمد و تغییرات کلیدی ای که در تکنولوژی حمل و نقل رخ داده، دروازه های سنتی دیگر دلالت و معنای خودشان را از دست دادند، به‌واسطه توسعه حمل و نقل و فناوری های آن، سه تکنولوژی مهم جابجایی بار و انسان، یعنی کشتی، ماشین و هواپیما، معنای متفاوتی به مرز و دروازه در جهان مدرن دادند. بندرگاه‌ها، پایانه های مرزی و فرودگاه های بین‌المللی، سه عرصه کلیدی تعیین مرزها و دروازه‌های هرکشوری هستند .اگر در گذشته با دروازه‌های شهری مواجه بودیم در جهان کنونی با دروازه‌های ملی مواجهیم. این دروازه ها برای تنظیم و کنترل رفت وآمدهای بین‌المللی کشورهای مختلف تاسیس شده‌اند. در این میان فرودگاه‌های بین‌المللی نقش مهم‌تری از دو مدخل دیگر دارند، زیرا بندرگاه‌ها و پایانه های مرزی بیش از همه برای انتقال کالا به کار می روند و فرودگاه‌ها هستند که بیشترین نقش را در جابجایی‌های بین‌المللی مسافران دارند و از نظر اجتماعی هم قشری که در فرودگاه‌ها جابجا می‌شوند، اهمیت و نفوذ خیلی بیشتری دارند. فرودگاه ها و آنچه که در آنها رخ می‌دهد، در وهله اول چهره مطلوب یک جامعه و حکمرانی را نشان می‌دهند، اما به‌طور ضمنی و از طریق دلالت های پیچیده‌تر، چهره واقعی نظم و نسق زندگی و حاکمیت آن جامعه را نشان می‌دهد. آنچه که قصد روایتش را دارم، تصویر یک کاروان گردشگر خارجی به ایران و تجربه‌های آنها نیست، بلکه تصویر کاروانی از ایرانیان بر مرکب ایران ایر است که از مبدا کشور آلمان، قصد ورود به ایران را داشتند، و سعی می کنم از طریق آنچه که دیده‌ام، تفسیرهای خودم را از دلالت مشاهدات به وضعیت کلی کشور هم بیاورم.

 

جویندگان طلا

در این پرواز عصر جمعه، تقریبا بیش از نود درصد مسافران ایرانی بودند. که حدودا 10 نفر از آنها برای سوار شدن در هواپیما از ویلچرهای حمل مسافر استفاده می کردند. در صف طولانی‌ای از مسافران ایران ایر نظم قابل قبولی وجود داشت. اما در دلاین صف آشوبی برپا بود. آدم‌هایی که اکثرشان ایرانی بودند و برخی از آنها هم شهروند آلمان شده بودند، در سه چهار دهه اخیر به آلمان مهاجرت کرده بودند.این شهروندان ایرانی-‌ آلمانی، که از مزایای آلمان بهره‌مند هستند، راضی به نظر می‌رسند، (بالاخص وقتی با وضعیت داخل ایران و با وضعیت کسانی که در ایران مانده‌اند و حال و روز آنها را که مقایسه می‌کنند). یکی از آنها که در حیطه بهداشت و درمان در آلمان کار می‌کرد، تعریف می‌کرد که حدودا 40 سال است که در آلمان است، و حالا بعد نزدیک به 10 سال به ایران می‌رود، نگران بود در فرودگاه آیا اتفاقی برایش خواهد افتاد یا نه، در رسانه‌ها و شبکه‌های اجتماعی اخبار خوبی از این مساله نشنیده بود. نکته مهم این بود که او نمی‌توانست تصویر و پیش‌بینی درستی از نحوه مواجهه نمایندگان نظام سیاسی ایران در فرودگاه با خودش داشته باشد. او نگران بود، ولی مجبور بود برود. برای او، ایران دلالت بر شبکه‌ای از روابط عمیق خانوادگی و پیوندهای عاطفی دوره جوانی و کودکی‌اش را دارد، روابطی که بخش مهمی ازاین مهاجر سالخورده را تشکیل می‌دادند و او همیشه در حسرت آن زیسته است. مسافر دیگری که اندکی اضطراب داشت، از بازداشت شدن می هراسید.بخش زیادی از مسافران، آدم را یاد جویندگان طلا می‌انداخت. آدم‌هایی که در سرزمین خودشان به دلایلی آواره شده بودند ، و حال برای جست‌وجوی یک زندگی امن و آرام، تن به مهاجرت داده اند.

