افراد و اطواری که ذیل عنوان روشنفکری دینی شناحته شدهاند، به دو قسم منقسم میشوند: روشنفکری و روشنفکران دینی لیبرال و روشنفکری و روشنفکران دینی چپ. بعید البته نیست کسانی خود یا دیگرانی را بیرون از این دو قسم بشمارند، و ضمن حفظ مؤلفههای روشنفکری و دیانت، مقسم چپ و راست را نالازم یا ناکافی به شمار آورند؛ تردید نیز نیست که این دو قسم در تاریخ روشنفکری دینی موجود بوده است، ولو کسانی خود را وراء آن بنشانند. این دو عنوان، عادتاً، مهم و مشهور بودهاند و سخن ما نافی قسم یا اقسام دیگر نیست. نیز بر این نکته واقفیم که عمومِ این تعابیر، از دینی و روشنفکری تا لیبرال و سوسیال، اگر مورد جراحی مفهومی و تحدید حدود معنائی قرار گیرند، به مناقشات احتمالاً پایانناپیدایی درمیافتیم، که گرچه قطعاً خالی از منافعی نیست، اما بسا که معضلات بیشتری طرح کند تا حل. لذاست که ترجیح میدهم در این بحث موجز، بنا را بر دریافتهای عادی و عملی از این واژهها بگذارم.
در باب روشنفکری دینی با گرایش چپ، به گمان من، سخنی چندان برای گفتن باقی نمانده است. از انتقادات راجع به این نحله، یک بهره همانی است که ناظر به نقد روشنفکری چپ است. به عبارتی، روشنفکری دینی چپ، بسیار بیشتر چپ بوده است تا دینی، و به همین دلیل هم عمدهی ایراداتی که بر چپگرایی و سوسیالیسم وارد است دامن آن را هم میگیرد. نقد ریشهای روشنفکری چپ را تا حدودی در کتاب دفاع از عقلانیت و بیشتر در کتاب نقد مبانی فکر سیاسی آوردهام؛ نیز در خصوص چپ مذهبی و ایراداتی که علاوه بر چپ بودن بر آن وارد است، در مقالهای با عنوان "میراث چپ مذهبی" نقد و تشخیص خود را عرضه نمودهام: چپ به طور مطلق، از سه عنصر آنارشیسم، رمانتیسم، و آنتاگونیسم سربار است، که ریشهی انبوهی از مصائب بشر در قرن بیستم را میتوان در آن جست و از یافتن هم ناامید البته نبود. این قارعهی قرن داستانی ساخت که گرچه خود نام بیداری بر نقل آن میگذاشت، (و گرچه نتایجی و فوایدی نااندیشیده هم شاید دارا بود)، فی الجمله تشابهی داشت با داستانهای اساطیری که به کار خواب کردن کودکان میآمد: رابین هود یا سمک عیار؛ و یا فیلمهای ساینس فیکشن که کارکرد برانگیختن نوجوانان داشت: پارک ژوراسیک یا گودزیلا. چپ مذهبی، علاوه بر این که، عناصر سه گانهی فوق را با لعابی از احساس و باور مذهبیِ غالباً غیر اصیل، پرداخت کرد و آنها را بومی و مقدس نمود، چیزهایی هم بر آن افزود که در رأس آن حساسیتهای حیرتانگیز نسبت به امور جنسی و روابط دو جنس (حتی موارد حلال یا جلوههای جزئی و سطحی آن) بود. برای این که ابهامهای مصداقی را حتی الامکان از سخن خود دور نمایم، اشاره میکنم که از جمله بهترین تجلیگاههای این چپ، بعضی انجمنهای اسلامی دانشجویی، به ویژه در دو دههی این و آن سوی جابجاییهای قدرت در سال 1357 بود. و اثرگذاران و خطدهندگان اصلی آن هم، که امروز دیگر هر کودک مکتبی آنها را میشناسد، معالاسف هر چقدر از نیت پاک و شخصیت استوار بهرمند بودند، پیامد تلاشهایشان همین چیزی است که امروز پیش روی ما است؛ و تلاشهای طرفدارانشان