فردریش ویلهلم نیچه (1900-1844 م.) فیلسوف و متفكر آلمانی و از مهمترین و اثرگذارترین اندیشمندان عصر جدید، برای فارسیزبانان نامی شناختهشده است. بسیاری از مهمترین كتابهای او با ترجمههای متفاوت بارها به زبان فارسی منتشر شدهاند و كتابها و مقالات فراوانی درباره فلسفه و زندگی او در فارسی تالیف و ترجمه شده است. به تازگی هم نشر نی كتاب مفصل و خواندنی «فریدریش نیچه، زندگی نامهای فلسفی» نوشته جولیان یانگ را با ترجمه محمد دهقانی منتشر كرده است. جولیان یانگ (متولد 1943) فیلسوف امریكایی، برای علاقهمندان ایرانی اهل فلسفه نامی آشناست و آثاری چند از او در حوزه فلسفه قارهای به فارسی ترجمه شده است، مثل شوپنهاور (ترجمه حسن امیری آرا)، فلسفه تراژدی (ترجمه حسن امیری آرا)، فلسفه هنر هایدگر (ترجمه امیر مازیار)، فلسفه قارهای و معنای زندگی (ترجمه بهنام خداپناه)، فلسفه هنر نیچه (سید رضا حسینی) و هایدگر واپسین (ترجمه بهنام خداپناه). كتاب «فردریش نیچه، زندگی نامهای فلسفی»، كاملترین زندگینامه فلسفی این فیلسوف به زبان انگلیسی است كه نخستینبار در سال 2010 توسط انتشارات دانشگاه كیمبریج منتشر شده است. البته یانگ در این اثر تنها به شرح زندگی نیچه بسنده نمیكند و ضمن روایت با جزییات و مستند سوانح زندگی او، اندیشهها و آثارش را نیز یك به یك معرفی و بررسی میكند. از این حیث كتاب او را میتوان شرحی دقیق و خواندنی از اندیشههای فیلسوفی خواند كه بسیار به زندگی میاندیشید و به آن فرا میخواند. از دكتر محمد دهقانی، استاد و پژوهشگر ادبیات فارسی، تاكنون تالیفات و ترجمههای فراوانی منتشر شده است كه از آن میان میتوان به این عناوین اشاره كرد: مجموعه تاریخ و ادبیات ایران (نشر نی)، حدیث خداوندی و بندگی: تحلیل تاریخ بیهقی (نشر نی)، ترجمه كتاب چین و ژاپن نوشته نیكوس كازانتزاكیس (نشر نی)، ترجمه كتاب دانش خطرناك: شرقشناسی و مصائب آن نوشته رابرت اروین (نشر ماهی)، ترجمه كتاب تاریخ نگاری فارسی نوشته جولی اسكات میثمی (نشر ماهی) و ... به مناسبت انتشار ترجمه كتاب «نیچه، زندگینامهای فلسفی» با او گفتوگو كردم.
ما شما را بیشتر به واسطه آثاری كه در حوزه ادبیات و روانشناسی دین نوشتهاید، میشناسیم. نخست بفرمایید چرا زندگینامه فلسفی نیچه را ترجمه كردید؟
سالها پیش دوستی میخواست انتشاراتی راه بیندازد و از من خواست كه كتاب «فردریش نیچه، زندگینامهای فلسفی» اثر جولیان یانگ را ترجمه كنم. نیچه از ایام جوانی یكی از دغدغههای همیشگی من بود. در پیشگفتار كتاب هم نوشتهام كه نیچه را به واسطه آثار نیكوس كازانتزاكیس شناختم و به او علاقهمند شدم و سپس آثارش را خواندم. در نتیجه وقتی دوستم ترجمه كتاب را پیشنهاد كرد، به آن علاقهمند شدم، آن را خواندم، خوشم آمد و ترجمه آن را پذیرفتم. بعدا آن دوست از راهاندازی نشر منصرف شد، اما من كار را شروع كرده بودم و بنابراین انتشار آن را به آقای همایی مدیر نشر نی پیشنهاد دادم. ایشان هم استقبال كرد. در نتیجه از 5-4 سال پیش كار ترجمه را آغاز كردم كه خوشبختانه امسال كار ترجمه و ویرایش آن به پایان رسید و منتشر شد. یكی از خوش شانسیهای من در جریان ترجمه این كتاب، همراهی آقای دكتر حسین معصومی همدانی بود. او بدون اینكه من رسما درخواست كنم، این همراهی را تقبل كرد و با من ترجمه را فصل به فصل از نظر گذراند و ویرایش كرد. ساعتها با ایشان در مورد متن و ترجمه جلسه داشتم و تصحیحهای ایشان را وارد كردم. این خودش یك دوره آموزشی فلسفه برای من بود، زیرا من هیچوقت فلسفه را به صورت مدرسی و كلاسیك نخواندهام و صرفا آثار فلسفی مورد علاقهام را خواندهام. در نتیجه تجربه ترجمه این كتاب برای خودم هم بسیار آموزنده بود.