 

دوزخیان روی زمین

وقتی کارت‌های پرواز را گرفتیم، رفتیم به محل گیت خروجی، مسافران در آنجا تجمع کرده بودند، قرار بود ساعت 3:15 مسافران وارد هواپیما شوند، با تاخیری یک ساعته و بدون توضیح، بالاخره سوار شدند. وقتی به برخی چهره‌ها نگاه می‌کردم و حرف‌های‌شان از سال‌ها دوری و انتظار برای رفتن به ایران را در ذهنم مرور می‌کردم، چند تصویر برای من تداعی می شد؛ از یکسو تصویری از جمعیتی تبعیدی که حال برای دیدن خانه و خانواده یا شاید چشیدن طعم خاطرات وطن، با اضطراب و استرس بر می‌گشتند، یا تصویری از والدینی که جگرگوشه های‌شان را برای اطمینان از آینده و داشتن چشم‌اندازی قابل زیست، به غربت فرستاده‌اند و حال پس از دیدار کوتاه آنها به کشور باز می‌گشتند، یکی در حال آمدن به سرزمینی بود که در دهه های اخیر تکه هایی از وجودش را آنجا جا گذاشته بود و دیگری در حال بازگشت از سرزمینی بود که جگرگوشه‌اش را آنجا به امانت سپرده بود. کاروانی از آدم‌هایی که نه ماندن‌شان جذاب بود و نه رفتن‌شان. در همه حال چون دوزخیان روی زمین، کاروان مردم سرگردان بود، مردمی در میانه هویت و مهاجرت: مردمی مجبور به تبعید خودشان یا فرزندان‌شان.

 

تبعیدی های اجباری

در داخل هواپیما، مسافر کناری ام گفت: «بوی ایران آمد» و به تعبیر یکی دیگر، ایران شروع شد. دو صندلی کناری من، مسافرانی بودند که گویی برای کار و تفریح به آلمان رفته بودند. از همان آغاز نشستن، مسافر کناری من، کفش‌هایش را در آورد و به دیواره میانی هواپیما تکیه داد. مهمانداران هوپیما سه بار به او تذکر دادند که نباید کفش‌هایش را درآورد. اما او بی توجه به تذکر آنها می‌گفت: من جانباز هستم و پاهایم درد می‌کند. مهماندار به او گفت می‌تواند جای مناسبی به او بدهد، اما او نپذیرفت و با همین استدلال که من جانبازم، همه تذکرات آنها برای توجه به قوانین داخل هواپیما را نادیده گرفت. آن مسافر دوم هم تکنسین هواپیما بود و از وضع اسفناک ناوگان هواپیمایی ایران گفت و از لحظه امیدی که در برجام داشتند تا شاید این ناوگان نیمه‌جان احیا شود، و اینگونه گفت:«وقتی برجام به هم خورد، همه این امیدها را هم از دست دادیم».

به این جانباز کنار‌دستی‌ام گفتم چه حسی نسبت به این مسافران داری، مسافرانی که بیشترشان گویی تبعیدی‌های اجباری هستند که در چند دهه اخیر در جستجوی امنیت و چشم انداز ترک وطن کرده اند، نگاهی به من کرد و با لحنی نقادانه به خودش اشاره کرد و گفت، «ما خودمون اینها را تبعید کردیم»، این گفتارش نه از سر تفرعن، بلکه به مثابه نوعی اعتراف به گناه بود.

 

پیکان در برابر بنز

همه امکانات رسانه‌ای که در هواپیماهای بین‌المللی هست، اینجا خبری از آن نبود. و در برخی صندلی ها که مانتیور کار می کرد، همان فیلم های محدود و تکراری مجاز بود. در مقایسه با هواپیماهای بزرگ جهانی، ایران‌ایر که روزگاری برندی جهانی بود، امروزه همانند پیکان ایران خودرو در مقابل ماشین مرسدس شرکت بنز است. در این میان مطبوع‌ترین حس، حس غذای جوجه کباب ایرانی بود و بس. وقتی هواپیما نشست چندین بار تذکر دادند که تا هواپیما ننشسته است برای برداشتن ساک دستی‌ها بلند نشوید، ولی گوش شنوایی نبود و بسیاری برخاستند.

