اگر كسی به نقدِ گفته، نوشته یا اثری از شخص دیگری بپردازد، در بیشتر موارد این كار به ایجاد كدورت و كینه میان نقاد و نقدشونده میانجامد و شخصی كه گفته، نوشته یا اثرش نقد شده، دچار احساس ناخوشایندی میشود و گویی میپندارد كه نقاد در پی تخریب او بوده است زیرا خودش را با باورهایش یكی میپندارد. البته این در حالی است كه ادب و متانت و اصول نقادی هم رعایت شده باشد، در غیر این صورت نقدی در كار نیست و ماجرا تلختر هم میشود. در گفتوگوها و بحثها نیز چنین است و افراد به جای سخنگفتن مستدل درباره مساله یا مشكلی كه در میان است و كوشش برای حل مساله یا رفع مشكل، یا مشغول به لفاظی و ابراز سخنان بیربط و بیهوده میشوند، یا با حمله به یكدیگر میكوشند از سخن و ادعای خود دفاع كنند و هرچه هم حمله محكمتر باشد گویا به نتیجه بهتری هم میرسند. وجود چنین فضایی كه نشانه بارز فقدانِ فرهنگ نقد و گفتوگو در میان ماست، بیش از هر چیزی به پایداری مسائل و مشكلاتی كه با آنها مواجه هستیم میانجامد و در چنین حالتی، حق با شاعر است كه میگوید: امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم.
كاستیها و كمبودها
در جامعه ما از نقد و گفتوگو كم حرف زده نشده است و چه بسیارند كسانی كه در فضیلت این دو، سخن گفته و میگویند، ولی در عمل و هنگامی كه به سراغ نقد و گفتوگو میرویم با واقعیتی به نام حمله به دیگری، توهین به دیگری و تحقیركردن دیگری مواجه میشویم كه بیتردید اینها نشانههای ضعفهایی درازمدت در فرهنگ ماست. اما پاسخ به اینكه چرا چنین است هم چندان دشوار نیست زیرا وقتی مفهومی درست و دقیق توضیح داده نشده و مردم با آن آشنا نیستند، در مدرسهها، دانشگاهها، درسها و كتابهای ما غایب است، در روزنامهها، مجلهها، رادیو و تلویزیون، رسانههای جدید و محافل و انجمنها توجهی به آن نشده، كتابهای بسیار اندكی درباره آن به فارسی ترجمه شده و شوربختانه اندیشمندان و روشنفكران ما نیز در این زمینه كار چندانی انجام ندادهاند، چگونه میتواند در فضای جامعه ما استقرار یافته باشد و تغییری پدید بیاورد؟ واقعیت این است كه ما هیچ دورهای از زندگیمان چه در خانواده، چه در مدرسه، چه در دانشگاه و چه در كنار رادیو یا در پای تلویزیون بهطور مستمر و دقیق با این مفهوم آشنا نشده و اصول و قواعد آن را نیاموختهایم و بنابراین از تواناییها و ظرفیتهای لازم برای گفتوگو برخوردار نیستیم زیرا نه آموزشی در كار است و نه تمرینی. گفتوگو به تعبیر مصطفی ملكیان مكالمهای هدفمند برای حل مساله یا رفع مشكلی است و «استدلالگرایی» یعنی ارایه دلیل یا دلایلی برای سخن و ادعایی كه داریم، مهمترین اصل در شكلگیری و تقویت گفتوگو است. آموزش استدلالگرایی نیز در نظام آموزش و پرورش ما غایب است در نتیجه پشتوانه سخن و ادعای ما دلیل نیست، بلكه شخصی است كه سخنی گفته یا ادعایی را مطرح كرده است. فضای سیاسی كشور ما هم به خاطر وجود این نقصها و ضعفهای فرهنگی، فضایی ناسالم است. به تعبیری در این زمینه با حجم بالایی از كمكاری و كمتوجهی مواجه هستیم كه موجب شده در چنین وضعیت تلخی قرار بگیریم. برای نمونه اگر دقت كنیم ما همچنان با زندگی و اندیشههای لنین، هیتلر، استالین، چگوارا و... بسیار بیشتر از زندگی و اندیشههای چهرههای درخشان و صلحطلبی مانند گاندی، مارتین لوتركینگ، سیمون وی، آلبرت شوایتزر و... آشنا هستیم. ناشناختهماندن چهرههایی كه در كار فكری و مبارزه سیاسی اهل گفتوگو، مدارا و احترام به زندگی بودند، بیش از هر چیزی به اخلاق و انسانیت میاندیشیدند و بر اساس خشونتپرهیزی حركت میكردند، یك موضوع بسیار مهم و راهگشا است.
