درسی از سقراط یونان باستان برای ایرانیان معاصر

نقد سیاسی یا تضعیف حاكمیت ملی؟

 

«... آنها كه در نهادشان شر و بدی هست، با شعف و انبساط از این فرصت استفاده می‌كنند و از پدر و مادر و وطن خود بد می‌گویند تا اینكه اگر در انجام دادن وظایفشان نسبت به آنها سستی كردند، مورد ملامت مردمان واقع نشوند. اما نیكان برعكس رفتار می‌كنند و بدی‌های پدر و مادر و وطن خود را می‌پوشانند و هر چند مورد بی‌مهری پدر یا مادر یا وطن واقع شده باشند، این را آشكار نمی‌كنند و پیش مردمان راجع به پدر و مادر و وطن خود جز تمجید، چیزی بر زبان نمی‌رانند. حس دوستی و محبت را بر خود تحمیل می‌كنند و جز مهر و دوستی از خودشان نشان نمی‌دهند.»

(پنج رساله، افلاطون، ترجمه محمود صناعی، نشر هرمس، چاپ دهم؛ ۱۴۰۱، رساله پرتاغوراس، ص۱۶۷)

آنچه به نقل از رساله پرتاغوراس افلاطون آمد، سخن سقراط است. همان شخصیت شبه اسطوره‌ای یونان باستان كه تن به نوشیدن جام شوكران داد و با دادن جان خود، شهادت به این حقیقت داد كه «زندگی‌ای كه حساب شده نباشد، ارزش زیستن ندارد.»

او كه هیات حاكمه آتن حكم مرگش را امضا كرد، اما در عین حال نه وسوسه فرار از زندان را پذیرفت و نه پیشنهاد مهاجرت به سرزمینی دیگر را.

گاه كه صحبت از افزایش نرخ مهاجرت می‌شود یا كسانی كه انگیزه بالایی برای انجام این اقدام دارند، به این فكر می‌كنم كه این مساله و مسائلی از این دست، نباید بی‌ارتباط با سرانه بسیار نازل مطالعه در جامعه ما باشد.

كسی نافی مشكلات متعدد و بزرگ كشور در عرصه‌های مختلف نیست و صد البته كه بخش بسیار قابل‌توجهی از آن، نتیجه عملكرد ناموفق دستگاه حاكمیتی در این زمینه است.

 

خودخواهانه‌ترین تصمیم

وجود برخی تبعیض‌ها و نابرابری‌های گاه فراگیر نیز حتما آسیب‌های جدی در این زمینه ایجاد كرده، آنقدر كه بسیاری را از ادامه زندگی در كشور خودشان مأیوس ساخته است.

اما خودخواهانه‌ترین تصمیم و بی‌مسوولیت‌ترین انتخاب در چنین شرایطی، بی‌تفاوتی پیشه كردن و پشت كردن به سرزمینی است كه اصلی‌ترین ركن هویتی ما بر آن بنا شده است. آری، زندگی كردن در این جغرافیا دشواری‌های خاص خودش را دارد اما فراموش نكنیم هیچ كشوری به جایگاهی در جهان نرسید مگر با تلاش و شكیبایی افراد و نخبگانش.

چنانكه از جورج پاتون، یكی از برجسته‌ترین ژنرال‌های امریكایی در جنگ جهانی دوم كه به سبب رهبری جسورانه و گاهی بحث‌برانگیزش شناخته می‌شود، نقل شده است كه گفته بود:

«America is not a country for the faint of heart you can’t just move out if you don’t like it»؛ «امریكا كشوری برای كسانی كه قلب ضعیفی دارند نیست؛ اگر آن را دوست ندارید نمی‌توانید به راحتی از آن خارج شوید.»

