اشاره: نوشتهی زیر، ترجمهی نوار «فطرت و هدایت» است که در سال ۱۳۵۹ در کرمانشاه ضبط شده است. اصل نوار که به زبان کردی است، پس از پیاده شدن به تصحیح کاک احمد علیه الرحمة رسیده و این ترجمه از روی نسخهی تصحیح شده صورت گرفته است.
سؤالی که در ابتدای بحث مطرح شده اینچنین است:
با توجه به اینکه قرآن از لحاظ فطرت، همهی انسانها را مسلمان میداند و میفرماید: «فَأَقِمْ وَجْهَکَ لِلدِّینِ حَنِیفاً فِطْرَةَ اللَّهِ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیهَا لاَ تَبْدِیلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذَلِکَ الدِّینُ الْقَیمُ وَلَـکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لاَ یعْلَمُونَ» روم/۳۰
یا: «وَإِذْ أَخَذَ رَبُّکَ مِن بَنِی آدَمَ مِن ظُهُورِهِمْ ذُرِّیتَهُمْ وَأَشْهَدَهُمْ عَلَى أَنفُسِهِمْ أَلَسْتَ بِرَبِّکُمْ قَالُواْ بَلَى شَهِدْنَآ أَن تَقُولُواْ یوْمَ الْقِیامَةِ إِنَّا کُنَّا عَنْ هَـذَا غَافِلِینَ» اعراف/۱۷۲
میبینیم که جمع زیادی از فرزندان آدم از راه فطرتشان منحرف شدهاند و فطرت مسلمانشان نمیتواند آنان را دوباره به سوی اسلام باز آورد.
لطفا توضیح بفرمایید که اینان چرا به سبب فطرتشان به راه خدا باز نمیگردند و نقش «هدایت» در این میان چیست؟
توضیحات کاک احمد چنین است: ابتدا توضیحی بسیار ساده دربارهی معنای کلمهی فطرت و سپس تأملی دربارهی فطرت انسان و بعد از این دو، جواب سئوالها را عرض خواهم کرد.
فطرت یعنی؛ موجودیت هر چیزی بدان که هست. موجودیتی که به سبب مجموع آن از چیزهای دیگر جدا میشود. تمام خصوصیات ویژهی هر موجودی، مجموعاً فطرت مخصوص آن موجود را تشکیل میدهد؛ به طوری که مجموع آن خصوصیات در موجود دیگری یافت نمیشود.
موجودات به سبب بعضی از خصوصیات و ویژگیها از هم امتیاز مییابند و فطرت هر شیء مجموعهای از صفات و ویژگیهایی است که او را از بقیه مشخص میسازد. ممکن است بعضی از اجزای تشکیل دهندهی فطرت یک شیء در چیزهای دیگر موجود باشد، اما مجموع آن اجزا به صورت یک جا فقط در آن شیء وجود دارد.
بدینسان روشن میشود که فطرت تنها مربوط به انسان نیست. هر موجودی جاندار و بیجان فطرت دارد و همین فطرتهای گوناگون است که موجب تفاوت و جدائی اشیاء از همدیگر میشود.
حال نگاهی به فطرت انسان بیندازیم. بنا به آن تعریف کلی روشن است که فطرت انسان، مجموعه خصوصیات و صفات و ویژگیهایی است که انسان را از بقیه موجودات جدا میکند. البته از آنجایی که شناسایی انسان به طور نهایی، نه صورت گرفته، و نه اصلاً امکان شناختن نهایی او وجود دارد، ما با مقایسهی انسان با موجودات دیگر، خصوصاً به جانداران، تا حدی به فطرت او پی میبریم.
مجموعاً چیزهایی که فطرت انسان را تشکیل میدهد، و او را در میان موجودات دیگر خصوصاً جانداران مشخص میکند خیلی زیاد است. ما در اینجا سه دستهی عمده را جدا میکنیم و به بررسی و مطالعهی اجمالی آنها میپردازیم تا این مطلبی که مورد سؤال قرار گرفته، روشن شود.
سه دسته عمده اجزای تشکیل دهنده فطرت انسان عبارت است از:
۱- غرائز
۲- احساس و شعور، یا آثار احساس شعور و صفات درونی
۳- قدرت تجزیه و تحلیل و بررسی (فکرو عقل)
هر کدام از این سه دستهی کلی را میتوان به اجزای فراوان تقسیم کرد و علاوه بر این سه دسته، مسائل دیگری هم که مخصوص فطرت انسان است و به سبب آنها از موجودات دیگر امتیاز مییابد، فراوان است، ولی در اینجا به آنها نمیپردازیم. اکنون این سه دسته را که گفتیم از اجزای عمدهی فطرت درونی انسان میباشد؛ جداگانه مورد بررسی و مطالعه قرار میدهیم.