به نظر میآید نیچه در ایران فیلسوف مشهور و شناختهشدهای است. كتاب حاضر غیر از زندگی نیچه، اندیشهها و افكار او را هم معرفی میكند. فكر میكنید تا چه حد شناختی كه ما ایرانیان از او داریم، مطابق با دیدگاههای خود اوست؟
همانطور كه شما گفتید نیچه در ایران یك فیلسوف شناخته شده محسوب میشود و از برخی آثار او چندین ترجمه به فارسی موجود است. این موضوع شاید این تصور را به وجود آورد كه ایرانیان نیچه را به خوبی میشناسند، اما اگر خوانندگان این كتاب را بخوانند، متوجه میشوند كه ما از نیچه تصویر تحریفشدهای داریم. نیچه خیلی قابل تفسیر است و در دورههای مختلف از حیث سیاسی- اجتماعی، مطابق با ایدئولوژیهای باب روز تفسیر و حتی ترجمه شده است. این تحولات حتی در ترجمهها هم مشخص است. بنابراین من برای ترجمه این كتاب، ناچار همه این ترجمهها را با دقت خواندم. گاهی اوقات فقط مساله ایدئولوژی نیست. درست است كه نیچه فیلسوف شاعر است، اما برخی فكر میكنند در ترجمه باید در این شاعرانگی مبالغه كرد. نیچه به زبان روز خودش و بسیار ساده و روان نوشته، در حالی كه برخی ترجمههای او به فارسی به زبان «آركاییك» میشود. متن نیچه هم در اصل آلمانی و هم در ترجمههای انگلیسی و عربی از آثار او چنین نیست. به هر حال ناچار شدم همه این نقل قولها را كه بسیار زیاد هستند، از نو ترجمه كنم. البته از ترجمههای موجود مشورت گرفتهام، اما برای یكدستی متن و رعایت سبك و حفظ لحن اثر، همه را از نو ترجمه كردم.
نیچه چنان كه گفتید، شاعر است. برخی حتی معتقدند او بیشتر یك ادیب است. به عقیده بسیاری كتابی مثل چنین گفت زرتشت، بیشتر یك اثر ادبی، با درونمایهها و مضامین فلسفی است. یعنی چنین نیست كه استدلالهای فلسفی او با زبانی خشك و منطقی بیان شده باشد. شما خودتان هم یك استاد ادبیات هستید. وجه ادبی نیچه چقدر در گرایش شما به او اثر گذاشت؟
خیلی تاثیری نداشت و برای من بیشتر اندیشه نیچه مهم بود و هست. البته نیچه در اصل یك فیلولوژیست (لغت شناس) بود و كارش را با مطالعه زبان آغاز كرد و از طریق زبان بود كه به سمت فلسفه كشیده شد. زبان محمل اندیشه است و كسی مثل من كه با زبان سر و كار دارد- رشته من زبان و ادبیات فارسی است- برای زبان اهمیت ویژه قائل است و به بار معنایی واژگان و نحو زبان توجه زیادی دارد. در نتیجه از نظر نگاه به زبان، مشابهتی میان علایق خودم با نیچه مییابم. البته باید در نظر داشت كه اگرچه زبان نیچه شاعرانه است، اما این بدان معنا نیست كه او خواسته شعر بگوید. اگر میخواست فقط شعر بگوید، به حد كافی الگو و آشنایی و توانایی داشت. اما ما میدانیم و در كتاب هم میخوانیم كه نیچه میخواست استاد فلسفه باشد و فلسفه درس بدهد. البته دانشگاه بازل كه در آن كار میكرد، این درخواست را نپذیرفت. با او مصاحبه كردند و گفتند شایستگی آن را كه به عنوان استاد فلسفه استخدام شوی نداری.
