«بیـداری اسـلامی»
قبل از اینکه به شخصیّت مورد نظر ـ شهید سید قطب ـ بپردازیم، به نظر میرسد پرداختن به موضوع «بیداری اسلامی» ضروریتر باشد؛ چراکه خود او بعدها به کوران عظیم این بیداری پیوست و چندی نگذشت که از مشعلداران و پیشروان فکری و حرکتی این جماعت مسلمان گردید!
مسلمانان قبل از تبلور بیداری اسلامی:
اگر بگوییم بیداری نوین اسلامی که پرتوافشانیهای آن در جهان اسلام ـ پس از شکلگیری جنبش «اخوان المسلمین» در مصر ـ آغاز گردید، بزرگترین حادثهی انسانی نیمهی دوم این قرن به حساب میآید، سخن گزافی نگفتهایم. به طور حتم این بیداری در زمانی از راه رسید که پروردگار ـ سبحان ـ مقرّر و مقدّر فرموده بود، هرچند که باعث شگفتی بسیاری از مردم گردید!
قبل از شکلگیری بیداری اسلامی، مسلمانان کلاّ به دو فرقهی جدا و متمایز از هم تقسیم شده بودند. این دو فرقه اصلاً با هم علاقه و ارتباطی نداشتند، و همانند دو امّت جدای از هم بودند، هر چند نام هر دو «مسلمان» بود!
ـ گروه اوّل، جناح اسلام دولتی بودند که نمایندهی بارز آن ـ هم اکنون نیز ـ «الأزهر» است. آنها مؤمنان محافظه کار و مُنفعلی بودند که رهبران آن، تعلیمدیدهی فرهنگ اسلامی «الأزهر» بودند. اینان پیرمردان و شیوخی شهرنشین بودند که در برابر طوفان بلای غرب از جامعهی خود فاصله گرفته بودند. دیگر شهرنشینانی که دارای اسلامی فولکوری و سنّتی بودند، به اضافهی روستانشینانی که از «تهاجم فرهنگی غرب» در امان بودند، جزو همین دسته به شمار میآیند.
قرنها بود که این گروه اوضاع خود را بر همین منوال حفظ کرده بودند و با تعصّب شدیدی، سنّتهایشان را حفظ میکردند، امّا از مسئلهی «بیداری اسلامی» و جناح اسلام سیاسی و انقلابی فاصله داشتند. برای آنان، دین چیزی فراتر از شیوخ و پیران سالک، ضریحهای مقدّس، کرامات اولیاء، و رعایت سنّتها و از جمله ریش گذاشتن و... نبود!
چنانچه میبینیم پس از تبلور بیداری اسلامی، کمتر اتّفاق افتاده که الأزهر به بیدای اسلامی توجّه کند و از آن حمایت نماید. پس از پدیدآمدن جنبش «اخوان المسلمین»، خصوصاً در دههی 40 و 50 میلادی، قدرت و نقش «الأزهر» به منتهای افول خود رسید و اصلاً نقش سیاسی در جامعه نداشت و خواستههای آنان، محدود به خواستههای مادّی و اقتصادی مثل حقوق کارمندان و مساوات بین فارغالتحصیلان الأزهر و سایر دانشگاههای وزارت فرهنگ بود. بدین ترتیب، الأزهر تنها یک سازمان مذهبی صرف محسوب میگشت و نقش سیاسی آن به نقش بسیج به نفع دولت و اوضاع حاکم منحصر میشد، به طوری که هم اکنون نیز، سازمانی وابسته به نظام سیاسی دولت میباشد.
طی انقلاب ژوئیهی افسران آزاد در سال 1952 بر علیه ملک فاروق و نظام پادشاهی، الأزهر با انقلابیون درگیر نشد و پس از برخورد میان شورای انقلاب و گروه اخوان، مقامات شورای انقلاب اقدام به تقویت روابط خود با الأزهر نمودند. علمای الأزهر به اخوان المسلمین، با این عنوان که آنها علیه نظام و اوضاع مسلمین تلاش میکنند، حمله کردند و حتّی مجلّهی «الأزهر» دورهی انقلاب را از بهترین دورههای تاریخی مصر توصیف کرد، در حالی که قبلاً نیز، نظام پادشاهی و فئودالی را با همان عبارت توصیف مینمود! طی دورهی حکومت «جمال عبدالناصر»، الأزهر ضمن حمایت از قوانین سوسیالیستی، آنها را مخالف تعالیم اسلام ندانسته، بلکه آنها را در جهت منافع عمومی جامعه دانست و حتّی تلاش میکردند رابطهای بین اسلام و سوسیالیسم برقرار سازند و آن را «اشتراکی اسلام» معرفی میکردند. چنانچه در دورهی «أنور سادات»، الأزهر در ادامهی حمایت خود از حکومت، به تأیید از ایدئولوژی جدید وی و حمایت از سیاست درهای باز اقتصادی و نظام سرمایهداری که با قوانین سوسیالیستی عبدالناصر کاملاً مخالف بود، اقدام کرد. کارشان همیشه این بوده است که اسلام را بر سوسیالیسم یا کاپیتالیسم و دموکراسی و... عرضه کنند؛ نه اینکه آنها را بر اسلام عرضه دارند و هر آنچه با اسلام سازگار بود، بپذیرند و هر آنچه با آن مخالف باشد، رد نمایند. به هر حال در تمام دورهها، موضع الأزهر نسبت به بیداری اسلامی، شبیه موضع دولت بوده است و همواره بیداری اسلامی و جناح اسلام سیاسی و انقلابی را مورد حمله قرار داده و از آنها فاصله گرفته است. حال این دولت، چه دولت پادشاهی باشد، چه اشتراکی، چه سرمایهداری و چه دموکراسی..
ـ گروه دوم، کسانی بودند که فرهنگ غرب را به عنوان تنها راه نجات از خصوصیّات اسلام برگزیده بودند که مهمترین آن ارتجاع مسلمانان بود. آنان مسئلهی ارتجاع مسلمانان را مشکل سخت و نخستین عقبافتادگی جوامع اسلامی از قافلهی پیشرو تمدّن قلمداد میکردند و قائل بودند که «اسلام» و «تمدّن» دو مقولهی جدا از هم هستند، و مدّعی بودند که باید به معالجه و مداوای آن برخیزند و راه علاجی برای آن بیابند. امّا راه علاج چه بود؟ از نظر آنان راه علاج این بود که میباید فرهنگ غرب را ـ به طور مطلق ـ با تمام خوبیها و بدیهایش پذیرفت. در رأس این گروه، افرادی همچون «طه حسین» قرار داشتند.
البته همین گروه نیز در مسئلهی دین، خود به دو گروه تقسیم میشدند:
گروه اوّل معتقد بودند که باید راه اروپا را در پیش گرفت و همچون آنان بایستی دین را از صحنهی زندگی دور ساخت؛ چون که دین تنها علّت عقبافتادگی و حتّی سایر عوارض اجتماعی است!
گروه دوم، چنین نبودند و بر این باور بودند که وجود دین ـ فی نفسه ـ زیانی ندارد؛ البته مشروط بر اینکه در جایگاه اصلی خود قرار گیرد؛ یعنی تنها در رابطهی بندگان با خدای خویش باشد و از درون انسان فراتر نرود و کاری به کارهای زندگی نداشته باشد. در امور سیاسی و اقتصادی و اجتماعی نیز دخالت نکند؛ زیرا دین ـ اساساً ـ به پیشرفت علاقهای ندارد؛ چراکه نخستین گام پیشرفت، قضیهی «زن» است که مُلهم از فرهنگ غرب بوده، و دین را با آن هیچ ارتباطی نیست! از نظرشان بهترین مکان برای دین، همان «مساجد» هستند و لذا هر چقدر مسجد بیشتر درست شوند، جایگاه دین در جامعه محکمتر شده است!
هیچ یک از این گروه، عبادات را به جای نمیآوردند و ادّعا هم میکردند که عبادت جایز است و هر کس که میخواهد میتواند بدان بپردازد!!
این افراد، هم اکنون نیز هستند و همان موضع قبلی را در قبال دین و بیداری اسلامی دارند. آنها معمولاً چنین سخن میگویند: اگر دین را میخواهید به حال و روز این شیخها نگاه کنید! ببینید تا دریابید چگونه به دلیل مذهبی بودن به افرادی متعصّب و متحجّر مبدّل شدهاند و چه دیدگاه منفی و چه افق فکری تنگی دارند. آنان حتّی نمیدانند در دنیای اطرافشان چه میگذرد. عقلشان همانند عقل قرون وسطاست. چنین افرادی هم میخواهند با عقل ناقص خود، درباهی دنیای مدرن و پیشرفته به قضاوت بپردازند، در حالی که قطار پیشرفت جامعه، هرگز نمیتواند آن را دریابد، بلکه همچنان به حرکت بالندهی خود ادامه میدهد و هر کس که سر راهش قرار گیرد، به نابودی میکشاند!
