«مرگ به موقع»، زمانی است که فرد در اوج کمال و پختگی و رسیدگی(بلوغ)، از شاخه ی لرزان حیات، پَر می کشد.

 میوه ای را در نظر بگیرید که تنها زمانی چیده شدن و جداشدن از شاخه، برایش به موقع و به وقت خواهد بود، که به منتهای کمال رسیده باشد. یعنی وقتی که «رسیده» باشد. میوه ای «رسیده» است که غایتِ وجودش، تحقق یافته باشد. از دانه ای کوچک و تهی دامن، به میوه ای تمام و شیرین، مبدّل شده باشد. وقتی میوه ای خام و نارَس است، چیدنش به موقع نیست. نیچه می گفت: «زندگی ات را به کمال برسان و به موقع بمیر.» وقتی به کمال برسی، مُردنت البته به آسانی و به زیبایی روی می دهد. از نگاه یک تماشاگر هم چنین مُردنی که در انتهای کمال روی داده، مثل چیدن میوه ای به بار نشسته و شیرین و رسیده، زیبا خواهد بود.

مولانای رومی، جهان را به درختی ماننده کرده و فردِ فردِ ما را به مثابه ی میوه های این درخت کهن سال:

این جهان همچون درخت است ای کرام

ما بر او چون میوه های نیم خام

سخت گیرد خام ها مر شاخ را

زانکه در خامی نشاید کاخ را

چون بپخت و گشت شیرین لب گزان

سست گیرد شاخها را بعد از آن

سخت گیری و تعصب خامی است

تا جنینی کار خون آشامی است  ( مثنوی: دفتر سوم)

کسانی به «حرّیت» دست می یابند که به «بلوغ» ره یافته باشند. میوه ای که بالغ (= رسیده) باشد، می تواند از آویزانیِ طفیلی وار به شاخه، رهایی یابد. کودک، تا زمانی که به رشد و بالندگی نرسیده، نمی تواند از وابستگی به خانواده رها شود. جنین، از آن جهت که در آغاز جریانِ رشد است، خون می آشامد و زندگی می کند. وابسته به خونِ مادر است.

عزیز الدین نسفی می گوید: «بدان که هر چیز که در عالم موجود است نهایتی و غایتی دارد. نهایت هر چیز بلوغ است، و غایت هر چیز حرّیت است. و این سخن تو را جز به مثالی معلوم نشود. بدان که میوه چون بر درخت تمام شود، و به نهایت خود رسد، عرب گوید که میوه بالغ گشت. و چون میوه بعد از بلوغ از درخت جدا شود و پیوند از درخت جدا کند، عرب گوید که میوه حرّ گشت.»[1]

آنچنان که از گفته ی عزیزالدین نسفی می شود استنباط کرد، سیر مطلوب ما باید در مسیر «بلوغ» و «حرّیت» باشد. بلوغ به لحاظ واژگانی یعنی رسیدن. (بَلَغَ: رسید)، به منزل رسیدن و به مقصود نائل شدن. و حرّیت هم یعنی وارستگی، رهایی و آزادگی.

نیچه می گوید: «آنچه کامل شده، هر آنچه رسیده و پخته، خواهان مرگ است. آنچه نارس است، می خواهد زندگی کند. هر آنچه در رنج است، می خواهد زنده بماند تا شاید رسیده و شادان و دلخواه شود، دلخواه از آن رو که هر چه فراتر روَد، برتر و درخشان تر شود.»[2]

« تا زنده ای، زندگی کن! اگر زندگی ات را به کمال دریابی، وحشت مرگ از بین خواهد رفت! وقتی کسی بهنگام زندگی نمی کند، نمی تواند بهنگام بمیرد.»[3]

 «بسیاری چه دیر می میرند و اندکی چه زود! اما «بهنگام بمیر! » آموزه ای ست هنوز با طنینی نا آشنا.»[4]

فرد انسانی زمانی بالغ می شود که به نحو راستینی تحقّق یافته باشد. زمانی که راز خلقتش را دریابد و دانه ی وجودش را درختی بارور وسایه گسترسازد. در صورت تحقّق مطلوب است که به درجه ی وارستگی و آزادگی نائل می شود.