البته بخشی از مسافران زن هم برای انطباق با قوانین کشور برخاستند تا ازمیانه ساک های دستی‌شان، شالی برای سرکردن پیدا کنند. از مسیر و دالان تنگ و تار خروجی گذشتیم تا به بخش چک کردن پاسپورت‌ها رسیدیم. معماری‌ای ضعیف و شاید در حد یک فرودگاه داخلی به طرز آزار دهنده ای توجه هر مسافری را به خود جلب می‌کند. فرودگاه بین‌المللی امام خمینی، بزرگ خاندان فرودگاه های ایران، نماد و شاهکار ساختارهای جابجایی مسافران وبارهای هوایی است. همه عظمت و شکوه معماری و هنر و فرهنگ و سیاست و ... دولت ایران امروز، برای مسافران هوایی در این فرودگاه دیده می‌شود.

 

فریاد و تهدید به جای قانون

دو هواپیما تقریبا همزمان رسیده بودند، فضای پاسپورت و فضای تحویل بار ، بسیار شلوغ بود، خب ظرفیت این فرودگاه برای همین جمعیت هم مناسب نبود. وقتی وارد بخش دریافت بار شدیم، دو گیشه کوچک در کنار ریل‌های تحویل بار وجود داشت. در حدود بیست دقیقه‌ای که معطل دریافت بار بودیم، گفت‌وگوهایی در آنجا در گرفت که برای من جالب بود. در یکی، دو زن جوان ازپرواز دیگری بودند که با مرد پشت باجه بر سر خرابی چمدان و دریافت خسارت آن گفتگو می کردند. این گفت‌وگوها، دو مرحله داشت. در مرحله اول، دختران جوان با نرمی و آرامش با مرد پشت باجه صحبت می‌کردند که چمدان نوی آنها هم پاره شده و هم چرخ‌هایش شکسته و شرکت هواپیمایی مسوول این کار است و باید خسارت بدهد. مرد پشت باجه که صدایش را دقیق نمی شنیدم، دایما مدارک این مسافران را می‌خواست. به تدریج بین این مرد و آن دو زن جوان مشاجره پیش آمد. ناگهان یکی از آن دختران جوان فریاد زد که «این خراب شده رییس نداره»، و به جوان داخل باجه گفت که «جواب من را درست میدی یا اینکه این شیشه باجه را برسرت خرد کنم». فریادهای او، تقریبا توجه همه را جلب کرده بود. از آن مرد بی توجهی و از اینها فریاد و توهین. مسافران منتظر ، این مشاجره را شاهد بودند و از سر تاسف فقط سری تکان می‌دادند و بس. در باجه کناری‌اش هم مرد میانسالی با مرد داخل باجه بر سر موضوعی مشاجره پیدا کرد. گفت‌وگوی مرد داخل باجه معلوم نبود، اما گفت‌وگو و فریاد این مسافر برایم جالب بود. به مرد داخل باجه گفت «ببین من از اول مکالمه ام را با تو ضبط کردم، چون می‌دونستم اینجا با من برخورد درستی نمی‌شود.

شما با این کارتان، آبروی نظام را می برید، شما اینجایید که به مردم خدمت کنید، حق نداری جواب سربالا بدهی و به آدم‌ها توهین کنی». در حالی‌که فریاد می‌زد، با تاکید می گفت«زنگ بزن رییست بیاد، تو اینجا بالاخره رییسی داری». گفت‌وگوهای ضمنی مسافران ایران ایر هم جالب بود، با اشاره به این دو باجه و مشاجره‌های آنها، یکی‌شان می گفت:«بنده خداها چه حوصله‌ای دارند، فکر کردند اینجا کجاست، ایرانه، کسی به کسی نیست». سایرین هم سر تکان می‌دادند و تاسف می خوردند. مشاجره‌ای بود میان کسانی که از عدم پاسخگویی درست و ابهام در قوانین و عدم رعایت قواعد اولیه در رنج بودند و در نهایت تنها چیزی که آنها را به خواسته‌شان نزدیک می‌کرد نه گفت‌وگو یا اطمینان از اجرای درست قوانین، بلکه فریاد و تهدید و به تعبیری، همان پر رو بازی بود.