واقعیّت این است که اسلام این چنین نیست. نه زن را تحقیر میکند و نه دشمن علم است، و هرگز با پیشرفت مادّی و آگاهی بشر از راز هستی و قدرتمندتر شدن او و آبادانی زمین مخالف نیست و...
در این مختصر، نه مجال آن است و نه قصد آن که به این شبهات پاسخ بگوییم. در این مورد کتابهای فراوانی نوشته شدهاند، و قبل از هر چیز به خوانندگان گرامی و تمام کسانی که ـ احیاناً ـ چنین شبهاتی گریبانگیرشان شده، توصیه میکنیم به مطالعهی آنها بپردازند.
* * *
آغاز بیداری اسلامی:
در همین زمان بود که بیداری نوین اسلامی آغاز گردید و گروه جدیدی پدید آمدند که نه یکباره غرب را رد کردند و نه معتقد بودند هر چه در غرب وجود دارد، منفی است، بلکه میگفتند: چیزهای بسیار خوبی در غرب نهفته است که باید از آن استفاده کرد؛ همچون پیشرفت علم و تکنولوژی و صنعت، روحیهی بالای کار و تلاش، وجدان کاری، و عظمت برنامهریزی ... و در عین حال سخت معتقد بودند که بسیاری از امور اجتماعی غرب برای یک انسان مسلمان زیان دارد؛ همچون کفر و الحاد، و فکر ماتریالیسم که اساساً منکر وجود خداوند ـ سبحان ـ میباشد، به اضافهی رواج فساد اخلاقی که انسان را از مقام انسانیّت تا سطح چهارپایان و حتّی پایینتر از آن تنزّل میدهد، و همچنین ویژگیهای اجتماعی که هر گونه احساس و وجدان را از ضمیر انسان و زندگیاش میزداید و ارکان خانواده و روابط انسانی را ویران میسازد.
چنین ارزیابی نوینی از جامعه و فرهنگ غرب از سوی طلیعهداران بیداری اسلامی، باعث غم و اندوه بسیار برنامهریزان و مبلّغان غربزدگی گردید. آنان این مفهوم غلط را در ذهن روشنفکران القاء کرده بودند که فرهنگ غرب یک مجموعهی واحد است و هرگز نمیتوان اجزای ـ خوب و بد ـ آن را از هم جدا کرد!
بدیهی است چنین ادّعایی، ادّعای باطلی بیش نبود؛ زیرا در طول تاریخ، بارها امور مثبت و منفی تمدّنها از یکدیگر تفکیک شده و مورد استفاده قرار گرفته است.
چنانچه در دوران شکلگیری اسلام، مسلمانان به تفکیک فرهنگ و امور اجتماعی دورهی جاهلی و تمدّن فارس و روم پرداختند، و خیر را انتخاب کردند و شرّ را کنار گذاشتند و هرگز از سنّتها و عادات زشت این تمدّنها پیروی نکردند!
بعدها اروپا به تفکیک تمدّن اسلام پرداخت. بدین ترتیب که روش تجربی را از علوم اسلامی فراگرفت و پیشرفت علمی مسلمانان را در علوم فیزیک، شیمی، طب، فلک و ریاضیات مورد مطالعه قرار داد و از آگاهی و علم مسلمانان در علوم دریانوردی و نقشههای دریایی آنان استفاده کرد، در حالی که اروپا از آن هیچ اطلاعی نداشت... مدّتها گذشت تا اینکه اروپا با استفاده از آنچه از جهان اسلام آموخته بود، در دنیا به حرکت درآمد و کشورگشایی کرد، حتّی در معماری نیز راهگشای مهندسان غربی، معماری اسلامی بود. غرب تمام امور را از اسلام گرفت، اما اصل قضیّه را که دین اسلام بود، رها کرد.
همین مسئله در زمان معاصر نیز به نحوهی دیگری تکرار شده است؛ مثلاً «ژاپن» پیشرفت علمی خود را از غرب گرفت، امّا با این تفاوت که فرهنگ بومی و اصیل خود را حفظ کرد و از دست نداد. پس چه بسا امکان دارد که این موضوع هر گاه خداوند ـ سبحان ـ بخواهد در زمین مجدّداً تکرار شود.
آری! آنان از این بیم دارند که مسلمانان تنها جلوههای مثبت تمدّن غرب را در نظر داشته باشند، آنگاه راز قدرت غرب را دریابند، ولی به کفر و الحاد و فساد و تباهی اخلاقی غرب آلوده نشوند؛ زیرا ژاپنیها چنین کردند و هیچ بعید نیست که مسلمانان همین شیوه را با تحرّک بیشتر و فعّالیّت و شور و شوقی فراوانتر دنبال کنند!
آنان از این بابت از ژاپن خشمگین بودند که در بازارهای جهانی به رقابت با آنان برخاسته و حتی گاهی در این مسابقهی تنگاتنگ برنده میشد. پس هر گاه مسلمانان نیز آگاه میشدند، نهایتاً غرب، معادن و منابع موادّ خامی را که تا کنون از بلادشان به سرقت میبرده، همچنین سلطهی سیاسی خود را بر جوامع اسلامی از دست میداد، به اضافهی امور بسیاری دیگر که بر مسلمانان پوشیده مانده، امّا غرب به خوبی از آن اطلاع دارد!
به همین دلیل، فریاد میزدند که تمدّن غرب یکپارچه است و باید تمام خوبیها و بدیهایش را یکجا پذیرفت. اما دیگر این گونه نیست. تحصیلکردههای مسلمان، این بار اعلام کردند که باید از جنبههای خیر و پدیدههای مفید فرهنگ غرب استفاده کرد. به همین علّت دشمنان اسـلام ـ صلیبیّت و صهیونیست ـ نتوانستند آنان را همچون شیوخ و دراویش و پیران، متّهم به عقبافتادگی و ارتجاع نمایند.
و این بود که یکی از بزرگترین اهداف تهاجم غربزدگان را با شکست مفتضحی مواجه کرد..
* * *
گروه دیگری ظاهر شد. آنها مدّعیان جدید اسلامی بودند و این مرتبه به مردم گفتند: عقبافتادگی و ضعف و ناتوانی جوامع اسلامی به خاطر پیروی از اسلام نبوده، بلکه علّتش دوری از «این دین» است! علّت، انحراف از برنامهی اسلام بوده و چهرهی حقیقی و راستین اسلام را باید از سرچشمههای پاک و اصیل آن دریافت؛ یعنی «قرآن» و «سنّت».
مسلمانان صدر اسلام که نخستین بار، اسلام را در عرصهی زندگی پیاده کردند، به این دلیل باعث شگفتی تاریخ شدند که از همین دو منبع ـ و تنها همین دو ـ پیروی کردند:
کُنْتُمْ خَیْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ تَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَتَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْکَرِ وَتُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ؛ شما برترین و بهترین امّتی هستید که برای مردم انتخاب شدهاید؛ چون که به نیکیها دعوت میکنید و از بدیها باز میدارید و به خدا ایمان دارید ...
وَکَذَلِکَ جَعَلْنَاکُمْ أُمَّةً وَسَطًا لِتَکُونُوا شُهَدَاءَ عَلَى النَّاسِ وَیَکُونَ الرَّسُولُ عَلَیْکُمْ شَهِیدًا؛ و این چنین شما را امّتی میانهرو قرار دادیم تا بر مردم الگو و شاهدی باشید و پیامبر هم بر شما الگو و شاهد باشد ..
دشمنان اسلام، مردم را از این دین ترسانده بودند که اسلام چنین و چنان است و قادر به بیداری و همگامی با کاروان پویای تمدّن نیست، بلکه سدّ راه پیشرفت به حساب میآید و اوضاع و روزگار تیره و تار مسلمانان به همین خاطر است که مسلمانند!!
آنان برای معالجهی عقبافتادگی و ضعف و فقر و بیماری، راهی ندارند جز اینکه همچون اروپاییان عمل کنند و قید و بند مذهب و مسلکگرایی را از دست و پای زندگی باز کنند. اصلاً باید دین و تصوّرات و سنّتهایش را به بوتهی فراموشی سپرد!
اما امروز، مدّعیان نوین بیداری اسلامی قضایای تازهای مطرح میکنند که قبلاً کسی مطرح نکرده بود. آنان میان دینی که اروپا از آن دست کشید و این دین که پروردگار آن را نازل فرموده و خود حافظ آن است، تفاوت قائل هستند.
این دین با اراده و لطف الهی همیشه به صورت اصیل خود باقی است و بشر هر چند راه خطا بپیماید، امّا هر گاه اراده کند میتواند بدان بازگردد.
