حلیمه سعدیه مادر رضاعی رسول اکرم (ص)
این بانوی فهیم، بردبار و اندیشمند و گرامی که ما از آن سخن می‌گوئیم برگزیده هر مسلمان و عزیزدل هر مؤمن است. او کسی است که از پستان‌های پاک و مطهرش مولود مبارکی هم‌چون محمد ابن عبدالله تغذیه می‌کند و در آغوش گرم و مهربانش می‌آساید و در دامان پرمهر و محبتش پرورش می‌یابد و فصاحت و بلاغت و شیرینی لهجه او و خویشاوندانش با طبیعت و سرشت این کودک عجین می‌گردد و در نتیجه او زیباترین سخن را دارد و شیرین‌ترین لهجه را. آری؛ این بانوی گرامی و ارجمند حلیمه سعدیه مادر رضاعی پیامبر گرامی اسلام (ص) می‌باشد.
باید دانست شیردهی حلیمه به مولود مبارکی که باغ دنیا را پر از عطر نیکی و محبت نمود و فروغ هدایت را بر ظلمتکده‌اش افروخت و بوستان دنیا را با نهال‌های فضائل اخلاقی و آداب و سنن خداپسندانه آراست؛ داستانی دارد از زیباترین و شگفت‌انگیزترین داستان‌ها؛ به پای صحبت حلیمه می‌نشینیم تا داستانش را با زیبائی و جذابیتی خاص و در عین حال ساده و گیرا برای ما بیان کند گزارش او در مورد پیامبر از زیباترین گزارش‌ها و داستان‌ها است او چنین می‌گوید : همراه با شوهر و فرزند کوچک‌مان از خانه بیرون شده و در جستجوی کودکان شیرخواره راهی مکه شدیم تعدادی از زنان بنی سعد همراه ما بودند آنها نیز همین هدف را دنبال می‌کردند خشکسالی بر همه‌جا حاکم بود، کشت و زراعت‌ها از بی‌آبی، خشکیده بودند و پستان‌ها قطره‌ای از شیر سخاوت نمی‌کردند. ما دو سواری همراه داشتیم که بسیار نحیف و لاغر و پیر و ناتوان بودند قطره‌ای از شیر در پستان‌هایشان یافت نمی‌شد. من و فرزندم روی یکی از آنها سوار شدیم و شوهرم[1] نیز بر روی آن شتر دیگر، اما شتر شوهرم لاغرتر و ناتوان‌تر بود. قسم به خدا به خاطر گریه پسرم شب‌ها آرام و خواب نداشتیم چرا که در پستان‌هایم شیری یافت نمی‌شد تا به او بدهم و خاموشش سازم در پستان‌های شتر نیز شیری نبود که با آن تغذیه کند در میان راه ما از دیگران عقب مانده بودیم چرا که الاغ ما بسیار لاغر و ناتوان بود و این باعث شد تا دوستان همسفر از ما برنجند و متحمل مشکلات و سختی‌هایی در سفر بشوند.

وقتی به مکه رسیدیم در جستجوی شیرخوارها برآمدیم. اما در این میان با حادثه‌ای برخوردیم که انتظارش را نداشتم و دروازه ذهن و گمانم را نمی‌کوبید. حادثه از این قرار بود که نوزادی کوچک به نام محمد بن عبدالله تقدیم حضور همه زنان دایه و شیرده ده شد ولی هیچ‌کدام او را نپذیرفتند و به او توجهی نکردند همه‌مان او را نپذیرفتیم چرا که او یتیم بود و ما با خود می‌گفتیم : مادر یک کودک یتیم چه نفعی می‌تواند به ما برساند؟! و یا از پدربزرگش چه سود و نفعی حاصل ما خواهد شد؟!

هنوز دو روز بیشتر نگذشته بود که تمامی همراهانم موفق شدند تا هر کدام‌شان شیرخواره‌ای را بیابند اما من موفق نشده بودم تا کسی را بیابم.

