یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آَمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ مَا لَا تَفْعَلُونَ * کَبُرَ مَقْتًا عِندَ اللَّهِ أَن تَقُولُوا مَا لَا تَفْعَلُونَ *

اى کسانى که ایمان آورده‏اید چرا چیزى مى‏گویید که انجام نمى‏دهید *نزد خدا سخت ناپسند است که چیزى را بگویید و انجام ندهید* (سوره مبارکه صف: آیات ۳ و۴) 

هر وقت کسی را به مسیر و مقصدی دعوت کرده‌ایم بدون شک در ابتدای امر فراخواندن به آنچه که خود به آن رسیده و بر آن قرار داریم بوده است. هیچکس دیگری را به مسیری که خود در آن قرار ندارد نمی‌خواند مگر اینکه نیت خیر نداشته باشد. ما آنچه را که در رفتار و کردار از خود نشان می‌دهیم قطعاً بر خواسته از باور‌ها و اعتقاداتمان است. اما آیا آنچه که از خود نشان می‌دهیم تمام و کمال بر مبنای حق و حقیقت است؟ یا اینکه برداشتی شخصی از اصل اعتقادات است که گاهی در لابلای فرهنگ‌ها و سنت‌ها و سلایق ما کم رنگ شده و نمودی بسیار ضعیف از اصل اعتقادات در آن وجود دارد؟ جالب این است که در بسیاری از موارد آنچه که خود می‌دانیم و عمل می‌کنیم عین حق و حقیقت دانسته‌ایم و دیگرانی که بر این اعتقادات نیستند گمراه تصور نموده‌ایم و هر‌گاه دیگری را به مسیر حق دعوت کرده‌ایم ملاک و معیار حق را خودمان فرض نموده‌ایم. حال غافل از اینکه ما همواره زیر ذره بین اطرافیان بوده و بسیاری از رفتار و کردارمان پوشیده از دید آن‌ها نخواهد بود. حتی کسانی که به اعتقادات ما ایمان نداشته‌اند همواره مترصد اعمال ما بوده و در پی یافتن نقاط ضعف ما هستند تا توجیهی باشد بر عدم باورشان به اعتقادات ما. 

بزرگان ادب و دین همواره نهیب زده‌اند که خود را معیار حق معرفی نکنید و اعمال خود را میزان قرار ندهید و دیگران را بر مبنای آن‌ها نسنجید تا مبادا دیگران را از اصل حقیقت دور سازید. کسی که در مقام داعی و دعوتگر قرار می‌گیرد باید همواره مواظب باشد که اعمالش موجب دوری دیگران از حق نگردد. 

چه بسیار اتفاق افتاده است که راه صحیحی را به دیگری نشان داده‌ایم ولی او واکنش بسیار منفی نشان داده و حتی مسیر مخالف را در پیش گرفته است و ما ندانسته او را از آنچه که در باطن به عنوان حقیقت خواهی هم به همراه داشته است دور‌تر ساخته‌ایم. اگر او را به اهل خود معرفی می‌کردیم و مسیر را از طریق او نشان می‌دادیم شاید بهتر از آن بود که خود مستقیماً وارد عمل می‌شدیم. 

گاه اطرافیان برای باور‌ها و اعمال بسیاری از بزرگان احترام بسیاری قائل می‌شوند و همواره به دیده احترام به آن‌ها می‌نگرند و در بسیاری از جهات آن‌ها را معیار حق و باطل می‌دانند و حتی اگر به باورهای آن‌ها اعتقاد نداشته باشند باز به دیده بزرگواری به آن‌ها می‌نگرند و اجازه بی‌احترامی به آن‌ها را به خود نمی‌دهند. در اینجاست که آن بزرگان را باید معیار و سنجش رفتار قرار داد و دیگران را به راه آن‌ها دعوت نمود. و الا با‌شناختی که مردم از ما دارند معیار قرار دادن خودمان تأثیر بسیار منفی خواهد گذاشت. مگر کمتر دیده‌ایم که حتی افراد به ظاهر ضعیف الایمان با چه آب و تابی از بزرگان دین و دعوت یاد کرده‌اند و حتی چه کرامات و خوارق عاداتی به این بزرگان نسبت می‌دهند. ولی وقتی ما خود را بر راه و روش‌‌ همان بزرگان معرفی کرده و دیگران را دعوت به آن کرده‌ایم در برخی موارد اثر معکوس داشته است، چرا که مردم ما را می‌بینند نه آن بزرگان را. 

بعد از این مقدمه بلند بنا دارم به داستانی از مثنوی معنوی جلال الدین مولوی اشاره‌ای بکنم که شباهت بسیار زیادی با رفتار برخی از ما به عنوان دعوتگر دارد. با تعمق در این داستان و نگاهی به اعمال خودمان متوجه می‌شویم که چرا حرف‌ها و توصیه‌های ما‌گاه اثر چندانی نداشته و در عوض تأثیرات منفی بسیار زیادی هم می‌گذارند. مردم بجای اینکه دعوت ما را قبول کرده و بر آن مسیر پای بگذارند مسیر مخالف در پیش گرفته و گاهی از سر عناد با ما برخورد می‌کنند. این نحوه برخورد اطرافیان کاملاً بر اساس اعمال و رفتاری است که از ما سر زده و آن‌ها مشاهده کرده‌اند. وقتی قول و عمل ما بسیار مغایر هم بوده و نشانه‌ی کمی از صداقت در گرفتار و کردارمان مشاهده می‌شود دیگران حق دارند که نسبت به ما بدبین گردند و از گفته‌های ما روی برگردانند. 

