سراسر زندگی دکتر اقبال، شاعر اسلام و فیلسوف عصر، از عشق به پیامبر بزرگ اسلام(ص) و شوق شهر او سرشار بود و در اشعار جاودان خود، همواره از این دو محبوب یاد کرده است. اما در آخر روزهای زندگیش این جام لبریز شد، هرگاه نام مدینه را میشنید، اشک شوق بیخاسته از چشمانش جاری میگشت. او با جسم نحیف خود که مدتها به امراض و بیماریها مبتلا بود نتوانست به زیارت رسول الله(ص) مشرف گردد اما با دل مشتاق و بیتاب خویش و نیز با اشعار شیرین و نیروی تخیل قوی خود، بارها در فضای شورانگیز حجاز پرواز کرد و پرنده فکر او همواره این آشیانه را نشیمن خود قرار داده بود. او به پیشگاه رسول اکرم(ص) از خود و عصر خویش سخن به میان آورد و هر آنچه دل، عشق، اخلاص و وفایش میخواست اظهار نمود.[١] در این سخن قریحه شاعری او و معانی و حقایقی که زمام آنها را محکم نگه داشته بود طغیان کرده منفجر میشد و با خود چنین میگفت:
به حرفی میتوان گفتن تمنای جهانی را
من از شوق حضوری طول دادم داستانی را
شعر او در مورد نبی کریم(ص) از بلیغترین و قوی و مؤثرترین اشعار و بیانگر افکار و عقاید و عصاره عمل و خلاصه تجربیات و تصویر عصر او و تعبیر عواطف و احساسات لطیف اوست.
او در عالم خیال به مکه و مدینه سفر میکند و به همین تصور همراه با کاروان عشق در سرزمین ریگستان و نرم به سیر خود ادامه میدهد و از شدت اشتیاق و محبت خیال میکند که این ریگ از ابریشم نرمتر است بلکه برایش چنین مینماید که هر ذره این ریگ قلبی است تپنده، لذا از ساربان میخواهد تا آهسته و آرام راه برود و بر این دلهای تپنده و دردمند ترحم نماید:
چهخوش صحرا کهشامشصبح خندانست
شبش کوتاه و روز او بلند است
قدم ای راهرو آهستهتر نه
چو ما هر ذرۀ او دردمند است
چو نغمه حُدَیخوان[٢] را میشنود آتش شوق او شعلهورتر و جراحات قلبش تازه میشود و در تمام وجودش، موج حرارت و زندگی جریان مییابد و بر زبانش اشعاری بلیغ، همراه با سوز و گداز جاری میشود.
سپس به سعادت شرفیابی به پیشگاه پیامبر(ص) نایل میشود و پس از نثار درود و سلام، این فرصت طلائی را غنیمت میشمارد و با او درد دل میکند و حال جهان اسلام و امت اسلامی، مسایل و مشکلات آنها، رخدادهای عصر جدید و دست آوردهای تمدن غرب و فلسفههای مادی، سرگردانی امت و از دست دادن ویژگیهای بارز و فراموش کردن رسالتش را یادآور میشود و گاهی از چشمانش اشک جاری میگردد و گاهی از تنهایی خویش در وطن و جامعه شِکوَه میکند و گاهی حرف دل بر زبانش جریان مییابد. او این مجموعه را به نام «ارمغان حجاز» نامگذاری کرده است. گویا هدیهای است که از حجاز برای دوستان و شاگردانش به ارمغان آورده است، و بدون تردید، برای تمام جهان اسلام ارمغانی مبارک و نسیمی است خوشگوار از نسیمهای حجاز.
این سفر روحانی اقبال، زمانی صورت گرفت که عمرش از شصت سال متجاوز و قوایش ضعیف گشته بود. در سنی که مردم استراحت و یکسویی را ترجیح میدهند، حال چه چیزی او را با این پیری و مریضی به سفر پر مشقت حجاز آماده ساخته است؟ باید گفت او به فرمان عشق گوش فرا داده و منادی شوق را لبیک گفته است، میگوید:
باین پیری ره یثرب گرفتم
نوا خوان از سرور عاشقانه
چو آن مرغی که در صحرا سرشام
گشاید پر به فکر آشیانه
گویا او میگوید چرا تعجب میکنید از اینکه من در این سن که خورشید زندگیم در آستانه غروب است راه مدینه را که آشیانه پرنده روح و جایگاه مؤمن است در پیش گرفتهام، آیا ندیدهاید که چون شب فرا میرسد پرندگان به سوی آشیانه خود پر میگشایند؟ پرنده روح من نیز بدینسان به آشیانه حقیقی خود بر میگردد، بین مکه و مدینه، هنگامی که شتر او تیزتر راه میرود خطاب به او میگوید آهستهتر برو که سوار بیمار و پیر است، اما شتر این پیشنهاد را رد میکند و چنان مستانه قدم میزند که گویی ریگ آن صحرا به پایش چون ابریشم و حریر است.