لحظه حرکت فرا رسید و من به ناچار به شوهرم گفتم : همه همراهانم موفق شدند تا شیرخواره‌ای بیابند برای خود مناسب نمی‌بینم دست خالی برگردم باید پیش آن پسر یتیم بروم او را همراه خود بردارم.

شوهرم گفت : عیبی ندارد، شاید وجود آن پسر یتیم سبب خیر و برکت قرار گیرد و فرجی شود برو و او را بگیر؛ من نیز رفتم و او را از مادرش تحویل گرفتم و فقط به این خاطر که دست خالی برنگردم این کار را کردم نه به علتی دیگر، کودک را در آغوش گرفتم و به جایی که سامان سفر نهاده شده بود برگشتم، کودک را در دامان خود نهادم و پستانم را در دهانش، به معجزه‌ای برخوردم، پستان‌هایی که تا آن لحظه خشکیده بودند و قطره‌ای شیر در آنها یافت نمی‌شد سرشار شیر شدند آن کودک خورد و سیر شد و برادرش نیز از این پستان سیر خورد و سپس هر دویشان در خواب آرامی فرو رفتند.

همان‌طور که قبلاً گذشت به‌خاطر فرزند کوچک‌مان و گریه‌های زجرآورش بجز مقدار اندکی، خواب چشمان ما را نوازش نکرده بود بسیار خسته بودیم و در آرزوی نوازش خواب؛ دراز کشیدیم تا دمی بیاسائیم اما ناگهان چیزی توجه شوهرم را به خود جلب نمود.

او متوجه شد شتر لاغر اندام و پیر و افتاده ما که قطره‌ای شیر نداشت پستان‌هایش مالامال از شیر شده است دهشت و حیرت سراسر وجودش را فرا گرفت. او باورش نمی‌شد و چشمان خود را باور نمی‌کرد به طرف شتر رفت شیر دوشید و از آن نوشید و برای بار دوم دوشید و من نوشیدم هر دویمان سیر شدیم و بهترین شب خود را در کمال آرامی و اطمینان سپری نمودیم.

فروغ روح‌بخش صبح دمید و چتر نورش را بر همه جا افکند شوهرم به من گفت : حلیمه (خوشا به سعادتت) تو موفق شدی فرزند مبارکی را همراه خود بیاوری! من گفتم : آری چنین است من امیدوارم به سبب وجودش باران خیر و برکت بر ما باریدن آغاز کند.

از مکه خارج شدیم من روی الاغ پیر و ناتوانم سوار شدم محمد را نیز همراه خود سوار کردم الاغ من پرتوان و نیرومند به راه افتاد و از همه چارپایان سبقت می‌گرفت تا جایی که هیچ حیوانی به او نمی‌رسید و نمی‌توانست همراهیش کند زنان همراه رو به من کرده و گفتند : چه شده‌ ای دختر ابی ذؤیب کمی آهسته‌تر؛ مگر این همان الاغ پیر و افتاده نیست که به هنگام آمدن بر او سوار بودید؟!! من در جواب آنان گفتم : آری قسم به خدا همان است که شما می‌گوئید آنان گفتند : در این صورت الاغ تو حالت به‌خصوصی دارد که حاکی از خیر و برکت است. به محل سکونت خویش سرزمین قبیله بنی سعد برگشتیم قحطی و خشک‌سالی از هر جای دیگر بیشتر در این منطقه سایه افکنده بود.

هر روز صبح گوسفندان‌مان را به صحرا برده و در آن‌جا به چرا مشغول می‌شدند و شامگاهان به خانه بازمی‌گشتند شیرشان را می‌دوشیدیم و هر اندازه که میل داشتیم از آنها می‌نوشیدیم و به جز ما کسی دیگر یافت نمی‌شد که یک قطره شیر در پستان‌های گوسفندان‌شان پیدا شود.

خویشاوندان ما به چوپان‌های خود می‌گفتند : ای وای بر شما گوسفندان‌تان را به همان‌جائی ببرید و بچرانید که چوپان دختر ابی ذؤیب گوسفندانش را به آن‌جا می‌برد.

