تعریف روشنفکری: ابتدا به جای این که روشنفکری را تعریف کنیم ـ که به گمان بنده، تعریف روشنفکری مثل تعریف بسیاری از مفاهیم دیگر متداول در زبان فرهنگی ما امکان‏پذیر نیست ـ چاره‏ ای جز این نیست که باید از روشنفکری تعیین مراد کرد ؛ مگر این که نفس تعیین مراد را یک نوع تعریف تلقی کنیم؛ .... چنان که بعضی از علمای منطق چنین اعتقادی دارند. نخست نیازی را که هر جامعه‏ ای در هر زمان و هر مکان و در هر اوضاع و احوالی، به یک نوع کار و نهاد خاص دارد، بیان می‏ کنیم، و سپس خواهیم گفت که به نظر می‏ آید روشنفکری متکفّل این کار شده است، و اگر بپذیریم که روشنفکری متکفّل این کار شده است، باید به این پرداخت که روشنفکری اخلاق خاصی را اقتضا می‏کند، و آفات خاصی را هم ممکن است داشته باشد. مشکل خوابگردی جوامع نیازی که هر جامعه‏ ای به کار روشنفکران دارد، ناشی از این است که آن جامعه خواه‏ ناخواه به نوعی «خواب‏گردی» مبتلا است. همه جوامع کم یا بیش و به درجات مختلف، خواب گردند؛ یعنی اندیشه‏ هایی دارند که خودشان نمی‏ دانند این اندیشه‏ ها از کجا سرچشمه گرفته است. کارهایی را می‏ کنند که خودشان نمی‏ دانند چرا می‏ کنند، موضعگیری‏ هایی دارند که نمی‏ دانند برخاسته از چیست؟ یک سلسله عشق ها، نفرت ها، پیشداوری‏ ها، تعصّبات، نفی کردن‏ ها، اثبات کردن‏ ها، مداخله کردن‏ ها، و مداخله نکردن‏ ها، یک سلسله آری گفتن‏ ها، و یک سلسله «نه» گفتن‏ ها در همه جوامع وجود دارد، بدون این که وجدان جمعی جامعه خبر داشته باشد که این همه از کجا نشأت گرفته است؟ چرا ما در این جا سکوت می‏ کنیم؟ چرا در آن جا سخن می‏ گوییم؟ چرا از این پدیده خوشمان می‏ آید؟ و چرا از آن پدیده خوشمان نمی‏آید؟ چرا به این رأی قائلیم؟ و چرا به آن رأی قائل نیستیم؟ همه ما مثل کسی هستیم که در حال خواب در حال راه رفتن و انجام فعالیتهایی است و خودش نمی‏داند که چرا این کارها را انجام می‏دهد. ما کم و بیش به این وضع دچار هستیم. در واقع بسیاری از چیزها را بی‏چون و چرا پذیرفته‏ایم، با این که اولاً نمی‏دانیم که بی‏چون و چرا پذیرفته‏ ایم و ثانیا اگر بدانیم که بی‏چون و چرا پذیرفته‏ ایم، نمی‏دانیم که چرا بی‏چون و چرا پذیرفته‏ ایم؟ در بسیاری از موارد سازوار فکر نمی‏کنیم و نمی‏دانیم که سازوار فکر نمی‏کنیم و نمی‏دانیم که چرا سازوار فکر نمی‏کنیم. در بعضی از موارد تحت تأثیر هیجانات و احساسات و عواطف قرار می‏گیریم و نمی‏دانیم که باید تحت تأثیر این احساسات و عواطف قرار می‏گرفتیم یا نه؟ و سازندگان این احساسات و عواطف وپدیدآورندگان این هیجانات با ما چه می‏کنند؟ همه اینها نوعی خواب‏گردی است؛ نوعی خواب‏گردی که کم هستند افرادی که از آن برکنار باشند. نیاز هر جامعه به روشنگری به نظر می‏آید که هر جامعه‏ ای نیازمند کسانی است که در حال خواب‏گردی جامعه، بیدارند و به آنچه این جامعه خواب گرد می‏ اندیشد و می‏ گوید و می‏ کند، نظر می‏ کنند و این نظر را با تحلیل و نقد همراهی می‏کنند. در واقع روشنفکر به این معنی شخص بیداری است در میان خواب‏گردها، شاهد و ناقد خواب‏گردها. ما به این نیازمندیم. این کار را عالمان از آن رو که عالمند نمی‏ کنند، تئوریسینها از آن رو که تئوریسین‏ اند نمی‏ کنند، حتی مصلحان