چرا؟
نیچه زبان یونانی كلاسیك را به خوبی میدانست و فلسفه یونان را خیلی خوب خوانده بود. البته متون افلاطون و ارسطو، متنهایی ادبی است و نظام آموزش و پرورش پروس (آلمان بعدی) كه نیچه در آن پرورش یافته بود، اساسا بر متون كلاسیك یونان و رم بنا شده بود. نیچه از این طریق به سمت فلسفه كشیده شد. اما از آنجا كه از زبانهای زنده اصلی اروپایی، جز آلمانی نمیدانست، یكسره از یونان كلاسیك سراغ فیلسوفان آلمانی زبان همعصر خودش از كانت به این سو آمد.
مثل هگل و شوپنهاور؟
بله، شوپنهاور كه معاصر او بود و قبل از آن كانت و هگل را خوانده بود. یعنی از افلاطون و ارسطو به فلسفه ایدهآلیسم آلمانی پریده بود. شوپنهاور كه خیلی بر او اثر گذاشت یعنی این شوپنهاور بود كه او را به دنیای فلسفه سوق داد. نیچه به صورت كاملا اتفاقی كتاب «جهان به مثابه خواست و تصور» شوپنهاور را در یك كتابفروشی یافت. امروز شوپنهاور مشهور است، اما آن زمان این كتاب مهجور بود. خود نیچه نوشته، به محض اینكه به خانه رسیدم، مشغول مطالعه كتاب شدم و دیگر نتوانستم آن را زمین بگذارم. این كتاب و شوپنهاور بود كه نیچه را بهطور جدی به سمت تفكرات فلسفی كشاند. اما از آنجا كه تحصیلات مرتبط فلسفی نداشت، نمیتوانستند او را به عنوان استاد فلسفه بپذیرند. با اینكه فلسفه كلاسیك یونان را خوب میدانست. فلسفه كانت را هم تا حدودی و خیلی خوب خوانده بود.
البته گویا نیچه كتاب اصلی كانت یعنی «نقد عقل محض» را نخوانده بود.
بله، جولیان یانگ بر اساس اسناد و شواهد نشان داده كه نیچه این كتاب را نخوانده است، اما كتابهایی درباره كانت و این اثر او خوانده بود.
هگل را چطور؟
نیچه، هگل و فلاسفه بعد از او را خوانده بود و خوب میشناخت. اما در آنها هم مسائلی كه برای خودش مهم بود، یعنی مسائلی به معنای زندگی ارتباط داشت، برایش جالب بود وگرنه فلسفه به معنای انتزاعی، برایش اهمیتی نداشت. نیچه در دورهای از عمرش از ایده آلیسم فاصله گرفت، منتقدش شد و بهشدت پوزیتیویست و علم گرا شد. این گرایش البته اقتضای زمانه هم بود. اما او خیلی شدید، به عینیت زندگی توجه كرد. این برایش خیلی اهمیت داشت. بنابراین فلسفهای میخواست كه زندگی را معنی كند یا بهتر است بگوییم به زندگی معنا دهد. او پی برده بود كه جهان یعنی هیچ و پوچ. نیهیلیسم در آن دوره شروع شده بود و نیچه هم آن را از شوپنهاور آموخته بود. بنابراین نیچه به دنبال راه چاره میگشت كه بر درد و رنجی كه بیمعنایی و نیهیلیسم در زندگی انسان ایجاد كرده، فائق آید. شوپنهاور یك راه موقت یعنی هنر و به خصوص موسیقی را پیشنهاد میكرد، مشابه خیام ما كه با می نوشی و فراموشی زمان حال و دم غنیمتی، راه گریزی از بیمعنایی زندگی و پوچی ارایه میكرد. اما این راه موقت است و چرخه ارضای خاطر و سپس لذت و بعد ملال پس از آن، باز تكرار میشود. واقعیت زندگی این است و شوپنهاور راهی جز هنر و پناه بردن موقت به موسیقی ارایه نمیكند.
البته شوپنهاور یك راه كلی هم دارد كه همان پناه بردن به تصوف و گوشهگیری و انزواست.
