محمد درخشان_ ارومیه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یادت هست آن روزها که به لطف خدا من و تو، ندای آن کس را که ما را به سوی خدا فراخواند شنیدیم و گفتیم: «رَبَّنا إِنَّنا سَمِعنا مُنادِیاً ینادِی لِلإیمان أن آمِنُوا بِرَبِّکُم فَآمَنَّا». یادت هست که با چه حال و هوایی تخم ایمان را در دلهایمان کاشتیم؟! در حالیکه اقوام و خویشان و دوستان و آشنایان به دیده‌ی تعجب و استهزاء به ما می‌نگریستند و حتی عده‌ای هم با ما قطع رابطه نموده، پیوندها را بریدند، من و تو نه با پا، که با سر در این راه دویدیم و در یک معامله‌ی بزرگ و سنگین، رضای دوست را به قیمت بی‌توجهی به جلوه‌های فریبنده‌ی دنیا، خریدیم؟! نمی‌دانم به یاد می‌آوری آن‌گاه که در این راه گام نهادیم، نه تنها آداب و سلوک، بلکه عواطف و احساساتمان نیز سر تا پا تغییر کرد؟ دیگر نمی‌توانستیم مثل دیگران، زمان را تلف کنیم، روزها و شب‌ها در ساعات مختلف، با دیگران در مجالس جورواجور، وقت‌کشی کنیم؛ بخندیم، فیلم نگاه کنیم، فیلم بازی کنیم، حرف بزنیم و غیبت کنیم و در هر چیزی که نه به ما مربوط است و نه برایمان مفید، دخالت کنیم؟! یادت هست آن روزها، از گرما و سرما، از برف و باران، از گرانی و ارزانی، از اثاثیه و کالا و از نیازهای حیوانی سخن نمی‌گفتیم؟! و آن‌چه ورد زبان و خوراک روحمان بود، ایمان بود! ایمانی که مایه‌ی آرامش جان، روشنی بخش دیدگان و بیدار کننده‌ی خفتگان است؟!

حتماً یادت می‌آید که ما مثل دیگران با شِکوه و شکایت و با قصه و حکایت، به هم نمی‌رسیدیم و از هم جدا نمی‌شدیم، بلکه با تبسم و خنده و گفتن «السلام علیکم و رحمة الله و برکاته‌» و پرس و جو از حال و هوای دعوت و رهروان راه الله، گرمی و سردی و کندی و تندی حرکت، و یا بازگویی و بازخوانی سرگذشت یکی از انبیاء و اولیاء، و یا با پرسش و پاسخ پیرامون آیات، و یا سوره‌ای از قرآن «هدی»، نهالِ ایمان را در اندرونمان مرتب آبیاری می‌کردیم و در خلوت و تنهایی نیز، با گریه و زاری و گذاشتن سر به درگاه حضرت باری، اظهار بندگی و طلب یاری می‌کردیم!!
یادت هست که به محض شنیدن مصایب و سختی‌های مؤمنان در قصه‌ی «اصحاب اخدود» و یا رنج‌ها و زحمات «یاران غار»، آن خفتگان بیدار، قلب‌ها می‌جوشیدند و چشم‌ها می‌گریستند چون ابر بهار؟!