سحر با ناقه گفتم نرمتر رو
که راکب خسته و بیمار و پیر است
قدم مستانه زد چندانکه گوئی
به پایش ریگ این صحرا حریر است
شاعر همراه با کاروان حجازی با سوغات درود و سلام به سیر خود ادامه میدهد و میخواهد که بر ریگ داغ صحرا سجده کند تا اثرش برای همیشه بر پیشانی او باقی بماند همسفرهای خود را نیز اینگونه پیشنهاد میکند:
چه خوش صحرا که در وی کاروانها
درودی خواند و محمل براند
به ریگ گرم او آور سجودی
جبین را سوز تا داغی بماند
ذوق و شوق، وجود او را فرا میگیرد ابیاتی را از شعر عراقی و جامی (دو شاعر ایرانی) میخواند. مردم با تعجب میپرسند این عجمی کیست و با چه زبانی شعر میسراید که ما نمیفهمیم اما چنان پر تأثیر هستند که دل را از ایمان و محبت به گونهای مملو میسازد که انسان را از خوردن و نوشیدن فراموش میگردانند و آدمی چنان سیراب میشود که در این بیابان هرگز احساس تشنگی نمیکند:
امیر کاروان آن اعجمی کیست
سرود او بآهنگ عرب نیست
زند آن نغمه کز سیرابی او
خنک دل در بیابانی توان زیست
او از سختیهای این سفر از بیخوابی و خستگی، از گرسنگی و تشنگی لذت میبرد به طوری که راه طولانی برایش کوتاه مینماید و آرزوی زود رسیدن را در سر نمیپروراند، بلکه از ساربان تقاضا میکند تا راهی طولانیتر در پیش گیرد، تا لحظاتی بیشتر در این سوز جدایی (که سرمایه عاشقان و مسرت بخش مشتاقان است) بماند.
غم راهی نشاط آمیز ترکن
فغانش را جنونانگیز ترکن
بگیر ای ساربان راه درازی
مرا سوز جدائی تیز ترکن
اقبال، با همین شوق و سرور این مسافت را طی میکند تا به مدینه میرسد، آنگاه به رفیق سفرش میگوید: ای دوست عزیزم! من و تو امروز به آرزوی دیرینه خود رسیدهایم بیا تا با محبوب خود چند کلمهای درد دل کنیم و اشک خود را نثار پای او کنیم:
بیا ای همنفس با هم بنالیم
من و تو کشتهی شأن جمالیم
دو حرفی بر مراد دل بگوئیم
بپای خواجه چشمان را بمالیم
سپس از این سعادت خود رشک میبرد و از فرط تعجب میگوید:
حکیمان را بها کمتر نهادند
بنادان جلوه مستانه دادند
چه خوش بختی و خرم روزگاری
در سلطان به درویشی گشادند
اقبال در این عالم سرور و خوشبختی نیز از امت اسلام و ملت هند فراموش نمیشود و با لهجهای صادقانه و کلامی توانا درد دل آنها را بیان میکند:
مسلمان آن فقیر کج کلاهی
رمید از سینۀ او سوز و آهی
دلش نالد چرا نالد؟ نداند
نگاهی یا رسول الله نگاهی[٣]
او میگوید یا رسول الله! من چه بگویم از امتی که از بام بلندی به قعر پستی سقوط کرده است:
چه گویم زان فقیری دردمندی
مسلمانی به گوهر ارجمندی
خدا این سخت جان را یار بادا
که افتاد است از بام بلندی
آنگاه علت این رکود را شرح داده میگوید: بزرگترین عامل پریشانی و بینظمی امت، بیامامی و بی رهبری است:
هنوز این چرخ نیلی کج خرام است
هنوز این کاروان دور از مقام است
زکار بینظام او چه گویم
تو میدانی که ملت بیامام است
سپس میگوید:
نماند آن تاب و تب در خون نابش
نروید لاله از کشت خرابش
نیام او تهی چون کیسهی او
به طاق خانۀ ویران کتابش
او میگوید امتی که در گذشته قهرمان پرور بوده است اینک حتی با نام قهرمانی هم آشنایی ندارد و دل او به دام رنگ و بو و مظاهر فریبندهی دنیا اسیر شده و گوشهایش با نغمههای شورانگیز و موسیقیهای به اصطلاح شاد خوگرفته است. اقبال این موسیقی و نغمه را «طنین پشه» نامیده است:
دل خود را اسیر رنگ و بو کرد
تهی از ذوق و شوق و آرزو کرد
صفیر شاهبازان کم شناسد
که گوشش با طنین پشه خوکرد
سپس میافزاید:
بهچشم او نه نور و نیسرور است
نه دل در سینه او ناصبور است
خدای آن امتی را یار بادا
که مرگ او زجان بی حضور است
دگرگون کرد لادینی جهان را
زآثار بدن گفتند جان را
از آن فقری که با صدیق دادی
بشوری آور این آسوده جان را
او علت انحطاط مسلمین را فقر و ضعف مادی نمیداند، بلکه به عقیده او علت این انحطاط خاموش شدن شعله سینههاست. میگوید: همین فقرا یعنی مسلمین صدر اسلام، تا زمانی که در یک صف به پیشگاه پروردگار خود ایستاده بودند و تنها در برابر او سجده میکردند، گریبان شاهنشاه را میدریدند اما...!
فقیران تا به مسجد صف کشیدند
گریبان شهنشاهان دریدند
چو آن آتش درون سینه افسرد
مسلمانان به درگاهان خزیدند!
اقبال تاریخ معاصر مسلمین را مورد مطالعه و بررسی قرار میدهد و چیزهائی میبیند که زیبنده یک مسلمان نمیباشند. اعمالی مشاهده میکند که با رسالت محمدی و تعالیم و الگوهای عالیش مطابقت ندارند، امثال شرک و عبادت غیر خدا و کرنش و ستایشگری برای حاکمان ظالم و رهبران جبار و دیگر اعمالی که به سبب آنها عرق از پیشانی انسانی غیور جاری میشود، اقبال همه اینها را یادآور میشود و سرش را به زیر میاندازد و با صراحت و اختصار اعتراف میکند که یا رسول الله خلاصه گفتار اینکه ما شایان شأن تو نبودیم:
ننالم از کسی مینالم از خویش
که ما شایان شأن تو نبودیم
او نظری به جهان اسلام میاندازد، جهانی که در اکناف آن سفر کرده و مراکزش را میشناسد، او از ضعف و فقر معنوی جهان اسلام مینالد و اجمالا میگوید: در مراکز روحی (خانقاهها) غذای قلب و رسالت عشق یافته نمیشود و در مراکز علمی (مدارس به معنای وسیعش) ابتکار و نوآوری دیده نمیشود و در محافل شعر و ادب اشعاری سرد سروده میشود که از قلبهای سرد و مرده خارج میگردد:
سبوی خانقاهان خالی از می
کند مکتب رَهِ طی کرده را طی
زبزم شاعران افسرده رفتم
نواها مرده بیرون افتد ازنی
سپس میگوید در اکناف جهان اسلام گشتم اما از مسلمانی که مرگ از او بهراسد سراغی نیافتم:
بآن بالی که بخشیدی پریدم
بسوز نغمههای خود تپیدم
مسلمانی که مرگ از وی بلرزد
جهان گردیم و او را ندیدم
اقبال راز ضعف مسلمین و پریشانی آنها را ذکر کرده میگوید آنها دلی دارند اما محبوبی ندارند یعنی ماده محبت نزد آنها وجود دارد اما محبوب و معشوق را نمیشناسند که این عشق را نثار او کنند:
شبی پیش خدا بگریستم زار
مسلمانان چرا خوارند و زارند
ندا آمد نمیدانی که این قوم
دلی دارند و محبوبی ندارند
اما او با این همه اسباب مأیوس کن بازهم از مسلمانان و از رحمت خدا مأیوس و ناامید نیست، بلکه از رجال دین انتقاد میکند که چرا از مسلمین ناامیدند و از بیداری آنان قطع امید کرده و چشم به غیر دوختهاند، و دردمندانه از اینگونه افراد نکوهش کرده و میگوید:
نگهبان حرم معمار دیر است
یقینش مرده چشمانش بغیر است
زانداز نگاه او توان دید
که نومید از همه آسیاب خیر است
میگوید مسلمان گرچه از شأن و شوکت شاهی چیزی ندارد، اما وجدان و ضمیر و فکر او فکر شاهی است و اگر اندک زمانی به مقام خود دست یابد، دارای چنان قدرتی خواهد شد که کسی یارای مقابله با او را نداشته باشد.