غرائز؛ یعنی مجموعهای نیرو در وجود انسان که اصول آن در باقی جانداران هم با مقداری تفاوت وجود دارد. غرائز نه تنها در میان انسان و دیگر جانداران متفاوت است بلکه میان بعضی از جانداران دیگر نیز با هم تفاوت دارد. به هر حال، مجموعه نیروهایی در وجود انسان که او را برای تأمین چیزهای مورد نیاز حیاتش، تشویق میکند، غرائز نامیده میشود.
مثلاً غریزه دفاع از نفس، حب حیات، غریزهی خوردن و آشامیدن، غریزهی جنسی و دیگر غرائز بزرگ و کوچک.
سادهترین غریزه، غریزهی احتیاج به خوراک است (احتیاج به غذا و آب) زیرا اصل آن میان انسان و باقی جانداران شناخته شدهی مشترک است و چون با مسائل پیچیدهی روانی انسان زیاد تماس ندارد بررسی و تجزیه و تحلیل آن هم خیلی مشکل نیست. بنابراین این غریزه ساده را بررسی میکنیم و بعد میفهمیم که فطری بودن یعنی چه؟ و چه اوضاع و احوالی بر این مسألهی فطری عارض میشود و اگر آن احوال نادرست و بر خلاف مقتضای غریزه باشد بجای خیر موجب شر و ضرر شود چاره چیست و علاج کدام است؟
فطری بودن این غریزه بدین معناست که به سببتربیت و یا آموزش و تفهیم یا اوضاع و احوالی که بعداً بوجود آمده پیدا نشده بلکه این حالتی لازم و همراه با خلق و آفرینش انسان است. دلیل اینکه فطری است همین نکته است.
حال ببینیم که کار این غریزه چیست؟
دانستیم که این غریزه صرف نظر از تفاوتها میان انسان و جانداران دیگر مشترک است کار این غریزه در جانداران دیگر هر چه باشد همان کار را در انسان دارد. یعنی نیازمندیهای انسان را در خوردن و آشامیدن به انسان میشناساند و او اربه سوی بدست آوردن آنها و بهره بردن و استفاده جستن از آنها سوق میدهد وترغیب میکند.
همانطور که در هر حیوان دیگری هم کار این غریزه متناسب با فطرت آن حیوان همین است. حیوان را تحریک میکند تا آنچه را لازم و مفید باشد بدست آورد مانند نوشیدن آب که حیوان با انسان در آن (اصل غریزه) مشترک است، ولی خوردنیها تفاوت میکند. نوعی از حیوانات، نوعی خوردنی دارند و نوعی دیگر نوعی متفاوت با آن.
غریزه خوردن آنها را وادار میکند که برای تأمین و خوردن نیازمندیهای جسمیشان تلاش کنند. پس غریزه خوردن در انسان هم کارش همین است و انسان را به تأمین و خوردن خوراکیهایی که جسمش به آنها محتاج است وادار میکند. خوردنیهایی که برای او ضروری است، مفید است و یا وجودش سازگار است.
آیا سیگار از چیزهایی است که جسم انسان به آن نیازمند باشد؟ مشروبات الکلی، هروئین، انواع مواد مخدر، آیا نیازمندیهای جسم انسان است؟ بدیهی است که اینها هیچکدام از نیازهای جسم انسان نیست. و با این وصف میبینیم که انسان، چنان تغییر میکند که مانند تلاش و حرص برای استفاده خوردنیهای مفیدبرای خوردن و نوشیدن این چیزها مضر هم تلاش میکند و حرص و ولع از خود نشان میدهد و حتی بیشتر تلاش میکند و بیشتر حریص میشود. چرا؟
مسأله در اینجا، بیشتر روشن میشود. غرائز بخشی از فطریات انسان است. وظیفهاش هم آنطور که گفتیم این است که انسان را مانند باقی حیوانات به سوی بهدست آوردن و مصرف خوردنیهای لازم و مفید سوق میدهد و میدانیم که این مواد را لازم ندارد پس چرا به دنبال آن میدود و برای مصرف آن سر از پا نمیشناسد؟ علت چیست؟
مسأله این است که بهراستی انسان موجود عجیبی است! با وجود آنکه قسمتی از فطرتش عبارت است از نیروی عقل که بعداً از آن سخن میگوییم و عملاً میبینیم که تفاوت انسان با سایر جانداران چقدر زیاد است و به همین نیرو برمیگردد و این نیرو است که باید او را وادار کند تا زندگیش از حیوانات دیگر بهتر و زیباتر باشد، با وجود همین نیرو و به قدرت همین نیرو، با همین نیرو که موجب امتیازش شده از تمام حیوانات پستتر میشود! خیلی مسأله عجیبی است! و سّر نیاز به هدایت هم همین است که بعداً به بحث آن خواهیم پرداخت.