بیمدارایی
به نظر مصطفی ملكیان، بیمداراییهای ما نسبت به دگرباشیها و دگراندیشیها و دگرزیستیها باید از ما گرفته شود زیرا زندگی بشری با تنوع خودش بقا پیدا میكند. اگر بخواهیم همه سبك زندگی ما را در پیش بگیرند آن وقت نسبت به آنهایی كه سبك زندگی ما را در پیش نمیگیرند بیمدارا میشویم. مدارا یعنی پذیرش كامل سبك زندگیها و سبك اندیشههایی كه مثل من نیست. نه به این معنا كه من دست از سبك خودم بردارم. من سبك زندگی خودم را دارم اما كاملا راضی هستم به سبك زندگیهای متفاوت از من. اما ما میخواهیم دیگران را هم به هر ضرب و زور و فریب و خشونتی كه هست به سبك زندگی خودمان در بیاوریم. زیرا بیتحملیم و درك نمیكنیم كه اگر همین بیمدارایی كه به سبك زندگی دیگران داریم را با خودمان بكنند چه وضعی پیدا خواهیم كرد. ما مخصوصا وقتی احساس میكنیم در اكثریت هستیم و پشتمان به جماعتی گرم است دیگر تحمل دگرباشها و دگرزیستها و دگراندیشها را نداریم و نمیدانیم كه اكوسیستم حیات انسانی به تنوعش هست نه به تكثرش. اگر هر 7 میلیارد انسان درست مثل هم میشدیم حیات روی كره زمین از بین میرفت. ما به دلیل اینكه باهم فرق میكنیم میتوانیم با هم زندگی كنیم. هر كس استعدادی دارد و همه یك استعداد ندارند اگر نه نمیتوانند باهم زندگی كنند.
فضیلت مدارا
به نظر ملكیان، فضیلت مدارا به معنای بردباری یا شكیبایی یعنی قدرت سازگار شدن با امور به جای ستیز كردن با آنهاست. مدارا یعنی احساس عاطفی خاصی به دیگرباشی، دیگراندیشی و دیگرزیستی داشتن؛ همه انسانها مثل هم نیستند، نمیاندیشند و نمیزیند، پس در قیاس باهم دیگریاند. نحوه عقاید، احساسات و عواطف و هیجانات، خواستهها، گفتار و كردار هركس با دیگری متفاوت است، هرچند به میزان متفاوت از این یا آن، اما خود این حالت هركس را موجودی متغایر و بالاتر، متضاد با دیگری میكند؛ حال هركس به نحوه بودن خود دلبستگی دارد، اما اگر به نحوه بودن دیگری هم دلبستگی داشته باشد دارای فضیلت مدارا خواهد بود. ملكیان میگوید كه منظور من از «احساس عاطفی خاص» همین است؛ اگر كسی دقیقا همان احساسی را كه نسبت به بودن خود داشت به دیگری هم داشت كمال مطلوب است، والا هرچه به آن نزدیكتر شود بهتر است، لااقل بیش از پنجاه درصد، تا به آن تعلق خاطر مثبت اطلاق شود. فضیلت مدارا حالت درونیای است كه خود باعث یك سلسلهكارهای خاصی نسبت به دیگری میشود كه از نظر اخلاقی درستند، از جمله مهمترین آنها این است كه هركس با دیگری وارد گفتوگو میشود؛ هر گفتوگوی دیگری كه ناشی از مدارا نباشد به معنای دقیق گفتوگو نیست، جروبحث است... در ادامه به خاستگاه مدارا از نگاه ملكیان نگاهی خواهیم داشت.
خاستگاه مدارا
1. گاه انسان تحمل نحوه زیست دیگری را میكند چون ناچار است، یعنی شدیدا خواستار آن است كه دیگری نحوه زیستش را مثل او كند اما به تعبیر عامیانه زورش نمیرسد، آنگاه به نظر میآید كه دارد مدارا میكند. این خاستگاه مدارا به معنایی كه در اخلاق فضیلت به حساب میآید نیست؛ مدارا در اخلاق غیر از مدارا در امور سیاسی و اجتماعی است.
2. خاستگاه دومی هم هست و آن اینكه انسان با دیگری مدارا میكند چون عقیده دارد كه مردم با ملایمت بیشتر سر به راه حق میآورند تا با ناملایمی و خشونت مثل رفتار پدر و مادر با فرزند. این حالت هم نوعی مصلحتاندیشی است و در آن نوعی انانیت نهفته است.