اجتماعی از آن رو که مصلح اجتماعی‏ اند نمی‏ کنند. این کاری است که کسی و یا کسانی باید برعهده بگیرند و نقد و تحلیل کنند آنچه را ما می‏اندیشیم و می‏گوییم و انجام می‏دهیم. در واقع ما را با خودمان مواجه کنند و ما را به خودمان نشان دهند. آیینه‏ ای باشند که ما خودمان را در این آیینه ببینیم. نسلهای آینده هم در آن آئینه ما را ببینند و چون این خواب‏گردی پایان‏ ناپذیر است، به نظر می‏آید که رسالت روشنفکر رسالت پایان‏ ناپذیری است؛ یعنی برخلاف کسانی که اعتقادشان بر این است که روشنفکری پدر مدرنیزم است و فرزند مدرنیزم هم هست، به گمان بنده می‏توان گفت که روشنفکری پدر مدرنیزم است، ولی دیگر نمی‏توان گفت روشنفکری فرزند مدرنیزم هم هست. اگر دوران پسامدرنیزمی به وجود بیاید، روشنفکری هیچ‏گونه شأن و کارکردی را از دست نخواهد داد. این خواب گردی همیشه هست. این تعریفی است که من از روشنفکری می‏کنم و به تعبیر دقیقتر، تعیین مرادی است که از روشنفکری می‏کنم. به گمان من روشنفکر، شاهد و ناظر خواب‏گردی‏های جامعه است و بعدا هر آنچه جامعه در این خواب‏گردی‏ها انجام داده و گفته و اندیشیده است اولاً تحلیل و ثانیا نقد می‏کند. بررسی تفاوتهای مؤلفه‏های تحلیل و نقد، موضوعی است که شرح آن مجالی وسیعتر را می‏طلبد. سه کار مهم روشنفکر به نظر می‏ آید که روشنفکر سه چیز اساسی را در این خواب‏گردی‏ ها در ما کشف کرده، تحلیل و نقد می‏کند: الف: منطقی اندیشیدن (رهانیدن جامعه از منطقی نیندیشیدن) نخستین چیز این است که روشنفکری به ما می‏گوید که کجا خودمان می‏ اندیشیده‏ ایم و کجا از دیگران تقلید می‏ کرده‏ ایم. پیام روشنفکری البته این است که خودت بیندیش و به هیچ قیمتی تقلیدپذیر و تلقین‏ پذیر مباش. این پیام روشنفکری است، ولی چون در واقع همه ما این پیام را نمی‏ پذیریم و خواه‏ ناخواه، دانسته یا ندانسته، کمابیش تلقین‏ پذیری و تقلیدپذیری داریم، نقش روشنفکری این است که به ما نشان بدهد که کجا خودتان نمی‏اندیشیده‏ اید و کجا اندیشه‏ پذیر و تقلیدپذیر و تلقین‏ پذیر بوده‏ اید. خوداندیشی یعنی نفی تقلید. تقلید، شأن انسانی نیست. تقلید در واقع خروج از طور انسانیت است؛ زیرا تقلید نفی یکی از اساسی ترین ویژگیهایی است که خدا یا طبیعت (به هر چه قائلید) به ما داده است. برای این که این ویژگی را نفی نکرده باشیم، اولاً باید به کمترین حد تقلید قناعت ورزیم و ثانیا لااقل خود تقلید ما ناشی از تقلید نباشد. تقلید ناشی از غیرتقلید بحث مفصّلی است. ما در واقع باید خودمان بیندیشیم. امّا خودمان نمی‏اندیشیم. یک روشنفکر باید نشان بدهد که ای مردم و ای جامعه در این جهت مقلّد هستید. بدانیم که مقلدیم و این مقلّد بودن به ما تفهیم شود. وقتی این مقلد بودن به ما تفهیم شود، ما از آن پس یا به این تقلید ادامه می‏دهیم، که تقلیدی است لااقل عن علمٍ و عن عمدٍ، آگاهانه و خواسته، و یا از این تقلید سرمی‏ پیچیم و عدول می‏کنیم. ولی به هر حال هر کاری را که بکنیم آگاهانه کرده‏ ایم و این کم نیست. به تعبیر قرآن«لیحیی مَن حَیّ عن بیّنة و یهلک من هلک عن بیّنة» اشکالی نیست که کسانی در پی هلاک باشند، ولی خوب است که آگاهانه در پی هلاک باشند. و البته به طریق اولی اشکالی نیست که کسانی در حال اهتداء