پیامبر علیه الصلاة و السلام و لغت عاطفه:

با من نگاه کن پیامبر صلّی الله علیه وسلّم چگونه با جوانان رفتار می‌کرد؟ جوانان چگونه با او رفتار می‌کردند؟ به حرکات کوچک نگاه کن، بعضی اوقات چیزهای کوچک مشکلات بزرگی را حل می‌کنند، پس آن‌ها ‌را حقیر نشمار. رسول‌الله صلّی الله علیه وسلّم می‌فرماید:

«لَا تَحْقِرَنَّ مِنْ الْمَعْرُوفِ شَیئًا وَلَوْ أَنْ تَلْقَى أَخَاكَ بِوَجْهٍ طَلْقٍ».[١٤]

(چیزی از کار نیک را حقیر نشمار حتی اگر با چهره‌ی‌ باز با برادرت روبه‌‌‌رو شوی.)

پیامبر صلّی الله علیه وسلّم می‌رفت، معاذ بن‌جبل رضی الله عنه را دید، او نوزده سال داشت. پیامبر چکار کرد؟ دستش را در دست معاذ رضی الله عنه غلاف کرد. شروع کردند با راه رفتن با هم. اندکی بعد پیامبر صلّی الله علیه وسلّم به او فرمود: «ای معاذ.»

معاذ رضی الله عنه گفت: «لبیک یا رسول‌الله.»

«یا مُعَاذُ، وَاللَّهِ إنِّی لأُحِبُّكَ. أُوصِیكَ یا معاذُ، لا تَدعَنَّ فی دُبُرِ كُلِّ صَلاةٍ تقُولُ: اللَّهُمَّ أعِنِّی على ذِكْرِكَ، وشُكْرِكَ، وَحُسنِ عِبادتِكَ».[١٥]

(ای معاذ! به خدا سوگند، من تو را دوست دارم. به تو وصیت می‌‌‌کنم ای معاذ که بعد از هر نماز، این دعا را بخوانی و آن را ترک نکنی: بار خدایا! مرا بر ذکر و شکر و نیکی عبادتت یاری ده.)

مردم در مساجد و خانه‌ها ‌این کلمات را تکرار می‌کنند، چون معاذ رضی الله عنه آن را برای تمام امت تعریف کرد و آن را فراموش نکرد. سبب این‌که آن را فراموش نکرد این بود که پیامبر صلّی الله علیه وسلّم دستش را گرفت و گفت: «تو را دوست دارم.» این باعث شد کاری کند که حرف بعدی را فراموش نکند. با من به کلمه‌ی‌ «لبیک، لبیک پدر جان، لبیک مادر جان.» نگاه کن، پیامبر صلّی الله علیه وسلّم می‌فرماید:

«لَینُوا فِی یدِ إِخوَانِكُم».

(در دست برادرانتان نرم و ملایم شوید.)

من به تو می‌گویم در جلوی روی پدرت نرم شو. وقتی دستش را با محبت به طرفت دراز می‌کند باید به او پاسخ بدهی و تو هم دستت را به طرفش دراز کنی.‌ جوانمرد باش، به خدا قسم شاید نهادن دستت در دست پدر و راه رفتن با هم از روزه و نماز نافله‌‌‌ی ماه‌های ‌متعدد ارزشمندتر باشد. چون این شیطان را خشمگین می‌کند و از خانه می‌راند. در حالی که نماز نافله‌ای که همراه دعوا با خانواده است، خانه پر از درگیری‌ها ‌است، خیر زیادی به دنبال ندارد.