آیا به یاد می‌آوری آن لحظاتی را که سرگذشت «یاسر» و «سمیه» و «صهیب» و «بلال» را برای اولین بار در کتاب‌ها خواندی؟ واقعاً چه احساسی داشتی؟
یادت هست آن روزهایی که با حرص و ولع هر چه تمامتر از کتاب‌های تازه چاپ شده پیرامون دعوت و حرکت سخن می‌گفتیم و در اولین فرصت ممکن آن‌ها را می‌خریدیم و پس از خواندن، درباره‌شان بحث و گفت‌و‌گو می‌کردیم؟! اصلاً مگر موضوعاتی چون کالاهای خانگی و پس‌اندازهای بانکی و یا زمین و ماشین می‌توانستند به ذهن ما نفوذ کنند و اندکی هم که شده صفای درون و جلای قلب ما را تیره و کدر کنند؟
راستی خواهرم! اولین روزها و لحظات را که حجاب کامل پوشیدی، به یاد می‌آوری؟ چه شنیدی؟ چه چشیدی و چه رنج‌ها و ناسزاها و نامردی‌ها و بی‌مهری‌ها کشیدی؟ چه شب‌ها که به هنگام خلوت و تاریکی به دیدار حضرت دوست نرفتی و چه دردها و غم‌ها را که به پیشگاه او نگفتی؟ و قطرات اشکهایت چون مرواریدی پاک در دامن پاکت فروغلتیدند که شاهد پاکدامنی‌ات باشند!
برادرم! یادت هست ما به هر آن‌چه نامش سیاست و سیاسی کاری و سیاسی بازی است کاری نداشتیم؟ یادت هست برای ما مهم نبود درباره‌ی ما چه فکر می‌کنند؟ یادت هست ما اصلاً محاسبات و معادلات سیاسی را در نظر نداشتیم و در قید و بند این نبودیم که سیاست‌مداران درباره‌ی ما چه می‌گویند و اصلاً با زبان آن‌ها هم آشنا نبودیم؟!
یادت هست ما در فکر دستیابی به قدرت و کسبِ کرسی‌های ریاست نبودیم و مشکل را در جایی دیگر می‌دیدیم و این نوع روابط و معاملات و معادلات را بازی‌های کودکانه می‌پنداشتیم. ذهن و مغزمان را با سخن پراکنی دستگاه‌های تبلیغاتی غرب و رادیوهای بیگانه و غرق شدن در مجادلات و خبرهای روزانه و روزنامه، پر نمی‌کردیم. چقدر شیرین و لذت‌بخش بودند آن روزهایی که عینک سیاست را به چشم نزده بودیم و از ورای آن به قضایا نگاه نمی‌کردیم. به جای آنکه دیگران را رقیب خود بدانیم، آنان را همنوع خود، یا برادران و خواهران ایمانی و مهمتر از همه، دشنام‌ها، آزارها و رفتارهای حتی زشت و خشن‌شان را از سر جهل و نادانی می‌دانستیم. با صدها راه سازش و نهان‌کاری و ریا و تزویر در فکر راضی کردن مخالفان –و چه می‌دانم شاید نجات و راحتی خود- نبودیم، بلکه می‌گفتیم این است پیام خدا و عقیده‌ی ما و در این راه حاضر به پرداخت هزینه‌های مورد نیار هم بودیم. همه را محتاج این دعوت می‌دیدیم و در هر جا و هر کوی و برزن، به هر کس که می‌رسیدیم، پیر و جوان، با سواد و بی‌سواد، کارمند و غیر کارمند، مرد بود یا زن، پیش همه و بدون هیچ ترس و واهمه، لب به سخن می‌گشودیم و کلام پاک پروردگار را به گوش آنان آشنا می‌کردیم. قبول می‌کردند و یا روی برمی‌گرداندند، خوشحال می‌شدند و یا ما را تهدید می‌کردند و می‌ترساندند، برای ما هیچ اهمیتی نداشت. ترسی نداشتیم از این که فردا و یا همین امروز، کار ما را به جایی و یا کسی گزارش کنند؛ زیرا، اولاً امتحان و ابتلا را یک امر بسیار عادی و طبیعی و از سنت‌های الهی می‌دانستیم. ثانیاً، مشکل جامعه را بسیار عمیق‌تر و وسیع‌تر از این می‌دیدیم که با برداشتن و جابجایی یک شخص و یا یک نهاد و یا یک حکومت و دولت، ریشه کن و یا حل شود. این زخم چرکین و این درد زهر‌آگین سال‌ها بود که بر پیکره‌ی امت دیده می‌شد و تنها راه نجات را در تغییر درون به وسیله‌ی تجدید ایمان و اصلاح تدریجی و گام به گام در آداب و سلوک و اخلاق و روابط اجتماعی می‌دانستیم. به یاد داری که چقدر سخت بود تصّور این که بر اثر فشار و حمله‌ی بی‌امان شیطان و دارودسته‌اش، کسی را به کفر و یا بی‌دینی متهم کنیم و یا آرزوی حذف او را در سر داشته باشیم.