مسلمان گرچه بیخیلوسپاهی است
ضمیر او ضمیر پادشاهی است
اگر او را مقامش باز بخشند
جمال او جلال بیپناهی است
اینجا اقبال به خود بر میگردد و داستان خود را بازگو میکند و میگوید با عصر و جامعه خویش مشغول نبردی خونین هستم:
گهی افتم گهی مستانه خیزم
چو خون بیتیغ و شمشیری بریزم
نگاه التفاتی بر سر بام
که من با عصر خویش اندر ستیزم
شکی نیست که اقبال در طول زندگی خویش با عصر حاضر در ستیز بود و همواره تمدن غرب و فلسفه مادی را انکار میکرد و پیوسته آنها را مورد نکوهش قرار میداد و به مبارزه میطلبید و با شجاعت و آگاهی و چیره دستی، بطلان و ساختگی بودن آنها را ثابت مینمود و پرده از چهره کریه و مکارانه آنها بر میداشت. او در حقیقت مربی نسل جدید، مؤمن به خدا، معتمد به شخصیت خود و شخصیت اسلام و منکر نظامها و سیستمهای فکری مادی بود و حق داشت که بگوید:
چو رومی در حرم دادم اذان من
ازو آموختم اسرار جان من
به دور فتنه عصر کهن او
به دور فتنه عصر روان من
محمد اقبال مخالفت خود با علوم غربی و سالم خارج شدن از دام آنها و حفظ عقیده و ایمان و خصوصیات خود را ذکر کرده، به حق میگوید: من همانند پرندهای که در دام صیاد بیفتد و بتواند دانه را برباید و جان سالم به در برد از دام علوم غربی سالم خارج شدم:
طلسم عصر حاضر را شکستم
ربودم دانه و دامش گسستم
خدا داند که مانند براهیم
به نار او چه بیپروا نشستم
سپس او به ذکر زندگی در شهرهای بزرگ اروپا میپردازد، جائی که او جز کتابهای خشک و مباحث دقیق فلسفی و زیبائیهای فتنهانگیز و مظاهر دلربا چیزی ندیده است میگوید:
به افرنگی بتان دل باختم من
زتاب دیریان بگداختم من
چنان از خویشتن بیگانه بودم
چو دیدم خویش را نشناختم من
او با صراحت میگوید تاریکترین روزهای زندگی من زمانی بود که بین علما و فلاسفه غرب نشسته بودم:
می از میخانه مغرب چشیدم
به جان من که درد سر خریدم
نشستم با نکویان فرنگی
از آن بیسوزتر روزی ندیدم
سپس میگوید ای رسول الله(ص) من کاسۀ گلابی پیش تو آوردهام زیرا درس دانشمندان و فلاسفه غرب سرم را به در آورد و من در دام عشق و ایمان پرورش یافتهام، بنابراین عطش روحی مرا چیزی جز عاطفه و محبت، نمیتواند برطرف سازد:
فقیرم از تو خواهم هر چه خواهم
دل کوهی خراش از برگ کاهی
مرا درس حکیمان درد سر داد
که من پروردهی فیض نگاهم
در اینجا اقبال روی سخنش را به طبقهای معطوف میدارد که سنگ نمایندگی علم و دین را بر سینه میزنند، میگوید این طبقه نیز از عاطفه و محبت و سوز درون محروم هستند و به علوم خشک و ظاهری و گرم کردن بازار معلوم و اصطلاحات دل خوش کردهاند او با اسلوبی بلیغ، آنان را به سرزمین حجاز تشبیه میکند. میگوید ارزش ریگستان حجاز با بودن بیت الله و چاه زمزم است اگر اینها نباشند صحراهای سوزان و کوههای بیگناه چه نفعی دارند؟ همچنین دانشمند دین هر چند دارای علم وسیع و زبان گویا و عقل روشن باشد، اما چون در چشمش اشک محبت و در قلبش غم دین وجود ندارد، در واقع فقیر و مفلس است:
دل ملا گرفتار غمی نیست
نگاهی مست درچشمش نمینیست
از آن بگریختم از مکتب او
که در ریگ حجازش زمزمی نیست
آنگاه به خود بر میگردد و میگوید:
دل خود را به دست کس ندادم
گره از روی کار خود گشادم
بغیر الله کردم تکیه یک بار
دو صد بار از مقام خود فتادم
سپس با غم و اندوه فراوان از عصر بیاخلاص و بیسوز خود مینالد و میگوید من در مشرق و مغرب غریبم و به تنهایی زندگی میکنم چون از محرم راز محروم هستم:
نگاهم زانچه بینم بینیاز است
دل از سوز درونم درگداز است
منو اینعصر بیاخلاصو بیسوز
بگو با من که آخر این چه راز است
من اندر مشرق و مغرب غریبم
که از یاران محرم بینصیبم
غم خود را بگویم با دل خویش
چه معصومانه غربت را فریبم
او از این چیز شکایت دارد که کسی به نصایح مخلصانه او عمل نکرد و از درخت علم او میوه نچید و از این گلایه دارد که مردم بجای اینکه او را ترجمان سروش غیب بدانند به عنوان یک شاعر میشناسد:
به آن رازی که گفتم پینبردند
زشاخ نخل من خرما نخوردند
من ای میر امم داد از تو خواهم
مرا یاران غزل خوانی شمردند
او به پیشگاه رسول الله شکایت میکند که یا رسول الله(ص) مرا فرمان دادهای که پیام حیات جاودانی را به مردم برسانم اما این حق ناشناسان از من تقاضا میکنند که در شعر خود به نوحهگری و به نظم آوردن تاریخ وفات این و آن بپردازم:
تو گفتی از حیات جاودان گوی
به گوش مردهای پیغام جان گوی
ولی گویند این ناحق شناسان
که تاریخ وفات این و آن گوی
او با درد و سوز و حسرت فراوان شِکوَه میکند که معاصران او به علم و رسالت او که روح اشعار و سرودههای اوست توجه نکردند. او میگوید من متاع ارزنده و نفیس قلب خود را بر کف نهاده و عرضه نمودم، اما کسی قدر آن را نشناخت؛ بنابراین، من کسی را در جهان نمیشناسم که از من تنهاتر و غریبتر باشد:
دلی بر کف نهادم دلبری نیست
متاعی داشتم غارتگری نیست
درون سینهی من منزلی گیر
مسلمانی زمن تنهاتری نیست
او قصیدۀ خود را با ابیاتی خطاب به عبدالعزیز بن سعود پادشاه وقت حجاز به پایان میرساند ولی روی سخن او در واقع به تمام پادشاهان عرب و بزرگان و رهبران جهان اسلام است. او در این سخن سلطان را از کمک گرفتن از اجانب و دولتهای اروپائی بر حذر میدارد و به اعتماد بر خدا و خودشناسی دعوت میکند، او میگوید: خیمه تو باید بر طناب و ستونهای خودت استوار باشد و فراموش مکن که طناب از بیگانگان جستن و استمداد از آنها حرام است:
تو را اندر بیابانی مقام است
که شامش چون سحر آئینه فام است
بهر جایی که خواهی خیمه گستر
طناب از دیگران جستن حرام است
پانوشتها:
[١]- این سخن از باب استمداد نیست بلکه یکی از سبکهای شعر و عشق است که شعرا در قدیم و حال آن را به کار بردهاند.
[٢]- حُدَیخوان: کسی که با خواندن آواز و سرود، شتر را زجر میکند و میراند. (مترجم).
[٣]- این سخن نه به معنای استمداد، بلکه نوعی درد دل با رسول الله ج در عالم خیال و بیان شرح حال امت است.
نظرات