ماجرای اسلام عمر - رضي الله عنه -

سحرگاهان دعوت بود،

به هر جا صحبت از دین جدید و پیروانش بود،

سخن درباره‌‌‌ی پیغمبر و نام و نشانش بود،

همه جا صحبت از تأثیر سحرآمیز آهنگ کلامش بود،

تمام مکیان بت داشتند و بت‌پرست بودند،

گروهی بنده‌‌‌ی بت‌ها، گروهی غرق شهوت‌ها و جمعی مستِ مست بودند،

گروهی زورگو آن‌جا و جمعی زیر دست بودند،

درون خانه‌ها بت بود،

درون کعبه هم بت بود،

نخستین معبد روی زمین و مرکز توحید،

همان جایی که دست پاک ابراهیم

ـ با یاری اسماعیل ـ

در و دیوارهایش ساخت،

و آن‌جا پرچم توحید را افراشت،

درون کعبه هم بت بود،

نه یک بت، سیصد و شصت بت،

هبل با لات و عزا بود،

هبل رمز دروغ و شرک و غوغا بود،

*   *   *

هرازگاهی دلی از شرک، تاریکی، جهالت، ظلم و بدخواهی رها می‌شد،

و منزلگاه توحید خدا می‌شد،

و پاک و باصفا می‌شد،

و در یک لحظه انسانی دگر می‌گشت،

جهانش ـ ناگهان ـ زیر و زبر می‌گشت،

خدا، پروردگار و خالق و معبود می‌گردید،

یگانه مبدأ هستی و دیگر مقصد و مقصود می‌گردید،

خدا معبود می‌گردید،

*   *   *

به دارالندوه در مکه،

سران هر روز آنجا گرد هم بودند،

سران سرگرم حفظ پایه‌های سستِ تزویر و ستم بودند،

سران وقتی ز اسلام کسی آگاه می‌گشتند،

چو آتش بر سرش می‌ریختند از خشم،

 لباس و جامه‌اش را وحشیانه پاره می‌کردند،

تنش را زیر شلاق ستم آزرده می‌کردند،

زمین مکه بود و ریگ‌های داغ و سوزانش،

 تن مجروح و روح خسته‌‌‌ی او بود و ایمانش،

امیه بود و شلاق ستم و یا هبل گفتن،

بلال نیمه‌جان در زیر سنگ و یا اَحَد گفتن،

ابوجهل و ابوسفیان و دیگر مشرکان یک سو،

صهیب و یاسر و عمار و دیگر مؤمنان یک سو،

در این سو نورِ توحید و رهایی از غُل و زنجیرِ شرک و بت‌پرستی بود،

در آن سو ظلمتِ تزویر و جهل و خودپرستی بود،

سراسر شرک و پستی بود،

*   *   *

به نزدیک صفا در خانه‌ی ارقم،

مسلمانان چو پروانه،

به گِرد نور آن جا می‌زدند حلقه،

و دل‌ها شان ز خورشید وجود مصطفی می‌گشت نورانی،

و زیر پرتو آیات قرآن جانشان می‌گشت قرآنی،

محمد از خدا می‌گفت،

چه پاک و باصفا می‌گفت،

محمد عدل، توحید و وفا و مهر و عفت را

به گوش مؤمنان می‌خواند،

برای دیدن اسرار آنان را،

به سوی آسمان می‌راند،

***

به شهر مکه مردی بود بر دین نیاکانش،

به سان مکیان بت‌ها خدایانش،

 عمر نامش،

پدر خطاب،

میان مکیان کارش سفارت بود،

سفیری کاردان و با کیاست بود،

بزرگ و نامدار و تند و با جرأت،

جسور و تندخو و سخت و با هیبت،

قدش بالا، قوی هیکل، تنومند و توانا بود،

سریع و چابک و پرزور و برنا بود.

تمام گفت‌‌‌وگوها را،

تمام پرس و جوها را،

تمام ماجراها و حوادث را،

تمام اتفاقات و مباحث را،

عمر می‌‌‌دید و می‌پرسید

و هم‌چون شیر می‌غرید

و با شلاق ظلم و زور

که از حق و حقیقت دور بود و کور

تن و جان مسلمانان بی‌کس را

به سختی دردمند می‌ساخت

و در میدان شرک و بت پرستی هم‌چنان می‌تاخت.

*   *   *

عمر همواره در فکر و در اندیشه،

عمر مرد کمان و نیزه و تیشه،

عمر چون شیر در بیشه،

عمر در فکر اصل و پایه و ریشه،

چرا مکه چنین گردید؟!

چرا این شهر این‌سان شد؟!

چرا تخم جدایی در دل این شهر پنهان شد؟!

همه بت می‌پرستیدند،

همه یک چیز می‌دیدند،

فقط یک دین و آیین بود،

و مثل هم جهان را جملگی یک گونه می‌دیدند،

چرا این شهر این‌سان شد؟!

مقصر کیست؟!

مشکل چیست؟!