بله، اما نیچه نمیخواهد زندگی را نفی كند. تفاوت او با شوپنهاور در این است كه شوپنهاور چنان كه خودش میزیست، آدم را به صورت فردی و منزوی میبیند و میخواهد، اما نیچه به زندگی سیاسی و اجتماعی انسان اهمیت میدهد. او میخواهد جامعه را نجات بدهد، نه تك تك انسانها را و افق بالاتری از شوپنهاور را میبیند. بنابراین منتقد شوپنهاور است. نیچه میگوید ما چطور میتوانیم بر این بیمعنایی غلبه كنیم و چگونه باید خلق معنا كرد و این زندگی را نه فقط قابل تحمل كه خواستنی كرد.
گفتید نیچه دورهای پوزیتیویست میشود. پوزیتیویستها از كشف معنا و عینیت جهان سخن میگفتند، درحالی كه اینجا نیچه از خلق معنا میگوید.
نیچه بعدا از دوره پوزیتیویستی عبور كرد و فراتر رفت و از خلق معنا سخن گفت. او میگوید باید به این زندگی معنا داد. تا جایی كه نظریهای را كه میگوید به صورت الهام بر او وارد شده، ارایه كرد. نظریه خواست جاودانگی زندگی، یعنی اگر انسان بتواند این را بپذیرد كه به معنای حقیقی كلمه، بارها و بارها و تا ابد، بدون اینكه توقفی وجود داشته باشد، زندگی خودش را همانطور كه هست، تكرار كند، بدون هیچ ملالی، یعنی اگر انسان بتواند به چنین زندگیای آری گو باشد، آنگاه زندگی او قابل زیستن و ارزشمند است. به تعبیر دیگر جوری زندگی كن كه اگر قرار شد تا ابد آن را تكرار كنی، بتوانی تكرارش كنی و بخواهی كه تكرار شود. بنابراین از دید نیچه ما زندگی خودمان را میسازیم. بعدا كه نیچه پیشتر رفت، به نظریه خواست قدرت هم رسید كه بحث جداگانهای میطلبد.
نیچه به تعبیر شما، فیلسوف زندگی است و به زندگی فرا میخواند. اما خودش زندگی شادمانه و سعادتمندی نداشت. چطور میتوان از كسی كه زندگی كوتاهش دچار رنج و عذاب بوده، درس زندگی گرفت؟
در حیطه فلسفه و بهطور كلی فكر، كسی كه اندیشه یا ایده یا نظریهای را مطرح میكند، لزوما به این معنا نیست كه خودش هم به آن عمل میكند یا آن طور زندگی میكند. البته آرزوی نیچه این بود كه آن طور زندگی كند، اما نمیتوانست، هم از جهت فیزیكی و جسمی و هم از حیث ذهنی و روانی. جولیان یانگ در این كتاب مفصل راجع به بیماری نیچه بحث كرده است.
بیماری او موروثی بوده است؟
البته یانگ چنین نگفته، اما من فكر میكنم یك بیماری موروثی بود، زیرا پدرش هم دچار تخریب مغز شد و در جوانی، یعنی در حدود 35-34 سالگی، از دنیا رفت. پزشكان در كالبدشكافی دریافتند كه قسمتی از مغز او از بین رفته است. شاید دچار بیماریای مثل سرطان مغز بوده. در نتیجه كاملا ممكن است كه این بیماری به صورت ارثی به نیچه هم منتقل شده باشد، خصوصا كه از دوران نوجوانی دچار سردرد و ضعف بینایی بود و در میانسالی تقریبا میتوان گفت نیمه كور بود و خوب نمیدید و اصلا نمیتوانست نور را تحمل كند. بنابراین نیچه از نظر جسمی مشكلات جدی داشت. از نظر تجربههای زندگی هم متحمل دشواریهای فراوان شد، پدر محبوبش را در كودكی از دست داد، به سختی بزرگ شد. با اینكه دوستان و معاشران زن زیادی داشت و برای زنها شخصیت جذابی داشت و به او اعتماد میكردند...
گویا به زنها بسیار احترام میگذاشته.
بله، زنها با او راحت بودند. اما تجربه بدی داشت. یعنی شناخت دقیقی از زنها نداشت و نمیتوانست با دنیای زنانه آن طور كه باید ارتباط برقرار كند، یعنی یك نوع ضدیت با زن در او شكل گرفت.
مثل آن جمله معروف شلاق...