یادت هست که با مرور مجدد قرآن و تأمّلی دوباره پیرامون زندگی پیام‌آوران عظیم و بلند مرتبه‌ی خدای رحمان و رنج و اذیت و آزار تمامی رهروان و همرارهان آنان در طول تاریخ، چگونه قلب‌مان مالامال و لبریز از محبت و دوستی بندگان خدا می‌شد و کیمیایی صدق و صفا و مهر و وفا که از ایمان و باورمان به عقیده‌ای که انتخاب کرده بودیم و اطمینان قلبی به امدادهای خداوندی و آینده‌ای بس درخشان سرچشمه می‌گرفت، با توشه و توانی دیگر به راه خود ادامه می‌دادیم و به قول آن امام همام «عمل می‌کردیم که ما دعوتگریم نه قاضی».
خیلی خوب یادم هست که به ما می‌گفتند «ما برای وصل کردن آمدیم نی برای فصل کردن» می‌گفتند و می‌شنیدیم که کار ما برچسب‌زدن به این و آن و دسته دسته کردن و پراکنده نمودن این بندگان نیست. خارج کردن و پیاده نمودن مسافران به هر بهانه‌ای آسان است و لکن وتارد کردن و سوار نمودن و جذب و جلب و نگهداری آنان مشکل است. چقدر شیرین است یاد و خاطره‌ی آن روزهایی که مسلمانان دیگر را در هر لباسی که بودند و هر قالبی که داشتند و هر گونه که کار می‌کردند، برادران و خواهران خود می‌دانستیم؛ در آن‌چه توافق داشتیم تعاون و همکاری می‌نمودیم و در آچه که اختلاف سلیقه و اختلاف نظر بود، آنان را مأجور و همانند خویش مأمور می‌دیدیم. کارهای کم آنان را بزرگ و کارهای بزرگ خویش را در مقابل آن‌ها کوچک می‌دیدیم. زبان به طعن و توهین و غیبت ایشان نمی‌گشودیم و سعی در طرد و بیرون کردنشان از میدان نداشتیم و سفره‌ی دین و خوانِ دعوت را آنقدر گسترده و وسیع می‌دیدیم که خالصانه و خاضعانه همه‌ی ما را دور هم جمع می‌کرد؛ چون ما در فکر پادشاهی و ریاست نبودیم که ادای تکلیف و قناعت و درویش را برگزیده بودیم، به‌قول شیخ سعدی (رحمه‌ الله) در حالیکه دو پادشاه در اقلیمی نگنجند، هفت درویش در گلیمی نجنبند و ما نیز چنین بودیم و بیشتر و بالاتر از آن، برای سایر برادران و خواهران ایمانی، طلب مغفرت و رحمت می‌کردیم. تمام هم و غم ما برداشتن و بلند کردن باری بود که بر زمین افتاده بود. اگر کسی از سایرین این کار را می‌کرد و به تکلفی عمل می‌نمود، نه تنها ناراحت نبودیم که از ته دل شکر خدا می‌کردیم که در این راه تنها نیستیم؛ بلکه این پیام و این کلام، افراد زیادی را به دور خویش جمع نموده است و خواب غفلت و تنبلی را از چشمان زیادی ربوده است. از شافعی (رحمه‌ الله) یاد گرفته بودیم که گفته بود: «این نظر و رأی من است، آن را درست می‌دانم و احتمال خطا و اشتباه هم در آن می‌رود و این، نظر و رأی مخالفِ من است که من آن‌‌را صائب نمی‌بینیم و احتمال دارد درست و صواب هم باشد».