و راه دفع این آشفتگی‌ها را، کدامین چاره باید جست؟!

عمر ناگه ز جا برخاست،

و فریادی زجان سر داد:

مقصر اوست،

مشکل اوست،

و تنها راه حل، این است،

و این ره سخت خونین است،

بباید کشت احمد را،

بباید کشت فرزند بنی‌هاشم، محمد را،

من او را می‌کشم تا فتنه برخیزد،

تمام دشمنی‌ها، رنج‌ها از شهر بگریزد،

جدایی رخت بربندد 

و مکه متحد گردد،

اگرچه بعد از آن جان مرا گیرند،

و فرزندان هاشم خون من را بر زمین ریزند.

*   *   *

عمر شمشیر خود برداشت

و در دل تخم نفرت کاشت،

 به قصد جان احمد رفت،

برای کشتن پیغمبر خاتم، محمد رفت،

کجا با این همه سرعت؟!

کجا با این همه نفرت؟!

کجا؟ برگو،

برای بستن سرچشمه‌ی توحید در عالم،

برای کشتن پیغمبر خاتم،

برای جنگ با خورشید،

برای کندن تنهاترین امید،

کمی اندیشه کن ای مرد،

تحمل پیشه کن ای مرد،

ببین شیطان چگونه بر تو می‌خندد،

چگونه پای می‌کوبد،

چه سان خوشحال می‌رقصد،

تو را تحریک و راضی می‌کند اکنون،

چگونه با تو بازی می‌کند اکنون،

کمی اندیشه کن ای مرد،

تحمل پیشه کن ای مرد،

*   *   *

میان راه،

نُعَیم فرزند عبدالله

که در پنهان مسلمان بود،

و از یاران ایمان بود،

از او پرسید:

کجا این گونه با سرعت؟!

کجا با این همه نفرت؟!

چرا شمشیر بر بستی؟!

چرا این‌گونه سرمستی؟!

عمر با خشم او را گفت:

محمد جمع ما را کرد آشفته،

به بت‌‌‌ها آن خدایان، او بدی گفته،

من او را می‌کشم تا فتنه برخیزد،

جدایی رخت بربندد، عداوت جامه برگیرد،

فقط یک دین در این جا منتشر باشد،

فقط دین نیاکان مقتدر باشد،

نعیم فرزند عبدالله 

نهیبش زد:

تو که بر خویش می‌نازی،

و می‌خواهی محمد را براندازی،

تو که در فکر جمع مکیان هستی،

و پشتیبان آیین بتان هستی،

برو اصلاح کن خود را،

و دیگر خاندانت را،

برو که خواهر و داماد تو هر دو

مسلمان گشته‌‌‌اند جانم،

نگو این را نمی‌دانم.

*   *   *

عمر از خشم آکنده،

عمر از این سخن‌ها بس سرافکنده،

دو چشمش کاسه‌ی خون شد

و رفتارش چو مجنون شد 

شتابان قصد دیگر کرد،

مسیرش را به سوی خانه‌ی داماد و خواهر کرد.

*   *   *

درون خانه‌ی خواهر،

سعید و فاطمه آرام،

ز دنیا بی‌خبر بودند،

نه در اندیشه‌ی فردا، نه در فکر عمر بودند،

به همراه خباب بن أَرَت آن یار پیغمبر، 

تمام آیه‌ها را با دل و جان، خوب می‌خواندند،

بدین‌سان شرک و پستی را،

ز خود هر لحظه می‌راندند، 

و دل را خانه‌ی توحید می‌کردند،

خدا را هر زمان تمجید می‌کردند،

خوشا بر آن فضای پاک و پرمعنی!

خوشا بر لحظه‌های ناب و قرآنی!

چه زیبا بود و نورانی!

عمر در را به‌شدت کوفت،

 فضا ناگه دگرگون شد،

هراس و شک درون چشم‌ها چرخید،

یکی از روزنه ترسان نگاهی سوی بیرون کرد،

عمر را دید با شمشیر،

که می‌غرد بسان شیر،

خباب بن ارت از ترس پنهان شد،

و خواهر آن‌چه از اوراق قرآن داشت، زیر فرش پنهان کرد،

و در وا کرد

عمر چونان عقابی حمله‌ور شد سوی دامادش،

به چالاکی گریبانش گرفت و بر زمینش زد،

نهیبش زد:

چرا دین نیاکان را رها کردید؟!

چرا این جمع را از هم جدا کردید؟!

سپس بر سینه‌اش بنشست،

سراپا خشم بود و هم‌چنان او را تکان می‌داد:

چرا از دین و آیین محمد پیروی کردید؟!

چه می‌خواندید؟!

سخن‌های محمد را که می‌گوید همه وحی است!

و از سوی خداوند است؟!

چه می‌خواندید؟!