آنان، میان حکومت استبدادی و دیکتاتوری اروپا در قرون وسطی که رهبران مذهبی کلیسا و رجال دینیشان، هر مفسدهای را با نام دین و خدایانشان انجام میدادند، و حکومت اسلامی که در آن، مسلمانان خود حاکم ـ مجری قوانین الهی ـ را انتخاب میکنند، تفاوت قائلند؛ زیرا حاکم مسلمانان در چهارچوب احکام اسلام عمل میکند. در اسلام، رهبران دینی نمیتوانند به دور از احکام الهی و طبق تمایل و سلیقهی شخصی خود عمل کنند. در دین مبین اسلام، رجال دینی طبقهای از مردم را تشکیل نمیدهند و هرگز سیاست و اقتصاد جامعه را در انحصار خود نمیگیرند، بلکه میدان برای همه باز است و هر کس اهل علم و تحصیل باشد و متوجهی اموری منافی با اسلام شود، میتواند اعتراض کند و با ذکر دلایل منطقی امور را اصلاح نماید.
اسلام، دینی است که ورود به دنیای علمی آن برای تمام مردم آزاد است، و هر مسلمانی ـ چه زن باشد و چه مرد ـ میتواند اهل علم و تحصیل باشد و هر گاه صاحب نظر شد، نظر بدهد. چنین نیست که این دین در انحصار قشر شیوخ جامعه بماند تا آن را به خود اختصاص داده، به کسی اجازهی اظهار رأی و عقیده ندهند و اصول آن را بنا بر تمایل و خواستههای خویش تغییر داده و حق هر گونه تغییر و تبدیلی را در امور دین به خود اختصاص دهند.
به حقیقت، سخنان جوانان تحصیلکردهی مدّعی اسلام، حرف تازهای نبود. شیوخ و رجال دینی و پیران نیز همین امور را مطرح میکردند؛ زیرا حقایق اسلام یکی است و سخنگفتن از آن، ناگزیر شبیه به هم است. امّا هیچ کس به سخنانشان توجّهی نمیکرد. نه دشمنان و نه دوستان؛ زیرا:
اوّلاً آنچه را که پیران و شیوخ بر زبان میآوردند، سخن پیرمردانی بود که خود گمراه بودند! به همین جهت، حقایق نهفته در کلامشان نیز ناحق جلوه میداد!
دوم اینکه سخنانشان تنها حرف بود و عملی به دنبال نداشت. به همین دلیل تأثیری در جامعه نداشت و در محدودهی کلامشان باقی میماند و احیاناً فراتر از گوش شنونده نمیرفت، البته در صورتی که کسی حاضر میشد در پای منبرشان بنشیند و بدان توجّه کند! و چون خود اهل عمل نبودند و هدفشان هم پیاده کردن احکام اسلام و تطبیق آن در سطح جامعه نبود و کاری به سیاست و امور اجتماعی نداشتند و هیچ یک از آنها هم حاضر نبود جان خود را در راه عقاید خویش از دست دهد، کسی به سخنانشان اهمّیّتی نمیداد.
نکتهی دیگر اینکه سخنان شیوخ، کلیشهای بود؛ یعنی همواره در قالبهایی بیان میشد که قرنها مورد استفاده قرار گرفته بود. همیشه بیان ذهنیّتهای معیّن و انگشتشماری بود که نمیتوانست وجدان را مخاطب قرار دهد و جوانان را به حرکت وادارد؛ زیرا فقط از ذهنی به ذهنی دیگر منتقل میشد و بس!
زمانی که تحصیلکردهها و دانشگاهیان، مبلّغ و دعوتگر اسلامی شدند، مردم و از جمله روشنفکران احساس کردند که تازه دارند اسلام را میفهمند، در حالی که اسلام، همان بود که قبلاً بود. دینی برتر و متعالی با حقایقی ثابت و تغییرناپذیر. تنها مسئلهی موجود این است که روش معرفی این دین در هر دورهای بنا بر مقتضیات زمان تغییر میکند و این بستگی به حال و روز مردم دارد. منظور فرهنگ جامعه و امور مورد توجه و مشکلات و انحرافها و بیماریهای مردم در هر زمان میباشد.
قالب قبلی که این دین از طرف رجال دینی و شیوخ و دراویش معرفی میشد، مخصوص ادوار گذشته بود. لذا مردم را طبق معیارهای پذیرفته شده در همان دورانها راهنمایی میکرد. دوران بیابان و صحرا و چادر و شتر و...! شیوههای آنها الگویی دایمی جهت تبلیغ و معرفی اسلام در هر زمان و مکان نبود؛ چون که طبق اصول قرآن تنظیم نشده بودند. این تنها قرآن است که پروردگار آن را شایستهی هر زمان و مکان قرار داده است.
آری! پیرمردان، اسلام را در همان قالبهای قبلیاش پذیرفته بودند که اسلام همین است و جز این نیست!
امّا دعوتگران نوین اسلام، بار دیگر راه قرآن را در پیش گرفتند و خشکی و سردی و انعطافناپذیری برآمده از شیوهی تبلیغات دورانهای گذشته را از آن زدودند. به همین دلیل بود که مردم و خصوصاً روشنفکران احساس کردند که انگار، تازه اسلام را شناختهاند!
و این چنین بود که کمکم، بیداری اسلامی در میان روشنفکران نیز رواج یافت. بسیاری از پزشکان، مهندسان، معلّمان، وکیلان و دیگر شخصیّتهایی که دارای تحصیلات نوین بودند، و همچنین بسیاری از دانشجویان رشتههای گوناگون به اسلام گرویدند، و این خود جذبی برای مردم و روشنفکران به حساب آمد؛ چراکه تا آن زمان چنین افرادی، هرگز در صف مدّعیان اسـلام قرار نگرفته بودند و هر چه بود ـ به قولشان ـ افراد بیفرهنگ و دورافتاده از کاروان تمدّن، خواهان دین بودند!
این بود که دشمنان اسلام از نقشههای قبلی خود ناامید شدند و همچون تمام قدرتهای باطلی که تحمّل حق را ندارند، به مقابلهی شدید و خشونتآمیز روی آوردند و بسیاری از پرچمداران بیداری اسلامی را به شهادت رساندند و یا در زندانها به شکنجه و مصیبتها گرفتار ساختند..
* * *
«سید قطب، از پیشاهنگان بیداری اسلامی»
شهید قطب ـ شخصیّت مورد نظر ما ـ یکی از همین دعوتگران بزرگ اسلامی بود که قربانی همین راه گردید.. او همراه با «حسن البنّا»، «ابوالاعلی مودودی»، «ابوالحسن ندوی» و «محمّد قطب» (برادر کوچکترش) پیشروان همین گروه اخیر بودند که اسلام را در قالب نوینش به مردم شناساندند. کتابهای آنها و دیگر پیشاهنگان بیداری اسلامی، یکی پس از دیگری انتشار یافت تا تولّد دوبارهی اسلام را به مسلمانان نوید دهند..
به هر حال در بینشان، شهید سیدقطب، شخصیّتی منحصر به فرد و عجیب، متفکّری پیشرو، دعوتگری مجاهد، و بالاخره امامی شهید است. کمتر کسی پیدا میشود که با نام او و یا با تألیفاتش آشنایی نداشته باشد. اکثر کتابهایش به زبانهای مختلف و خصوصاً زبان فارسی ترجمه و چندین بار چاپ و انتشار یافتهاند.
او زمانی پیکر راکد و بیروح اسلام را تحرّک بخشید که در میان غفلت و ناآگاهی پیروان و منتسبانش، جهل شیوخ و رجال دینیاش، و ضعف و سستی بسیاری از دعوتگران بیداری اسلامی به منتهای افول خود نزدیک میشد. جناح اسلام دولتی و شیوخ و رجال دینی، مؤمنانی درباری و محافظهکار بودند که تنها به ظواهر اسلام بسنده کرده و آن را ملعبهای برای سودجویی دولتمردان قرار داده بودند.
او با توانایی و مهارت هر چه بیشتر، معانی و مفاهیم از یاد رفته و آمیخته با اوهام را از نو بیان و تصحیح نمود و عبارات و اصطلاحات «الوهیّت»، «عبودیّت»، «طاغوت»، «جاهلیّت»، «حاکمیّت» و... را توضیح و تفسیر کرد و طرزفکر اسلامی همراه با طبیعت این دین و برنامهی عملی آن در زندگی را تبیین نمود.. او با تلاش و جدّیّت هر چه تمامتر در صدد شناخت جاهلیّت برآمد و آن را به خوبی شناخت و از عمق و گستردگی آن ـ آگاهانه ـ پرده برداشت... و سپس خواهان تغییر و براندازی آن شد. راههای ورود جاهلیّت، زمینههای رشد، و صاحبان و اربابان آن را به خوبی شناخت و نظریات بدیعی را برای از بین بردن آن توصیه کرد.