او می‌گوید امریكا جایی برای كسانی كه اراده ضعیفی دارند، نیست. این ژنرال امریكایی در گرماگرم جنگ دوم جهانی كه گاه شرایط بر امریكایی‌ها سخت می‌شد، با گفتن این جمله تلویحا درصدد بیان این نكته است كه اگر از شرایط ناراضی هستید، نمی‌توانید به راحتی آن را ترك كنید. آری، كشور افراد به منزله اقامتگاه رفاهی نیست كه اگر از خدماتش ناراضی بودند آن را عوض كنند و اقامتگاه جدیدی برگزینند. میهن هر كسی به او مهم‌ترین عنصر هویتی‌اش را بخشیده است. امروزه چه بسیار هستند افرادی كه عمر كشورشان چیزی بالاتر از یك قرن نیست، اما از همان كسب هویت می‌كنند و چنان دلبستگی به آن دارند كه فراقش را برنمی‌تابند. عموم كشورهایی كه در منطقه ما (غرب آسیا) هستند از چنین ویژگی برخوردارند و استثنای آن تنها ایران است و مصر و تا حدودی تركیه. عربستان، امارات، لبنان، سوریه، عراق، كویت، قطر و... عموما بعد از جنگ جهانی اول توسط دو، سه دولت غربی مرزبندی و به كشوری مستقل تبدیل شده‌اند. در این میان تنها ایران، مصر و تركیه است كه از اصالتی واقعی و تاریخی برخوردار است و در مورد ایران و مصر عمر تمدنی شان به چند هزار سال می‌رسد. حال كشوری كه اهالی‌اش را چنین هویت بی‌نظیری -با آن عمق فرهنگی استثنایی و میراث منحصر به فردی چون شاهنامه فردوسی، گلستان سعدی، مثنوی مولوی، غزلیات حافظ، خمسه نظامی، تاریخ بیهقی و ...- بخشیده، حال نوبت ما است كه از خود بپرسیم در برابر این متاع گران‌سنگ كه رایگان به ما ارزانی شده، چه كرده‌ایم؟

 

میهن‌دوستی ولو به اجبار

حال سقراط‌وار به مواضع بسیاری از ما در مورد كشورمان بیندیشیم، ببینیم در مواجهه با بی‌عدالتی‌ها و بی‌خردی‌ها چقدر عادلانه و خردمندانه رفتار می‌كنیم؟

سقراطی كه رسما می‌گوید گاه لازم است حس میهن‌دوستی را به خود تحمیل كرد. او هم متوجه این نكته بود كه گاه ممكن است شرایط به‌گونه‌ای باشد كه به صورت طبیعی آدمی نتواند وطن خویش را دوست داشته باشد، چراكه هزینه‌هایی كه بابت این وطن و مهرورزی به آن تحمیل می‌شود بسیار گزاف است اما حكیم آتن معتقد بود حتی در این شرایط نیز به ناگزیر باید مهر سرزمینت را به خویش تحمیل كنی. چنانكه به گفته وی نیكان برخلاف كسانی كه در وجودشان شر و بدی است: «حس دوستی و محبت را برخود تحمیل می‌كنند و جز مهر و دوستی از خودشان نشان نمی‌دهند.»

 

انسان سقراطی یا انسان هابزی؟

اما واقعیت این است كه گفتار و كردار بسیاری از ما در برابر ایران‌مان چندان سقراطوار نیست و شاید مصداق اتم انسان‌شناسی هابزی (توماس هابز؛ فیلسوف سیاسی انگلستان در قرن هفدهم) باشیم كه حقیرترین منافع شخصی‌مان را بر عالی‌ترین مصالح جمعی و ملی ترجیح می‌دهیم.

حال اگر بپرسیم چرا ما چنینیم؟ غالبا می‌شنویم چون بخش‌هایی از نظام سیاسی ناكارآمد و در حیطه‌هایی دچار فساد گسترده است. این سخن اگرچه درست است اما تنها بخشی از واقعیت است. بخش دیگر اما ریشه در رفتار اجتماعی ما و اولویت‌هایمان دارد.

 

مصائب فقدان تربیت سیاسی

جامعه ما نیز متاسفانه فاقد سطحی از تربیت سیاسی و اجتماعی است كه بتواند نارسایی‌های حاكمیتی را جبران و ناتوانایی‌ها و كژی‌هایش را اصلاح كند تا از این رهگذر گرهی از كار فروبسته خود بگشاید. دلیل این امر نیز به نخبگان به اصطلاح فكری و روشنفكران سترونی باز می‌گردد كه نمی‌توانند راه‌حلی برای برون رفت جامعه از معضلاتی ارایه دهند كه به آن مبتلا است. لذا ریشه هر دردی را صرفا در سطح سیاسی ماجرا جست‌وجو می‌كنند و از آنجا كه فاقد توانایی لازم برای تغییر كلان در آن سطح هستند، لذا خود را از مسوولیت فكری و اجتماعی شان معاف یا صرفا به تكرار نق و نقدهای سیاسی بی‌ثمر بسنده می‌كنند كه تنها به كار كسب شهرت در میان عوام می‌آید و بس!