*   *   *

در این‌جا فاطمه آمد

ـ شتابان ـ

تا عمر را دور گرداند

و شوهر را کند آزاد،

عمر با دست سنگینش،

زدش سیلی،

که رخسارش پر از خون شد

و فریادی کشید و گفت:

مسلمان گشته‌ایم آری،

فقط معبود ما الله،

محمد هم رسول‌الله،

و تو هر کار خواهی، کن،

بزن ما را،

بکش ما را،

ولی هیهات یک لحظه،

ز دین خود جدا گردیم

و با تو هم‌صدا گردیم،

به جز الله،

هراسی نیست ما را از کسی دیگر

خدا با ماست،

خداوند یاور و یاری رسان ماست.

عمر چون صورت خواهر پر از خون دید،

و این گفتار را بشنید،

دلش بر حال خواهر سوخت،

و از کارش پشیمان شد،

ز روی سینه‌ی داماد خود برخاست،

به خواهر گفت:

چه می‌خواندید؟

صداهایی شنیدم من،

که آهنگی معطر داشت،

و تأثیری شگفت آمیز در بر داشت،

به دل می‌داد آرامش،

نشانی بود از اسرار و از دانش

*   *   *

در این درگیری و دعوا،

در این جنگ پر از غوغا،

بساط خانه بر هم ریخت

و اوراق کلام حق نمایان شد،

عمر این صحنه را می‌دید و می‌پایید،

ولی خواهر سریع و بی‌محابا تاخت،

و اوراق کلام‌ پاک را برداشت، 

عمر از او تقاضا کرد،

ورق‌ها را به او بِدهد،

چون او خواندن بلد بود و نوشتن نیز می‌دانست،

ولی خواهر

به قدرت گفت:

تو هستی مشرک و ناپاک،

و این آیات قرآن است،

سراسر پاک،

 و جز پاکان نشاید زد بر آن‌ها دست،

تو باید غسل گردانی،

بشویی جان ز ناپاکی.

عمر در خانه‌ی خواهر،

خودش را شست،

تنش پاک و مصفا شد،

به ظاهر پاک و زیبا شد،

ورق‌ها را گرفت و با تأمل آیه‌ها را خواند،

عمر اسب تصور را به مرز بی نهایت راند،

نه تنها آیه را می‌خواند، می‌بویید،

عمر می‌خواند و با هر آیه می‌رویید،

حیات دیگری در او شکوفا شد،

عمر در سینه اش آشوب بر پا شد،

عمر این‌جا عمر گردید،

وجودش سر به سر زیر و زبر گردید،

ورق‌ها را گرفت و خواندن آغازید،

 

[بسم الله الرحمن الرحيم]

«به نام نامی الله،

که بخشایشگر است و مهربان است او،»

 

[طه]

«بدان طاها،»

 [مَا أَنْزَلْنَا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقَى]

«که این قرآن،

که نازل کرده‌ایم بر تو،

در آن بدبختی تو نیست،»

 

[إِلَّا تَذْكِرَةً لِمَنْ يَخْشَى]

«سراسر پند و اندرز است،

برای آن که در دل گوهر خشیت نهان دارد،»

 

[تَنْزِيلًا مِمَّنْ خَلَقَ الْأَرْضَ وَالسَّمَاوَاتِ الْعُلَى]

«خدای آسمان‌های بلند و این زمین پیر،

قرآن را فرود آورد،»

 

[الرَّحْمَنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوَى]

«خداوندی که رحمان است

و بر عرش خداوندیست،»

 

[لَهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ وَمَا بَيْنَهُمَا وَمَا تَحْتَ الثَّرَى]

«هر آنچه در سماوات است،

هر آنچه در زمین پیداست،

هر آنچه در زمین پنهان،

هر آنچه بین این و آن،

همه از آنِ الله است،»

 

[وَإِنْ تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ يَعْلَمُ السِّرَّ وَأَخْفَى]

«صدایت ار بلند باشد،

چه آهسته سخن‌گویی،

نهان‌داند،

نهان تر نیز،»

 

[اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ لَهُ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى][١]

«به جز الله نباشد هیچ معبودی،

و او را نام‌هایی بس نکو باشد،»

 

عمر می‌خواند،

عمر اسب تصور را به سوی بی‌کران می‌راند،

و دنیا با تمام وسعتش دور سرش چرخید،

وجودش سربه‌سر لرزید،

زاعماق وجودش این ندا برخاست:

نه این گفتار انسان نیست،

و این گفتار، سحر و وِرد دیوان نیست،

و انسان را توانِ گفتنِ چونین بیانی نیست،

در انسان زمینی ـ سربه‌سر ـ چونین توانی نیست،

این گفتارِ وحی آمیزِ بالا هست،

کلام بی‌نظیر حق‌تعالی هست،

چه شیرین است و روحانی،

شگفت آمیز و اعجازین و وحیانی،

کند دل را بسی آرام و آسوده،

به جان بخشد حیاتی نو،

حیاتی جاودان گونه،

*   *   *

در این‌جا یار پیغمبر،

خباب بن أَرَت خوشحال،

ز مخفیگاه خود آمد برون و گفت:

عمر مژده!

بشارت ده!