در این که جملاتی در تأیید دموکراسی یا نظایر این در کتابهایشان بجویند یا مسئلهی اقتضائات زمانه را پیش کشند، سعی بیفایده است. در یک کلام، اگرچه این ادعا فراوان گفته شده و فراوان هم نقد شده، و حتی با بعضی تحلیلهای سطحی هم ممکن است برآمیخته شود، در عین حال کماکان بر این پای میفشرم که ارکانی چون، قطبی کردن فعال جامعه و جهان، درانداختن مبارزهای خونین میان آنها، آشتیناپذیری با حکومت عرفی، استقلالطلبی و جهان سوم گرایی، غلبهی مؤلفهی امنیتی بر همهی ملاحظات دیگر، لاف و گزاف ساختن آدم و عالمی از نو، حساسیتهای حیرتآور بر روابط دو جنس، تقدیس خشونت، و ترویج طرزها و طرازهای غیر اخلاقی در حذف رقیب، چیزهایی نبود که بالاصاله از ذهن و زبان و سابقهی لایههای سنتی دینگرایان (اعم از روحانی و غیر آن) بیرون تراود؛ افراد و افکاری چون جمال الدین افغانی و فداییان اسلام هرگز نتوانستند، جز به نادر، نظر علمای سنتی را به دینی بودن ارزشها و روشهای خود مساعد و متقاعد کنند. این همه به دست روشنفکری چپ مذهبی ساخته و پرداخته شد و در اختیار دیگرانی قرار گرفت که پاس حرمت ولینعمتان خود را هم نداشتند. و چنین شد که شد.
روشن است که این سخن، مخالفت امروز آنان را با اینان بیقدر نمیکند و نمیبایست کسی را صرفاً به جرم سوابق بد طرد کرد. در نقد چپ نباید در پی محاکمه و ملعنت بود، این ریشهیابی علمی و فلسفی امور است که افتتاح چنین ابوابی را اقتضا میکند. نیز این سخن دامن کسانی را تطهیر نمیکند که کسری از حسن نیت و حس انسانیت بسیاری از عناصر روشنفکری چپ را نداشتند و همچون شیران نر وقتی زحمات تمام شد و شکار به زمین افتاد، سلانه سلانه به خوردن آن میل فرمودند و در لابلای آن هر از یک چندی که تلاشگران اصلی به طلب سهم سری میجنباندند، با چشم غرهای و حملهای ارادهی قطعی خود را در ادامهی این تقسیم کار تأیید میکردند.
اما بپردازیم به قسم دوم یعنی روشنفکری دینی لیبرال. ابتدا بر همهی هواداران این نحله فرض است یادی با تکریم بسیار از مهدی بازرگان، که سرسلسلهی این قوم بود. او بسیار کوشید تفسیری از دین عرضه کند که با توسعهی لیبرالی در تعارض نباشد؛ غرب مترقی از نگاه او تحقق راه انبیا بود: توسعه و بهداشت و علم و کار اروپایی چیزی بود که میتوانست در شرق، نتیجهی ایمان و عمل صالح باشد و نبود. او نفعطلبی (لیبرالی) را "کلید سعادت آخرالزمان" نامید و این دقیقه را به عین عنایت گرفت که نفعپرستی دو/سوم راه درست، یعنی آنچه راجع به خوبی به خود است و آنچه راجع به خوبی به دیگران است، را تأمین میکند. او از نوادری بود که اخلاق لیبرال را در سکس خلاصه نمیکرد، بلکه وجدان کاری و نظم و مسئولیت اجتماعی و اعتدال رفتاری آن را در کانون معاینه قرار میداد، و هدف دین تلقی میکرد. ما موافق صحت این تطابق باشیم یا نه، به یمن این که او در زمانی چنین ایدهای را پی میگرفت که چپ، حتی مذهبی، مشغول این بود تا تمامی خلل و فرج روح خلق را از مواد منفجرهی فتنه و آشوب انباشته کند، و چون در آن زمان پیشبرد منش و روش معقول و لطفآمیختهی او چیزی