سید، جاهلیّت دیروز را با امروز جمع نمود و فرقی را از این لحاظ بین آن دو ندانست. به همین جهت، قرن بیستم ـ عصر علم و تکنولوژی و پیشرفت ـ را قرن جاهلیّت مینامید و «غرب» را طلیعهدار این جاهلیّت میدانست. چنانچه نظریاتی را دربارهی غرب مطرح ساخت که غرب از آن به خود لرزید، خصوصاً بعد از اینکه به مدّت دو سال در آمریکا زندگی کرد، و همین بود که نتوانست وجودش را تحمّل کند؛ زیرا او معتقد بود که دیگر دوران سیادت و رهبری غرب و نژاد سفید! به سر رسیده است:
«بشریّت امروز بر لبهی پرتگاه سقوط قرار دارد. البته نه به سبب تهدید به فنایی که بر سرش آویزان است.. چون این نمادی از بیماری است و خود بیماری نیست، بلکه به سبب افلاس بشریّت در عالم «ارزشها»یی است که حیات انسانی میتواند در سایهی آنها رشد و نمو سالمی داشته باشد و ترقّی صحیحی بکند. این واقعیّت هماکنون در جهان غرب به وضوح دیده میشود و غرب فاقد «ارزشها»یی شده است که میبایست به بشریّت ارزانی بدارد و حتّی طوری شده است که نمیتواند وجدان خود را نیز به داشتن استحقاق وجود قانع سازد. به ویژه آنگاه که «دموکراسی» در آنجا به نوعی از افلاس منتهی گردید و چنان شد که ـ به تدریج ـ شروع به عاریتستانی و اقتباس از نظامهای بلوک شرق و خصوصاً در نظامهای اقتصادی تحت عنوان سوسیالیسم! کرد.
اوضاع و احوال در خود بلوک شرق نیز به همین منوال است. تئوریهای جمعگرایی و در پیشاپیش آنها مارکسیسم که در آغاز ظهورش شمار زیادی را در شرق ـ و حتّی در غرب ـ به خاطر تلقّی کردن آن به عنوان یک سیستم ایدئولوژیک به خود جذب کرد، از ناحیهی «طرز فکر» عقبنشینی بسیار واضحی داشته است و تقریباً هماینک به «دولت» و نظامهای آن محدود میباشد که از اصول سیستم فاصلهی بسیار زیادی گرفتهاند و در کلّ، مارکسیسم با طبیعت فطرت بشری و مقتضیات آن در تضاد است و جز در یک محیط درهم شکسته! یا محیطی که روزگارانی دراز با نظام دیکتاتوری خو گرفته باشد، نمیتواند رشد نماید و حتّی در این محیطها نیز در بعد مادّی اقتصادی ـ که زیربنا و مایهی مباهات آن است ـ به تدریج با شکست مواجه میشود و در روسیه ـ که رأس نظامهای جمعگرا به حساب میآید ـ غلاّت که حتّی در دوران تزارها نیز فراوان بود، به کاستی گراییدهاند و اکنون روسیه، گندم و مواد غذایی وارد میکند و طلاهایش را برای به دست آوردن غذا به فروش میرساند؛ چون در مزارع اشتراکی و در نظام ضدّ فطری خود با شکست روبهرو شده است.
و ناگزیر باید رهبری نوینی را برای بشریّت جست!
دیگر دوران رهبری بشریّت به دست غربیها رو به زوال است. البته نه بدان جهت که تمدّن غربی از لحاظ مادّی ورشکست شده باشد و یا از لحاظ نیروی اقتصادی و نظامی، ضعیف و ناتوان... ولیکن به خاطر اینکه نظام غربی نقش خود را به پایان رسانیده است؛ چون دیگر هیچ اندوختهای از «ارزشها» ندارد که پشتوانهی او در این رهبری باشد.
یک رهبری باید وارد عمل شود که توانایی ابقاء و رشد دادن این تمدّن مادّی را که بشریّت از طریق نبوغ اروپایی در ابداع مادّی بدان رسیده است، داشته باشد و افزون بر آن، برای بشریّت ارزشهایی نوین و کامل ـ در مقایسه با آنچه که تا کنون شناخته است ـ و نیز برنامهای اصیل و مثبت و در عین حال واقعی را به ارمغان بیاورد.
و این تنها اسلام است که این ارزشها و این برنامه را دارد.
نهضت علمی، نقش خود را بازی کرد... همان نقشی که با آغاز رنسانس در قرن 16 میلادی به درخشش پرداخت و در خلال قرنهای 18 و 19 به نقطهی اوج خود رسید... بدون آن که بتواند دستمایهی جدیدی فراچنگ آورد.
«میهن پرستی» و «ملّیگرایی»، ظهوریافتهی در این دوران و تجمّعات اقلیمی نیز عموماً نقش خود را در خلال این قرنها بازی کردند و اینها هم نتوانستند پشتوانهی تازهای به دست آورند.
و در نهایت این چرخه، نظامهای فردگرا و جمعگرا نیز همگی مواجه با شکست شدند.
اکنون در این بحرانیترین و آشفتهترین و پر اضطرابترین ساعتها، وقت آن رسیده که «اسلام» و «امّت اسلام» به ایفای نقش خود بپردازند... آری! وقت آن رسیده است که اسلام نقش خود را به انجام برساند؛ چون با ابداع مادّی در زمین مخالف نیست و حتّی از وقتی که خداوند خلافت در زمین را به انسان واگذار کرده است، آن را به عنوان اوّلین وظیفهی او به حساب میآورد و ـ تحت شرایط خاصّی ـ آن را عبادت خداوند و راه تحقّق پیدا کردن غایت وجود انسان میداند...».
سید قطب تحلیلهای سیاسی دقیق و بلندی را از غرب ـ خصوصاً آمریکا ـ بر جای گذاشت که کسی از رجال دینی آن زمان نتوانسته بود بدان دست یابد و یا جرأت افشا و بازگو کردن آن را داشته باشد! او شخصاً برای کشف نقشهها و توطئههای سیاسی آمریکا، با جرأت هر چه تمامتر اقدام نمود. به طوری که جنایات آمریکا در زیر پرده، حمایتها و کمکهایش به کشورهای جهان سوم، همچنین سیاستهای سوسیالیستی روسیه به عنوان کمک و حمایت از طبقهی زحمتکش کارگران، و منافع و مصالح سرمایهداران و طبقهی حاکم را تماماً برملا ساخت:
«... امروز بلوک کمونیسم در ناحیهای و بلوک سرمایهداری در ناحیهای دیگر قرار دارد و هر کدام تلاش میکنند که بقیهی مردم جهان را به خود ملحق سازند و تمام امکانات بشری، اقتصادی، و جغرافیایی آنان را در استخدام منافع خود درآورند.
بلوک سرمایهداری غرب وسایل زیادی را برای این منظور به کار گرفته است:
1ـ سرمایهداران جهان، به خصوص فئودالیسم دنیای عربی را از پیشرفت کمونیسم میترساند و منافع و مصالح مشترک بین استعمار و سرمایهداری را به آنها نشان میدهد و در این راه به همپیمانی طبیعی که میان سرمایهداران محلّی و منطقهای و سرمایهداری جهانی وجود دارد، پناه میبرد.
2ـ به کشورهایی که تحت نفوذ مستقیم و یا غیر مستقیم کمونیسم قرار دارند، فشار سیاسی و اقتصادی و احیاناً نظامی وارد میکند، چنانکه در پارهای از کشورهای عربی میبینیم.
3ـ فریفتن مردم با پول به عناوین مختلف از قبیل: «کمکهای اقتصادی» که جانشین «طرح مارشال» گردید و همچنین «اصل چهارم» ترومن!
بلوک سرمایهداری سر و کارش با طبقات حاکم و بهرهبردار است و کمتر به مردم تکیه میکند؛ زیرا تنها مصالح این طبقات بستگی به پیروزی این بلوک دارد و...
و امّا بلوک کمونیسم! به ظاهر سر و کارش با مردم زحمتکش است. کمونیسم میلیونها مردمی را که زحمت میکشند و خود گرسنه و برهنهاند، مورد خطاب قرار میدهد... مردمی را که سالها از حقوق فردی و اجتماعی محروم و قربانی اهمال و تجاوز بودند، و اینک هر کس که یک لقمه نان نشان دهد و یا به آنان نوید دهد که از چنگال اهریمنانهی یک مشت فئودال خوشگذران که از دسترنج آنان آلاف و الوف فراهم کرده و در ناز و نعمت به سر میبرند، ولی آنان برای نان شب نیازمندند، آزاد خواهد ساخت بیشک به دنبالش راه خواهند افتاد.
عواملی که موجب شد بلوک کمونیسم این مناطق را تسخیر کند و روز به روز بر وسعت و پیشرفتش بیفزاید، عبارت است از: اشتباهات و فجایع استعمار، علاقهی ملّتهای استعمارزده در گسستن این زنجیر و بهرهمندی از آزادی طبیعی که استعمار پلید آن را با همکاری خائنان محلّی غصب کرده بود، و جلوگیری صلیبی غربی و سرمایهداری محلّی از بیداری اسلامی و هر گونه دعوت صحیح اسلامی و اجرای عدالت اجتماعی اسلامی.