پیمبر خود برای تو دعا فرمود:

خدایا، بار الها، زین دو کس یک را،

ابوجهل و عمر، هر آن که را تو دوست‌تر داری،

هدایت کن،

و با اسلامِ او دین را،

حمایت کن،

*   *   *

عمر خوشحال گشت و شادمان گردید،

ز خوشحالی به دور دوستان چرخید،

از او پرسید:

محمد خود برای من دعا فرمود؟!

هدایت را برایم مسألت بنمود؟!

کجا هست او؟

هم‌اینک در چه جا هست او؟

*   *   *

خباب بن ارت گفتا: 

محمد همره یاران،

همه مشغول حفظ و خواندن قرآن،

همه مشغول ذکر خالق سبحان،

عمر با سرعت بسیار،

عمر با قدرت بسیار،

به سوی خانه‌ی ارقم،

به ره افتاد،

کجا این گونه با سرعت؟!

کجا این گونه با قدرت ؟!

خدایا من نمی‌فهمم!

خداوندا بکن رحمم!

چه می‌بینم؟ نمی‌دانم!

چرا این گون حیرانم؟!

برای قتل پیغمبر

برون گشتی تو از خانه

ولی لختی به خود بنگر

کنون گشتی تو دیوانه!

کنون دیوانه‌ی اویی!

به دام دانه‌ی اویی!

به دنبالش برای پیروی هستی!

برای کشتنش شمشیر بربستی!

خداوندا دل و دل‌ها به فرمانت

هدایت‌گر تویی با فضل و احسانت

هدایت کن به راه راست دل‌ها را

ز شرک و خود پرستی دور کن ما را.

*   *   *

عمر خود را به درب خانه‌ی ارقم رساند و زود،

در آن خانه را کوبید،

سکوتی ناگهانی در میانِ جمع حاکم شد،

نفس در سینه‌ها زندان و ساکن شد،

همه لختی به یکدیگر نگه کردند،

چه کس در می‌زند این دم؟!

چرا در می‌زند محکم؟!

چه کس در می‌زند او کیست؟!

چه می‌خواهد مرادش چیست ؟!

چرا این گونه و این وقت ؟!

چرا محکم چنین و سخت ؟!

یکی از روزنه یک دم نگاهی سوی بیرون کرد،

هراسان گفت :

عمر فرزند خطاب است،

گمانم شر به سر دارد،

و شمشیری حمایل بر کمر دارد،

در این‌جا حمزه آن شیر ژیان بیشه‌ی توحید،

ز جا برخاست،

جلوتر آمد و غرید،

نترسید از عمر، یاران،

نترسید از توان و مکر بدکاران،

اگر قصد بدی این مرد در سر داشت،

و یا دستش به سوی حربه رفت و خنجرش برداشت،

به شمشیر خودش وی را براندازم،

بگیرم جان او، وی را ادب سازم .

*   *   *

رسول‌الله به سویش آمد و محکم،

لباسش را گرفت و گفت :

عمر تا کی چنین طغیان ؟!

عمر تا کی فساد و غفلت و عصیان ؟!

به خود آ، باز گرد ای مرد،

به توحید و صفا برگرد.

*   *   *

عمر آهسته با آزرم،

به آهنگی پر از احساس و لحنی گرم،

چنین اعلان نمود و گفت:

گواهی می‌دهم اینک،

 که معبودی به جز الله هرگز نیست،

و تو پیغمبر اویی،

و تردیدی در پیغام بارز نیست

در اینجا چهره‌ی پیغمبر اسلام روشن شد،

سرور و شادمانی در جبین او نمایان شد،

پیمبر شاد و خندان شد،

فدای خنده اش جانم،

فدایش باب و مامانم.

*   *   *

مسلمانان به یک‌باره 

ـ همه با هم ـ

صدای نعره‌ی تکبیر سر دادند،

و این گونه به دنیا این خبر دادند:

عمر اینک مسلمان شد،

عمر فردی ز جمع اهل ایمان شد،

عمر از شرک و بت خواهی رها گردید،

عمر فردی زما گردید،

عمر اینک مسلمان شد،

عمر فردی ز جمع اهل ایمان شد،

صدا در آسمان پیچید،

تمام مکه را لرزاند،

سران شرک را در هر کجا ترساند.

***

عمر دیگر غلام مصطفی گردید،

از آن پس مثل پروانه،

به دور مصطفی همواره می‌چرخید،

غلام و خادم و سرباز و یارش بود،

رفیق و همرهش، در خدمت پر افتخارش بود،

همیشه در کنارش بود،

*   *   *

خدا راضی ز یار پاک پیغمبر،

ز عبدالله فرزند پدر مسعود،

چه زیبا جمله‌ای فرمود:

اسلام عمر فتحی برای هر مسلمان بود،

و هجرت کردنش سوی مدینه نصر و پیروزی،

خلافت کردنش رحمت،

خدا راضی از او باشد

رهش پر باد از رهرو.