 

قصه پیرمرد رنجور و طبیب در مثنوی

حكایت این طیف از روشنفكران ما یادآور قصه پیرمرد رنجور و طبیب در مثنوی است. مولانا در دفتر دوم مثنوی قصه طبیبی را می‌گوید كه بر بالین پیرمردی بیمار حاضر شد. مریض گفت نفسم تنگ شده و به زور بالا می‌آید: «گفت پیری مر طبیبی را كه من / در زحیرم از دماغ خویشتن» طبیب در جوابش گفت این از آثار پیری است: «گفت از پیریست آن ضعف دماغ» مریض ادامه داد كه چشمانم هم درست نمی‌بیند و تاریك است! طبیب باز هم گفت به خاطر پیری است. مریض گفت در پشت و كمرم درد بزرگی احساس می‌كنم و طبیب باز جواب داد كه از پیری است! پیرمرد گفت درد معده هم دارم باز طبیب جواب داد از پیری است و چند درد دیگر را بیمار نام برد و طبیب همچنان جز پیر بودن مریض تشخیص دیگری نداشت و لاجرم تجویزی هم در كار نبود!!

لذا پیرمرد كه از بی‌هنری طبیب كلافه شده بود به وی گفت تو چسبیدی به پیری من و از طبابت حرف دیگری بلد نیستی؟ «گفت‌ای احمق برین بر دوختی / از طبیبی تو همین آموختی؟» بعد هم ادامه داد كه اصلا طبابت هیچ! تو همین اندازه هم عقلت نمی‌رسد كه بدانی خداوند برای هر دردی درمانی قرار داده است؟ «ای مدمغ عقلت این دانش نداد / كه خدا هر رنج را درمان نهاد؟ / تو خر احمق ز اندك مایگی / بر زمین ماندی ز كوته پایگی»

اما واكنش طبیب به خشم بیمار جالب‌تر است. طبیب به بیمار گفت تو اكنون مرد شصت ساله‌ای هستی -و البته به‌زعم طبیب حكایت مولانا، این عدد سن پیری است- و لذا همین خشم و غضب تو نیز نتیجه پیری است!! «پس طبیبش گفت‌ای عمر تو شصت / این غضب وین خشم هم از پیری است» و چون پیر شده‌ای، طبیعتا از بردباری و شكیبایی ات نیز كاسته شده است: «چون همه اوصاف و اجزا شد نحیف / خویشتنداری و صبرت شد ضعیف» و لذا نمی‌توانی دو كلمه حرف حساب را هضم و تحمل كنی: «بر نتابد دو سخن زو هی كند / تاب یك جرعه ندارد قی كند»

 

نقد نظام سیاسی یا تضعیف حاكمیت ملی؟

به نظر می‌رسد بسیاری از روشنفكران و سردمداران فكری جامعه ما نیز كم و بیش به شخصیت طبیب نه چندان حاذق این داستان شبیه‌اند و ریشه همه معضلات از قبیل ناترازی انرژی، مسائل فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی، آموزشی، محیط‌زیستی، بهداشتی، اخلاقی، علمی، خانوادگی و... را در نهاد دولت (state) می‌بینند و بس! اما تفاوت مهمی میان این به اصطلاح نخبگان فكری و فرهنگی ما با طبیب داستان مثنوی وجود دارد و آن اینكه ایشان به میزانی كه ناكامی‌های سیاسی‌شان بیشتر می‌شود پرخاشگری‌های‌شان نیز بیشتر می‌شود و تا آنجا پیش می‌روند كه قدرت تمیز میان نقد نظام سیاسی و تضعیف حاكمیت ملی را از كف می‌دهند.

 

درسی كه سقراط باید از روشنفكران ما بیاموزد!

البته كه آنها همواره خود را به این هنر آراسته‌اند كه بگویند ما نقد نظام می‌كنیم و نه ایران! اما چنانكه در تارك این نوشتار آمد كسی چون سقراط از این هنر محروم بود و این زیركی را نداشت كه آنقدر دقیق میان یونان و نظام سیاسی حاكم در آتن تفكیك قائل شود و با مهارتی بی‌مثال بتواند چنان سیاست حاكم در آتن را به نقد كشد كه بر حاكمیت ملی یونانیان ننشیند گرد!

بنابراین باور سقراط مبنی بر اینكه «آنهایی كه در نهادشان شر و بدی هست با شعف و انبساط از این فرصت استفاده می‌كنند و از پدر و مادر و وطن خود بد می‌گویند تا اینكه اگر در انجام دادن وظایفشان نسبت به آنها سستی كردند مورد ملامت مردمان واقع نشوند» لابد به دلیل این بوده كه او آنقدرها متمدن نبود كه بتواند جهان وطنی فكر كند!! و لذا تصور می‌كرده شرط نیكی این است كه آدمی «بدی‌های پدر و مادر و وطن خود را بپوشاند و هرچند مورد بی‌مهری پدر یا مادر یا وطن واقع شده باشد این را آشكار نكند و پیش مردمان راجع به پدر و مادر و وطن خود جز تمجید چیزی بر زبان نرانند.»