برادرم! خواهرم! آیا آن روزهایی را که با هم عهد و پیمان بستیم تا به سوی تنها معبود هستی، با شور و شوق و مستی، به راه افتیم و در چاه هوی و دنیا پرستی نیفتیم، به یاد می‌آوری؟ چه شیرین بود آن روزهایی که فقط به یاد خدا جنت المأوی یخ‌های یأس و نومیدی را آب می‌کردیم و پیکان روح و جان‌مان، رو به سوی آسمان بود و چون «نی»، داد و فغان وصل داشت و پایان فصل را از ما می‌طلبید و این چنین است حکایت آن‌هایی که بر سر عهد و پیمان خویش در روز «اَلَستُ» می‌مانند؛ چون فرجام کار خویش را می‌دانند و از روزی که قرار است با معبود و معشوق خویش روبه‌رو شوند، احساس شرم می‌کنند و نگرانند.
یادت می‌آیدآن لحظاتی که با هم روز محشر و پس دادن حساب و گرفتن کتاب را در ذهن خویش مجسم می‌کردیم آن‌گاه که گروهی به بهشت و گروهی نیز به جهنم می‌رفتند؛ در حالیکه دوزخیان شرمسار و سرافکنده و سراسیمه بودند، بهشتیان با صدای رسا و چهره‌ای خندان، نتیجه‌ی قبولی‌شان را به دیگران می‌گفتند که بیائید، بخوانید و ببینید کارنامه‌ام را که از زمره‌ی اهل نجاتم! برای همیشه و تا ابد، بدون هیچ رنج و کَبَد، به همراه انبیا و صدیقین و شهدا و صالحین در قید حیاتم؛ که به راستی رستگارم کرد، سوز و گداز و صدق و ثَباتم!!
تو را به خدا در آن لحظات شیرین، اصلاً به فکر دنیا و مظاهر و جلوه‌های زیبا و فریبنده‌ی آن بودی؟ اصلاً به فکر پس‌اندازهای بانکی و تلویزیون‌های رنگی، زمین و املاک گران قیمت و جمع‌آوری فرش و ماشین و غناهای چرب و سنگین بودی؟ البته که نه، چون واقعاً این‌ها را در مقابل حیات آخرت متاعی قلیل و تشنگانشان را در همین دنیا خوار و ذلیل می‌دیدی؟! که چه سان برای جمع‌آوری مال دنیا که به سرعت و همانند برف بهاری آب می‌شود و یا پس از خودشان به جیب و گلوی دیگران می‌رود، خود را در بابر ستمگران و گرگ صفتان، کوچک و زبون می‌کنند.
آن روزها، چون به دنیا نچسپیده بودیم، چُست و چالاک در هر لحظه، آماده‌ی جهد و جهاد و بذل مال و جان بودیم. لذت یک روز جهاد و مبارزه در راه خدا را با سال‌ها همنشینی و خوشگذرانی در میان همسر و فرزندان و سایر اقوام و خویشان عوض نمی‌کردیم و از ترس و ضرر و زیان در کسب و تجارت، و یا پایین آمدن از کرسی ریاست و صدارت که هر کدام به نوعی دنیا خواهی و دنیا پرستی است، مسجد و نماز جماعت را ترک نمی‌کردیم و از برادران و خواهران دوری و پرهیز نمی‌نمودیم؛ زیرا نه تنها از مرگ هراسی در دلمان نبود که آن را در راه خدا، از بزرگترین آرمان‌ها و ارزوها می‌دانستیم. شور و شوق شهادت، برای ما انگیزه‌ی کار و فعالیت، و مایه‌ی غیرت و شهامت و اصلاً، اعطای درجه‌ی ارتقاء و کرامت بود و نه مایه‌ی عدم و نیستی و کمبود!!