آیا داستان جریج عابد را به یاد می‌آورید؟ کسی که هر وقت وارد نماز نفل می‌شد مادرش صدایش می‌زد و او می‌گفت: «پروردگارا، نمازم یا مادرم؟» و نماز را ترجیح می‌داد. مادرش روز بعد می‌آمد و او را صدا می‌زد و او باز هم در نماز بود و می‌گفت: «پرودگارا، نمازم یا مادرم؟» و نماز را ترجیح می‌داد. پیامبر صلّی الله علیه وسلّم بر این داستان نکته‌‌‌ای می‌افزاید که: «خداوند برادرم جریج را رحمت کند، اگر عالم بود می‌دانست که اجابت مادرش از نمازش برتر بود.» او عابد بود نه عالم.

به این خاطر دستت را در دست پدرت قرار ده، تمام اشکال عاطفه را با پدر و مادرت استفاده کن. اگر لغت عاطفه را لغت شماره‌ی‌ یک در ارتباطاتمان با فرزندانمان قرار دهیم مشکل ما حل خواهد شد، ‌اختلافات از بین خواهد رفت، گفت‌وگو شروع می‌شود، پدر دوست ظهور می‌‌‌کند، احترام و قدردانی دوجانبه شروع می‌شود، عشق و محبت زیاد می‌شود، خانه‌ها ‌به گونه‌ای می‌شود که خدا آفریده است و بالفعل بهشت به خانه‌های ‌ما می‌آید.

یک داستان دیگر: پیامبر صلّی الله علیه وسلّم با ابو امامه رضی الله عنه ملاقات می‌کند.‌ او یک صحابی است که حدود سیزده سال دارد. به او می‌گوید: «ای ابو امامه، برخی از مردم به گونه‌ای هستند که اگر آنان را ببینم دلم برای آن‌ها نرم می‌شود، تو از آن‌ها ‌هستی. ‌ای ابو امامه، وقتی وارد شدی بر اهل خانه سلام کن، برای تو و اهل خانه برکت است.»

ابو امامه گوید: «به خدا قسم از آن زمان آن را فراموش نکردم.»

نگاه کن، این همان شیوه‌ی‌ گذشته است. یک شیوه است: عاطفه، توجیه و نه عکس.

نه مانند پدری که به پسرش می‌گوید: «اگر یک بار دیگر این گونه ماشین را برانی خواهی مرد. من این را به تو می‌گویم، چون تو را دوست دارم.» این فایده‌ای ندارد. محبت را قبل از هر موضوعی مقدم کن.

قصه‌‌‌ی سوم: ابن مسعود رضی الله عنه گوید: «رسول‌الله تشهد را به من آموزش داد همان‌طور که یک سوره‌ی‌ قرآن را به ما آموزش می‌داد، این کار را می‌کرد و دست من در دست او و کف من در کف او بود.»

ما همواره از زاویه‌ی‌ ‌نظامی در جنگ‌ها ‌به پیامبر صلّی الله علیه وسلّم نگاه می‌کردیم. چرا از زاویه‌ی‌ اجتماعی که بسیار شگفت انگیز است به او نگاه نکنیم؟

یک داستان دیگر: سرورمان ابن عباس ـ رضی الله عنهما ـ پسر عموی پیامبر صلّی الله علیه وسلّم است که در وقت وفات پیامبر صلّی الله علیه وسلّم سیزده سال داشت. پیامبر صلّی الله علیه وسلّم ابن عباس ـ رضی الله عنهما ـ را می‌بیند، عمرش حدود یازده سال است، تیزهوشی و استعداد را در او ملاحظه می‌کند. ما به افرادی نیاز داریم که در این دین فقیه شوند. وقتی پیامبر صلّی الله علیه وسلّم ابن عباس ـ رضی الله عنهما ـ را می‌بیند که می‌آید دستانش را باز می‌کند، او را در آغوش می‌گیرد، با محبت او را فشار می‌دهد سپس در گوشش دعایی را زمزمه می‌کند، ولی یک دعای توجیه گرانه است. می‌فرماید:

«اللَّهُمَّ فَقِّهْهُ فِی الدِّینِ. اللَّهُمَّ فَقِّهْهُ فِی الدِّینِ».[١٦]

(خدایا،‌ او را در دین فقیه کن، خدایا، او را در دین فقیه کن.)