***

 

عمر بن خطاب- رضي الله عنه -

برای آشنایی خوانندگان با عمر بن خطاب - رضي الله عنه - معلومات مختصری ارایه می‌گردد:

* عمر بن خطاب بن نفیل بن عبدالعزی قریشی.

* لقبش فاروق و کنیه‌اش ابوحفص (حفص به بچه شیر گویند.) است.

* چهل سال قبل از هجرت متولد شد.

* زیبارو، دارای دست‌ها و پاهایی کلفت و ریشی انبوه بود. ریشش را با حنا و کتم «گیاهی که رنگ سرخ دارد» رنگ می‌کرد. سر طاس، تنومند و بلند قد بود. به خاطر قد بلندش وقتی کسی که او را می‌دید گمان می‌کرد که سواره است. گندمگون، مایل به سرخی بود. صدای بلندی داشت، قوی هیکل بود و از هر دو دستش استفاده می‌کرد.

* هوشیارترین و مصمم‌ترین جوان قریش بود. خواندن و نوشتن می‌دانست و فرستاده، سفیر و مایه‌ی افتخار قریش در جاهلیت بود.

* شفا دختر عبدالله درباره‌اش گوید: «وقتی سخن می‌گفت صدایش را به گوش دیگران می‌رساند، وقتی راه می‌رفت سریع می‌رفت، وقتی می‌زد به درد می‌آورد و او عابد واقعی بود.»

* پیش از اسلامش خیلی مسلمانان را آزار و اذیت می‌کرد، تا جایی که گفته شد: «اگر خر خطاب اسلام بیاورد پسر خطاب ایمان نمی‌آورد!»

* معتقد بود که محمد باعث شکاف در اجتماع مکه شده است، لذا به قصد کشتن محمد شمشیر برداشت. در بین راه وقتی نعیم بن عبدالله - رضي الله عنه - او را با شمشیر دید، درباره‌ی مقصدش از او پرسید و وقتی فهمید که قصد کشتن محمد را دارد به او گفت که خواهر و دامادش مسلمان شده‌اند. عمر وقتی از اسلام آن دو باخبر شد، به سوی خانه‌ی آن‌ها حرکت کرد. خباب بن ارت را دید که به او و شوهرش سعید قرآن یاد می‌دهد، خواهرش را کتک زد، ولی او از دادن اوراق قرآن به او امتناع کرد مگر بعد از این‌که خود را پاکیزه کند، او هم غسل کرد و سپس آن‌ها را خواند. در آن ورق‌ها اوّل سوره‌ی طه بود. خداوند سینه‌اش را برای قرآن گشود و به خانه‌ی ارقم رفت و در حضور پیامبرr اسلام آورد. این اتفاق سه روز بعد از اسلام آوردن حمزه بن عبدالمطلب- رضي الله عنه - افتاد.

* معروف است که در سال ششم بعثت اسلام آورد و چهلمین نفر در اسلام بود.

* اسلامش دلیل محبت و اکرام خدا نسبت به او بود، چون خدا دعای پیامبرشr را اجابت کرد: 

«اللَّهُمَّ أَعِزَّ الْإِسْلَامَ بِأَحَبِّ هَذَيْنِ الرَّجُلَيْنِ إِلَيْكَ بِأَبِي جَهْلٍ أَوْ بِعُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ» (ترمذي،٣٦١٤).

«پروردگارا، اسلام را با هر یک از این دو نفر که نزدت محبوب‌تر است عزت بده، با ابوجهل یا با عمر بن خطاب.»

(ترمذی: این یک حدیث حسن و غریب است.)

* وقتی مسلمانان دعوت را علنی کردند در جلو یکی از دو صف از خانه‌ی ارقم بیرون آمد و به پیشنهاد او این کار انجام گرفت.

* ابن‌مسعود - رضي الله عنه - گوید: «از زمانی که عمر اسلام آورد ما در عزت به سر می‌بریم.»

* تنها صحابی‌ای بود که هجرتش به مدینه را اعلام کرد. او مشرکان را به مبارزه طلبید و گفت: «من می‌خواهم هجرت کنم، هر کس می‌خواهد مادرش داغش را ببیند و فرزندانش را یتیم کند فردا پشت این دره با من روبه‌رو شود.» هیچ کس جلوش نایستاد.

* رسول الله -صلّى الله عليه وسلّم-‌‌‌ میان او و عتبان بن مالک- رضي الله عنه - برادری برقرار کرد.

* ام‌المؤمنین حفصه ـ رضی الله عنها ـ دخترش است که رسول الله -صلّى الله عليه وسلّم-‌‌‌ با او ازدواج کرد.

* نقش خاتمش این جمله بود: مرگ برای پند و موعظه کافی است ای عمر.

* رسول الله -صلّى الله عليه وسلّم-‌‌‌ درباره‌اش فرمود:

«إِنَّ اللَّهَ جَعَلَ الْحَقَّ عَلَى لِسَانِ عُمَرَ وَقَلْبِهِ» (ترمذی، ٣٦١٥).