نزدیک به یک مأموریت ناممکن بود، نمیتوانیم فایدهمندی آن را عرضهی تردید کنیم؛ دست کم برای این که استناد پیشگامانِ اینک پشیمان یا پیروان آنان به" ایجاب زمینه"، مطلقیت خود را فرو نهد، و معلوم کند در همان زمان هم ممکن بود در دام غربستیزی حزب توده، تمدنستیزی سنتگرایان و حتی استقلالگرایی مصدق و رادیکالیسم شریعتی نیفتاد. روشنفکری چپ، اعم از دینی و غیردینی، و تودههای بیمنطقی که بیمهاریشان انقلابیگری نام گرفته و تقدیس میشد، چنان عقل و مصلحت را در مظان اتهام انداخته بود که متانت و مروت و مدارای بازرگان را به اسباب تمسخر او بدل کرده بود. و ما بس دیر فهمیدیم که مشارکتمان در آن تمسخرها بس شبیه بوده به مشارکت آن صوفی مقلدی که نمیفهمید با آن شور و شعف شعار دادن همراه آن جماعتِ دیریافتهی آز از روزگار، چوب حراج بود زدن بر همه چیز خود! مزیتی دیگر از بازرگان که کمتر محل اعتنا بوده، اهمیت کمتری بود بهنسبت، که او برای دموکراسی نسبت به قانونسالاری و توسعه باور داشت. برای او اقتصار شاه به سلطنت، به جای حکومت، کافی بود؛ و همین نشان میداد که مایههای نوعی محافظهکاری تعدیل شده و علمی و عینی، که با تحولات آرام و بهینهسازیهای متکی به تجربهی ملل راقیه منافی نباشد، در او بر غوغاسالاری و مرگخواهی و سودای زیروزبرگری و تودهستایی و نخبهگریزی و برداشتن لجام تجربه از دهان عقلِ مجردِ مخیل غلبه داشت. فیالجمله، راه طی شده، نظریهای بود ساده ولی مهم، که توسعه را کلید همهی درهای بسته میدید، و در این دید، تا جایی که درهای بسته اصلاً بازشدنیاند، عظیم بر صواب بود؛ گِرد خشم و خصومت و قطبیسازی نمیچرخید، بشریت را خویش یکدیگر میدید، جهان را انسانی و انسان را جهانی، و چون زنبوران، شهد بیش راه نگاهش را میزد تا چون مگسان، چرک.
مهمترین پدیدهی نظری در عالم روشنفکری دینی لیبرال، نظریهی قبض و بسط است. این که نظریهی مزبور میتواند از جهات فنی جراحیهای ظریف شود و در میزان نقد و نظر بنشیند، این که مبانی و اصول آن پیشتر در هرمنوتیک و فلسفهی معرفت تمهید شده بودهاست، این که اساساً یک نظریهی عصر عبور است و در یک فضای تلطیف شده منتظر، در اساس نیاز چندانی به آن نخواهد بود، همه، به فرض صحت، چیزی از ارجمندی و اثربخشی این نظریه نتواند کاست. صاحب قبض و بسط البته، همچون بسیاری از متفکران بزرگ، تکاپوها و تحولات فکری را از سر گذرانده، ولی به رغم تمامی آن تغییرات، هیچگاه جانب حرمت لیبرالیسم را فرونگذاشته است. درست است که گاه از آن به قوت دفاع کرده و گاه نه، اما هیچگاه به آن حمله نکرده است. در یک فضای فرهنگ دینی، نظریهی شریعت صامت، بهترین مبنا برای دفاع غیرمستقیم از لیبرالیسم است. بدون این نظریه، و بدون پرداختی چنین اثرگذار از آن، بسیاری از کسانی که ، به هر علتی، دلی در گرو دوستی دین داشتند، ناگزیر بودند با لیبرالیسم از در دشمنی درآیند. تئوری تکامل معرفت دینی، در فضایی که نگاههای بسیاری نگران شاهد قدسی بود، جواز داد تا پیش از آن که تصمیمی فیصلهبخش کار را یکسره کند، همزیستی مسالمتآمیزی میسور شود.
