مرغان پر گشایند و در دل هوا به پرواز در آیند.
ماهیان در جویبارها و دریاها شنا کنند و روزی برند و دیگر جانداران در کوه و بیابانند و اسیر خاکدان.
الهی! حکمت تو بود که از رحمت تو، هر زندهای را سهمی داد؛ وگرنه همه از این آب و گلند و به این آب و گل زنده.
الهی! اگر رحمت تو نبود، نه آب و گل را توانایی گرفتن یا دادن حیات بود، نه طبیعت و حیات را قدرت آفرینش انواع.
ای انسان! تو نیز از همین آب و گلی و با همین حیات. تو، که خود نیز یکی از جانوران خاکی هستی، قدرت هستیآفرین را نگر، که تو را از همین طبیعت و حیات آفریده؛ و اگر چه تو را نه بال مرغان و نه پر ماهیان داده، باز توانی بخشیده که از پرندگان برتر و برتر پر زنی و از ماهیان عمیقتر و تندتر شنا کنی.
ای انسان! آفریدگار تو در آغاز تو را برای سیادت و اداره زمین آفرید و زمین را مواهبی به صفات سیادت تو و تو را فهم و استعدادی به تناسب وظیفهات بخشید.
ای انسان! اگر خیر خود و دیگران خواهی، راه بهرهگیری از مواهب هستی و استعداد خود را از آفریدگار تو و هستی بجو؛ که اوست آنچه، هستی را برای تو و تو را برای هستی ساخته و او است آنچه، روش سیادت تو و اداره زمین را داند.
ای انسان! اگر به راه صاحب هستی روی، همه چیز برای تو و به نفع توست و اگر سرکشی کنی و راه را از علم و دانش خود جویی، همه چیز علیه تو و به زیان تو خواهد بود؛
زیرا تو خود خالق علم و دانش خود هستی و از مخلوق خود خواستهای که رهبر و پیشوای تو باشد.
ای انسان! بهخود آی و انسانانهتر بیندیش. تو را ننگ است که بسوی ستارگان پرواز کنی و بت سازی و از بت خود دست گیری و مدد جویی.
ای انسان! تو برتر از آنی که ساخته فکر یا دست تو، خدای تو گردد.
بخود آی و مقام والای خود را نگر تا بدانی که جز آفریدگار تو، از تو برتری نیست.
تو به امر آفریدگار و در حدود تقدیر او گرداننده این جهانی و جز آفریدگار تو و عالم، چه یا چرا شایستگی، که گرداننده تو باشد.
ای انسان! اگر از این غرور و خودخواهی ذلتبار و بت پرستانه برنگردی، بت علم و دانش تو، تو را درشکند و پشیمان گردی و اگر خردمندانه اندیشی و راه آفریدگار خود گیری، هستی خدمتگزار توست و تو آسودهخاطر و سعادتمند.
الهی! بار دیگر پرده شب را کنار زدی و سرزمین را به نور روز جلوه بخشیدی.
الهی! نه زمان بیآرام را توانی است و نه زمین بیجان را. تویی که زمین و زمان را بگردانی و به روز روشنی دهی و از شب نو رستانی.
«تُولِجُ اللَّیْلَ فِی النَّهَارِ وَتُولِجُ النَّهَارَ فِی اللَّیْلِ»
الهی! از تو خواهیم که سیاهیهای جهل و کینه و بدخواهی را از دل ما بزدایی، همچنانکه سیاهی شب را از زمین ما زدودی.
و از تو خواهیم که ضمیرمان را به نور دانایی و صفا و خیرخواهی بیارایی، آنسان که جهان ما را آراستی.
الهی! کفن سفید زمستانی را برداشتی و کوه و دشت را به رنگهای زیبای بهاری خرّمی دادی.
الهی! نه زمستان را ارادهای و نه بهار دلنشین را.
تویی که زمستان و بهار را بگردانی و به بهار جمال بخشی و از زمستان زیبایی بازگیری. تویی که با نسیم بهاری گیاهان و درختان مرده را حیات بخشی و با سوز زمستانی مزرعهها و بوستانهای زنده را بمیرانی.
وَتُخْرِجُ الْحَیَّ مِنَ الْمَیِّتِ وَتُخْرِجُ الْمَیِّتَ مِنَ الْحَیِّ
الهی! از تو خواهیم که پژمردگی و افسردگی را از جان ما برداری، آنسان که رنگ مرگ را از چهره بهار برداشتی و از تو خواهیم که روان ما را با ایمان و نشاط جمال بخشی، همچنانکه زمین ما را با خرمی و هیجان بهار جمال دادی.
الهی! ما را یاری ده که راه پاکان را گیریم و از گذرگاه بدنهادان حذر کنیم.
الهی! ما را به راه ایمان هدایت کردی، از تو خواهیم که بر این راه ما را استوار سازی.
الهی! ما بندگان تو، اگر یاری تو نباشد از حیوان کمتریم و اگر عنایت تو باشد، از فرشتگان بگذریم.
الهی! در کار دنیا و دین ما را بخود مگذار و رحمت خود را دستگیر ما فرما، که ما را رحمت تو، توانبخش است و خدایی تو را مرحمت شایان. اولاتر آنکه هم تو بگیری به لطف خویش دستی وگرنه، هیچ نیاید ز دست ما!
الهی! ملک زمین را به ما بخشیدی، با همه نعمتها و امکاناتش، از تو خواهیم به ما مدد فرمایی که از این همه نعمت برای خیر و صلاح خود و سایر بندگانت و برای آبادی زمین بهره گیریم و چنان کنیم که خود سعادتمند باشیم و تو از ما خرسند.