آنها نیز گوسفندان خود را در همان مسیری به حرکت در می‌آوردند که ما آن‌جا گوسفندان خود را به چرا می‌بردیم اما بالعکس آن زبان‌بسته‌ها چیزی برای خوردن نمی‌یافتند و با شکم گرسنه و بدون این‌که قطره‌ای شیر در پستانشان تولید گردد برمی‌گشتند.

ما همواره زیر پوشش فضائل و برکات و رحمت‌های الهی قرار داشتیم تا این‌که مدتی شیرخوارگی که دو سال تمام بود به پایان رسید و از شیر باز داشته شد.

محمد در خلال این دو سال نسبت به بقیه هم‌سن و سال‌هایش رشد و ترقی شگفت‌انگیز و خارق‌العاده‌ای داشت او هنوز دوسالش را تمام نکرده بود که از لحاظ جسمی بسیار قوی و نیرومند شد و به حد کمال رسید تنها امید و آرزوی ما این بودکه محمد نزد ما باشد و در میان ما بماند چرا که وجودش سراسر سبب خیر و برکت بود با این وجود به ناچار او را نزد مادرش بردم وقتی با مادرش ملاقات صورت گرفت او را در مورد فرزندش مطمئن ساختم و نگرانیش را برطرف کردم و گفتم : چه خوب است که پسرت را باز به من بسپاری تا در هوای آزاد و سالم صحرا پرورش یابد و به رشد کامل جسمی و روحی برسد من بیم آن دارم از شدت گرما در مکه دچار مشکل شده و خدای نکرده مرض وبا دامنگیر او گردد؛ من همواره تلاش می‌کردم تا مهر مادری‌اش را تحریک کنم و عاطفه‌اش را به جوش آورم و قانعش سازم تا این‌که او راضی شد و مجدداً او را به من سپرد و ما با یک دنیا سرور و شادمانی به سرزمین خود بازگشتیم.

اما چند ماهی بیشتر از قدوم مبارک این کودک در میان ما نگذشته بود که حادثه‌ای که ترس و وحشت را بر ما مستولی ساخت و ما را پریشان نمود و تکان سختی داد.

یک روز صبح همراه برادرش گوسفندان را آن‌سوی خانه‌های مسکونی ما به صحرا بردند تا آنها را به چرا مشغول سازند چیزی نگذشته که دیدیم برادرش دوان دوان به طرف ما می‌آید او گفت : به فریاد برادر قریشی من برسید دو نفر که لباس سفید بر تن داشتند او را گرفته و بر زمین درازش کشیدند و شکمش را پاره کردند.

من و شوهرم به سرعت به آن طرف حرکت کردیم تا به او رسیدیم رنگش پریده بود و بدنش مثل بید می‌لرزید. شوهرم او را گرفت من او را به آغوش کشیدم و گفتم : فرزندم! چه شده؟ چه اتفاقی افتاد؟ او گفت : دو نفر که لباس سفید بر تن داشتند مرا دراز کشیده و شکمم را پاره کردند آنها به دنبال چیزی می‌گشتند نمی‌دانم چه بود اما بالاخره رهایم ساختند و رفتند.

با شنیدن این خبر ترس و اضطراب سراسر وجودمان را فرا گرفت و فوراً بچه را برداشته و به خانه بازگشتیم.

وقتی به خانه رسیدیم شوهرم رو به من کرد و در حالی که قطرات مروارید اشک از دیدگانش سرازی بود گفت : بیم آن دارم که این بچه دچار مشکل و مصیبتی شود و برایش حادثه‌ای بوجود آید و کاری از دست ما ساخته نباشد من معتقدم هرچه زودتر باید او را به خانواده و مادرش بازگردانیم آنها بهتر می‌توانند از او محافظت و نگهداری کنند.