در هر صورت، هر کدام از این دو بلوک تلاش میکنند که بقیهی مردم جهان را به اردوگاه خود بکشانند. آنها معتقدند که چارهای جز این نیست مگر اینکه بشریّت به یکی از این دو طریق بگرود و به یکی از این دو بلوک بپیوندد و...
... بنابراین، راه نجات برای بشر بدبخت این نیست که به این و یا آن اردوگاه بپیوندد تا یکی دیگری را نابود کند و حاکمیّت و فرمانروایی همهی جهان مالِ او باشد...
تنها راه خلاص این است که در این میان، گروه سومی پدید آید و به اینها و آنها بگوید: نه! ما نمیگذاریم که شما جنگ را روی اراضی و اموال ما پدید آورید. ما حاضر نیستیم که ذخایر ما مورد بهرهبرداری شما قرار گیرد. ما بدنهایمان را وسیلهی «مینروبی» شما قرار نمیدهیم و همانند افراد ابله و نفهم، خود را اسیرتان نمیسازیم... ولی کسانی که دستگاههای تبلیغی دو اردوگاه افکارشان را تسخیر کردهاند، میگویند: این کار محال است و راهی برای تحقّق آن وجود ندارد؛ زیرا ما چنان نیرویی را نداریم که بتوانیم میان این دو اردوگاه نیروی سومی به وجود آوریم و بالاخره از اینجا و آنجا پامالتان خواهند کرد و بیطرف بودن نیز کافی نیست و ناگزیر یا باید به این و یا به آن بپیوندیم...
... و اینک تنها راه باقیماندهی نجات، بازگشت به سوی پرچم واحد اسلام است و امروز تنها همین پرچم، علامت رهایی است و کلمهی اسلام آخرین کلمهای است که مسلمانان، بلکه همهی انسانها را برای آزادی و امنیّت و زندگی دعوت میکند و همگی بایستی دور آن جمع شوند».
از نظر او آمریکا، تنها «کارخانهای بزرگ» است، و در عین حال «بزرگترین دروغهایی است که تا کنون آدمی شناخته است!»... آمریکایی که در دلهای بسیاری از افسونشدهها، منزلت رفیع و جایگاهی والا اشغال کرده است، و القاب بسیاری را بر آن اطلاق میکنند؛ مثل : «مهد آزادی و دموکراسی»، «پیشتاز جهان متمدن»، «وطن علم و پیشرفت و تمدّن و نظام» و...
با همهی اینها آمریکا در نظر سید قطب، تنها کارخانهای بزرگ است که فاقد هر گونه ارزش معنوی است:
«آمریکا این صلاحیّت را دارد که کارگاه صنعتی جهان باشد، امّا اینکه تمام جهان آمریکا شود، این به راستی یک جنایت انسانی است! این یک حادثهی غمانگیز است!».
«آمریکا بزرگترین دروغهایی است که آدمی شناخته است. ما میتوانیم در زمینههای مکانیکی، الکتریکی، شیمی و امثال آن از آمریکا بهره بگیریم، امّا از اینکه نظری از قبیل روش تدریس خواسته باشیم استفاده کنیم، شدیداً دچار خطا شدهایم. امّا آنان که از آمریکا صحبت میکنند و گویی که از عجایب هفتگانه سخن میگویند، آنان در تلاشند که ارزش جدیدی را برای خود دست و پا کنند!».
سید در تحقیق و بررسی اجتماع و ظاهر غرب ـ خصوصاً آمریکا که مدّت دو سال را در آنجا سپری نمود ـ بسیار حریص و جستجوگر بود. تحلیلهای او از غرب و به ویژه آمریکا همه بر مبنای درستی استوار است که در اکثر تألیفاتش از آن یاد میکند.
او نقش آمریکا در جهان عرب و اسلام را به خوبی درک نموده بود و نسبت به توطئههای آن آگاه و هوشیار بود، و کاملاً به مظاهر نقشههای آمریکا برای تسلیم مسلمانان و تسلّط بر این منطقه خیره شده بود و در ذهنش نمونههایی از فریبخوردگان آمریکا و افراد غربزده بود که در مقابل پیشرفت مادّی، ورشکسته و در مقابل سیطره و برتری نظامی، خودباخته و خلاصه از روشهای زندگی غربی متأثّر شده بودند.. همان کسانی که تمام چیزهای غرب را ترجیح میدهند و نتیجههای به دست آمده از نظام غرب و درخشش آن را برتر میدانند، و از همین جا معارف و فنون و علوم غربی و آمریکایی را انتشار میدهند، و شروع به فراخواندن مردم با پیرایه و اباطیل آن میکنند.. او از اینکه این گروه را بدینگونه ذلیل و تسلیم و پیرو غرب میدید، غمگین میشد و به حالشان تأسّف میخورد... همچنانکه از سیطره و تسلّط این گروه بر کشورهایشان نیز بیم داشت. او میدانست که تسلّط این گروه بر کشورهایشان موجب سیهروزی و بدبختی این کشورهاست و خدا نکند که آنان تسلّط خود را بر جامعهای تمام کنند!
سید در طول آثار ارزشمند خود، دردها و مشکلات را به طور دقیق و دردمندانه بیان و عوامل آن را بازگو میکرد، و ریشههای بدعتها و خرافات را از خاک بیرون میکشید و سپس طرح جدیدی بر اساس برنامه و قوانین قرآن ارائه میداد و تنها راه سعادت را در تشکیل یک «جامعهی اسلامی» بر اساس اصول و پایههای مطرح شده در قرآن میدانست و برای رفع این بیماری و معضل بزرگ، برگشت به اسلام را تنها راه علاج توصیه میکرد.
او بسیار حریص بود که «دین» قدرت را به دست بگیرد؛ زیرا معتقد بود ـ و واقع هم چنین است ـ که دین باید از ساحت فردی و شخصی بیرون و پا در میان جامعه و ارتباطات و مناسباتش بگذارد. تمام ادیان الهی آمدهاند تا در جهان واقعیّت و محسوس نفوذ کنند و مردم در تمام مناسبات و معاملات و رفتارهای زندگی خود از آنها الهام بگیرند؛ نه اینکه تنها یک ادراک درونی بیتأثیر، یا فقط وسیلهای برای تهذیب روح و تصفیهی درون باشد، و یا به صورت تشریفات و شعایر مذهبی در محیط مساجد و معابد جلوهگر شود، و یا احتمالاً تنها یک قسمت مختصر و ناچیز زندگی را به عهده گیرد!
او معتقد بود که «دین» و «دنیا» مکمّل یکدیگرند. دین نمیتواند از دنیا جدا باشد و دنیا هم نمیتواند از دین جدا باشد. دین خدا برتر از آن است که در لباس و یا سنن و تقالیدی بیارتباط با زندگی و دور از جهان عمل و واقعیّت جلوهگر شود؛ زیرا مقام دین والاتر از آن است که چنین مسخ شده و یا به صورت زشت و مسخره درآید.
سید قطب، اسلام را فقط دینی که رابط بین خالق و مخلوق باشد نمیشناخت، بلکه معتقد بود ـ چنانکه واقع نیز چنین است ـ که اسلام یک فکر جهانی کامل است که در هر عصر و زمانی برای زندگی انسانی بشریّت لازم و ضروری است و بر خواستهای مشروع آن جواب مثبت میدهد.
او در بحثی در مجلهی «المسلمون» تحت عنوان «دعوتنا تملأ الفراغ» (دعوت ما جای خالی را پر میکند) چنین مینویسد:
«... در اجتماعات امروزی، بایستی عقیده و طرز فکری وجود داشته باشد، ولی خالی بودن اجتماعات غربی از عقیده و طرز فکر، آنها را پشت سر هم به وادی مادّیّت و ماتریالیسم کشانده و میکشاند، و این جوامع هرگز قادر نیستند که این بدبختی بزرگ را از خود دور کنند و به دامن مادّیگری سقوط نکنند؛ زیرا اینها میخواهند عوض عرضهداشتن طرز فکری صحیح، با زور سرنیزه و زندان، عقیدهها و مسلکهای دیگر را از بین ببرند.
امّا، ما؟... ما کاملاً امکانات و نیروهایی داریم که «غرب» آن را در خواب هم ندیده است؛ زیرا ما میتوانیم نظام اجتماعی خود را بر پایهی صحیح و کاملی استوار سازیم، و این احمقانه است که ما فرصت را از دست دهیم و از «غرب» تقلید کنیم!..
من در اینجا میخواهم سؤال کنم که: چرا بعضیها!، بعضی دولتها و حکومتها، از این نظام عادلانهای که بر پایهی ایمان و عقیده استوار است و عدالت اجتماعی همهجانبهای را برای همه خواستار است، و همه را در سایهی نظام عادلانهی خود، نگاهداری میکند و ماتریالسم را با طرز فکر کامل و سیستم اجتماعی خود، نه با زور و سرنیزه طرد میکند، میترسند؟!...
