یک. تشنهی نماز (خاطرات هفتهی اوّل خدمت سربازی در قزوین)
هجدهم آبان ماه ١٣٧٦ بود. شب اوّل در پادگان با کفش و لباس خوابیدیم. فردا و پس فردا هم فقط بدو بدو و بشین پاشو بود. کسی از نماز حرفی نمیزد. نصف گروهان هنوز غذا نگرفته، باید زود سر صف برای مشق نظامی حاضر میشدیم و نفرات آخر با سینهخیز تنبیه میشدند. روز سوّم در حیاط پادگان یک- دو- سه- چهار تمرین دو داشتیم. دیوارهای پادگان پر از شعار بود؛ نماز نور چشم من است، نماز معراج مؤمن است، نماز انسان را از فحشا و منکر باز میدارد، نماز... نماز.... چشمانم طاقت خواندن نداشت. اشکهایم بیاختیار سرازیر میشد و بغض سنگینی گلویم را میفشرد. انگار روحم در قفس جسم، زندان را احساس میکرد. نمیدانستم چکار کنم. ناگهان به مسجد پادگان رسیدیم. دستور دادند همه وضو گرفته داخل مسجد بروند. وضویی طلایی گرفتم و اشکهایم را شستم. داخل مسجد شدم و نماز ظهر را با علاقه خواندم. دوست داشتم نماز تمام نشود. قرآنهای روی تاقچه را دیدم. قرآنی را باز کردم دو صفحهی اوّل را خواندم. انگار دوستی چندین ساله را پیدا کرده باشم. اکنون حالم بهتر شده بود و پرواز روحم را حسّ میکردم.
دو. تشنهی نماز جماعت (خاطرات مسیر همیشگی کوچه تا مسجد محلّه)
با شنیدن اذان سریع وضو میگرفتم و با دمپاییهای سبز رنگ، دم در آمده و دعای خروج از منزل را میخواندم: «بسم الله توکلت علی الله لا حول و لا قوه الا بالله». در چند قدمی منزل، «دیار» شاگرد مدرسهام را میدیدم که با دوستانش موبایل بازی میکردند. میگفتم دیار نریم مسجد؟! او هم میگفت شما برید منم بعداً میام. دعای راه مسجد را میخواندم: «اللهم اجعل فی قلبی نورا...». ورود به مسجد و دعای «اللهم افتح لی ابواب رحمتک» چه لذّتی داشت. نمازی با ثواب 27 برابر نماز عادّی میخواندیم و بعد از احوالپرسی با دوستان مسیر بازگشت به منزل را با تسبیح و تحمید و تهلیل سپری میکردم. چه روزهایی داشتیم، چه ثوابهایی که کسب میکردیم.
سه. تشنهی نماز جمعه (خاطرهی تأخیر یک دفعهای در نماز جمعه)
جمعهها کوچه مسجد پر از زن و مرد بود. انگار داخل کوچه تظاهرات بود. دختران کوچک با چادرهای سفید رنگ گل گلی را میدیدم. با عجله دمپاییهای سبز رنگ را روی جاکفشی میگذاشتم و بعد از سلامی آهسته دو رکعت نماز تحیة المسجد میخواندم. عجله داشتم هرچه زودتر یک جلد قرآن بیاورم و سورهی کهف را بخوانم. گاهاً شاگرد مدرسههای خودم را میدیدم و کنار من مینشستند و بعد از خواندن سورهی کهف با آنان احوالپرسی میکردم. چند سال پیش روز جمعهای از سفر باز میگشتم. بخش عربی خطبه شروع شده بود. با عجله وضو گرفته و خود را به مسجد محلّه (استاد مجدی مهاباد) رساندم. مسجد و پشت بام پر بود. ناچار شدم روی کفشهای دم در و پشت سر صف آخر در جای تنگی بنشینم و فقط به اندازهی پیشانی برای سجده جا داشتم. بالاخره نماز جمعه را خواندم و از بجای آوردن جمعهی آنروز شادمان گشتم.
امروز که مجبوراً (با عذر شرعی شیوع بیماری کرونا) به نماز جمعه نمیروم آرزو دارم، این معذوریت هرچه زودتر تمام شود و دوباره حاضرم روی کفشها هم شده نماز جمعهی دیگری بخوانم.
رَبِّ اجْعَلْنِي مُقِيمَ الصَّلَاةِ وَمِنْ ذُرِّيَّتِي رَبَّنَا وَتَقَبَّلْ دُعَاءِ. آمین
نظرات