«خداوند حق را بر زبان و قلب عمر قرار داده است.» 

(ترمذي: این حدیثی حسن، صحیح و غریب است.)

* هم‌چنین فرمود:

«إِنَّهُ قَدْ كَانَ فِيمَا مَضَى قَبْلَكُمْ مِنْ الْأُمَمِ مُحَدَّثُونَ وَإِنَّهُ إِنْ كَانَ فِي أُمَّتِي هَذِهِ مِنْهُمْ فَإِنَّهُ عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ» (بخاری، ٣٢١٠).

«در امت‌هاي پيشين کساني بودند که به آنان الهام می‌شد، اگر در این امت من کسي از آنان باشد، آن شخص عمر بن خطاب است.»

* رسول اللهr به او فرمود:

«وَالَّذِي نَفْسِي بِيَدِهِ مَا لَقِيَكَ الشَّيْطَانُ قَطُّ سَالِكًا فَجًّا إِلَّا سَلَكَ فَجًّا غَيْرَ فَجِّكَ» (بخاری، ٣٠٥١).

«قسم به ذاتی که جانم در دست اوست هرگاه شیطان تو را ببیند که در یک راه می‌روی او در راهی دیگر غیر از راه تو می‌رود.»

* در سه مسأله با قرآن موافق بود:

١ـ نظرش قرار دادن حجاب برای زنان پیامبر بود که آیه در این مورد نازل شد. [٢]

٢ـ نظرش نماز خواندن در مقام ابراهیم بود، قرآن نازل شد و مسلمانان را به آن امر کرد.[٣]

٣ـ وقتی میانه‌ی پیامبر-صلّى الله عليه وسلّم-‌‌‌‌‌‌ و زنانش به هم خورد به آنان گفت:

«عَسَى رَبُّهُ إِنْ طَلَّقَكُنَّ أَنْ يُبْدِلَهُ أَزْوَاجًا خَيْرًا مِنْكُنَّ»[التحريم: ٥].

«اگر شما را طلاق دهد پروردگارش در عوض شما زنانی بهتر از شما به او می‌دهد.»

که سوره‌ی تحریم با همین آیه نازل شد. [٤]

* یک روز با پیامبر -صلّى الله عليه وسلّم-‌‌‌ روی کوه احد ایستاد، ابوبکر و عثمان ـ رضی الله عنهما ـ هم با آنان بودند، کوه به لرزه افتاد. پیامبر -صلّى الله عليه وسلّم-‌‌‌ فرمود:

«اثْبُتْ أُحُدُ، فَإِنَّمَا عَلَيْكَ نَبِيٌّ وَصِدِّيقٌ وَشَهِيدَانِ» (بخاری، ٣٣٩٩).

«بایست ای احد. جز این نیست که یک پیامبر و یک صدیق و دو شهید روی تو هستند.»

* نخستین کسی بود که برای خلافت با ابوبکر- رضي الله عنه - بیعت کرد.

* نظرش جنگ با مرتدان و به تأخیر انداختن جنگ با مانعان زکات به خاطر ضعف دولت بود. ابوبکر- رضي الله عنه - نپذیرفت و بعد از این‌که خدا سینه‌اش را برای رأی ابوبکر گشود آن را پذیرفت.

* ابوبکر- رضي الله عنه - او را برای خلافت کاندید کرد و خلافت را به دست گرفت. اوّلین کاری که کرد این بود که اسیران جنگ‌های ردت را آزاد کرد تا اسارت برای عرب‌ها یک ننگ نشود.

* در دورانش سرزمین شام، عراق، فارس، مصر، برقه، طرابلس غرب، آذربایجان، نهاوند و گرگان فتح شد و شهرهای بصره، کوفه و فسطاط در دوران او ساخته شد.

* روی درهم‌ها «الحمد لله» می‌گذاشت، برخی اوقات هم «لاإله إلا الله» و برخی اوقات «محمد رسول الله».

* پادشاه روم او را دید که به دون نگهبان زیر درختی خوابیده است، پس گفت: «عدالت کردی، پس به امنیت رسیدی، پس خوابیدی!»[٥]

* نسبت به رعیت خیلی رحم و شفقت داشت و والیان و استاندارانش را به شدت محاسبه می‌کرد و در این راستا قانون «این را از کجا آوردی؟» را وضع کرد.

* ابن عباس ـ رضی الله عنهما ـ گوید: عیینه بن حصن بن حذیفه وارد مدینه شد و نزد برادر زاده‌اش حر بن قیس فرود آمد. حر جزو افرادی بود که عمر آنان را به خود نزدیک می‌کرد. قاریان، هم‌نشینان و مشاوران عمر بودند. چه پیر بودند یا جوان بودند. عیینه به پسر برادرش گفت: ای برادرزاده‌ام، آیا نزد این امیر منزلتی داری که برای ورودم بر او اجازه بگیری؟

گفت: برای تو از او اجازه می‌گیرم.