برای حداقل‌ها

یکی از بسته‌های من در یک جعبه بزرگ بود که خیلی دیر آمد، وقتی از لای محفظه انتقال بارها به ریل به مرد جوان آنسو گفتم که بسته‌ای با این مشخصات هست، گفت آره و رفت و آورد. بهمن گفت می‌توانی انعامی به همکارانم بدهی که کارتان را انجام داده‌ایم. او برای انجام و ظیفه‌اش هم انعام می‌خواست. به نظر می‌رسد فشار زندگی یا تصویر رسانه‌ای از اقتصادی که هیچ چیزی سر جایش نیست، آدمها را به زیاده‌خواهی کشانده است. هرچند عده‌ای چشم تنگ دنیا دوستی‌شان و دسترسی‌شان به منابع ملی و حاکمیتی، زمینه اصلی دست درازی‌های‌شان به منابع ملی است، اما بخش زیادی از مردم نه برای زیاده‌خواهی که برای رسیدن به حداقل ها باید فراتر از مواجب قانونی‌شان را جست‌وجو کنند تا شاید مداخل دیگری برای درآمد و رسیدن به حداقل‌های مادی لازم برای یک زندگی ساده را داشته باشند و اینها در کشوری رخ می‌دهد که رکورددار چهار دهه تورم دورقمی در دنیاست (شاید پایدارترین رکورد ایران در جهان مدرن باشد.)

 

نمایش قدرت

چمدان‌ها را گذشتم روی چرخ‌ها آمدیم برای مسیر خروج. همانطور که گفتم در آن فضای کوچک محدود پروازهای ورودی، هواپیمای دیگری هم همزمان رسیده بود. ناگهان با صف بلندتری از مسافران و چمدان‌ها مواجه شدیم. همه آنها باید قبل از خروج از بخش مسافران ورودی، همه بار و بنه خودشان را وارد دستگاه برای کنترل محتوا می‌کردند. صفی بزرگ، مسافرانی خسته، آدم‌های پیر و جوانی که کلافه شده بودند. در وضعیتی که اقتصاد بسته و محدودی وجود داشته باشد در کنارش هم هزاران قواعد برای کالاهای ممنوعه و... باشد، دستگاه عریض و طویلی هم هست که آدم‌ها را چک کند، تا همه سرها مشغول چند چمدان باشد.دستگاه به ظاهر قدرتمند نظارت گمرکی،نه برای کنترل دانه درشت ها، بلکه برای مهار و رصد مسافران تنها به نمایش قدرت می پرداخت. در میانه گلایه های مسافران، مردی با لباس شیک و ریشی مدل‌دار آمد و گفت ما باید همه را چک کنیم، هیچ نیازی هم به توضیح نداره، شاید به ما گزارشی رسیده، در این میانه آدم‌ها دست از اعتراض برداشتند، چون اعتراض با پاسخ عقلانی مواجه نمی‌شود، قوانین هم مبهم هستند، و توضیح آن مقام به ظاهر مسئول هم نشان می‌دهد که تفسیر و اجرای قانون دست اوست و قابل فهم و پیش‌بینی برای دیگران نیست، ضمن اینکه او آنقدر قدرت داشت که بی دلیل و بیهوده، هر مسافری را ساعت‌ها معطل کند. بالاخره همه بارها چک شد و چیزی هم کشف نشد و همه رفتند.

آنچه که تا اینجا از این دروازه ایران حس کردیم، شلوغی و تراکم جمعی بود که با دیدن آن همه جمعیت و خوردن مداوم چرخ‌ها و چمدان‌ها به پاها، آن را می‌شد حس کرد. در کنارش همهمه‌ها و فریادهای معترضان را هم می‌شد شنید. اینها اولین حس‌هایی بود که ایران را با آن می‌شد حس کرد. و متاسفانه حس خوشایندی نبود. خوشایندی این ماجرا برای مسافران از دیدن عزیزان، شنیدن صدای‌شان و در آغوش گرفتن آنها بود. اما در همان حال که حس های آنها در فضای نزدیکان‌شان بسیار خوشایند بود، در فضای عمومی، سرشار از ناخوشی و تنش بود. ابهام قیمت تاکسی ها و مسافران محدود و گرانی رفت و آمدها سبب شد اسنپ بگیرم. موقع برگشت در مسیر اتوبان قم به تهران، در نیمه های شب هم شلوغ بود. بیلبوردهای کنار اتوبان خبر از کشوری می‌دهد که تجارت جهانی و کالای بین‌المللی در آن معنا ندارد. انحصار صادرات و واردات و مونتاژهای گرانتر از اصل، موقعیتی از اقتصاد را نشان می‌دهد که در برهه‌ای از تعلیق و تحریم قرار داشت و در این تعلیق هم هر که نزدیک‌تر به مرکز قدرت، سهمش از سفره بیشتر. راننده از آلودگی می‌گفت و سکوتی که دولت دارد. انگار نه انگار که خبری است. من هم خوانده بودم، سالی هزاران نفر، علت اصلی مرگ‌شان آلودگی هواست و دولت آن را کاملا نادیده گرفته است.