موضوع داستانی که مولوی در دفتر پنجم مثنوی معنوی به آن پرداخته است از این قرار است که در زمان عارف نامدار شیخ بایزید بسطامی، یک نفر مسلمان فردی گبر (آتش پرست) را به مسلمانی دعوت می‌نمود ولی آن شخص به دعوت او هیچ تمایلی نداشته است و استدلال می‌کند که آنچه تو به آن دعوت می‌کنی اگر مسلمانی بایزید است من طاقت و توان آنرا ندارم و از حد من فرا‌تر است، ولی در درون به این باور و اعتقاد بایزید ایمان دارم و به آن مسلمانم. اما آنچه که از مسلمانی در تو می‌بینم هیچ سنخیتی با آنچه در بایزید می‌بینم ندارد و آنچنان در من سستی و رخوت ایجاد می‌کند که بشدت از آن بیزار و متنفرم، پس هیچ علاقه و انگیزه‌ای برای قبول آن مسلمانی تو ندارم. بدین سان فرد مسلمان نا‌امید از دعوت خود بر می‌گردد و چاره‌ای جز سکوت ندارد. 

حال در ادامه اصل داستان ارائه می‌شود تا بیشتر با مصداق آن در زندگی خودمان آشنا شویم. 

 

بود گبری در زمان بایزید

گفت او را یک مسلمان سعید

که چه باشد گر تو اسلام آوری

تا بیابی صد نجات و سروری

گفت این ایمان اگر هست‌ای مرید

آنک دارد شیخ عالم بایزید

من ندارم طاقت آن تاب آن

که آن فزون آمد ز کوششهای جان

گرچه در ایمان و دین ناموقنم

لیک در ایمان او بس مؤمنم

دارم ایمان که آن ز جمله برترست

بس لطیف و با فروغ و با فرست

مؤمن ایمان اویم در نهان

گرچه مهرم هست محکم بر دهان

باز ایمان خود گر ایمان شماست

نه بدان می‌لستم و نه مشتهاست

آنک صد می‌لش سوی ایمان بود

چون شما را دید آن فا‌تر شود

زانک نامی بیند و معنیش نی

چون بیابان را مفازه گفتنی

عشق او ز آورد ایمان بفسرد

چون به ایمان شما او بنگرد

گرچه همواره گفته می‌شود به شخص گوینده ننگرید بلکه به گفته‌هایش نگاه کنید، ولی مخاطبی که بخواهد اعمال ما را مورد سنجش قرار دهد و بر طبق آن‌ها موضع گیری کند در بسیاری از موارد انکار دعوت ما قابل توجیه خواهد بود. چرا که امروز او «بایزید» را نمی‌یابد که اعمال خود را بر میزان او بسنجد و مسیر حق را بیابد و هیچ تفاوتی هم بین اعمال ما و دانسته‌ها و اعمال خود نمی‌بیند لذا انگیزه‌ای برای پذیرش دعوت ما پیدا نمی‌کند. 

امروز مردم به بزرگانی صادق در قول و عمل چون «بایزید» و «بوبکر» نیاز دارند که هر آنچه که در قول می‌گفتند در عمل نشان می‌دادند و آینه تمام نمای ایمان و اعتقاد بودند. این همه در مساجد و بر منابر دعوت دین می‌شود ولی آنچه که در ظاهر دیده می‌شود فاصله زیادی با یک جامعه دینی دارد. براحتی بسیاری از آنچه که حرام و مکروه دین نام گرفته‌اند در میان مسلمانان قابل مشاهده‌اند و حتی در خیلی از موارد مدعیان مؤمن هم به مواردی از آن‌ها مبتلایند. آیا کم این پاسخ را شنیده‌ایم که «اگر راست می‌گوئید چرا خودتان و خانواده ایتان اینگونه نیستید؟» و آنجاست که پاسخی جز سکوت نخواهیم داشت. 

پس باید بپذیریم که در بسیاری موارد مسلمانی ما جز ایجاد افسردگی و کسالت و رخوت در اجتماع اثر دیگری نخواهد داشت و به قول معروف «عرصه سیمرغ نه جولان‌گاه ماست که عرض خود ببریم و زحمت دیگران بداریم». 

در پایان (البته در ابتدای هر امری) یاد آوری می‌گردد که باید به آن آیه‌ای از قرآن کریم که در ابتدای این نوشته ذکر شد و همگی آنرا باور داریم و در هر مجلس و محفلی مزین‌بخش سخنان خود قرار می‌دهیم، ولی کمتر به آن عمل کرده‌ایم، مراجعه کنیم تا مشخص شود قول بی‌عمل، علاوه بر تأثیر منفی در میان مردم، چه بی‌احترامی بزرگی است به ساحت کبریائی خالق متعال.