گاهی اوقات پیش میآید که به بعضی رویکردها، برخوردها، نگرشها و حتی آنچه بدیهیات میدانیم، نگاهی از بیرون میاندازیم و با خودمان میگوییم که این همه چه معنایی دارد. در واقع شاید گام نخست تمایز میان انسان و موجوداتی که وجوه تشابه بیولوژیک زیادی با آنها داریم در همین به پرسش کشیدن باشد؛ در تردید کردن و مگر فلسفه جدید همان زمان زاده نشد که انسان اعلام کرد میاندیشم پس هستم، شک میکنم، پس هستم. این تردید در بدیهیات است که انسان را به تمام وجوه انسانی، معطوف میکند تا ما آن چیزی نباشیم که سالها و قرنها پیش بودیم، دستکم تلاش میکنیم تا بهتر از آن چیزی باشیم که در طول تاریخ بودهایم و احتمالا رویای آن را داریم که جهان را نیز جایی بهتر برای زیستن کنیم. اگر زمانی توهین به شخص حاکم میتوانست مجازاتهایی در پیش داشته باشد که دست و پای محکوم را به چهار اسب ببندند و از چهار جهت بکشند تا آنها را از هم جدا کنند، امروز تصور چنین مجازاتی هم برایمان دهشتناک است چه برسد به آنکه مردمان هم جمع شوند و این شکنجه را نظاره کنند یا آنگونه که فوکو در «مراقبت و تنبیه» روایت میکند بعد از جدا شدن دست و پا از بدن محکوم، آنچه از جسم او بر جای میماند و زجر میکشید هنوز زیر تیغ جلادان، محکوم به تحمل دردهای جدید بود. با دشنه بدنش را میشکافتند و در شکافها، سرب داغ میریختند. همین کلمات که آن را روایت میکنیم خودش میتواند مصداق جنایت باشد که اینگونه سرد و بیدرد دارد آنها را مینویسد بیآنکه رنجی بر جان متن بنشیند؛ با این حال حتما روان ما را میخراشد و قلبمان را فشرده میکند. اما چنین شکنجههایی آن زمان بدیهی بود. مردم هم جمع میشدند و همه چیز را نظاره میکردند. چرا؟ چون محکوم پا را از امر مقدس فراتر گذاشته بود. این امر فقط در مورد مردمان عادی نبود، مگر گالیله را به محاکمه نکشیدند که گفته بود زمین میچرخد. دادگاه تفتیش عقاید حرفها و یافتههای او را برخلاف کتاب مقدس میدانست و آنطور که پییر روسو در کتاب تاریخ علوم نوشته «حتی اگر خود پاپ و کاردینالهای او از صمیم قلب معتقد به عقاید کوپرنیک بودند محاکمه گالیله و محکومیت او اجتنابناپذیر بود.» در واقع مهم نبود که چقدر حرفهای گالیله درست است و مهم نبود که همه این را میدانستند یا نه، بلکه او نباید در تایید مدل کوپرنیکی علیه آنچه در کتاب مقدس آمده بود چیزی را اثبات میکرد. نباید آن چیزهایی را که دیگران بدیهی میدانستند به پرسش میکشید. گالیله در آن دادگاه تفتیش عقاید، در اعترافی اجباری، توبه کرد و گفت که حرفش اشتباه است. یعنی آنکه زمین نمیچرخد. نقل قولی دستکم خوشایند وجود دارد که میتواند فقط تصورات راوی باشد که گالیله وقتی توبه کرد و از جایگاه پایین آمد، زیر لب زمزمه کرد که «با این حال میچرخد...» تاریخ را که میخوانیم، میبینیم که نه تنها زمین میچرخد بلکه امروز همگان، آن زمزمه آرام گالیله را امری بدیهی میدانند که زمین میچرخد و تصورش را هم نمیکنند زمانی ممکن بود برای آنکه بگوییم زمین دور خورشید میچرخد، زنده زنده در آتش سوزانده شویم.
حالا برای آنکه بیشتر خودمان را و عقاید امروزمان را به چالش بکشیم هنوز هم میتوانیم به تاریخ رجوع کنیم، شاید باورتان نشود زمانی مدل موی انسانها میتوانست به محاکمه آنها و حتی مرگشان منجر شود! اینکه داستان مدل موی مردان در کرهشمالی امروز چقدر افسانه و واقعیت است، چندان محل استناد نیست اما عجم اوغلو و رابینسون که علاقه زیادی به جمعآوری روایتها و سندهای تاریخی از گوشه و کنار دنیا دارند، در کتاب راه باریک آزادی و در میان کوهی از اطلاعاتی که گردآوری کردهاند، دو روایت را نقل میکنند که اتفاقا به موی سر اشاره دارد. در قرن پنجم شاهان فرانک، موی بلند را خیلی دوست داشتند. در واقع موی بلند برای پسران چنان مهم به شمار میرفت که بریدن آن بدون رضایت والدین جرمی معادل قتل تلقی میشد تا جایی که دو پسر ملکه را پیش او بردند و پرسیدند آیا میخواهید آنها با موی کوتاهشده خود زنده بمانند؟ شاید تصور چنین چیزی امروز برای ما دشوار باشد، شاید هم مصداقهایی امروز در زندگی ببینیم و سری به تاسف تکان دهیم. قرن هفدهم در چین نیز از این دست روایتها را بر جای گذاشته است. زمانی که مانچوها به قدرت رسیدند، فرمان تراشیدن موی وسط سر را صادر کردند بهطوری که مردان باید موهای جلوی پیشانی را میتراشیدند و گیسوی دماسبی داشته باشند.
روایتی که عجم اغلو و رابینسون به نقل از منابع آوردهاند میگوید وقتی یکی از فرمانداران برای بازرسی به مدرسهای رفته بود و متوجه شد یکی از مردان، موهایش را طبق «فرمان» نتراشیده، از امپراتور کسب دستور کرد و پاسخ بیدرنگ آمد: «او را در همان نقطه اعدام کنید تا هشداری به تودهها باشد.» آنها سر آن مرد را بریدند و در ملا عام به نمایش گذاشتند.
امروز که اینها را میخوانیم احتمالا دچار وحشتی عظیم از ناآگاهی، تعصبات و فرمانهایی غیرعقلانی و ظالمانه و ستم نسبت به مردمی میشویم که تن به بدیهیات و دستورات اجباری نداده یا از زمانه خودشان فراتر رفته بودند تا نشان دهند هیچ قطعیتی به عنوان حقیقت غیرقابل انکار و ابدی وجود ندارد. حالا که چند قرن از محاکمه گالیله میگذرد آیا هنوز هم میتوانید نگران آن باشید که اگر بگویید زمین دور خورشید میچرخد به مرگ محکوم شوید؟ آیا تاریخ کافی نیست که دیگر به بدیهیات امروز هم با دیده تردید نگریست؟ تا سالها بعد، از ما به عنوان متعصبان ناآگاه و فرو رفته در جهل یاد نشود؟
نظرات