گویا به او می‌گوید: برو در دین فقیه شو. ولی با دعا شیرین‌تر ‌است و بالفعل ابن عباس ـ رضی الله عنهما ـ فقیه‌ترین امت شد. بیست سال بعد از دعای پیامبر صلّی الله علیه وسلّم برای او، ابن عباس ـ رضی الله عنهما ـ مشاور شخصی عمر بن‌خطاب رضی الله عنه خلیفه‌ی‌ مسلمانان و امیر المؤمنین شد. عمر بن‌خطاب رضی الله عنه می‌گفت: «پناه بر خدا از مشکلی که علی بن‌ابی طالب و ابن عباس در آن نباشند.» ‌همه‌ی‌ این‌ها ‌با چه تحقق پیدا کرد؟ با محبت، در آغوش گرفتن و زمزمه کردن در گوش. همه به صورت غیر مستقیم.

هر گاه پیامبر صلّی الله علیه وسلّم با موضوعات حساس مواجه می‌شد مقدمات عاطفی برای آن‌ها ‌فراهم می‌کرد. پیامبر صلّی الله علیه وسلّم وارد یک جامعه‌ی‌ صحرا نشین ‌سخت شده بود، ذوق و سلیقه هنوز بالا نرفته بود. اسلام نظافت، وضو و نکات حساسی را آورده بود. در حمام چه کار کنی؟ در وقت غسل چه کار کنی؟ اشتباهاتی بود که صحابه هنوز انجام می‌دادند، پیامبر صلّی الله علیه وسلّم چکار می‌کند؟

در مسجد می‌فرمود: «ای مردم، نزدیک شوید، جز این نیست که من برای شما به منزله‌ی‌ پدر برای فرزندش هستم، آنچه برای خودم دوست دارم برای شما دوست دارم، وقتی برای غذای حاجت رفتید چنین و چنان بکنید.»

در مدینه یک مرد بود به نام زاهر رضی الله عنه، این مرد شخصیت تندی داشت، به این خاطر صحابه از برخورد با او اجتناب می‌کردند. یک روز در بازار ایستاده بود. وقتی پیامبر صلّی الله علیه وسلّم او را دید از پشت او را گرفت، زاهر رضی الله عنه گفت: «کیستی؟ ولم کن.»

می‌‌‌گوید: «پیامبر را دیدم که دستانش را برای من باز کرده است.»

زاهر می‌‌‌گوید: «تا به حال اینقدر خوشحال نشده بودم، چون بدن پیامبر به بدنم چسبیده بود.»

پیامبر صلّی الله علیه وسلّم دست زاهر رضی الله عنه را گرفت و فرمود: «چه کسی این برده را می‌خرد؟» و پیامبر می‌خندید.

زاهر رضی الله عنه می‌گوید: «یا رسول‌الله، بازار خرید من کساد است.‌»

رسول‌الله صلّی الله علیه وسلّم به او فرمود: «ولی تو نزد خدا ارزشمندی.»

این چه عاطفه ایست یا رسول‌الله؟! این چه زیبایی است؟!

گمان نکن که من با پسرم مشکلاتی ندارم، چون او سرسخت است. ولی هر چه به من بگویند، من هرگز سخنم را تغییر نمی‌دهم، این سخنی است که خداوند به پیامبرش فرمود تا ما برای خودمان اجرا کنیم:

«وَلَوْ كُنْتَ فَظًّا غَلِیظَ الْقَلْبِ لَانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ» [آل عمران: ١٥٩].

(اگر درشت‌خوى و سختدل بودى از پیرامونت پراكنده مى‏شدند.)