یادت هست آن روزهایی که اگر کسی از ما لباس نو و تازه می‌پوشید، چه دعایی برایش می‌کردیم؟! «همیشه تازه بپوش! مردانه زی، کامروا باش و شربت شهادت بنوش!» ما در آن لحظاتی که دیگران با پوشیدن لباس نو و یا مرکَبی زیبا و روان، رنگ و بوی دلربای دنیا آن‌ها را به سوی خود می‌کشید، در آن لحظه‌ی حساس و مست کننده، به یاد آن جهان و شوقِ دیدارِ پروردگارِ آفریننده می‌افتادیم و بر پیام‌آور بزرگش درود و صلوات می‌فرستادیم.
یادت هست آن روزی که به سرعت و پس از انجام کاری و یا برداشتن باری، از جلوی مسجد می‌گذشتیم ولی ناگهان با دیدن پیری روشن ضمیر و شنیدن اذان، خود به خود، توان حرکت را از دست می‌دادیم و دیگر به راهمان ادامه ندادیم؟ بلکه ادای نماز را با جماعت، بر هر کاری ترجیح دادیم و با گفتن دعای ورود به مسجد و لبیک به ندای خدای سبحان، وسوسه‌س شیطان و فریب دنیا را به کنار می‌نهادیم. آن روزها عادت نکرده بودیم که به بهانه‌های کارهای «مهمتر» !! حتی در لباسِ امورِ مربوط به دعوت!! نمازهای جماعت و ادای آن‌ها را به موقع و سر وقت، رها کنیم.
آن روزها، به بهانه‌ی انجام کارهای مهم و یا حضور در جلسات مکرر و پی در پی، از تلاوت روزانه‌ی قرآن و یا ادای نمازهای سنت و خواندن اوراد و اذکار، غافل نمی‌گشتیم. به بهانه‌ی ادای بحث و یا شنیدن اخبار، نمازها را کوتاه نمی‌کردیم، بلکه با تأنّی و تأمّل هر چه بیشتر، کمی بیشتر در حضور پروردگار می‌نشستیم و با آب توبه و استغفار، قلب سخت و زنگ گرفته‌مان را می‌شستیم. اصلاً هیچ می‌دانی که ممکن است به بهانه‌ی کار برای خدا از خدا غافل شویم و به نام تقرّب و نزدیکی به پروردگار از او دور شویم؟! (عدم رعایت اولویت بین واجبات و مستحبات و ... .)
خواهرم! برادرم! آن روزهایی را به یاد آور که ما در عین این‌که اهل تحقیق و مطالعه و تدریس و مباحثه بودیم و شور و شوق تشکیل کتابخانه‌ای کوچک در منزل را داشتیم و تازه‌ترین نظریات علمی و کشفیات روز را به خدمت دین و تبلیغ آن می‌گرفتیم و از اعجاز علمی قرآن و پیش‌گویی‌هایش که هم اکنون به وقوع می‌پیوندد با شور و حرارت سخن می‌گفتیم، اما هرگز و یک لحظه هم به فکر ما خطور نکرد که چون عقل ما و یا نظریات علمی، حکمی از احکام و یا آیه‌ای از آیات قرآن و یا مسلمات و محکمات دین را تأیید نمی‌کند باید از آن‌ها دست برداریم و به کناری نهیم؛ بلکه به کمال شجاعت و در اوج متانت، و تکریم زحمات و تلاش‌های دانشمندان، عقل خود ویا این نظریات و دستاوردها را ناقص و نارسا می‌دانستیم. آن روزهایی را به خاطر بیاور که برای فهم قرآن به نظرات و آراء فلاسفه‌ی غرب پناه نمی‌بردیم، بلکه سعی داشتیم آن را با همان سادگی و تازگی‌اش که بر محمد (ص) و یارانش، نازل شده بود درک کنیم. چقدر شیرین بودند آن لحظات ایمانی که خود را در حال و هوای نزول قرآن و فضای عطر‌آگین آن قرار می‌دادیم.