اینها میگویند که اگر نیروهای استعمار از شرق اسلامی بیرون روند، خلائی! ایجاد میشود و این خلا را کمونیسم پر میکند! ولی اگر اینها راست میگویند و در این گفتار غرض سوء استعماری ندارند، چرا ما را نمیگذارند که ما خود خلا موجود را با برقراری یک نظام سلیم و عادلانه و پابرجای متّکی به طرز فکر و عقیده، در سرزمینهای خود پر کنیم تا در سایهی همین نظام، بشریّت در صلح و صفا زندگی کند؟
اینها چرا در راه عدم تحقّق وجود خارجی این نظام و این سیستم حکومت، مستقیماً دخالت کرده و مانع میشوند؟ در صورتی که این برنامه، این اصول و طرز فکر، در مقابل کمونیسم، حدّاقل به مثابهی صد لشگر سرباز و دهها اردوگاه جنگی و دهها پایگاه نظامی است... سربازان و اردوگاهها و پایگاههایی که هنوز نتوانستهاند از نفوذ کمونیسم در سرزمینهای خود جلوگیری کنند...
آری! آنها با این سیستم و نظام حکومتی مخالفند و با تمام قوا علیه آن میجنگند؛ زیرا این نظام، استعمار غرب را همانند کمونیسم طرد میکند و به هیچ نوع استعماری ـ تحت هر اسم و عنوان و هر نقشه و پردهای که باشد ـ اجازه نمیدهد که در سرزمین اسلام، در وطن بزرگ اسلامی ما به سر برده و فعّالیّت کند!
فقط روی همین اصل است که آنها با این نظام عادلانه و جامع الاطراف که همه در سایهی آن میتوانند در امنیّت کامل به سر برند، مبارزه میکنند، ولی چه بهتر که ما این حقیقت را درک کنیم... اگر واقعاً عقل و ادراکی داریم.. زیرا دیگر وقت آن رسیده است که مانند میمونها مقلّد نباشیم!».
این است نمونهای از طرز فکر سید قطب.. او همانند هر مسلمان با ایمانی معتقد است که زندگی تنها عقیده و جهاد در راه آن است؛ زیرا اسلام این چنین دستور میدهد. او در کتاب «دراساتٌ إسلامیة» در فصل «الإسلام یکافح» (اسلام مبارزه میکند) مینویسد:
«آنهایی که خیال میکنند مکتبهای اجتماعی دیگر دنیا میتوانند آنچنان که اسلام میتواند با ستمگران و زورگویان و طواغیت مبارزه کرده و از ستمدیدهها و زجرکشیدههای محروم جوامع بشری دفاع کنند، یا اشتباه میکنند، یا مغرضند و یا از اسلام و حقیقت آن چیزی درک نکردهاند.
و آنهایی که خیال میکنند که مسلمانند ولی با ستمگریها و بیدادگریها نمیجنگند و از حقوق همهی رنجدیدهها و ستمکشیدههای جهان دفاع نمیکنند، یا اشتباه میکنند و یا منافقند و یا از اسلام چیزی نفهمیدهاند؛ زیرا اسلام در واقع جنبش آزادیبخشی است که نخست درون افراد و سپس جوامع بشری را از ترس قید و بند زورمندان آزاد میسازد، و اگر ببیند که ظلم و ستم در جایی برقرار است، و کسی به فریاد مظلومین نمیرسد، باید در وجود داشتن «امّت مسلمان» در آن محیط شک کرد!
زیرا از دو حالت خارج نیست: یا اسلام هست و یا نیست.. اگر هست که اسلام مبارزه میکند و جهاد پیگیر و دامنهدار و سپس شهادت در راه خدا، در راه حق و عدالت و مساوات است و اگر نیست، نشانهی آن همان چیزی است که همه به ورد و ذکر مشغولند و به تسبیح و سجّاده چسبیدهاند و صبح و شام دعا میکنند که از آسمان خیر و برکت، آزادی و عدالت ببارد! ولی هرگز دعای آنها مستجاب نخواهد شد: «و هرگز خداوند وضع و حال هیچ قومی را دگرگون نخواهد کرد، مادامی که خود به وضع خود تغییر دهند..».
پس اسلام چیست؟ اسلام یک عقیده و طرز فکر انقلابی است. انقلاب در تمام شؤون زندگی... انقلاب در فکر، در ادراک و احساس، در راههای زندگی، در روابط فرد و اجتماع... انقلابی که خواستار برقراری مساوات کامل بین همهی مردم دنیاست: «که هیچ کس را بر دیگری برتری نباشد، جز با تقوا و پرهیزگاری».
بنابراین، آنهایی که ایمان آوردهاند کدامند؟.. آنهایی که حقیقتاً ایمان آوردهاند در راه خدا میجنگند، و آنهایی هستند که در راه اعتلا و برتری کلمهی حق و نام خدا، به جهاد مشغولند و نام خدا وقتی سراسر روی زمین را فرا میگیرد که ظلم و ستم، قلدری و زورگویی از بین برود: «و مردم همه، همانند دندانههای شانه برابر باشند و کسی را بر کسی دیگر برتری نباشد، مگر با پرهیزگاری و تقوا».
و روی این حساب، آنهایی که در هر مملکت و اجتماعی ظلم و ستم را به چشم خود میبینند، و بعد زبان و قلم خود را به حرکت درنمیآورند که از حق و عدالت دفاع کنند، دلهای اینها از نور اسلام خالی است، و اگر جرقّهای در دل آنها پیدا شود، بیدرنگ به مبارزه و مجاهده در راه حق برمیخیزند...».
او چنین ادامه میدهد: «... اگر روح ناسیونالیستی به ما امر میکند که با استعمار تجاوزگر بجنگیم. اگر روح سوسیالیسم از ما میخواهد که با زمینخوار و فئودال و سرمایهدار بجنگیم. اگر روح آزادی فردی میگوید که با طاغیان و زورگویان داخلی مبارزه کنیم، روح اسلام هم که همهی اینها ـ استعمار، سرمایهدار، قلدرها و زورگویان ـ را تحت عنوان «ظلم و ستم» که وجه مشترک مابین آنهاست، جمع کرده و به ما دستور میدهد که بدون سازش و آرامش، همه با هم علیه آن بجنگیم و این مزیّت کامل فقط مخصوص اسلام است. هر مسلمانی که از ته دل ایمان آورده باشد، هرگز نمیتواند با استعمارگران غرب همدست شود، به آنها کمک کند، با آنها قرارداد و پیمان ببندد و ساکت بنشیند و یا دست از مبارزهی مخفی و علنی بر ضدّ آنها بردارد؛ زیرا او قبل از همه چیز، قبل از وطن و ملّیّت، به دین و عقیدهی خود خیانت ورزیده است که عداوت استعمارگران را در دل ندارد و نیروهای ملّی اسلامی را تا آنجا که مقدور است، علیه آن تجهیز نمیکند.
و البته با این حساب دقیق و روشن، حساب آنهایی که با استعمارگران پیمان مودّت ازلی و ابدی دارند و برای همیشه سرسپردهی آنانند و در زمان صلح و جنگ به آنها کمک میکنند، و بر سفرههایشان نان میخورند، و پردهپوش اعمال و جنایاتشان شدهاند و... کاملاً روشن خواهد بود!».
او در پایان بحث خود با کمال صراحت چنین میگوید: «ولی اگر تو فقط «مسلمان» باشی، همین کافی است که تو را با تمام شجاعت و شهامت، بدون سستی و کسالت، علیه استعمار و امپریالیسم تجهیز کند و به مبارزه وادارد، و اگر این طور نباشی، به قلب خود نگاه کن! شاید در داشتن ایمان گول خوردهای و گرنه چگونه میتوانی علیه استعمار نجنگی؟!
اگر تو فقط «مسلمان» باشی، همین کافی است که تو را وادارد که با تمام قوا علیه همهی مفاسد و مظالم اجتماعی مبارزه کنی. مبارزهای بیامان، پیگیر، آشکار، بدون خستگی و ملال، و اگر نکردی به قلب خود نگاه کن! شاید در داشتن ایمان، خود را گول زدهای و گرنه چگونه میتوانی از مبارزه با ظلم و ستم بازایستی؟!
و اگر تو فقط «مسلمان» باشی، همین کافی است که با تمام قدرت و نیرو علیه طغیان و یاغیان به ستیزه برخیزی.. و اگر برنخواستی، به قلب خود نگاه کن! شاید در ایمانت خللی است و گرنه چگونه برای مبارزه به پا نمیخیزی؟!
بگذار همهی مکتبهای اجتماعی روز در سراسر زمین، هر کدام برای خود وارد میدان کارزار شوند و راه خود را برای تحقّق بخشیدن! حق و عدالت و آزادی در پیش گیرند.