بیایید این را در خانه‌های‌ خود پیاده کنیم، چنان‌‌‌که در میان امت‌ها ‌و ملت‌ها ‌پیاده کردیم. ‌اگر از عاطفه استفاده کنی و فرزندت احساس کند که چقدر دوستش داری ـ حتی با یک نگاه چشم ـ و این عشق و محبت دلش را پر کند با هم تفاهم خواهیم کرد.

در جنگ خیبر، گرسنگی مسلمانان به حدی رسید که سنگ به شکم‌هایشان می‌‌‌بستند. قرار گذاشتند که هر خوراکی‌‌‌ای که به آن‌ها ‌برسد میان خود تقسیم کنند. یکی از صحابه به نام عبس بن‌جبر رضی الله عنه مقداری پی و یک تکه گوشت که از یک گوسفند مانده بود پیدا کرد. به دور و برش نگاه کرد، کسی را ندید که او را ببیند. گفت: «به خدا قسم از آن به هیچ کس نمی‌دهم.» گوید: نگاه کردم، رسول‌الله جلویم بود. به من نگاه کرد و لبخندی غمین زد و رفت. من قبل از او نزد مردم رفتم و می‌گفتم: «این همان گوشت است.» تا پیامبر بشنود. برخی اوقات کلمه‌ی‌ «من با تو دعوا می‌کنم.» از سخت‌ترین عقوبت سخت‌تر ‌است. ولی کی؟ وقتی بر عشق و محبت تربیت شوی، وگرنه سودی ندارد که الآن آن را با کودکانت اجرا کنی و با آنان دعوا کنی، چون آن‌ها ‌آن را احساس نمی‌کنند.

صحابه در مدینه این‌گونه بودند، چون همدیگر را دوست داشتند. آیا سه نفری را که از جنگ تبوک جا ماندند به یاد داری؟ پیامبر صلّی الله علیه وسلّم به آنان دستور داد که برای جنگ حرکت کنند، ولی آنان حرکت نکردند، به این خاطر باید سخت مجازات می‌شدند. مجازات چه بود؟ عدم سخن گفتن با آن‌ها ‌برای پنجاه روز. قهر کردن برای پنجاه روز. آیه درباره‌‌‌ی آنان نازل شد:

«...ضَاقَتْ عَلَیهِمُ الْأَرْضُ بِمَا رَحُبَتْ وَضَاقَتْ عَلَیهِمْ أَنْفُسُهُمْ وَظَنُّوا أَنْ لَا مَلْجَأَ مِنَ اللَّهِ إِلَّا إِلَیهِ ثُمَّ تَابَ عَلَیهِمْ...» [التوبة: ١١٨].

(... زمین با همه‌‌‌ی فراخى‏اش بر آنان تنگ گردید، از خود به تنگ آمدند و دانستند كه پناهى از خدا جز به سوى او نیست. پس [خدا] به آنان [توفیق‏] توبه داد...)

تصور کن اگر این بزرگ‌ترین مجازات در منزل باشد چه می‌‌‌شود؟ خداوند متعال درباره‌ی‌ روز قیامت می‌‌‌فرماید:

«كَلَّا إِنَّهُمْ عَنْ رَبِّهِمْ یوْمَئِذٍ لَمَحْجُوبُونَ» [المطففین: ١٥].

(چنین نیست، آنان در آن روز از (لقای) پروردگارشان محجوب و محرومند.)

بدترین عقوبت در روز قیامت این است که آن‌ها ‌از خدای تعالی در حجاب و پرده هستند.

یکی از عابدان به شدت عاشق خداوند بود، سپس مرتکب یک گناه بزرگ شد. انتظار مجازات را داشت، ولی مجازات از طرف خدا نیامد. از خود می‌پرسید: چرا خداوند مرا مجازات نکرد؟ در خواب دید که یک فرشته به او می‌گوید: «مگر از لذت مناجات با خدا محروم نشدی؟» مجازات محرومیت برای کسانی که همدیگر را دوست دارند از هر مجازاتی بدتر است.