حر برای عیینه اجازه گرفت. عمر به او اجازه داد. وقتی بر او وارد شد گفت: هه ای پسر خطاب، به خدا قسم زیاد به ما نمی‌دهی و در میان ما به عدل حکم نمی‌کنی.

عمر آن‌قدر خشمگین که می‌خواست او را تنبیه کند. حر به او گفت: ای امیرالمؤمنین، خداوند به پیامبرش فرمود:

«خُذِ الْعَفْوَ وَأْمُرْ بِالْعُرْفِ وَأَعْرِضْ عَنِ الْجَاهِلِينَ» [الأعراف: ١٩٩].

«گذشت را پيشه كن و به [كار] شايسته فرمان ده و از نادانان روى گردان‏.»

این یکی از جاهلان است.

به خدا قسم وقتی این آیه را برای عمر تلاوت کرد از آن فراتر نرفت. او در برابر کتاب خدا بسیار توقف کننده بود.

* تنها در بازارها می‌گشت و در میان مردم قضاوت می‌کرد.

* از جمله سخنانش:

«اگرقاطری در عراق بلغزد، درباره‌ی آن از من بازخواست می‌شود که ای عمر، چرا راه را برایش هموار نکردی؟»

«من با خود عهد بستم که روغن و گوشت نخورم مگر زمانی که تمام مسلمانان از آن سیر شوند.»

او همواره می‌گفت: «برای یک سپاه، گناهان از دشمنان وحشتناک‌تر است.»

از دیگر سخنانش: «خودتان را محاسبه کنید پیش از این‌که مورد محاسبه قرار گیرید و خود را بسنجید قبل از این‌که سنجیده شوید، چرا که محاسبه‌ی امروز خودتان از بازخواست شدن فردا آسان‌تر است و خود را برای رستاخیز بزرگ بیارایید:

«يَوْمَئِذٍ تُعْرَضُونَ لَا تَخْفَى مِنْكُمْ خَافِيَةٌ» [الحاقة: ١٨].

«در آن روز پيش آورده مى‏شويد. از [كار و بارتان‏] هيچ نهفته‏اى نهان نمى‏ماند.»

* او سخنان، نامه‌ها و خطبه‌های بسیار بلیغ و شیوایی دارد.

* در جاهلیت با یکی از نزدیکانش ام‌کلثوم بنت جرول ازدواج کرد و در اسلام بازینب بنت مظعون، ام‌کلثوم بنت علی - رضي الله عنه -، جمیله بنت ثابت، ام‌حکیم بنت حارث، عاتکه بنت زید و سبیعه بنت حارث ازدواج کرد و برخی از آنان در دوران زندگی‌اش وفات کردند. [٦]

* او ١٢ فرزند داشت، ٦ پسر و ٦ دختر. پسرانش: عبدالله، عبدالرحمن، زید، عبیدالله، عاصم، عیاض و دخترانش حفصه، رقیه، فاطمه، صفیه، زینت و ام‌ولید.

* اوّلین کسی است که تاریخ هجری را بنیان نهاد، اوّلین خلیفه‌ای است کهلقب امیرالمؤمنین گرفت و اوّلین کسی است که برای اطمینان از اوضاع رعیت شب‌گردی می‌کرد.

او اوّلین کسی بود که در موسمی معین (حج) به برگزاری جلساتی برای فرماندهان و والیان پرداخت. اوّلین شخصی که دره و تازیانه را جهت تأدیب به کار گرفت. اوّلین کسیکه مردم را برای نماز تراویح جمع کرد، اوّلین کسیکه مساجد را در شب‌های رمضان روشن و نورانی گرداند، اوّلین کسی که مردم را برای نماز جنازه با چهار تکبیر جمع کرد، اوّلین کسی که سهمیه‌ی «مؤلفة القلوب»را به خاطر زوال علت حذف کرد، اوّلین کسی که جوایزی برای حفظ قرآن کریم در نظر گرفت، اوّلین کسی که خلافت را به دست تعداد معینی از افراد قرار داد، اوّلین کسی که سه طلاق با یک لفظ را طلاق باین و بزرگ قرار داد، اوّلین کسی که دستور طلاق زن اهل کتاب را صادر و از آن نهی کرد، اوّلین کسی که هجو کنندگان و عیب‌جویان را مجازات کرد، اوّلین کسی که زکات اسب‌ها را گرفت، اوّلین کسی که برای شهرها قاضی قرار داد، اوّلین کسی که جزیه را به صورت طبقاتی و به اندازه‌ی توانایی رعیت قرار داد، اوّلین کسی که جزیه را از فقیران و ناتوانان اهل ذمه ساقط گرداند، اولی کسی که پایگاه‌های نظامی را تأسیس کرد، اوّلین کسی که سربازی اجباری را پایه‌گذاری نمود، اوّلین کسی که برای سربازان دفتر و دیوان قرار داد، اوّلین کسی که برای سربازان پزشک، قاضی و راهنما منسوب کرد، اوّلین کسی که خانه‌ی مخصوصی را برای اموال مسلمانان قرار داد، اوّلین کسی که درهم را سکه زد (تولید پول)اوّلین کسی که برای هر نوزاد تازه متولد شده در اسلام، عطا و بخششی گماشت، اوّلین کسی که نفقه‌ی اموال گمشده را از بیت المال مسلمانان قرار داد، اوّلین کسی که اموال کارکنان دولت را سرشماری کرد و آنان را به خاطر اموال بیش از اندازه با قانون: از کجا آوردی؟! محاسبه نمود، اوّلین کسی بود کهچند نفر را به خاطر شرکت در قتل یک نفر کشت، اوّلین کسی که فرمان قتل ساحران را صادر کرد و اوّلین کسی بود که جعل کننده‌ی مُهر رسمی دولت را شلاق زد. [٧]