بدین ترتیب بچه را برداشتیم و به راه افتادیم تا این‌که به مکه رسیدیم و یک‌سره به طرف خانه آمنه رفتیم همین‌که چشمش به ما افتاد به طرف فرزندش خیره شد و بی‌درنگ رو به من کرد و گفت :

ای حلیمه چه شد که محمد را بازگرداندی تو که اصرار داشتی محمد نزد تو باشد؟ و آرزوی تو این بود تا در کنارت بماند؟

من گفتم : اما حالا او بزرگ شده و از قدرت و نیروی زیادی برخوردار است.

او حالا برای خودش آقایی شده، من هم تا آن‌جا که در توانم بود برایش انجام دادم و در مسئولیتم کوتاهی نکردم ترسیدم مبادا دچار مصیبتی شود و به حادثه‌ای گرفتار آید به‌هر حال مناسب دیدم تا او را برگردانم و تحویل شما بدهم آمنه گفت : راستش را به من بگو، این جواب قانع‌کننده‌ای نیست و نمی‌تواند تنها علتی باشد که شما را نسبت به این کودک بی‌میل و رغبت می‌سازد او همواره اصرار می‌کرد تا علت را بداند و یک لحظه مرا رها نمی‌کرد به ناچار من هم داستان را برایش تعریف کردم و حادثه را برایش بیان نمودم او با شنیدن این خبر آرام گرفت و گفت : ای حلیمه، نکند ترسیدی که مبادا شیطان به او تعرض کند و آسیبی برساند؟ گفتم : آری.

او گفت : هرگز چنین نیست، قسم به خدا شیطان هیچ راه نفوذی برای خود در این فرد پیدا نخواهد کرد. پسرم مقام بزرگی دارد آیا می‌خواهی داستانش را برایت تعریف کنم؟ گفتم : بله.

او گفت : زمانی که پسرم را در شکم داشتم از من نوری درخشید که در پرتو آن کاخ‌های (بصری) در سرزمین شام برایم نمایان گشت.

و هنگامی که او را به دنیا آوردم دست هایش را بر زمین نهاد و سرش را سوی آسمان بلند نمود تو گوئی خدایش را ثنا می‌گوید.

سپس افزود : او را بگذار و برو خداوند به تو جزا و پاداش نیکو عنایت فرماید.

من و شوهرم به راه افتادیم اما درد و غم جدائی از این کودک مبارک قلب‌مان را محاصره کرده بود و بسیار ناراحت بودیم فرزند ما نیز همین درد و ناراحتی را داشت.

حلیمه مدت زیادی عمر کرد و به سن پیری رسید او می‌دید، فرزند یتیمی که از او شیر خورده است به مقامی رسیده است که رهبری و هدایت عرب‌ها و بلکه تمام بشریت را برعهده دارد و از جانب خداوند به رسالت و پیامبری برگزیده شده است.

حلیمه نزد پیامبر (ص) آمد و به پیام جاودانی‌اش ایمان آورد و قرآن را تصدیق و دستورالعمل زندگی‌اش قرار داد.

پیامبر اکرم (ص) همین که چشمش به حلیمه افتاد بسیار خوشحال شد و می‌گفت : مادرم ... مادرم ...

سپس پارچه‌ای که همراه داشت پهن کرد و از حلیمه خواست تا بر روی آن بنشیند پیامبر (ص) از او استقبال گرمی نمود و احترام فوق‌العاده‌ای برایش قائل شد صحابه گرامی پیامبر (ص) نیز نظاره‌گر این صحنه زیبا و احترام فوق‌العاده بودند.

سلام و درود خداوند بر محمد (ص) آن انسان نیکوکار و باوفا و صاحب اخلاق کریمانه و رضوان و رضایت الهی شامل حال حلیمه سعدیه مادر رضاعی پیامبر (ص) باد.[2]

پی‌نوشت‌‌ها:
[1] - شوهر حلیمه حارث ابن عبدالعزی اسعدی بود و فرزندش نیز عبدالله نام داشت.
[2] - برای آگاهی و اطلاع بیشتر در مورد زندگی حلیمه رجوع شود به : تاریخ طبری، 2/970؛ الطبقات الکبری، 1/10، 151 و 4/270؛ الاستیعاب، 4/270 و حیاه الصحابه