3. خاستگاه سوم این است كه شخص میاندیشد كه اگر اجازه دهد همه نحوههای زیست در جامعه حضور داشته باشند و هركس متاع خود را عرضه كند آنگاه ارزش متاع او بیشتر معلوم میشود، چون معتقد است آنقدر حقانیت متاع او واضح است كه اگر دیگران وارد رقابت با او شوند بالمآل متاع اوست كه مطلوبیت خواهد داشت. در اینجا هم نوعی انانیت نهفته است.
4.خاستگاه چهارم ناشی از یك دید انسانشناختی است و آن اینكه شخص معتقد است كه نظام عالم انسانی نظام آزمون و خطاست و هیچگاه نمیتوان حقی را در اختیار كسی نهاد و حتی اگر هم بشود آنكس قدر آن را نخواهد دانست و بنابراین مطلوب هم نیست، بلكه طرف آنقدر باید آزمون و خطا كند و مدام به زمین خورد و برخیزد تا آهستهآهسته به حقیقت پی ببرد. عالم انسانی عالمی نیست كه در آن حقایق به رایگان عرضه شوند، چون اولا ممكن نیست، چراكه فهم حقیقت به سلسله مقدماتی نیاز دارد كه بدون آنها اصلا حاصل نمیشود و مقدمات فهم حقیقت را آزمون و خطاهای مكرر و فراز و نشیبهای زندگی فراهم میآورند، ثانیا مطلوب هم نیست، چون قدرش دانسته نمیشود.
5. تا الان همه این دیدگاهها در یك چیز مشترك بودند و آن اینكه كسی كه مدارا میكرد، با مراتب مختلف، حقانیتی برای نحوه زیست خود قائل بود و به انگیزههای مختلف برای نحوه زیستهای ناحق مجال بروز و ظهور میداد، اما خاستگاه پنجم در اینجاست كه شخص میگوید امكان دارد كه نحوه زیست بهتری از آنچه او اختیار كرده است وجود داشته باشد و برای اینكه بداند كه كدام نحوه زیست بهتر است اجازه میدهد نحوه زیستهای دیگر هم وجود داشته باشند. در اینجا فرد خودش را میآزماید و در معرض نحوه زیستهای دیگر قرار میدهد تا مبادا وقتی بفهمد كه نحوه زیست او بهترین نحوه زیست نبوده است كه دیگر دیر شده باشد.
6. خاستگاه ششم كه برخاسته از نوعی طنز منفی یا نوعی سیاهبینی و میتوان گفت نوعی نیهیلیسم نسبت به زندگی است در این عقیده نهفته است كه اصلا بشر آن قدر و قیمت را ندارد كه بخواهد به طرز فكر و مرام و مشرب خود بچسبد؛ مگر نحوه زیست خودش چه ارزشی دارد، نحوه زیست دیگران هم چه ارزشی دارد كه بخواهد مانع آنها شود. این خاستگاه، برخلاف خاستگاههای دیگر كه برای زیست اهمیت قائل بودند و بر اساس آن به میزان و انگیزههای مختلف مدارا نشان میدادند، اساسا اهمیتی برای زیست قائل نیست. به قول حافظ:
سوداییان عالم پندار را بگو
سرمایه كم كنید كه سود و زیان یكی است
7. خاستگاه هفتم دیدگاهی است كه از آن به پلورالیسم تعبیر میكنند. این دیدگاه دیدگاهی معرفتشناختی است و واقعا نه نسبیانگار است و نه به طریق اولی پوچانگار. بنابر این دیدگاه، واقعا ممكن است نحوه زیستی بهتر از بقیه باشد و حقیقی هم باشد، اما به یكی از دو روایتی كه خواهم گفت، چارهای جز این نیست كه همه نحوه زیستها را تحمل كنیم؛ یكی به این روایت كه جهان هستی ذاتا چنان است كه تحمل تفسیرهای متعدد را دارد و با بیش از یك تفسیر سازگار است؛ اگر طوری تفسیر كنید همهچیز به سود آن تفسیر تمام خواهد شد و اگر طور دیگری تفسیر كنید همهچیز به سود این تفسیر تمام خواهد شد. (اگر مناظره خیلی معروف میان سه فیلسوف در دهه هفتاد را دیده باشید، یعنی مناظره میان آنتونی فلو، هِر و بازیل میچل كه یكی خداگرا و دیگری نافی وجود خدا و سومی لاادری بود، میبینید كه سخنان هر كس را كه میخوانید انگار حق با اوست و هرچه هر كس دیگر به رخ میكشد را دیگری میتواند به سود خود تفسیر كند.)