* روزی خطبه‌ی نماز جمعه را می‌خواند، پس فریاد زد: «ای ساریه، مواظب کوه باش، کسی که گرگ را چوپان کند، ظلم کرده است.»

مسلمانان پس از بازگشت به او خبر دادند که در جنگ، پس از گذشتن از کوه، صدایش را شنیده‌اند، پس به آن‌جا بازگشتند و خداوند برایشان گشایشی حاصل کرد.

* او از رعیت سرکشی می‌کرد و شخصاً به آنان خدمت می‌نمود و نیازهایشان را برطرف کرده و به شکایاتشان رسیدگی می‌نمود.

* او ٥٢٧ حدیث از رسول‌الله -صلّى الله عليه وسلّم-‌‌‌‌‌‌ روایت کرده است.

* از جمله احادیثی که روایت کرده است:

«إِنَّمَا الْأَعْمَالُ بِالنِّيَّاتِ وَإِنَّمَا لِكُلِّ امْرِئٍ مَا نَوَى فَمَنْ كَانَتْ هِجْرَتُهُ إِلَى دُنْيَا يُصِيبُهَا أَوْ إِلَى امْرَأَةٍ يَنْكِحُهَا فَهِجْرَتُهُ إِلَى مَا هَاجَرَ إِلَيْهِ» (بخاری، ١).

«عمل‌ها به نيت‌ها بستگي دارد و هر کس نتيجه‌ي نيتش به او تعلق مي‌گيرد، پس کسي که هجرتش به خاطر دنيا باشد به آن می‌رسد يا زني که با او ازدواج کند، پس هجرتش براي آن چيزي است که به خاطرش هجرت کرده است.»

* مدت خلافتش١٠ سال ، ٦ ماه و ٤ روز بود.

* در خواب دید که گویی يک خروس یک نوک یا دو نوک به او زد، آن را به آمدن اجلش تعبیر کرد.

* سال ٢٣هـ. ق به شهادت رسید.ابولؤلؤ فیروز فارسی مجوسی، غلام مغیره بن شعبه در حالی که مشغول ادای نماز صبح بود، خنجری به پهلویش زد. او سه شب پس از آن ضربه زنده ماند و در آن مدت شش نفر از اصحاب را کاندیدای خلافت گرداند تا یکی را از میانشان انتخاب کنند.آنان عثمان را انتخاب کردند. او همراه رسول‌الله -صلّى الله عليه وسلّم-‌‌‌‌‌‌ و ابوبکر - رضي الله عنه - در حجره‌ی‌‌ عایشه ـ رضی الله عنها ـ دفن شد.

* او هنگام وفاتش ٦٣ سال داشت و به اندازه‌ی پیامبر اکرم -صلّى الله عليه وسلّم-‌‌‌‌‌‌ و ابوبکر زندگی کرد.

 

پانوشت‌ها:

[١] ـ آیات اول تا هشتم سوره‌ی طه که سیدنا عمر - رضي الله عنه - در خانه سعید بن زید - رضي الله عنه - تلاوت کرد و از او انسانی دیگر ساخت.

[٢] ـ مسند أحمد، ١ / ١٥٦،حدیث شماره‌ی ١٥٢.

[٣] ـ سنن الترمذي، ١٠ / ٢١٨، حدیث شماره‌ی ٢٨٨٤.

[٤] ـ صحيح البخاري، ١٣ / ٤٠٦، حدیث شماره‌ی ٤١٢٣.

[٥]ـ این سخن را هرمزان والی اهواز درباره‌اش گفت، وقتی او را که اسیر بود به مدینه نزد عمر آوردند. «مترجم».

[٦]ـ در مورد ازدواج عمر با ام کلثوم ر. ک: سنن سعيد بن منصور، ١/ ١٧٢، شماره ی ٥٢٠ و فضائل الصحابة، احمد بن حنبل، ٢/ ٦٢٥، شماره‌ی ١٠٦٩ از جعفربن محمد از پدرش ـ رضی الله عنهم.

[٧]ـ در مورد اوایل عمر به طور کلی به کتاب‌های زیر رجوع کنید: الأوائل، ابن أبي عاصم، الأوائل، ابي عروبة حراني، ١٢٦ و سمط النجوم العوالي في أنباء الأوائل والتوالي.