وارستن و گسستن از قید ها و زنجیرها ارمغانِ رشدیافتگی و بالندگی و بلوغ است. ثمره ی رسیدن و نضج یافتن و مغز گرفتن است.

تنها وارستگی و گسستگی از پیوندهای مادّی نیست که محصول تکامل و تعالی وجودی فرد است، بلکه انعطاف و پذیرندگی به نسبت باورهای نو و درست هم، نتیجه ی بالندگی وجودی انسان است. انسان های رشد یافته و پخته و رسیده اند، که بی تعصب و جزم و جمود و تصلّب، می توانند منعطفانه ازباورهای سُست و سقیمِ سابقشان دست بکشند و هر زمان که افقی زیباتر و فراخ تر یافتند، زاویه ی تنگ نظرانه ی خود را وداع گویند.

تعصّب و منگنه شدن به یک نظام فکری بسته، محصولِ خامی و نارس بودن روح و ذهن آدمی است.

آن که خام و است و نارس، درست به مانند میوه ی نارس و خام، چنگ در عقاید و مرام خود انداخته و به هیچ روی و جهتی از منزل پیشین خود دست نمی کشد. دست کشیدن و رها کردن، میوه ی پختگی و بلوغ (رسیدن) است. آنکه خام است، سِفت می چسبد و می آویزد و آن که پخته و رسیده است، به موقع، دست می کشد و رها می کند.

اما رازِ رسیدن، کدام است؟

آنچه عارفان می گفتند این بود: تنها زمانی پخته می شوی و می رسی، که از تنگنای تاریکِ خویش، بیرون آیی و به سوی دیگری روی آوری. دریک سخن: عاشق شوی.

شاعر معاصر، خانم عرفان نظرآهاری چه زیبا این حالت را توصیف کرده است:

« لیلی زیر درخت انار نشست.

درخت انار عاشق شد، گل داد، سرخ سرخ.

گل‌ها انار شد، داغ داغ.هر اناری هزار تا دانه داشت.

دانه‌ها عاشق بودند. دانه‌ها توی انار جا نمی‌شدند.

انار کوچک بود. دانه‌ها ترکیدند. انار ترک برداشت.

خون انار روی دست لیلی چکید.

لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید. مجنون به لیلی اش رسید.

خدا گفت:

راز رسیدن فقط همین بود.

کافی است انارِ دلت تَرَک بخورد.»

انارِ عاشق، تنها زمانی به وصل معشوقش دست یافت که با تَرَک برداشتن، به کمال رسید. تا وقتی اناری تَرَکی بر ندارد، دستی فوّاره ی خواهش نمی شود.

سهراب سپهری  می گفت: «تا اناری ترکی بر می داشت، دست فوّاره ی خواهش می شد.»

کافی است انارِ دل انسان، تَرَک بخورد. کافی است که پوستین تنگ خویشتن را ترک کنی و به جهان دیگری خوش آمد بگویی. کافی است عاشق شوی.

سعدی می گوید تنها کسانی بی حسرت جهان را ترک می کنند، که جان بر سرِ عشق نهاده اند، دیگران، احساس کاستی و خامی می کنند:

بی حسرت از جهان نرود هیچ کس به در

الا شهید عشق به تیر از کمان دوست

و می گوید:

حیف بُوَد مُردن بی عاشقی

تا نَفَسی داری و نفسی بکوش

می گوید: فردی که تجربه ی ژرفِ عاشقی را پشت سر ننهاده است، موقع ترکِ جهان، خام و مانند میوه ی نارس، خواهد بود:

هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت 

آخر عمر از جهان چون برود خام رفت

و البته تنها کسانی قادرند که عشق را تجربه کنند، که نخست از دام خودخواهی رهیده باشند. حافظ می گفت:

ای که دائم به خویش مغروری 

گر تو را عشق نیست معذوری

اگر نظامی در خسرو و شیرین، توصیه می کند که اگر تنها برایتان میسّر است که عاشق گربه ای شوید، دست به کار شوید و دراین عشق درنگ نکنید، به خاطر همین ثمره ی ارزنده است. ثمره ی رهیدن از تنگنایِ وجودِخود. از دیوارهای تاریکی که حجابِ روشنایی شده اند.