بله. علتش این است كه تجربه موفقی از معاشرت با زنان نداشت. او در محیطی زنانه بزرگ شد و مادرش سلطه عجیبی روی او داشت. بعدا خواهرش روی او نفوذ داشت. خلاصه اینكه تجربههای خوبی با زنان نداشت. بعد هم دچار عشق یك طرفه لوسالومه شد. اختلاف سن زیادی با هم داشتند كه البته خیلی مهم نیست. اما مساله آن است كه آن زن به نیچه به عنوان یك مراد مینگریست، در حالی كه نیچه میخواست با او ارتباط عاشقانه و زناشویی برقرار كند. سالومه چنین زنی نبود و چنین چیزی نمیخواست. بنابراین من او را مقصر نمیدانم. این سوء فهم نیچه بود. سالومه یك زن شورشی فمینیستی در قرن نوزدهم بود، در حالی كه نیچه او را به عنوان یك زن خانهدار میخواست. گذشته از اینكه آن رابطه عاطفی هم بیشتر مرید و مرادی بود، نه عاشقانه. بعد هم دوست نیچه، پاول ره وارد ماجرا شد و یك رقابت عشقی شكل گرفت. بنابراین تجربههای نیچه موجب شد كه زندگی تلخی داشته باشد.
كامیاب نبود.
بله، ناكام بود. اما یك تلقی از زندگی كامیاب و سعادتمند داشت. نیچه زندگی را دوست داشت. كمتر پیش میآمد كه سردرد نداشته باشد و گرفتار بیماری نباشد، دچار بیخوابی و سردرد و مشكلات گوارشی بود. او در جوانی در جنگ شركت كرد و زخمی شد و بعد از آن دچار مشكلاتی بود. با اینهمه از زندگی لذت میبرد. این مهم است. او آدمی است كه اینهمه در زندگی رنج كشیده و قاعدتا باید از زندگی تنفر داشته باشد، اما چنین نیست. بر عكس شوپنهاور كه هیچ دغدغه مالی نداشت، فرد ثروتمندی بود و نیازی به كسی نداشت، با این حال یك عمر در تنهایی زندگی كرد و از همه نفرت داشت. نیچه این طور نبود و با همه رنجها عاشق زندگی و آدمها بود و ارتباطات اجتماعی وسیعی داشت. او دوست داشت افكارش را منتشر كند و بنابراین دایما مینوشت و خیلی پركار بود. همه اینها نشان میدهد كه فلسفهاش خلاف زندگیاش نبود. حالا اگر محدودیتها و مشكلات وجود داشت و نمیتوانست بیش از این لذت ببرد، در این حرفی نیست كه فلسفهاش موید زندگیاش بود و نگاهش به زندگی هم موید فلسفهاش بود. جدایی میان اینها وجود نداشت.
به سوء فهمهای فارسی زبانان از نیچه اشاره كردید. این سوءتفاهمها چیست؟
یك نگاه غلط كه خیلی مشهور است، همین زنستیزی نیچه است. در حالی كه وقتی نیچه را عمیقا میخوانیم، یك نوع هسته فمینیستی در آثار و اندیشههای او دیده میشود. من امیدوارم با انتشار كتاب جولیان یانگ این سوءتفاهم رفع شود. همانطور كه گفتم، بسیاری از دوستان نزدیك نیچه زن بودند. او نه فقط ضد زن نبود، بلكه هستههای تفكر فمینیستی را داشت، آن هم در قرن نوزدهم. سوء فهم دیگر راجع به نیچه این است كه فلسفه او مبتنی بر قدرت است. فلسفه او را با زیستشناسی تكاملی داروینی پیوند میزنند كه معتقد است طبیعت اقتضا میكند كه آنكه قدرتمندتر است باقی بماند و ضعیفتر نابود شود. گویی این از نظر اخلاقی هم پذیرفته است كه قوی ضعیف را نابود كند و این سیر طبیعت است. در نتیجه این تصور غلط هم متاسفانه راجع به نیچه وجود دارد، به خصوص بعد از آن كتابی كه خواهرش یادداشتهای پراكنده نیچه را جمعآوری كرد و بعد از مرگ اودر كتابی با عنوان «خواست قدرت» منتشر كرده است. البته نیچه میخواست چنین كتابی بنویسد، اما دیوانه شد و نتوانست. این كتاب یعنی «خواست قدرت» یا «اراده معطوف به قدرت» این سوء فهم را راجع به نیچه، نه فقط در ایران بلكه در جاهای دیگر دامن زده است. منتها در ایران بیشتر این اندیشه شكل گرفته كه نیچه فیلسوفی قدرت طلب و ضد اخلاق است. یك دلیل سوء فهم دیگر نیچه آن است كه وقتی راجع به اخلاق مینویسد، تمام معیارهای اخلاقی برآمده از دنیای غرب و مسیحیت را نقد میكند و كتاب «فراسوی نیك و بد» را مینویسد كه در واقع فراسوی اخلاق است، اخلاقی كه بد و خوب را تعیین میكند. به نظر نیچه همه اینها ساختگی و ریاكاری مسیحیت است. بنابراین چنین تصور شده كه او فیلسوفی ضد اخلاق است، در حالی كه او یك تفسیر جدیدی از اخلاق دارد و آن را به معنای قدیم و به خصوص مسیحی، رد میكند. نیچه معتقد به یك اخلاق طبیعی است كه توضیح آن بحث جداگانهای میخواهد.