 در آمریکا یک نظر سنجی روی هزار نفر انجام دادند. پانصد پدر و مادر و پانصد جوان، از همه‌ی‌ پدران و مادران پرسیدند: آیا فرزندانتان را دوست دارید؟ همه جواب دادند: بله. ـ گمان کردند که یک سؤال ساده است ـ بدیهی است که فرزندانمان را دوست داریم. از همه‌ی‌ فرزندان پرسیدند: آیا پدرت را دوست داری؟ بعضی‌ها ‌گفتند: گمان کنم. بعضی‌ها ‌گفتند: نمی‌دانم. عده‌ای گفتند: بعضی اوقات. عده‌ای گفتند: حتماً. بعضی گفتند:‌ امکان دارد. ولی اغلب جواب‌ها ‌این بود: بدیهی است پدرم مرا دوست دارد، ولی هرگز مرا از آن آگاه نکرد. این در آمریکا است. ارتباطات ما خیلی گرم‌تر ‌است، ولی رو به سردی می‌‌‌رود.

برادرانم، بیایید با هم اتفاق کنیم در این‌که کلید را تغییر بدهیم، با عاطفه شروع کنیم. جوانان توانایی‌‌‌شان برای اصلاح این نکته از من بیشتر است. به هر جوانی می‌گویم: دستت را به سوی پدر و مادرت دراز کن. آن‌ها ‌را ببوس و دستانشان را ببوس. بیرون شدن با آن‌ها ‌را برای پیاده روی در یک روز پیشنهاد بده. به آن‌ها بگو: مدت‌هاست که می‌خواهم شما را با خودم بیرون ببرم. عبادت پروردگارت را بکن. شاید در رمضان امسال با بوسیدن دست پدر و مادرت آزاد شوی، با باز کردن دلت برای آن‌ها آزاد شوی.

احساسات برخی از پدران را در مقابل فرزندانشان منجمد می‌بینی. در مورد این موضوع یک داستان برای شما تعریف می‌کنم: وقتی در لبنان زندگی می‌کردم در آن جا یک مسابقه‌ی‌ بزرگ بود که هر سال بر پا می‌شد. دختران و پسران در آن شرکت می‌کردند. یک پسر بود که در این مسابقه شرکت می‌کرد، او از پدرش تقاضا کرد که برای تماشای مسابقه حاضر شود، خیلی تقاضا کرد. پدر که یک شخص محترم و قاطع بود، مرتب با کت و شلوار برای حضور در مسابقه رفت. با وقار به مشاهده‌ی‌ مسابقه پرداخت، بدون یک کلمه تشویق برای پسرش. در آخرین لحظات مسابقه گرم شد. نزدیک بود پسرش جزء نفرات اوّل شود، این پدر را دیدم که کرواتش را باز می‌کند و در کنار مردم می‌دوید، ناگهان هیجان زده شد و شروع به تشویق پسرش کرد: «یا الله، یا الله، تلاش کن به اذن الله می‌رسی.» عرق از او سرازیر بود، مردم از این دگرگونی ناگهانی در رفتار پدر باوقار و خشک تعجب کرده بودند. به آن‌ها ‌نگاه کرد و گفت: «معذرت می‌خواهم، من هم پدرم.»

پیامبر صلّی الله علیه وسلّم با صحابه رضی الله عنهم بود که حسن و حسین ـ رضی الله عنهما ـ را دید که وارد مسجد می‌شوند. عمرشان حدود سه یا چهار سال بود. با لباس‌‌‌هایشان لیز می‌خوردند. پیامبر صلّی الله علیه وسلّم خطبه را قطع کرد، از منبر فرو آمد، آن‌ها ‌را به دوش گرفت، با آن‌ها ‌روی منبر رفت و شروع کرد به تکمیل خطبه. به صحابه رضی الله عنهم فرمود: «دیدم این دو فرزندم لیز می‌خوردند، دلم تحمل نکرد تا این‌که آن‌ها ‌را برداشتم.» یا الله،‌ ای رسول‌الله صلّی الله علیه وسلّم، چه عاطفه‌ی‌ بزرگی! درود خدا بر تو ای رسول‌الله. از اظهار این عاطفه بر روی منبر شرم نکرد. بدیهی است اگر اکنون کسی این کار را در کشورهای ما انجام دهد مردم کارش را قبول نمی‌کنند. چه کسی از رسول‌الله صلّی الله علیه وسلّم تقلید می‌کند؟