آن روزها مثل حالا عادت نکرده بودیم که اگر بیشتر بخوانیم، بنویسیم و بدانیم، از دیگران بهتریم و یا به خدا نزدیکتریم، بلکه در همان حال که به‌عنوان فریضه و واجب دینی به دنبال افزایش علم و دانش خود بودیم، اما همه چیز را با عینک عقل و علم نمی‌دیدیم، خود را در گوشه‌ای از کتابخانه‌ها و قرائت‌خانه‌ها محبوس و زندانی نکرده بودیم، مردم را عقب‌مانده و بی‌سواد و نفهم نمی‌پنداشتیم، بلکه در کوچه و بازار، در خانه و در مسجد، به میان آن‌ها می‌رفتیم و از آن‌چه یاد گرفته بودیم به آنان نیز می گفتیم و تخم ایمان را در دلشان می‌کاشتیم. خلاصه، علم و عمل را، فکر و سخن را، دعا و حرکت را و تلاش و حرکت را، یک جا و با هم داشتیم. اصلاً راستش را بخواهی، دیگر آن حساسیت قلبی و بیداری وجدان را که آن روزها داشتیم در خود نمی‌بینیم. می‌دانی اگر ساعتی را بدون کار مثبت مانند: مطالعه، دیدار از سایر برادران و خواهران، عیادت بیماران، صله‌ی رحم در حق اقوام و خویشان و باز کردن گرهی از مشکلات همسایگان و ... تلف می‌کردم، چه احساسی به من دست می‌داد و چقدر ناراحت و پشیمان بودم؟! می‌دانی اگر نمازی را با جماعت و در مسجد از دست می‌دادم چه سان احساس عقب ماندگی، سستی و درمانگی می‌کردیم؟! و شرم داشتم که با سایر برادران و خواهرانم، به ویژه با امام مسجد روبه‌رو شوم و چگونه این کار را توجیه کنم؟ مگر ممکن بود، منکری را ببینم و به سادگی از کنار آن بگذرم؟! بلکه با حکمت و موعظه‌ی حسنه و بدون توجه به این‌که طرف مقابل را خوش می‌آید یا نه، سعی در اصلاح آن و رفع آن داشتم. مگر کسی جأت می‌کرد پیش ما به مقدسات دینی توهین کند و یا آن‌ها را مورد تمسخر و استهزاء قرار دهد؟ و یا اجازه می‌دادیم تا از مسلمانان دیگر، بدگویی شود و فضای پر از صفا و صمیمیت جامعه‌ی اسلامی با غیبت و توهین و افتراء، تیره و تار گردد؟ آن روزها اگر می‌شنیدیم مثلاً در جامعه‌ی ما فتنه و فسادی شایع شده و یا به کسی ظلمی گردیده و یا بین دو نفر یا دو طایفه جنگ و نزاعی در گرفته است، واقعاً نمی‌توانستیم بی‌خیال باشیم، بلکه غیرت دینی چون خون در رگ‌های ما، به جوش می‌آمد و خود را سرزنش می‌کردیم که این یعنی: بی خاصیتی ما، یعنی ناآگاهی ما، یعنی ناهماهنگی ما، یعنی ویرانی ما، یعنی بی‌برنامگی ما!! و الّا چگونه ممکن است در جامعه‌ای که مسلمانان در آن باشند، فساد و بی‌بندوباری و ظلم و تبعیض، فقر و گرسنگی، درگیری و نزاع و ... در آن بتواند رشد کند؟!