متفکران دیگری هم در این امر خیر، مساهمت ورزیدند و سعی نمودند به اشکال مختلف، مردم را یضع عنهم اصرهم و الاغلال التی کانت علیهم. سعی تمامیشان مشکور و مأجور باد! لاکن گفتنی است که نظریهی مذکور و نقد و تشخیصهای ناظر به آن، همه در فضایی جولان میکرد که اندیشه را حرمتی بیش از میزانی که میخواست، میداد؛ و این نقیصهای بود که کوچک نبود، چون چنین القا میکرد که جامعه نیست مگر نخبگان و فرهیختگان و مشکل اینان نیز نیست مگر از جنس فکر. این سخن ممکن است شگفت بنماید! آخر ما چه هستیم اگر مدافع نخبگی و فرهیختگی و اندیشه نیستیم؟ در مقابلِ آن همه عوامی و عوامپروری و عقل را به عاطفهی ارزان فروختن و بر طبل تبعیت و تقلید کوفتن و رگهای برآمده را بر دلایل معنوی ترجیح نهادن، حجت بر ما هنوز تمام نیست، تا آتش در این تیرگی بزنیم؟ به یقین مفاد سخن من این نیست، چرا که خود از ناقدان آن بودهام؛ هرگز مباد که روشنفکری، از هر تیره و طایفه و مکتب و مذهبی که باشد، به چوب نقد کسانی طرد شود که آیین خود را بر خصومت با فکر و روشنی استوار کردهاند. آنچه اینجا به آن چشم دارم، این است که اندیشه با همهی فرهمندیاش، پائین دستِ زندگی مینشیند، و روشنفکری دینی لیبرال در باب زندگی کم گفت.
روشنفکران دینی لیبرال، بیشتر مزاجی فلسفی داشتهاند، همانطور که روایت چپ آنان (مثل عمدهی چپهای جهان) مزاجی جامعهشناختی. معمولاً این فلاسفه بودهاند که به آرمانگرایی و خیالپردازی مطعون و متهم بودهاند، و جامعهشناسان مدعی عینیت و واقعیت؛ اما از قضا، این نسبت تا حدود زیادی وارونه بوده است. مایکروسوسیولوگها چون کثیراً دل در گرو تغییر داشتهاند، و واقعیت غالباً در برابر تغییر، به ویژه تغییر زود و زیاد، کجتاب است، بر گردهی آب شلاق میزدهاند، اما فیلسوفان، خصوصاً در سنت انگلوساکسون، تواضع بیشتری در برابر سختسری طبیعت انسان و اجتماع نشان دادهاند؛ و این حسن امتیازی است. روشنفکران دینی لیبرال هم، متأثر از همین خصیصهی فیلسوفی یا عقلورزی، برداشتهای بهقاعدهتری در باب انسان و زندگی و خوشبختی داشتهاند، اما اساساً راجع به این مقولات شاید جز از سر استطراد سخنی نگفتهاند. گویی بیشتر در پنجهی تقلیب این باور بودهاند که انسان موجودی است متفکر؛ و از همین رو "مسئله" برایشان مسئلهی فکری بوده است. این درست است که نظریاتی چون راه طی شده و قبض و بسط (فارغ از فرق زیادی که دارند) اثرات مهمی بر زندگی میتوانند داشته باشند، اما بیشتر غیرمستقیم و آن هم بر لایههای معطوف به انتخابهای کلان. راجع به مهمترین امر این عالم، از نظر انسانها قطعاً، یعنی خرسندی و رضایت خاطر ناشی از رفع نیازهای اولیه و ثانویه، کمتر سخنی از این بزرگواران شنیدهایم. من مطلقاً منکر ارزش و اهمیت فکر و باریکاندیشیهای فلسفی و فرهنگی نیستم، اما اینها خادم زندگیاند نه مخدوم آن، برای همین هم ارزش آنها در نسبتی است که با لذت و قرارِ بیشتر برقرار میکنند.