ما از پدران و مادران تقاضا می‌کنیم که لغت عاطفه را غالب کنند و ‌خشکی را کنار بگذارند. ای جوانان، شما را هم از خشکی بر حذر می‌دارم، وقتی پدرت به تو نزدیک شد اجابت کن. اگر اکنون در کودکی خشک باشی در بزرگی چه خواهی بود؟

در پایان، آن‌چه گذشت را خلاصه می‌کنیم در توجیه سخنی برای پدران و مادران در رفتار با جوانان تا الفت خانوادگی برگردد،‌ این کلمه قاعده‌ای است که بر آن اتفاق کردیم: لغت عاطفه قبل از لغت عقل.

 

یک پیام به پدران و مادران:

بدون شرط فرزندت را دوست بدار. یعنی تو او را دوست داری چه خوش اخلاق باشد چه نباشد. تو باید او را دوست بداری. عاطفه و محبتت را برای او اظهار کن، او را به خودت نزدیک کن تا با تو تبادل عاطفه کند. چرا که اگر احساس کند که محبت مشروط به مطیع بودن اوست به یک فرزند سر سخت و لجوج تبدیل می‌شود.

 

صحنه‌هایی ‌از وضعیت موجود ما

یک مادر پسر معتادی داشت، رفتار بد و دشنام‌هایش را خیلی تحمل کرده بود. او را به بیمارستان برد تا معالجه شود، وقتی با خانم پزشک مسئول روبه‌‌‌رو شد پزشک از او پرسید: «از کی به پسرت گفتی که من تو را دوست دارم؟»

مادر گفت: «وقتی کوچک بود.»

خانم پزشک گفت: «برو و با مهر و راستی به پسرت بگو تو را دوست دارم.»

مادر می‌گوید: «جلوی پسرم نشستم، ولی نمی‌توانستم عشق و محبتم را برای او تعبیر کنم، شروع کردم به احساس خاطراتم با او در زمانی که کوچک بود و بالفعل به او گفتم که دوستت دارم.»

مادر گوید: «پسرم گریست و برخاست تا مرا در آغوش بگیرد.»

یا الله، مدت‌ها ‌بود به این کلمه نیاز داشت.

بگذارید بپرسم: چرا وقتی کودک ده ساله می‌شود عشق و محبت متوقف می‌شود؟

کی به کودکت گفتی: تو را دوست دارم؟ تو ای مادر مهربان، کی به پسر یا دخترت گفتی دوستت دارم؟ تو ای جوان، کی به پدرت گفتی که تو را دوست دارم؟ یا کلمه‌ی‌ مهر و محبت را در یک کاغذ برای او نوشتی؟ چرا خجالت می‌کشیم که عواطف یا عشق و محبتمان را برای یکدیگر ابراز کنیم؟

 

برای پسرت نامه بنویس:

یک پدر و مادر بودند که پسری ١٧ ساله داشتند، یک پسر بسیار سر سخت و عصبی. آنان راهی برای گفت‌وگو با او پیدا نکردند مگر با نوشتن. برای او نامه می‌نوشتند و در رختخوابش می‌گذاشتند، روی پاکت می‌نوشتند: وقتی تنها هستی این را بخوان. هر شب نامه‌ها ‌را می‌خواند. پسر گوید: «هر روز منتظر نامه‌‌‌ای از طرف پدر و مادرم بودم، وقتی نامه به تأخیر می‌افتاد خیلی غمگین می‌شدم. می‌گوید: «دوران بلوغ با این نامه‌ها ‌سپری شد.»