جهان واقعا یك آزمونپذیری قاطع ندارد كه خود را عریان نشان دهد؛ بگذریم از اینكه این روایت آنقدر گسترش یافت كه كسی مثل موریس كتابی نوشت با عنوان فراسوی تناقض در رد محال بودن ارتفاع و اجتماع نقیضین (به فارسی هم ترجمه شد)، همچنین كلاین، ریاضیدان امریكایی، كتابی نوشت با عنوان Uncertainty of Mathematics و به رغم همه ادعاهایی كه میگویند فقط در ریاضیات قطعیت وجود دارد، در این كتاب مفصل ادعا كرد كه در ریاضیات هم قطعیت وجود ندارد.
روایت دوم پلورالیسم به این نتیجه میرسد كه در عالم ابهام ذاتی وجود ندارد كه قابل تفسیرهای متعدد باشد، بلكه یك تفسیر بیشتر برنمیدارد، ولی هر جزو این تفسیز نزد كسی است، بنابراین چارهای جز نوعی تشریك مساعی نیست. به تعبیر دیگر، جهاننگریای هست كه چهبسا یگانه نگرش مطابق با واقع باشد، اما این جهاننگری نزد یك نفر نیست و مثل آینه منكسری است كه هر تكهاش نزد كسی هست و اگر به همه مجال بروز و ظهور دهیم روزی به كل آن خواهیم رسید؛ ممكن است نكتهای را كسی درست فهمیده باشد و نكته دیگری را شخص دوم و نكته دیگر را شخص ثالث و اگر مانع دیدگاههای دیگر شویم از یكی از اینها محروم خواهیم شد و دچار ترجیح بلامرجح میشویم.
8. خاستگاه هشتم سرشت و سرنوشت مشترك انسانهاست كه آنها را به مدارا میخواند. این سرشت و سرنوشت مشترك به سه صورت تصویر شده است: یكی اینكه انسانها از این لحاظ مشتركند كه همه به یكسان در معرض خطا و صوابند و بنابراین هیچكس بر دیگری ترجیح ندارد. یعنی ساختار ذهنی انسان چنان است كه هم مستعد این است كه خطا نكند و مستعد این است كه خطا كند. پس چون چنین است، حقانیت و بطلان افكار همه به یك اندازه است. بنابر این دیدگاه، اولا عقل امری كاملا فطری است و نه اكتسابی و در آغاز به همه به یكسان داده شده است (این سخن به نظرم قابل دفاع نیست، اما به هر حال كسانی به آن معتقدند)، بنابراین گویی جبری ذهنی بر اذهان انسانها حاكم است. ثانیا جبر وجودی نیز بر انسانها حاكم است، چراكه بر اساس آن همه در نحوه زیستشان به یكسان مجبورند و سناریست عالم به هر كس نقشی را داده است و به همین دلیل باید نحوه زیستهای گوناگون را تحمل كرد. ثالثا جبر موقعیت نیز بر انسان حاكم است، چراكه براساس این دیدگاه، سرشت و سرنوشت همه انسانها به این لحاظ نیز مشترك است كه هر كس در صحنه زندگی با قسمتی از زندگی مواجه شده است و نحوه زیست متناسب با آن یافته است، مثل پازلی كه هركس را در قطعهای محدود كرده باشند و هركس كل پازل را بزرگشده قطعه خود بداند.
9. نهمین خاستگاه مدارا در این اعتقاد است كه انسان تا وقتی با دو نحوه زیست متفاوت «از نظر اخلاقی» مواجه نباشد نباید احساسات و عواطف و هیجانات متفاوتی نسبت به آنها نشان دهد. مثلا وقتی از سویی با نحوه زیست كسی مثل مادر ترزا روبروست كه اخلاقی زندگی میكند و از سوی دیگر با نحوه زیست كسی مثل استالین كه ضداخلاقی زندگی میكند، در اینجا انسان حق دارد كه احساسات و عواطف و هیجانات متفاوت داشته باشد و نحوه زیست یكی را بپسندد و سعی كند تا آنجا كه میتواند آن را در نحوه زیست خود غالب كند و نحوه زیست دیگری را ناپسند دارد و تا آنجا كه میتواند اجازه ندهد كه بر نحوه زیست خودش غالب شود؛ چون این نحوههای زیست «به لحاظ اخلاقی» ذیربطند. در اینجا مدارا فضیلت شكیبایی با هر نحوه زیست مگر نحوه زیست اخلاقستیزانه است.
نظرات