باشند، ولی خوب است آگاهانه در حال اهتدا باشند. روشنفکری کار مهمی که در این جهت می‏کند این است که هر چیزی را آگاهانه انجام می‏دهد؛ هلاکتهای آگاهانه واهتداءهای آگاهانه، این شأن اول است. اگر این شأن اول بخوبی انجام بگیرد، ما روزبروز از تقلید به دور می‏افتیم. و این رخداد میمونی است. ب: رهانیدن از بلای جزم و جمود روشنفکری کار دومی هم می‏تواند بکند و آن این که روشنفکری به ما بیاموزد که می‏شود گاهی در پوست دیگری هم رفت و اندیشید. من در حال اندیشه به عنوان یک انسان عادی همیشه در پوست خودم در حال اندیشیدن هستم؛ یعنی همیشه با پیشفرض‏ها، احساسات و عواطف، گرایشها، با پیشداوری‏ها، انگاره‏های ذهنی، و با ذوق و سلیقه و خوشایند و بدآیند خودم، در حال اندیشیدنم. آیا می‏شود من گاهی در پوست شما فرو بروم و ببینم اگر به جای شما بودم، چگونه می‏اندیشیدم؟ این نکته، نکته بسیار مهمّی است. ما وقتی نمی‏توانیم از پوست خودمان بیرون بیاییم و بیندیشیم، اولین عارضه‏ای که به آن دچار می‏شویم عارضه جزم و جمود است. جزم و جمود، خصیصه کسانی است که نمی‏توانند گاهی در پوست دیگری بروند. به تعبیر انگلیسیها «پا در کفش دیگری کنند و بیندیشند». همه کسانی که به نحوی جازمیت و جمود دارند، جزم و جمودشان کاملاً متناسب با میزان عجزی است که در این جهت دارند ؛ یعنی نمی‏توانند گاهی از پوست خودشان ولو موقتا و برای مدت اندکی و به صورت آزمایشی و روشمند بیرون بیایند و ببینند اگر از پنجره شما به جهان نگاه می‏کردند جهان چگونه دیده می‏شد، لذا نسبت به دیدگاههای خودشان کاملاً جازم و جامد می‏شوند. من اگر بتوانم گاهی از پنجره اطاق شما به جهان نگاه بکنم، آن وقت فکر نمی‏کنم جهان فقط همان‏طوری است که از پنجره اطاق خودم و آپارتمان خودم می‏نماید و از جزم و جمود رهایی پیدا می‏کنم این هم کار دوم است. روشنفکر به ما می‏تواند بگوید تو همین فکری که می‏کنی، می‏کن، امّا من می‏توانم به تو نشان دهم که اگر از این دریچه نگاه می‏کردی، این گونه می‏دیدی، و در واقع این بلای جزم و جمود را می‏تواند از ما بگیرد. ج ـ رهانیدن از بلای تقلید و تلقین کار سومی که روشنفکر در جامعه انجام می‏دهد و بازتابش در کسانی که با این روشنفکر در تماس هستند محسوس می‏ افتد و به میزانی که می‏ توانند فهم کنند روشنفکر را و از بلیّه‏ ای باز به همین مقدار بتوانند اجتناب بورزند این است که روشنفکر به ما نشان می‏ دهد که کجا موافق، سازگار (Consistent) می‏ اندیشیم و کجا نه، کجا سازگار می‏ اندیشیم و کجا سازگار نمی‏ اندیشیم. ما عموما مثل یک قطعه اسنفج هستیم. این اسفنج به خاطر خاصیت اسفنجی که دارد، شما از هزار موضع مختلف هزار سوزن به آن وارد بکنید، همه را می‏پذیرد. سوزنی از ناحیه راست به چپ و سوزنی از ناحیه چپ به راست، از بالا به پایین و از پایین به بالا، از صد ناحیه صد سوزن به یک قطعه اسفنج وارد کنید کاملاً پذیرا است. اذهان ما آدمیان کمابیش اسفنجی است؛ یعنی افکار متناقض را پذیرفته است و خودش خبر ندارد. ما از جهات مختلف آرا و نظراتی داریم که اگر می‏توانستیم روزی این آرا و نظرات را بر آفتاب بیفکنیم و از بالا به آن نگاه کنیم، می‏دیدیم که اینها با هم سازگار نیستند. عجیب است که من در عین