اسلام هم در سراسر دنیا، و در همهی میدانهای مبارزهی زندگی برای تحقّق عدالت و آزادی و حق واقعی، مبارزه خواهد کرد و در این راه تمام نهضتهای آزادیبخش را کمک خواهد نمود و همهی مبارزین و مجاهدین را در زیر پرچم یک مکتب اجتماعی بزرگ و جهانی، گرد هم خواهد آورد».
یا در جای دیگر میگوید: «بشر عادتاً به نظامی که تنها بخواند و یا بشنود، پاسخگو نیست... و بلکه تنها نظام زندهی متحرّکی را ـ که در زندگی گروهی از مردم مجسّم شود و به شکل واقعیّت ملموسی درآید و اثرات آن از دیدگاه خود بگذرد ـ اجابت میکند. بشر به «نظام اسلامی» تنها در شکل «جامعهی اسلامی» پاسخ میگوید...
... اگر دربارهی اسلام هزار کتاب بنویسند و اگر در مساجد یا سالنهای سخنرانی یا میدانهای عمومی هزار خطابه ایراد کنند... و اگر هزار فیلم برای تبلیغات اسلامی به تماشا بگذارند و اگر هزار نماینده از «الأزهر» به هر جا گسیل دارند... این همه، آن گونه نیاز بشر را برآورده نمیکند که اگر در یکی از نقاط روی زمین، جامعهای کوچک به وجود آورند کهبا نظام اسلامی زندگی کند و ویژگیهای این نظام و شکل زندگیای که در اسلام وجود دارد، در آن پیاده شود.
دشمنان جهانی اسلام، اعم از صهیونیستها و صلیبیهای استعمارگر به خوبی با این حقیقت آشنایند، و چون عمیقاً بدین حقیقت آشنایند، احیاناً اجازه میدهند که به گونهای محدود دربارهی اسلام، کتاب منتشر گردد، و به گونهای محدود دربارهی اسلام خطابه ایراد شود، و ندرتاً دربارهی اسلام فیلم به تماشا بگذارند و به گونهای رقابتآمیز، شیوخ و نمایندگیهای اسلامی گسیل دارند، ولی با سلطهی عظیم آشکارا و نهانی جهانی خود هیچگاه اجازه نمیدهند که در یکی از نقاط زمین، حتّی در جزیرهای در اقیانوس، «جامعهی اسلامی» ـو لو کوچکی ـ به وجود آید.
چرا که میدانند این، تنها وسیلهی راستین بودن اسلام است و اینان روزگاری دراز از «بودن» اسلام رنج بردهاند؛ زیرا اسلام میان ایشان و هدفهای استعماری و استثماریای که نسبت به میهن اسلامی و اجتماع اسلامی در سر داشتند، جدایی افکنده بود. اینان به گونهای که میپندارند ـ تصدیق دارند ـ که این آیین جبّار را به کلّی نابود کرده است، و لذا از شبح اسلام میترسند و «بودن» واقعی او را در هیچ حالی از احوال نمیخواهند».
سید قطب، دیگر مثل شیوخ و رجال دینی «الأزهر» نبود که آلت دست واقع شود! بلکه کسی بود که استعمار از او حساب میبرد و بسیار میترسید؛ زیرا اسلامی که ـ این بار ـ او معرّفی میکرد، با اسلام رجال دینی متفاوت بود. او درست روی منافع استعمار و دستنشاندهها و عواملش انگشت گذاشته بود:
«این روزها، آمریکاییها باز به فکر اسلام افتادهاند. آنها امروز نیازمند اسلام هستند تا در خاورمیانه و کشورهای اسلامی، در آسیا و آفریقا با کمونیسم بجنگند.
آری! غربیهای مسیحی، پس از آن که از دوران جنگهای صلیبی مدت نه قرن و بلکه بیشتر با اسلام میجنگیدند، امروز احساس نیاز به اسلام میکنند. آنها امروز نیازمند اسلام هستند. همچنان که نیازمند همکاری مردم آلمان، ایتالیا، و ژاپن هم هستند که در جنگ جهانی گذشته کشور آنها را ویران نمودند و با خاک یکسان کردند. ولی امروز هم با تمام قوا میکوشند آنان را مجدّداً بر سر پا نگه دارند تا به نفع آنان، در قبال غول کمونیسم بتوانند بایستند، و بدون شک اگر فردا لازم شد، دوباره برای ویران ساختن آنها خواهند کوشید! البته اسلامی که آمریکاییها و غربیهای استعمارگر و همپیمانانش در خاورمیانه میخواهند، اسلامی نیست که با استعمار بجنگد. اسلامی نیست که با طغیان و ظلم و سرکشی مبارزه کند، بلکه فقط اسلامی است که در برابر کمونیسم بایستد. بیگمان آنها اسلامی را میخواهند که کاری به آنها نداشته باشد. آنها هرگز دوست ندارند اسلام حکومت کند و هرگز هم قدرت تحمّل آن را ندارند.
زیرا اگر اسلام حکومت را در دست بگیرد، ملّتها را از نو میسازد و در میان تودهها دگرگونی و انقلاب ایجاد میکند و آنگاه به ملّتهای جهان میآموزد که تجهیز قوا بر ضد استعمار و امپریالیسم، یک واجب شرعی است، و بیرون راندن آنها یک فریضه است، وکمونیسم هم مانند استعمار، همچون وبای خطرناکی است و هر دو دشمن و تجاوزکارند و باید با هر دو جنگید.
بنابراین آنها تنها به «اسلام آمریکایی»! نیاز دارند. آنها اسلامی را میخواهند که فقط در نواقض وضو! و پیشگیری از بارداری! فتوا دهد و در مورد اینکه آیا زنان میتوانند به پارلمانها راه یابند، اظهار نظر کند! و در امور و اوضاع سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و مالی دخالت نکند و فتوایی ندهد... دموکراسی در اسلام، خیرخواهی در اسلام، و عدالت در اسلام و... اینها تنها چیزهایی هستند که در نظرشان روا است در موردشان کتاب یا مقاله نوشته شود، امّا دربارهی حاکمیّت اسلام، تشریع و قانونگذاری اسلام، حرکت و پیروزی اسلامی و... اینها مواردی است که شایسته نیست قلم یا سخن و یا فتوایی در مورد آن کار کند! این به راستی خندهدار، بلکه یک تراژدی اسفباراست!
... البته باید بدانند که اسلام، مدّعیان و طرفدارانی دارد که فقط در راه آن و نه به خاطر دیگران، میکوشند و در زیر پرچم اسلام بر ضد استعمار، طغیان، کمونیسم به طور یکسان مبارزه میکنند. این دوستداران و هواداران اسلام عقیده دارند که اسلام باید به طور کامل حکومت کند تا ثمرهی خود را به طور کامل تحویل دهد. این دوستان و هواداران اسلام، مدّعیانی هستند که دوستی ظاهری صلیبیها ـ دوستی آنهایی که نه قرن تمام بر ضد اسلام جنگیدهاند ـ آنها را گول نمیزند. این مدّعیان، نمیخواهند از نام و عنوان آن سوء استفاده کنند، بلکه میخواهند به نام اسلام، «عدالت اجتماعی» کامل و فراگیری را که اسلام دارد، پیاده کنند. اینها نمیخواهند به این وسیله، دستنشاندهی استعمار و طغیان شوند، بلکه میخواهند بدین وسیله عدالت، عزت، و شرافت را در بین مردم عمومی سازند. اینها از اسلام به عنوان پوششی برای تبلیغات دروغین استفاده نمیکنند، بلکه از آن به عنوان سپری نیرومند برای مبارزه در راه حق و عدالت، بسط آزادی و برتری، استفاده میکنند. مدّعیان اسلام عقیده دارند، کسانی که فقط متظاهر به اسلام هستند و در عمل از آن دور میباشند، و کسانی که در لباس دین و به نام دین در خاورمیانه به تجارت پرداختهاند، و کسانی که از طریق بازی با اصول دینی نان میخورند، همه و همه، مانند کف دریا هستند که چون موجی آید، نابود میشوند و از بین میروند و این موج خیلی زودتر از آن که اکثر مردم گمان میکنند به خروش خواهد آمد.. مردم آن را دور میدانند، ولی ما خیلی نزدیک میبینیم...».
به خاطر همهی اینها بود که سید بر جمعبندی و نوشتن ملاحظات و نتایج تحلیلات خود از وضع غرب، بسیار علاقهمند بود.