آنچه راجع به ربط و نسبت نیچه با اندیشههای ایرانی به خصوص ایران باستان میگویند، چقدر دقیق است؟ به خصوص كه نیچه كتاب چنین گفت زرتشت را نوشته و از نام و شخصیت پیامبر ایرانی در كتابش استفاده كرده است.
اگر در این تفسیرها سوء نیتی نباشد، سوءتفاهم حتما هست. در آن عصری كه نیچه زندگی میكرد و تفكرش شكل میگرفت، در ادبیات آلمانی، ایران، ادبیات فارسی و فرهنگ پیش از اسلام تازه كشف شده بود و بسیاری از مستشرقانی كه درباره ایران كار میكردند، آلمانی بودند و آلمانی مینوشتند. این موضوع بر دانشوران و اندیشمندان آلمانی در سایر حوزهها اثر میگذاشت. حتی برای من خیلی جالب و عجیب است كه فیلسوفی مثل شوپنهاور، به انوار سهیلی ارجاع داده و اشعار انوار سهیلی را آورده است، آن هم با ترجمه عالی آلمانی. نیچه در چنین فضایی رشد كرده. در نتیجه از آنجا كه از فرهنگ غربی و تعلیم و تربیت غربی كه اساسش مسیحی بود، دلزده شده بود، بنابراین دنبال راه و جا و بهانهای فارغ از آن فضای غربی میگشت. همان موقع اوستای زرتشت به آلمانی ترجمه شده بود و پژوهشگران آلمانی پیرامون آن تحقیق میكردند. داستانهایی كه راجع زرتشت وجود دارد مثل اینكه مدتی از جمع كنارهگیری كرد و به جایی دور از اجتماع رفت و معتكف شد و ... این قصهها برای نیچه جذابیت داشت و از آنها الهام گرفت. این فقط مربوط به شكل داستان است. او خودش را در قالب چنین قهرمانی مثل زرتشت قرار داده، اما حرفهایی كه زرتشت در «چنین گفت زرتشت» میزند، در واقع حرفهای نیچه است و هیچ ارتباطی به زرتشت آورنده دین زرتشتی و اوستا ندارد و خیلی جاها ضد اوست.
نیچه به حافظ هم ارجاع داده است.
بله، اینها همه از طریق ترجمههایی است كه در آن زمان صورت میگرفته است. گوته كه دیوان شرقی-غربی را مینویسد، از طریق ترجمه با حافظ آشناست.
یكی از تفاسیری كه از نیچه میشود، عقل ستیزی یا عقل گریزی اوست. گفته میشود كه نیچه بر غرایز و احساسات و عواطف تاكید بیشتری دارد تا بر قوه عاقله انسان. آیا این تفسیر از نیچه درست است؟
خیر، نیچه به هیچوجه خرد گریز نیست. البته نیچه عقل را به آن معنایی كه در تفكر غربی آن دوره وجود داشت و نهادینه شده بود و نهایتا نزد كانت به اوج رسید، نقد میكند.
آیا میشود گفت نیچه در توجهش به احساسات و عواطف یك سویه رمانتیك دارد و برای عقل جایگاه بسیار برتر و متمایزی قائل نیست؟
بله، در این حد درست است. نیچه تعیینكنندگی عقل را كنار میزند اما نوعی خرد و حكمت (wisdom) را قبول دارد و جایگزین میكند. این نقطه اشتراك نیچه با تلقی ایرانیان باستان مثلا در دین زرتشتی از حكمت و خرد است. یعنی نیچه به مرتبهای فراتر از عقل توجه میكند.