این که معتقدم الف، ب است، در جای دیگر اعتقادی دارم که با الف، ب است ناسازگار است. این کار را عموما ما خودمان نمی‏توانیم بکنیم. روشنفکر به ما نشان می‏دهد که چقدر ذهن‏مان اسفنجی است. چقدر سخنان متناقض گفته‏ ایم، و به آراء متناقض اعتقاد داریم و از ما می‏خواهد که یک ذهن کمتر اسفنجی پیدا کنیم، ذهنی پیدا کنیم که فقط سوزنه ایی را که از راست به چپ وارد می‏شوند به موازات هم بپذیریم، نه به هر صورتی و از هر جهتی، این Consistent اندیشیدن کاری است که روشنفکر برای ما باید بکند. من اصلاً بحثم در باب این نیست که روشنفکر ما این کار را می‏کند یا نه، از این نظر گفتم اخلاق روشنفکری و آفات روشنفکری. اصلاً ادعا نمی‏کنم روشنفکران یا کسانی که خودشان را روشنفکر می‏دانند، دارند این کار را می‏کنند. می‏گویم ما به چنین کارکردی در جامعه احتیاج داریم که به ما نشان دهد که چقدر ناسازوار فکر می‏کنیم، به ما نشان دهد که چقدر سخنانی را چون و چرا در آن نکرده‏ ایم با این که خودمان اعتقاد داریم که هر سخنی را باید با استدلال پذیرفت. این را به ما نشان بدهد که چقدر ناسازگار است این که کسی از سویی بگوید ما عقلانی هستیم و از سوی دیگر سخن ناسازگار با عقلانیت یعنی سخنی را که می‏شود در آن چون و چرا کرد بی‏ چون و چرا پذیرفته باشد.این کار سوم را هم به ما نشان می‏دهد. در واقع اگر این سه کارکرد در جامعه بخوبی انجام بگیرد، ما از حیث فکری از سه بلای بزرگ نجات پیدا می‏کنیم: یکی بلای منطقی نیندیشیدن، دوم بلای جزم و جمود و سوم، خود نیندیشیدن و تقلید. تقلید و جزم و جمود و منطقی نیندیشیدن با مسؤولیت عقلانی ما به تعبیر ویلیام جیمز، و با مسؤولیت عقیدتی ما ناسازگار است؛ یعنی به تعبیر ویلیام جیمز من به تعداد عناوینی که بر من بار می‏شود مسؤولیتهایی دارم. چون پدرم، (و عنوان پدر من قابل اطلاق است) مسؤولیتهایی دارم، چون همسرم، مسؤولیتهایی دارم، چون استادم، مسؤولیتهایی دارم، چون دانشجو هستم، مسؤولیتهایی دارم، چون همکارم مسؤولیتهایی دارم، به تعداد عناوینی که بر من به عنوان یک انسان حمل می‏کنید، من مسؤولیتهای اخلاقی دارم، خوب، یک عنوان دیگر هم بر من حمل می‏کنید و آن این که من متفکرم، و اگر متفکرم، مسؤولیتهایی از این حیث که متفکرم، دارم و این مسؤولیتها به تعبیر ویلیام جیمز مسؤولیتهای عقلانی هستند. در واقع اگر جریان روشنفکری اصیلی در جامعه پدید بیاید ما را از لحاظ مسؤولیتهایی که به لحاظ عقلانی داریم از این سه آفت بزرگ نجات می‏دهد. روشنفکری برای این که جامعه را از این سه آفت بزرگ بتواند نجات دهد، باید خود را از یک سلسله آفاتی حفظ نماید. اولین آفت روشنفکری به طور کلّی این است که خود روشنفکر در یکی از این سه نقطه‏ ای که یاد شد، بیمار باشد. تفصیل این سه نکته و بیماریهای ناشی از نقصان در یکی از این سه مرتبه را باز به جای دیگر وامی‏ گذاریم. آفت دیگر این است که روشنفکر گرفتار بازی با کلمات و واژه‏ ها شود، بدین معنی که واژه‏ های مبهم و تعریف نشده را به کار برد. نخستین کار زبان، اظهار ما فی‏ الضمیر و کار دوم آن سامان دادن به فکر است. این کار، بسیار کار مهمّی است. بنابراین دادوستد الفاظ در یک فضای مه‏ آلود و محو که هیچ کدام از الفاظ را نه گوینده