از آنجا که از انتقادهای سخت و شکننده و در مقام و موقع همهچیزدانی نشستن و میراث فکری بزرگان را به ریشخند گرفتن، هم بهلحاظ معرفتشناختی و هم بهلحاظ اخلاقی، بیزارم، بر این تآکید میکنم که آنچه آمد حاشیهای ملیح است نه خطکشیدن روی متن. بهگمان من، مثلاً، منع عموم از انتخاب سبک زندگی، در مجموع، شاید میزان رنجی که در میان میلیونها تن توزیع میکند، بیش از مقدار ناراحتیای است که منع خواص از شراکت و رقابت سیاسی. حقاً کسانی خواهند گفت که آزادیِ بیان، شرط مقدمِ دفاع از حقوق بشر است و رقابت سیاسی، مقدمهی نیل به آزادیهای اجتماعی بیشتر. اما، اولاً در بعض از اوقات، مثل آن منبل تنبلی که گفتند روزه میخوری کفاره دارد، گفت کفاره چیست آن را هم میخورم، میان درخواستِ آزادی سیاسی و فرهنگی یا دفاع از حق زندگی کردن و دفاع از حق زنده بودن تمییزی نیست، همه یکجور سیاست میشود؛ پس حال که، در عمل، راه به جایی نمیبریم کما این که نبردهایم، بهتر نیست که در مقام حرف خالص، در موقع اندیشه، کمی هم به امور مغفولهای چون خوردن و نوشیدن و گشتن و گُشنی و دوستی و رفاقت و داغ و درد و ...، اشارت و بشارت کنیم؟ مغفول البته از منظر نظر و اندیشگی، و از چشم و چراغ بزرگان و روشنفکران. دوماً، من قدری بدگمانم که بسیاری از روشنفکران دینی، حتی اگر موانع هم برچیده شد، باز تاب آورند تا از حقوق ناظر به زیست عادی مردم عادی بهقاعدهای قویم دفاع کنند؛ بسا که این را هم با شرف روشنگری و هم با دربایست دینداری منافی ببینند. لابد در این حد که انسانها، علیالخصوص فقرا، باید بهرهای از امکانات مادی داشته باشند که بحثی نیست، یا مثلاً این که بعض سختگیریهای افراطی در انتخاب سبک زندگی خصوصی تلقی به قبول نمیشود؛ اما سخن من البته بیش از این است: دفاع جدی از این که "بگذارید (بل کمک کنید)، تا زندگی کنم، در ملتقای بهینهی رنج کمتر و لذت بیشتر" (گفتن ندارد که در حدود پذیرفتههای حقوق بشری و تنظیم مرزهای آزادیِ مشاع با عرف غالب ملل راقیه).
با عطف نگاه از هر گشایشی که بعض ابحاث عقلی و نقلی میتواند در گرههای فروبسته روا دارد، ما، چه در حالت ایمان یا شک، چه در وضعیت آزادی سیاسی یا در غیاب آن، در دایرهی زندگی سرگردان و در مواجهه با رنج آسیبپذیریم. این که به این فقره بیاعتنا باشیم مقبول نیست، و این که همه چیز را به زمانی موکول کنیم که اوضاع فکری و سیاسی بر صراط مستقیم باشد، غیرواقعبینانه است. شک نیست که گاه درجهی آلودگی فضای سیاسی و فکری به مرز بحران میرسد، چندان که به نظر میرسد حتماً باید کاری کرد، ولی ما در هر شرایطی محکوم به زیستنیم و محکوم به شادی، پس در این باب هم باید چیزی گفت. شکوه اندیشه و فخامت فکر و کارآمدی و گرهگشایی آن، برای روشنفکر، متعلق به هر نحلهای که باشد، امر عظیمی است، اما نه عظمتی فراتر از هنر زیستن. سخن گفتن در مناقب مقامات تبتل تا فنا، یا ترجمهی سیاسی اجتماعی امروزین آن، حتماً امر مستحسنی است، اما فقط تا حدودی در زمرهی نیازهای راهبردی قرار تواند گرفت. از آموزش فنون زیستن، زیستنی بهتر، به حد امکان، حتی در شرایط بحران، چگونه فراغت میتوان؛ و این اگر رسالت روشنفکری نیست، از آن کیست؟ و اگر دین دراین باب مددی نمییارد پس کیست که یارای اینش هست؟
نظرات