در تصور ما نمی‌گنجید در حالی که دیگران گرسنه‌اند لقمه‌ی غذا به راحتی از گلوی ما پایین برود. در حالی‌که دیگران و سایر مسلمانان به جنگ و نزاع هم برخاسته‌اند، ما تنها از دور تماشاگر باشیم و در حالی‌که اشرار و دار و دسته‌ی شیطان به ترویج فحشا و فساد مشغولند، مسلمانان نیز با دانه‌های تسبیح بازی می‌کنند و در خود بلولند و بدون اینکه روحی واحد بر آن‌ها حکم‌فرما باشد، تنها از روی عادت، گاه و بی‌گاه در مساجد به دور هم جمع شوند و آنگاه پس از خروج و با سرعت، در فضای مسموم و آلوده، همه با هم هضم شوند. آن روزها و در آن دوران روح‌افزا، شنیدن اخبار مربوط به مسلمانان دیگر در سایر کشورها، واقعاً در ما ایجاد احساس و عاطفه و همدردی می‌کرد. ای کاش می‌توانستیم در کنار آنان حضوری گرم و پرثمر داشتیم، ای کاش می‌توانستیم کمک‌های خویش را به آنان برسانیم و اگر موفق به انجام هیچ‌کدام از آن‌ها نمی‌شدیم از ته قلب و با اخلاص، پیروزی و موفقیت را برایشان از پروردگار تمنا می‌کردیم. هیچ‌گاه فراموش نمی‌کنم آن روزی را که «اسحاق رابین» به سزای اعمال جنایت‌کارانه‌اش رسیده بود، یکی از برادران در اداره‌ای که بود، در میان همکاران، شیرینی پخش کرد و آن روزی که شهید، «جوهر دودایف» به ملکوت اعلا و آن مقام علیا رسید، چه ماتم و اندوهی بر ما حاکم و حلقه‌های اشک در چشمانمان ظاهر گردید.
آیا آن روزهایی را که مسلمانان «بوسنی» مورد ظلم و ستم و هتک حرمت قرار گرفتند به یاد داری که ما چه حال و هوایی داشتیم؟! به خاطر می‌آوری که چون نمی‌توانستیم به یاری و کمک خواهران خویش بشتابیم و آن‌ها را از چنگال خونین دیوانگانِ به جا مانده از ارتش سرخ، بیرون بیاوریم، چگونه به خود می‌پیچیدیم و خون جگر می‌خوردیم؟ خونی که برای ریختن در راه خدا و آبیاری دوباره‌ی درخت کهن‌سال اسلام در «بالکان» به جوش آمده بود که تنها از راه چشم می‌توانست خارج شود و همچون مرواریدی سفید، گونه‌های سرخ‌شده‌ی ما را خنک می‌کرد.
نمی‌دانم روزهایی را مسلمانان کرد عراقی به نام اسلام و قرآن مورد تاخت و تاز رژیم کثیف بعث قرار گرفتند و با حمایت و نظارت کشورهای مدافع حقوق بشر، با انواع گازهای شیمیایی و خفه‌کننده نوازش شدند بیاد داری یا نه؟ آن‌گاه که پدران و مادران، نتوانستند از کنار جسدهای سوخته شده و تاول زده‌ی کودکان و فرزندانشان بگذرند و و با نثار آخرین بوسه‌ها و ریختن آخرین قطرات اشک چشم، اگر اشکی باقی مانده بود، در همان جا و در همان حال، و ظاهراً بی پر و بال همه با هم یکی شدند.اقیانوس بی‌کران، پیام پروردگار را برای روبرو شدن با روزگار و حیاتی جاودانه و ماندگار برمی‌گرفتیم.
هیچ خیالی از ذهن ما نمی‌گذشت مگر این‌که آن را با روح قرآن مقابله و روبرو می‌کردیم، تا مبادا بر خلاف خواست و مسیر یزدان یا نشأت گرفته از هوای گرفته از هوای نفس و شیطان باشد. آن روزها یقین حاصل کرده بودیم که بدون قرآن، این معیار دقیق آسمانی، فریب شیطان و هوای نفس را می‌خوریم، اصلاًُ بدون این‌که خودمان هم بدانیم!
بله، خواهرم، هیچ کتابی را نمی خواندیم و هیچ نظری را صحیح نمی‌پنداشتیم و آن را در زمین ذهنمان نمی‌کاشتیم، مگر این‌که قبلاً از «صافی» قرآن، گذشته باشد.