به تاثیر خواهر نیچه كه گرایشهای اقتدارگرا و ضدیهودی داشت، در برداشت نازیستی و فاشیستی از او اشاره كردید. اما آیا نمیتوان گفت نیچه كه تعبیرهایی مثل ابرانسان یا ابرمرد را مطرح میكند، استعدادهایی برای خوانش اقتدارگرا فراهم كرده است؟
بله، بهشدت چنین استعدادهایی هست. نمیتوان همه تقصیر را گردن خواهرش انداخت. قطعا زمینه چنین تفسیرهایی در آثار او هست. اما از آنجا كه خودش دیگر نبود و به علت آنكه فیلسوفی شاعر مسلك است، بهشدت آثارش قابل تفسیر است، در نتیجه این پتانسیل وجود داشت كه چنین تفسیر قدرتطلبانهای در حد نازیسم از فلسفه او صورت بگیرد.
خود شما اگر نخواهید به سمت تفسیرهای اقتدارگرا پیش بروید، ابرانسان او را چطور تفسیر میكنید؟
من با ایده ابرانسان چندان موافق نیستم و آن را آرمانگرایانه میدانم. در دنیای واقع چنین انسانی كه نیچه ابرانسان یا ابرمرد میخواند، با شرایطی كه در نظر دارد، به وجود نمیآید. البته اگر به وجود بیاید، خیلی عالی است و باید چنین كسی هدایت و زمام جامعه و بشر را به عهده بگیرد. اما این خیال است و در عالم واقع بعید است چنین انسانی به وجود بیاید. البته نیچه هم آن را به عنوان انسان آینده مطرح میكند، یعنی در شرایطی كه بشر از همه قاذورات فرهنگی فلسفه مدرن نجات پیدا كند، وارد یك فضای فرامدرن شود، شاید چنان انسانی پدید آید. یعنی این به تعبیر نیچه انسان آینده است. به همین علت فلسفه نیچه برای پست مدرنها الهام بخش است. اما من فكر نمیكنم در عالم واقع چنین چیزی شدنی باشد.
امروز فكر میكنید مخاطب جوان و نوجوان چه چیزی را از نیچه میتواند یاد بگیرد و چرا باید نیچه بخواند؟
البته من نمیگویم كسی باید نیچه بخواند. بایدی در كار نیست. اما من فكر میكنم بیش از هر چیز آزادفكری نیچه و تلقی او از آزادی اهمیت دارد. ما در قدیم آزادی را فقط به معنای آزادگی، فتوت و جوانمردی آزادی اخلاقی و آزادی از قید و بند مادیات و شهوات و چیزهایی كه جامعه تحمیل میكند، داشتیم. یعنی ما ایرانیان در قدیم دركی از مفهوم جدید آزادی نداشتیم. این معنای جدید امر تازهای است. نیچه البته بهشدت طرفدار و مبلغ و نظریهپرداز مفهوم گذشته از آزادی است، اما آزادی فردی و اجتماعی به مفهوم مدرن را هم در نظر دارد و نظریه پرداز و مبلغ آن هم هست. من فكر میكنم بیشترین و بهترین چیزی كه جوانها میتوانند از نیچه یاد بگیرند، همین معنای آزادی است.
نفی اتوریتهها؟
بله، نفی اتوریته در قالب هر ایدئولوژی و شكلی از بهترین آموزههای نیچه است. همچنین روی آوردن به زندگی و اینكه زندگی ارزش آن را دارد كه انسان به خاطر آن فداكاری كند و شداید و سختیها را تحمل كند. اومانیسمی كه در اندیشه نیچه هست، ارزشی كه انسان دارد، در جهانی كه به تعبیر او خدا مرده است و خدایی نیست كه بتواند محور معنابخش زندگی باشد، جالب توجه است. از دید نیچه این انسان است كه خودش باید خلق معنا كند. درس نیچه برای بشر امروز همین است كه چطور در این دنیایی كه به قول مولوی، چون كشتی بیلنگر، كژ میشود و مژ میشود، بتواند خودش و انسانیت خودش را حفظ كند و علاوه بر آن به دیگران كمك كند و امیدبخش باشد. اینها آموزههایی است كه میتوان از نیچه آموخت.
نثر كتاب هم روان است.
بله، جولیان یانگ عالی نوشته و من هم سعی كردهام كه تا جایی كه ممكن است، وفادار به متن باشم.
نظرات