در جریان ورود به سرزمین ایران، صرفا این حس‌های دیداری وشنیداری و لامسه در همان اندرون فرودگاه نبود که می‌گفت کجا هستیم، در میانه مسیر فرودگاه به مرکز شهر تهران، ناگهان با حس دیگری هم ایران را تجربه می‌کنیم. بوی تعفن عجیبی که سال‌هاست در این مسیر هست. نه کسی مسوول بازشناسی آن‌است و نه کسی مسوول رفع آن. بارها اعتراضاتی رخ داده. جالب است که این بوی گند تعفن، سال‌هاست وجود دارد . مقام مسوول ندارد و به حال خود رها شده است. در سفر قبلی ام، راننده تاکسی حرف جالبی زد. گفت «مساله اینه که سفرهای بین المللی مقامات کشوری از مهرآباد است. اگر مقامات کشوری از اینجا می‌رفتند و می آمدند، قطعا متوجه این بوی گند می‌شدند». حواس جسمانی هر مسافری به او یاد می‌دهند که در اینجا آدم‌ها مقام هستند اما مقام مسوول نیستند، آنها اختیارات دارند اما مسوولیت ندارند تا برایش تعهدی داشته باشند و بازخواست شوند. چشم‌ها از خلال بیلبوردها به تو می‌گویند کشوری را شاهدی که بازارش در انحصار است و زیر بار تحریم‌هاست. آلودگی هوا، وضعت رهاشدگی کشور را نشان می‌دهد. رانندگان جوان که چشم‌اندازی ندارند و از کیفیت زندگی‌شان راضی نیستند. نهادهایی که زیر بار فشار مدرنیته تاسیس شده اند و ساختار سیاسی فعلی تاب و توان جمع کردن آنها را ندارد.

اما این دروازه های جدید دولت‌ها (یعنی فرودگاه‌ها و بندرگاه‌ها و پایانه‌های مرزی) نشان از مسافران خسته‌ای که گویی دل‌شان را قربانی کرده‌اند و مهاجرت کرده اند و به خاطر عزیزان‌شان، رنج تنهایی و فرسودگی را در کشور خودشان به جان خریده‌اند و شده‌اند مصداق «در وطن خویش غریب» و شاید در این میانه آدم‌ها میان دو شعر از دو شاعر معاصر سرگردانند، آنها که بعد سال‌ها دوری از وطن، برای دیدار عزیزان‌شان به ایران آمده‌اند، مصداق شعر مهدی اخوان ثالثند که می‌گوید:

قاصدک هان! چه خبر آوردی/ از کجا وز که خبر آوردی/ خوش خبر باشی اما ... اما/ گرد بام و در من بی ثمر می‌گردی/ انتظار خبری نیست مرا/ نه ز یاری/ نه ز دیار و دیاری/ .... دست بردار از این در وطن خویش غریب/ .... قاصدک، قاصدک، قاصدک!/ ابرهای همه عالم شب و روز/ در دلم می گریند .

 

ریشه در خاک

اما در این میانه عده‌ای هستند که اینجا مانده‌اند و نه میلی به رفتن دارند و نه رضایتی از وضعیت موجود، اما امیدی برای ساختن در دل‌شان هنوز زنده است. این افراد، در میانه این یاس و سرخوردگی‌ها، همچنان بر طبل امیدواری می‌کوبند و شده‌اند مصداق شعر فریدون مشیری. در حالی‌که زندگی‌شان، خبر از رنج درون می‌دهد، باز هم به تعبیر شاعر بر این باور هستند که:

من اینجا ریشه در خاکم/ من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم/ من اینجا تا نفس باقیست می‌مانم/ من از اینجا چه می‌خواهم، نمی‌دانم/ امید روشنایی گر چه در این تیر‌گی ها نیست/ من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می‌رانم/

من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی/ گل بر می افشانم/ من اینجا روزی آخر از سِتیغ کوه چون خورشید/ سرود فتح می خوانم/ و می دانم/ تو روزی باز خواهی گشت

 

واقعیت و امید

اما شاید در ظاهر در آستانه فرودگاه‌ها و دروازه‌های این دولت مدرن ایرانی، این دو شعر متناقض به نظر برسند، اما نگاهی عمیق‌تر نشان می‌دهد که آنها هر دو یک چیز را می‌گویند، اما در دو سطح متفاوت: سطح توصیف واقعیت و سطح امید و عاملیت. یکی حس تجربه وضعیت واقعی است.