باز سپیده بامدادی نقاب از چهره هستی برانداخت. باز گردش زمین و زمان به فرمان یزدان لبیک گفت، تا صحنه گیتی دگرباره رنگ حیات یابد.
باز طلسم حیات، این طلسمی که عقل در برابر آن حیران و علم نسبت به آن ناتوان است، امواج جادویی خود را بر جانداران در ده و بوستان و در شهر و بیابان و در باغ و شاخساران افشان، تا از خواب گران خیزند، به جستجو و جستوخیز پردازند، از سفره گسترده نعمتهای گوناگون سهم خود گیرند و کاروان زندگی را تا سرمنزل مقرّر پیش رانند.
تو ای انسان! نظری بر صحنه هستی انداز و باری دیگر در خود نگر تا بدانی که هستی چیست؟ و تو چیستی؟
تو ای انسان! خود را و هستی را بین، امّا نهچنانکه به زمین را توانند دید.
تو از رنگها و جلوهها بگذر و رنگ پذیر و جلوهبخش را در نگر. تو: در منزل وزیدن باد و آمدن باران و گردش زمین و زمان و سیر ستارگان از حرکت باز ممان. که این منزل جانداران دیگر را شاید، نه تو را.
تو از ظاهرها بگذر و ژرفای هستی را نگر، که تو میتوانی ژرف بین باشی.
تو ای انسان! بپا خیز و در جنبوجوش حیات پیش رو، اما نه چونان که حیوان بپا خیزد.
تو! در شناخت نعمتها از حد مزّه و رنگ و بو در گذر. تو در سرحد دیدن و کاستن و درویدن و خوردن توقّف مکن که این مرز، بهائم را سزاست، نه تو را، تو از سطح نعمت و تنعّم در گذر و با شناخت خواص موجودات، رازها را دریاب که میتوانی رازدان باشی.
تو ای انسان! اگر از تلاش خود آنچنان و از فکر توانایی خود اینچنین بهره گیری، آنوقت است که تو در هستی سعادتمندی و هستی تو. اما ای انسان! اگر تو از تلاش و فکر خود نه آنچنانکه تو را شاید بهره بردی، بدان که تو بدبختی و هستی بهوسیله تو. اگر در مسیر حیات تو تنها برپای فکر درست و شناخت صحیح تکیه کردی و پای تلاش و کوشش را مهمل گذاردی، چندان نپاید که تو درگذری و طومار حیات انسان با تو و اگر تنها بر پای تلاش و کوشش تکیه کردی و دست از فکر صحیح کشیدی، تلاش تو همانند بال مورچه خواهد ماند، که وبال او و علم تو و نعمتهایی که هستیآفرین به تو ارزانی داشته، به صورت آتش خانمانبرانداز در خواهد آمد، که تو را همیشه نگران سازد و تو از کرده خود و ثمره علم و تلاش خود همواره بیمناک باشی.
و کی باشد که محصول علم و تلاش تو بر هستی تو آتش افشاند؟ و همهچیز را از تو که راه را خطا کردی باز ستاند.
ای انسان! مرگ و ننگ توراست، گر هستی را آنسانآسانه شناسی و از تلاش و کوشش باز ایستی و جاودانگی افتخار تو را است گر ژرف نگری و سخت کوشی.
الهی! آفریدی آفریدگان را و در بین همه به سر الهی! آراستی جان را.
الهی! در ماده مرده دمیدی روان را و خلعت حیات بخشیدی گیاه و حیوان را.
الهی! حرکت و احساس دادی جانداران را و با آفتاب خرد، آراستی انسان را.
الهی! توان دادی بر شناخت هستی و امتیاز بالا و پستی همهگان را و با دلی آگاه، برگزیدی خاصان را.
الهی! تو را ستایم که آفریدی و جان دادی و خرد بخشیدی، اما خرد سرکش و بیخرد را تنها نگذاشتی و گزیدهگان را دلی دادی عشقآشنا، که سرکشیهای انسانسوز خرد را با شعلههای محبت فرو نشانند و نیروی مردمی را از راه تنازع کور رهانند، به راه تعاون کشانند.
الهی! تو را ستایم که دل دادی و دل را عشق و محبت بخشیدی.
الهی! دل مرا با سوز و گداز عشق بنواز، چنانکه پیغمبران و دوستان را بنوازی.
الهی! مرا دل عاشقان و عاطفه و وجدان دلباختهگان و زبان و بیان دلسوختهگان ده.
الهی! غرقه دریای هوا و هوس کی شناسد؟ حال بیخوابی و بیداری از لذت مادری را که را بالین جگرگوشه نالان است.
کی داند؟ حال مجنونی را که نه مرگ و نه زندگی، نه صحّت و نه بیمار، نه زشتی و نه زیبایی، نه فقر و نه توانگری، نه رأفت دوست و نه هیبت دشمن را ارجی نهد.
اما سلام ناگهانی لیلا یک لحظه دوری از دلدار، یک آن پژمردگی و افسردگی معشوق و یا هر یک از هزاران رنگ دیگر جلوههای جانبخش و جانسوز عشق، او را چنان تکان دهد که سر از پا نشناسد.
الهی! با عشق و محبت، هستی را زیبایی بخشیدی و زیباییها را جاودانگی.
الهی! حمد و ثنای تو گویم، که دلی دادی دردآشنا. از تو خواهم رحمتی دیگر نیز فرمایید تا باغ محبّت ثمر بخشد و دل افسردگان شکوفان شود و زبانها تو را ثناخوان.
نظرات