جانداران دیگر، به مقتضای غریزه تلاش میکنند آنچه را که جسمشان بدان نیازمند است و با آن رشد میکنند و حیاتشان ادامه مییابد بدست آوردند و بخورند. میبینیم که در اجابت خواست غریزهشان خلاف نمیکنند.
در سالهای پیش از انقلاب، گاهی افرادی اهل مشروبات الکلی، برای حل اختلافات خانوادگی که غالباً به واسطه همین مشروب خوری هم بود به من مراجعه میکردند. روحیهشان را آماده میکردم تا بتوانم با جدی و شوخی مسائلی را با آنان مطرح کنم.
شرایط فراهم میشد و روحیه طرف را آماده میدیدم. میگفتم سؤالی دارم، مشکلی برایم پیش آمده که میخواهم از شما سؤال بپرسم! میگفت: بفرمایید. میگفتم: راستی تو عاقلی یا خر! بعد از آنکه مقداری سرخ میشد و خندهاش میگرفت، میگفتم بگذار مطلب را روشنتر مطرح کنم: ما از خر به عنوان مظهر نفهمی و حماقت بحث میکنیم. وقتی درباره حماقت کسی خیلی مبالغه کنیم به او میگوییم خر. اینطور است؟ میگفت: بله! توضیح میدادم که حالا بیاییم و مقایسهای میان تو و خر انجام دهیم. حماقت را بسنجیم ببینیم در کدامتان بیشتر است؟ بیاییم چیزی را که با مصلحت جسم خر نیست با عقلش آمیخته کنیم، با اینکه دستی به دقت دست انسان ندارد و فقط پوزهای دارد میبینیم که او را از علفش جدا میکند و به طرف دیگری میاندازد و به ندرت اتفاق میافتد که آن را بخورد، مگر اینکه چنان با علفش آمیخته شده باشد که متوجه نشود و بخورد.
مطلب را تصدیق میکرد و میگفت که همینطور است!
میگفتم برادر جان! تو به خیال خودت انسانی و عاقل. مگر نمیدانی که مشروب برایت ضرر دارد؟ اولاً تو با چه زحمتی کار میکنی تا پول بدست آوری. (و متأسفانه اغلب مراجعین از انسانهای زحمتکش بودند. دلم واقعاً برایشان میسوخت. وگرنه آنها که با خوردن حق ضعیفان، و از راههای بیزحمت و نامشروع درآمدی داشتند و آن را خرج نفهمی میکردند، میگفتم: به درک. ولی دلم واقعاً برای زحمتکشان میسوخت.) چقدر زحمت میکشی تا مبلغی بدست میآوری، بهجای آنکه همراه زن و بچههایت، آن را برای تأمین نیازمندیهای زندگیتان خرج کنی، چیزی بخری که نیاز جسمتان را فراهم کند، زندگیتان را گوارا و مطبوع سازد، میروی و سم میخری و آن را در حلقت میریزی! پول حلال را خرج حرام میکنی، جسم و عقل خود را نابود میکنی، تازه جنگ و جدال و اختلاف هم با خانواده و دوست و آشنا برای خودت پیش میآوری.
بیدار میشدند و میدیدند که: بله! بهراستی همینطور است. کاری کردهاند که خیلی احمقانهتر از آنکه، حتی حیوان نفهمی هم آن را انجام دهد. و اغلب تصمیم میگرفتند که دیگر از آن دست بردارند و دست بر میداشتند و انسانهای خوبی هم میشدند.
به بحث خودمان باز گردیم:
خیلی عجیب است: با وجود اینکه هیچ احتیاجی ندارد، و غریزه درخواست سیگار نمیکند، درخواست مشروب نمیکند، طالب مواد مخدر نیست، انسان به اینها علاقهمند میشود. درست مانند تلاش برای رفع نیازهای واقعیاش برای اینها هم تلاش میکند. مانند یک غریزهی ثانوی میشود.