 

توقفی با جوانان:

چرا پدر و مادرت را رها می‌کنی تا از نامه استفاده کنند؟

 تو شروع کن، منتظر نمان که به نوشتن نامه برای تو برسند.

 

پیامی برای جوانان:

ای جوان، باید بدانی که تو ارزشمند‌ترین چیز در زندگی پدر و مادرت هستی.

خدای متعال از خلال زندگی موسای پیامبر علیه السّلام اندازه‌ی‌ عاطفه‌ی‌ مادر نسبت به فرزندش را بیان کرده است، خداوند می‌فرماید:

«وَأَصْبَحَ فُؤَادُ أُمِّ مُوسَى فَارِغًا إِنْ كَادَتْ لَتُبْدِی بِهِ لَوْلَا أَنْ رَبَطْنَا عَلَى قَلْبِهَا...» [القصص: ١٠].

(دل مادر موسى [از هر چیز، جز از فكر فرزند] تهى گشت. اگر قلبش را استوار نساخته بودیم چیزى نمانده بود كه آن راز را افشا كند...)

این آیه وضعیت قلب مادر موسی را از شدت درد فراق فرزندش بیان می‌کند.

سپس خدای تعالی می‌فرماید:

«...إِنَّا رَادُّوهُ إِلَیكِ...»

(...ما حتماً او را به تو باز می‌گردانیم...)

خداوند قلبش را مطمئن می‌کند: «او را به تو باز خواهیم گرداند.» چون قلب مادر و عاطفه‌ی‌ مادر نسبت به فرزند را می‌داند، خدای تعالی می‌فرماید:

«...وَلَا تَخَافِی وَلَا تَحْزَنِی إِنَّا رَادُّوهُ إِلَیكِ وَجَاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلِینَ» [القصص: ٧].

(...و مترس و غمگین مباش كه ما حتماً او را به تو باز مى‏گردانیم، و او را از پیامبران قرار مى‏دهیم.)

 

سپس می‌فرماید:

«فَرَدَدْنَاهُ إِلَى أُمِّهِ كَی تَقَرَّ عَینُهَا وَلَا تَحْزَنَ...» [القصص: ١٣].

(پس او را به مادرش برگردانیم تا خوشحال و شادمان شود و اندوه نخورد.)

 

ای جوان، مادرت چیز ارزشمندی است.

هم‌چنین قرآن می‌آید و عاطفه‌ی‌ پدر را برای ما ظاهر می‌کند: سرورمان نوح علیه السّلام و پسرش که کافر بود، ولی بعد از غرق شدنش برایش دعا کرد. خدای تعالی می‌فرماید:

«... فَقَالَ رَبِّ إِنَّ ابْنِی مِنْ أَهْلِی وَإِنَّ وَعْدَكَ الْحَقُّ وَأَنْتَ أَحْكَمُ الْحَاكِمِینَ» [هود: ٤٥].

(...گفت: پروردگارا! به راستى كه پسرم از خاندان من است و یقیناً وعده‏ات به نجات خاندانم‏ حق است و تو بهترین داورانى.)

عاطفه‌ی‌ سرورمان نوح علیه السّلام را در برابر پسرش می‌بینیم که دعا می‌کند که خداوند پسرش را نجات بدهد.