در گام بعد وقتی می‌خواهد از آینده مطلوب سخن بگوید، مجبور است که به مخاطبش بگوید « برو آنجا که تو را منتظرند» یا آنکه در خیال خوشبینانه‌اش اعتراف کند که می‌داند اگرچه دستش تهی است، اما شاید بتواند روزی روزگاری در این دشت خشک تشنه، گلی برافشاند و در آینده‌ای خیالین، سرود فتح بخواند و اتوپیای همه ایرانیان تبعید شده به سرزمین‌های دیگر یا ایرانیان در وطن خویش غریب را به نمایش بگذارد، یعنی لحظه های پس از سرود فتح و بازگشت زندگی به این کشور. هر دو شعر خبر از بحرانی عمیق در عمق و جان زندگی جمعی مردم این سرزمین می‌دهد، یکی می‌گوید برو و دیگری می‌گوید می‌مانم و تلاشم را خواهم کرد که دوباره زندگی را به این کشور بازگردانم. اما در هردوی آنها تصویری تنها از مردمی را می‌توان دید که همانند مسافران این هواپیما، یا تبعیدیان به غربت بودند که برای دیدار عزیزان به وطن باز می‌گشتند یا آنکه از دیدار تبعیدیان به خانه‌شان باز می‌گشتند.

 

کهن یا کهنه

آن‌شب که از فرودگاه به خانه می آمدم همه این تصویرهای تیره و تار در ذهنم می گذشت. در میانه این موقعیت‌ها در سال‌های اخیر به یمن حکمرانی کارآمد، مقتضیات اولیه حیات زیستی مردم، یعنی آب و هوا هم آلوده شده و برای داشتن یک هوای پاک هم دیگر دست‌مان کوتاه شده است. به همین سبب آستانه این دروازه ملی، یعنی فرودگاه بین‌المللی، هر مسافر ایرانی‌ای را در دوگانه‌ای از بیم و امیدهای رفتن و ماندن قرار می‌دهد و نظم نمادین این ساختار آستانه‌ای فرودگاه، به هر مسافر ایرانی به زبان بی زبانی می‌گوید اینجا اگر بخواهی بمانی باید بدانی که با دست تهی باید در این دشت خشک تشنه، گل برافشانی و در غیر این‌صورت باید جانت را برداری و به جای دیگری بروی که در آنجا امید زندگی هست. این روزها که این متن را می‌نویسم، خبر اختلاس سه و نیم میلیارد دلاری در کنار خبرهای دستگاه های عریض و طویل مردمی برای رصد رفتارهای روزمره مردم به گوش می‌رسد. آنجا که شتر را با بارش برده‌اند و اینجا که مو را از ماست با ابزارهای به ظاهر قانونی می‌کشند. موقع برگشت از فرودگاه، در حالی که در تاکسی نشسته بودم، یادم به محتوای کوله‌ام افتاد. یکی از دوستان آنجا امانتی‌ای برای یکی از اقوامش داده بود که بیاورم. دارویی ساده برای یک سرطان. این قرص‌های مربوط به سرطان را که یک شهروند آلمان، در نهایت با پرداخت 10 یورو حق داروخانه ، آن داروها را برای هر دوره زمانی‌ای که لازم داشته باشد دریافت می‌کند، اما این بیمار سرطانی ایرانی، برای تهیه آنها مجبور است فقط برای مصرف سه‌ماهه‌اش، نزدیک به چهارصد میلیون بدهد. آن روز وقتی به آن دارو ها نگاه می‌کردم، دشواری زندگی در این سرزمین را می‌دیدم.

وقتی در مسیر اتوبان به این کلانشهر آلوده نگاه می‌کردم، نمی دانستم این فرودگاه ، دروازه بهشت است و نوید تمدن نوین و قله‌های عزت و احترام را می‌دهد یا در واقع تو را به قعر زندگی می‌کشاند، جایی که همه راه ها به طعم تلخ واقعیت و امیدی به آینده‌ای نامعلوم ختم می‌شود. 

پژوهشگر علوم اجتماعی