اگر خود عشق هیچ افسون نداند

 نه از سودای خویشت وارهاند

مشو چون خر به خورد و خواب خرسند

اگر خود گربه باشد دل در او بند

به عشق گربه گر خود چیر باشی 

از آن بهتر که با خود شیر باشی  (خسرو وشیرین، نظامی)

دکتر شفیعی کدکنی در شعری، از دو گونه مردن یاد کرده است. مردنی توأم با سقوط که مرگِ برگ گونه است و مرگی رو به بالا که مرگ شعله است:

در میان گونه گونه مرگ ها

تلخ تر مرگی ست مرگ برگ ها

زان که در هنگامه اوج و هبوط

تلخی مرگ ست با شرم سقوط

وز دگر سو، خوش ترین مرگ جهان،

-زانچه بینی، آشکارا و نهان-

رو به بالا و ز پستی ها رها

خوش ترین مرگی ست مرگ شعله ها.

کنفوسیوس می گفت:

«برگ در انتهای زوال می افتد و میوه در اوج کمال، بنگر که چگونه می افتی: چون برگی زرد یا سیبی سرخ.»

هم برگ و هم میوه از درخت می گسلند و می افتند، اما یکی به سبب رسیدن و کمال، و دیگری از روی پژمردن و زوال.

یک دو روزی دیگر، یکی پس از دیگری، از همین شاخه ی لرزانِ درختِ زندگی می افتیم و طعمه ی خاک می شویم. یکی چون میوه ای رسیده و بالغ، چونان اناری از فرط شیرینی تَرَک خورده، و یکی چون میوه ای خام و نارَس و برگی زرد و پژمرده.

حافظ به همین دواعی و انگیزه هاست که ما را بی هیچ استخاره ای به جهت گیری عاشقانه ترغیب می کند. مبادا که نقش مقصود از کارگاه هستی را درنیافته و روی در نقاب خاک کشیم:

هر گه که دل به عشق دهی، خوش دمی بوَد

 درکارِ خیر حاجتِ هیچ استخاره نیست

عاشق شو ار نه روزی کارِ جهان سر آید

 ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی

در پایان به شعری از خانم مارگوت بیکل، شاعر آلمانی، گوش دهیم:

پیش از آنکه واپسین نفس را بر آرم

پیش از آنکه پرده فرو افتد

پیش از پژمردن آخرین گل

بر آنم که زندگی کنم

بر آنم که عشق بورزم

برآنم که باشم

در این جهان ظُلمانی

در این روزگار سرشار از فجایع

در این دنیای پر از کینه

نزد کسانی که نیازمند منند

کسانی که نیازمند ایشانم

کسانی که ستایش انگیزند

تا در یابم

شگفتی کنم

باز شناسم

که ام

که میتوانم باشم

که میخواهم باشم؟

تا روزها بی ثمرنماند

ساعت ها جان یابد

لحظه ها گران بار شود

بی آنکه دیده باشم شکوفایی گلها را

بی آنکه شنیده باشم خروش رودها را

بی آنکه به شگفت درآیم از زیبایی حیات

اکنون مرگ میتواند فراز آید

اکنون میتوانم به راه افتم

اکنون میتوانم بگویم که زندگی کرده ام

 

***

ارجاعات:

[1]. الانسان الکامل، عزیز الدین نسفی، به تصحیح ماریژان موله، انتشارات طهوری، چاپ یازدهم، 1390

[2] و [3]و [4]. چنین گفت زرتشت، فریدریش نیچه، ترجمه ی داریوش آشوری، نشر آگه، چاپ سی و یکم، 1389