ای جوانان، آیا میزان عاطفه‌ی‌ پدر و مادر را دانستید؟

 

پیامبر صلّی الله علیه وسلّم و رحمت به فرزندان:

علی‌رغم‌ این‌که پیامبر صلّی الله علیه وسلّم از نگاه کردن به این طرف و آن طرف در نماز نهی کرده بود، ولی یک‌‌‌بار وارد مسجد شد، دختر بانو زینب را به دوش داشت، با او نماز خواند. در این‌جا پیامبر صلّی الله علیه وسلّم خواست که مردم متوجه اهمیت دختر شوند؛ وانگهی دختر نیاز به اهمیت دادن دارد، با توجه به این‌که جامعه‌ای بود که دختران را زنده به گور می‌کردند: «ما کسی را مهربان‌تر ‌از رسول‌الله نسبت به اطفال ندیدیم.»

 حسن و حسین ـ رضی الله عنهما ـ آمدند، پیامبر صلّی الله علیه وسلّم شروع به بوسیدن آن دو کرد، مردی آمد و گفت: «آیا فرزندانتان را می‌بوسید؟ من ده فرزند دارم که یکی از آن‌ها ‌را نبوسیده‌‌‌ام»

پیامبر صلّی الله علیه وسلّم به او فرمود: «من با مردی که خداوند رحمت را از دلش بیرون کشیده است چکار کنم؟»

رسول‌الله صلّی الله علیه وسلّم فرمود:

«مَنْ كُنَّ لَهُ ثَلَاثُ بَنَاتٍ یؤْوِیهِنَّ وَیرْحَمُهُنَّ وَیكْفُلُهُنَّ وَجَبَتْ لَهُ الْجَنَّةُ الْبَتَّةَ».[١٧]

(کسی که سه دختر داشته باشد، پس آنان را پناه دهد، به آنان رحم کند و سرپرستی آنان را نماید حتماً بهشت بر او واجب می‌‌‌شود.)

گفتیم: گر چه دو دختر باشند یا رسول الله؟

فرمود:

«وَإِن کَانَتَا إِثنَتَینِ»

(گر چه دو دختر باشند.)

 

صحنه‌هایی ‌از وضعیت موجود در رفتار با عاطفه:

یکی از دختران تعریف می‌کند: پدرم خیلی نزد من ارزشمند است، وقتی احساس کنم از دست من ناراحت است احساس تنگی نفس می‌کنم. هر روز قبل از این‌که سر کار بروم یک کاغذ بر می‌داشتم و قلبی در آن می‌کشیدم و اسم خودم و او را در آن می‌نوشتم و می‌نوشتم: «دوستت دارم پدر.» پدرم کلید زندگی‌‌‌ام در دنیا است.

یکی از جوانان می‌گوید: من و پدرم ـ خدا بیامرز ـ خیلی با هم دوست بودیم، در هر موضوع کوچک یا بزرگی با من گفت‌وگو می‌کرد، علی‌رغم‌ این دوستی وقتی کار اشتباهی انجام می‌دادم مرا مجازات می‌کرد، می‌خواهم یک پیام به جوانان بدهم: «شما اهمیت پدر را زمانی درک خواهید کرد که با قدرت خدا او از دست بدهید. پس هر جوان باید فرصت وجود پدرش را غنیمت بداند، او را در آغوش بگیرد و با او دوستی کند.

خیلی اوقات احساس می‌کنم در تصمیماتم به او نیاز دارم، خیلی اوقات نیاز دارم با او صحبت کنم.

به فضل خدا هرگز در دعایم او را فراموش نمی‌کنم.»

 

سخن آخر:

با عاطفه شروع کنیم....چگونه آن را پیدا کنیم؟

با همدیگر خدا را عبادت کنید، خداوند عاطفه، عشق و رحمت را در دل شما می‌اندازد.

 

پانوشت‌ها:

[14] - صحيح مسلم، مسلم بن حجاج نیشابوری، 13 / 69، شماره‌ی 4760.

[15] - سنن ابی داود، ابو داود سجستانی، 4 / 318، شماره‌ی 1301.

[16] - صحيح بخاری، 1 / 248، شماره‌ی 140.

[17] - مسند احمد، احمد بن حنبل، 28 / 278، شماره‌ی 13729.