روش سید در معرّفی اسلام و بیان برتری و مزایای نظام و مبادی آن، این بود که با «غرب» مقایسه میکرد. روش او برعکس روش بسیاری از دوستداران اسلام در غرب و حتّی دعوتگران اسلامی بود؛ همانهایی که در برابر هجوم مکّارانهی غرب کم میآوردند و لذا از دین خود عاجزانه به دفاع برمیخاستند:
«بعضی از کسانی که در مورد اسلام سخن میگویند، آن را طوری به مردم عرضه مینمایند که گویی اسلام یک متّهم است و آنها میخواهند از او دفع تهمت نمایند! از جمله دفاعهایی که به عمل میآورند این است که: «نظامهای کنونی چنین و چنان میکنند و این نظامها بر اسلام خرده میگیرند که نمیتواند از عهدهی چنین کارهایی برآید، در حالی که «تمدّنهای جدید» بعد از هزار و چهارصد سال فقط توانستهاند ـ در این موارد ـ همان کاری را انجام دهند که اسلام کرده است!».
چه دفاع زشت و بیارزشی!
اسلام با مبنا قرار دادن نظامهای جاهلی و عملکردهای شوم ناشی از آنها به توجیه خود نمیپردازد... و این «تمدّنها» که خیلیها را متعجّب میسازند و ارواحشان را در هم میشکنند، در اصل نظامهایی جاهلی بیش نیستند... و چنانچه با اسلام مقایسه شوند، نظامهایی معیوب و سستبنیاد و فرومایه خواهند بود... و اینکه حال و وضع مردم در نظامهای جاهلی امروز بهتر از ساکنان سرزمینهای موسوم به وطن اسلامی و یا «جهان اسلام»! است، به اسلام مربوط نمیشود. اینها به خاطر رهاکردن خود اسلام به این سیهروزی گرفتار آمدهاند؛ نه بدان جهت که مسلمان هستند... و استدلال اسلام برای مردم این است که: بهتربودن اسلام نسبت به آن نظامهای جاهلی، قابل قیاس نیست و اصولاً اسلام آمده است که آنها را دگرگون سازد؛ نه اینکه آنها را تأیید نماید، و آمده است که بشریّت را از منجلاب آن نظامها نجات دهد؛ نه اینکه غوطهخوردنشان را در لجنزاری که در جامهی «تمدّن» ظاهر میشود، تبریک بگوید!
لذا اگر در بعضی از نظامها و در برخی از سیستمها و اندیشههای موجود، شباهتهایی هم با اسلام دیده شود، دچار شکست روحی نمیشویم؛ چون ما تمامی این نظامها را چه در شرق و چه در غرب، به طور یکسان مردود میدانیم... ما همهی آنها را مردود میدانیم چون در مقایسه با آرمانهایی که اسلام برای بشریّت در نظر گرفته است، منحط و عقبافتادهاند.
... در اسلامِ ما چیزی وجود ندارد که از آن خجل باشیم و ناچار شویم از آن دفاع نماییم و چیزی ندارد که بخواهیم با دسیسه و نیرنگ آن را به مردم بقبولانیم و یا در آشکارساختن حقیقت آن، دچار تردید شویم... شکست روحی در مقابل غرب و شرق و اوضاع جاهلی اینجا و آنجا موجب شده است که یک عدّه مردم «مسلمان»! به دنبال پیداکردن موافقات جزئی نظامهای بشری با اسلام بروند و یا برای موجّه جلوهدادن عملکردها و احکام قضایی اسلام در پارهای از امور به عملکردهای «تمدّن» جاهلی استناد نمایند...
چنین کسی که نیاز به دفاع و توجیه کردن و عذر آوردن را احساس میکند، هرگز آن فرد شایستهای نیست که میخواهد اسلام را به مردم معرّفی نماید، بلکه او کسی است که در این جاهلیّتِ متزلزل و انباشته از تناقصات و نقصها و عیوب، زندگی میکند و میخواهد که جاهلیّت خود را توجیه نماید. همین افراد هستند که به اسلام حمله میبرند و به برخی از دوستداران اسلام که از حقیقتِ اسلام ناآگاهند، پناه میآورند تا آنها به دفاع از اسلام بپردازند، چنانکه گویی اسلام، متّهمی در قفس اتّهام است و ناچار میباشد که از خود دفاع نماید!
در آن سالهایی که در آمریکا به سر میبردم، بعضی از اینها با ما ـ که اقلّیّتهایی منتسب به اسلام بودیم ـ مقابله میکردند و عدّهای از ما نیز در برابرشان موضع دفاع و توجیه میگرفتند... امّا من برعکس، همیشه در مقابل جاهلیّت غرب، موضع تهاجمی داشتم... چه در مقابل معتقدات دینی سستبنیاد آن، و چه در مقابل اوضاع اجتماعی و اقتصادی و اخلاقی موذیانهی آن... یعنی همین تصوّراتشان در مورد «اقانیم سهگانه» و «گناه» و «فداشدن» که هیچ عقل و ضمیری نمیتواند آنها را بپذیرد ... و این سرمایهداری با احتکارکردنها و رباخواریها و دیگر عملکردهای زشت و چندشآور آن ... و این فردگرایی خودپرستانه که در صورت نبودن پتکهای قانون، تکافل اجتماعی را نیست و نابود میسازد ... و این دیدگاه مادّی خشک و بیخردانهای که از زندگی دارند ... و آزادی حیوانیای که آن را «آزادی آمیزش» نام مینهند ... و سبکسری و تکلّفات و سختگیریهای مخالف با واقعِ زندگی در نظام ازدواج و طلاق ... و جدایی حادّ و پلید نژادی ... سپس به بیان آن همه منطق و بلندنظری و انسانیّت و گشادهرویی و سر زندگی موجود در اسلام میپرداختم و از دست یافتن به افقهایی سخن میگفتم که پیشرفتهای بشر همواره فروتر از آن افقهاست و هرگز نمیتواند بدان افقها برسد و توضیح میدادم که اسلام چگونه میتواند هم با این واقع، رویاروی گردد و هم بر اساس قواعد فطرت سلیم انسانی به معالجهی آن بپردازد.
اینها حقایقی بودند که ما در واقع زندگی غرب با آنها روبهرو میشدیم... و اینها حقایقی بودند که وقتی در پرتو اسلام نمودار میشدند، غربیها خجل میماندند... ولیکن عدّهای ـ که ادّعای اسلام نیز دارند ـ در برابر این لجنزاری که جاهلیّت غرب در آن به سر میبرد، دچار شکست میشوند و در میان این آشفتهبازار درماندهی غرب و شناعتِ زشت مادّی شرق، به دنبالِ یافتن مشابهاتی با اسلام هستند!...».
آری! سید قطب این چنین اسلام را به مردم معرّفی میکرد و این شگرد او بود. شگردی که کسی تا آن موقع به کار نبرده بود. پیرمردان و رجال الأزهر، همیشه اسلام را در قالبهایی خشک معرّفی میکردند و تنها جنبههای اخلاقی و فقهی آن را در نظر داشتند و اصلاً به سیاست و حاکمیّت کاری نداشتند و معتقد بودند که اسلام همین است و بس! امّا او، بار دیگر روش قرآن را در پیش گرفت و خشکی و جمود ناشی از روش تبلیغی گذشته را از آن زدود. به همین جهت، مردم احساس میکردند که گویی تازه اسلام را دارند میفهمند!
کمتر کسی همچون سید پیدا میشود که توانسته باشد این چنین اسلام را واضح و آشکار معرّفی کند. او توانست با درک روح زمان و آشنایی با مسائل اجتماعی و اوضاع بین المللی، مسائل اسلامی را به سبک و قالبهای روز و به شکل کتابهایی سیستماتیک، و به نام یک طرز فکر زنده و ارزندهی جهانی، در مقابل مذاهب و مکاتب فکری و اجتماعی و سیاسی و اقتصادی ماتریالیسم، امپریالیسم، سوسیالیسم و کاپیتالیسم به دنیا عرضه دارد و همه را متوجّه خود سازد.
این بود که سید، کمکم به پیشرو فکری بیداری نوین اسلامی تبدیل شد و با سبک کوبنده و نظریات تند و تهاجمیاش که نسبت به جاهلیّت انبوه و گسترده داشت، دشمنان اسلام فهمیدند که وجود چنین شخصی برایشان ـ آن هم در این برههی زمانی که برایشان بسیار حسّاس بود ـ زیانمند است و منافع و مصالحشان، این چنین بر باد خواهد رفت؛ زیرا او به خوبی از نقشهها و برنامههایشان آگاه شده بود و با کمال جرأت برملا میساخت. از این رو با تمام امکاناتشان به مقابلهی شدید و خشونتآمیز روی آوردند و بالاخره او را همراه بسیاری دیگر از پیشاهنگان بیداری اسلامی به شهادت رساندند:
«من پس از تحقیق زیاد و سختیها و رنجهای فراوان توانستهام به اهداف و توطئههای صهیونیسم و دستنشاندههایش، و همچنین خطرات و عواقب آن واقف شوم. بنابراین هر گاه صهیونیسم متوجهی آگاهی و احاطهی من به این اسرار شود، قطعاً چارهای جز کشتن من باقی نخواهد ماند!».
ادامه دارد ....
نظرات