آری برادر، برای ما مهم نبود که فلان کتاب و یا بهمان سخن از کدام فیلسوف و دانشمند است و تا چه حد مورد احترام و استفاده‌ی انسان‌های اندیشمند است، حتماً باید در چارچوب قرآن قرار می‌گرفت و کم و کاستی‌ها و اضافه و زیادی‌هایش معلوم می‌شد. برای ما مهم نبود که اگر سخنی را می‌شنیدیم و یا آداب و رسومی می‌دیدیم، متعلق به آ‎باء و اجداد و گذشتگان ماست و یا مربوط به کشورها و ملل پیشرفته و توسعه یافته، یا فلان دانشمند و بهمان اندیشمند آن را گفته است و یا مثلاً این‌طور شایع شده و مد است! و یا در شبکه‌های اطلاع‌رسانی و سایت‌های اینترنتی دارای کد است!! هیچ اهمیتی نداشت، معیار ما قرآن بود، هر چه را که با این کتاب مقدس همخوانی نداشت، پیش ما هم، ارزشی نداشت. حتماً خودت هم می‌دانی که خیلی از مردم و حتی مسلمانان سست عنصر و ضعیف الایمان، فریب چنین هیاهویی را می‌خورند و متأسفانه به بهانه‌ی از دست دادن کلام پروردگار، گمراهی و سرگردانی را برای خود می‌خرند و سرانجام دار و دسته‌ی شیطان آنان را تا قعر جهنم با خود می‌برند.
بله خواهرم ، برادرم! تمام این فریادها به جهت آن بود که آفت‌هایی دامنگیر ما، نسل اول و پیشتاز دعوت شده و ما را زمین گیر کرده است.
نسل پیشتاز، گروه و یا دسته‌ای است که قبل از دیگران، فکر جدیدی را می‌پذیرد و اقدام به انتشار، تثبیت و دفاع از آن می‌کند و در اینجا، منظور از نسل پیشتاز، آن دسته از جوانان مسلمانی است که در منطقه و محل سکونت خویش، قبل از سایرین، به ندای دعوتگران به سود خدا، لبیک گفته و به حقانیت دین اسلام که آخرین پیام الهی برای انسان است، ایمان آوردند و در راستای ترویج و تبلیغ و تثبیتِ آن، گام به پیش نهاده‌اند.
تا کنون، تألیفات و کتاب‌های زیادی در خصوص آفت راه و خطرات پیش رو، تدوین و عرضه گردیده است که مهم‌ترین آنان، کتاب ارزشمند «آفاتُ علی الطریق»(1) است.
ولی به باور ما در هر منطقه‌ای آفات ویژه‌ای هست که مخصوص آن جا بوده و به طور چشمگیر و همراه با آفات عمومی دیگر، مانعی بر سر راه دعوت و اصلاح خواهند بود.
آری، برادرم! مدتی است که من نیز با نگاهی دوباره به حال و هوای اوایل دعوت و دقت در رفتارهای امروزی افراد جماعت، خطرهایی را احساس می‌کنم که اگر هر چه زودتر آن‌ها را به یکدیگر گوشزد نکنیم و به فکر علاج و رفع آن‌ها نباشیم، در آینده‌ای نه چندان دور، بدون این‌که خودمان خواسته و یا متوجه شده باشیم، از جایی دیگر سر در آورده‌ایم و تا چشم باز کنیم، فرصت‌ها از دست رفته و ناگهان در حضور بالاترین و دقیق‌ترین حاکم و داور هر دو جهانیم.

-------------
پاورقی:
(1)این کتاب نوشته‌ی داعی مشهور کویتی استاد محمد سید نوح است و به‌ قلم توانای استاد عبدالعزیز سلیمی تحت عنوان" آفتهای دینداری و دعوتگری" به‌ فارسی به‌ وسیله‌ی نشر احسان به‌ زیور طبع آراسته‌ شده‌ است.