و نه شنونده، نه نویسنده و نه خواننده دقیقا به وضوحش پی برده است، این بزرگترین آفت است. این آفت یعنی آفت سخن گفتن‏ های بدون وضوح و لفّاظی، از آفاتی است که روشنفکری می‏تواند به آن دچار شود. من بارها گفته‏ ام لفّاظی و خشونت دو روی یک سکه‏ اند، برای این که هر دو انسان را هدف می‏گیرند. در خشونت بُعدی از ابعاد انسان هدف قرار می‏گیرد و در لفّاظی یک بُعد دیگر. خشونت یکی از بزرگترین ابعاد وجودی انسان را هدف قرار می‏دهد. خشونت می‏خواهد به آزادی انسان وقعی ننهد و آزادی انسان را دست کم بگیرد. در واقع می‏خواهد نیمی از انسانیت انسان را از انسان منسلخ کند و بگیرد. باز توجّه دارید که وقتی می‏گوییم «خشونت»، مشخص است که منظور چه خشونتی است. من نمی‏گویم خشونت به طور کلّی منتفی است. این جای بحثش این جا نیست. به هر حال وقتی خشونت می‏خواهد به آزادی انسان وقعی ننهد، یعنی می‏خواهد نیمی از وجود مرا منتفی کند، لفّاظی هم می‏خواهد نیم دیگری از وجود مرا و عقلانیت مرا منتفی کند [در حالی که باید مدّعا واضح بیان شود]. این شأن انسانی است که انسانهای دیگر را عاقل می‏داند. اگر من مخاطبهای خودم را انسان، و به لحاظ انسان بودن عاقل بدانم، باید تمام مدّعیاتم واضح باشد. هم بدانم و هم تفهیم کنم که سخن من دقیقا چیست و چه می‏خواهم بگویم. مدعای خودم را واضح کنم و بعد برای مدعای واضح خودم دلیل قوی اقامه کنم؛ یعنی نه فقط بگویم این سخن چیست، بلکه بگویم به چه دلیل این سخن را می‏گویم. نفس ایضاح مدعا به معنای تقویت مدعا نیست. ایضاح مدّعا فقط مدعا را واضح کرده است، امّا هر مدعا نیاز به دلیل هم دارد. ایضاح مدعا و تقویت دلیلی که به سود مدعا اقامه می‏شود، شأن هر کسی است که مخاطبان خودش را عاقل می‏داند. لفّاظان و سخنوران این شأن عقلانیت مخاطبان خودشان را به هیچ می‏گیرند و بنابراین می‏بینید نه ایضاح مدعا می‏کنند و نه دلیلی اقامه می‏کنند. از این لحاظ هم هست که همه خشونت‏ طلبانی که این قدرت را داشته‏ اند که لفّاظی کنند، هیچ گاه از این قدرتشان ذره‏ ای نگذشته‏ اند. خشونت و لفّاظی دو روی یک سکه‏ اند و معمولاً کسانی که اهل خشونت هستند لفّاظند. نمونه روشن آن هیتلر است. من چهار جلد از سخنان هیتلر را که به زبان انگلیسی چاپ شده است خوانده‏ ام، انصافا سخنران فصیح و بلیغی است. وی می‏داند چه کار می‏خواهد بکند و می‏داند که تنها به این صورت است که می‏تواند عقلانیت شما را از دست شما بگیرد. آزادی را با خشونتش و عقلانیت را با لفّاظی‏اش می‏گیرد. موسیلینی و استالین هم چنین هستند. اینها دو روی یک سکّه‏ اند. بنابراین، اولین آفتی که ممکن است روشنفکر به آن دچار شود، این است که عقلانیت ما را به بازی بگیرد و لفاظی کند. سخنانی بگوید که نه سخن را دقیقا می‏دانیم یعنی چه و نه دلیلی به دنبال سخنش می‏آورد. امّا اگر روشنفکر واقعی بعد از این که مدعای خودش را دقیقا بیان می‏کند، بعد از این که از او مطالبه دلیل کنیم، دلیلی هم همراه سخنش ارائه می‏کند. به علاوه یک دعوت عام از همه می‏کند که مدعا و دلیل مرا نقد کنید، چه این که من به اصلاح سخن خودم نیاز دارم.

 توضیح: این گفتار با عنوان: "شاهدی میان خوابگردها" در نشریه اندیشه حوزه 1379 شماره 24 منتشر شده است.