به بخش دوم فطریات انسان بپردازیم: مجموعهی شعور و احساسات انسان یا نیروهایی که ریشه و بنیاد اخلاقیات انسان، گاهی از راه فطرت منحرف میشود. اقتضای فطرتش چیزی است، ولی اخلاق و رفتارش چیز دیگر. فطرتش شجاعت را میطلبد. میگوید: شجاعت خوب است، و جُبن وترسویی بد. سخاوت خوب است و بخل ناپسند. صداقت پسندیده است و دروغگویی و فریبکاری ناپسند و قبیح. و به همینترتیب، دیگر خصال و اخلاقیات خوب و بد را به انسان میشناساند. اینها برای او بسیار آشکار است، بیآنکه آموزشی در کار باشد. از دوران کودکی و خردسالی، از همان زمانی که میتواند تشخیصی بدهد اینها برایش آشکار است. اخلاقیات مهم، یعنی: اصول اخلاق را میفهمد و آنها را فطری دوست دارد. بدون تعلیم، فلان کار را بد میداند و آن را انجام نمیدهد. راست میگوید و دروغ را قبیح میداند. وقتی میگوییم فطری، مراد این است که با آموزش و تعلیم به وی فهمانده نشده، با تربیت و آموزش به وی آموخته نشده، بلکه در سرشت و نهادش موجود است با وجود اینها میبینیم که به خلاف مقتضای فطرتش به خلاف فطریات اخلاقیاش، دروغ میگوید. چه اندازه صداقت برایش لذت دارد. به همان اندازه و حتی بیشتر، از دروغ لذت میبرد. ترسو و ذلیل میشود، خواری و بیشخصیتی را تحمل میکند، بخل میورزد و... این هم، دوباره چیز عجیبی است در انسان. با وجود آنکه فطرت اقتضایی دارد، به خلاف آن، جهت منفی را اتخاذ میکند.
بخش سوم: قدرت تعقل و تفکر است. قدرت تعقل و تفکر در انسان فطری است و اصل آن بدون پرورش و آموزش در انسان موجود است. (حالت شکوفا شدهاش را نمیگویم. شکوفا ساختن آن، تزکیه و تعلیم میخواهد، ولی اصلش بدون تزکیه و تعلیم هم موجود است. اگر اصل چیزی در وجود انسان نباشد، شکوفا ساختن هم دیگر مفهومیندارد) این قسمت هم، مانند دو قسمت دیگر وظایفی دارد، و به همین خاطر به انسان داده شده که وظایفش را انجام دهد.
ابتدائیترین، بدیهیترین و سادهترین الفبای تعقل انسان، «اصل تعلیل» است. این اصل در دستگاه درک و فکر انسان، از همه چیز ابتدائیتر است. اولین اصلی است که عقل انسان، بدون آموزش و بیآنکه اصلاً کلمه تعلیل را بداند آن را درک میکند. (بحث از کلمه تعلیل نیست، بلکه مفهوم و معنا مورد نظر است) بیآنکه کلمهی علت را بداند، یا کلمهی معلول را شنیده باشد، میفهمد که هر چیزی علتی دارد. هر چیزی را که ببیند، هر فعل و انفعالی را که مشاهده کند، هر موجودی را که درک کند، خصوصاً اگر مقداری حالت ترکیبی داشته باشد، و در ترکیبش هم نظم را رعایت کند، بلافاصله تصورش این خواهد بود که علتی دارد که چنین است، و بیعلت نمیشود که چنین باشد.
این اصل ابتدائیترین مطلب فطرت عقل و تفکر انسان است، و بقیه مسائل دیگر عقل و فکر، بر این اصل تکیه دارد. هیچ مطلب علمیاز علوم تجربی و آزمایشگاهی، و هیچ مطلب علمی از علوم عقلی و فلسفی وجود ندارد که بر اصل تعلیل تکیه نداشته باشد. این اصل پایه و بنیاد تمام دانستنیهای بشر است. بدیهیترین قوانین علوم کاملاً تجربی تا مشکلترین اصول علوم عقلی، مانند ریاضیات و فلسفه از این اصول بهره میجوید. و اگر این اصل منتفی شود، تمام قوانین علمی منتفی خواهد شد. (قوانین وضعی و قراردادی را نمیگویم، بلکه آنها که در هستی واقعیت دارند، و بشر آنها را کشف میکند، و به صورت قانون اعلام میکند) حتی دو اصل زمان و مکان که اساس همهی قوانین عالم ماده را تشکیل میدهد، مانند همه قوانین دیگر بر اصل تعلیل بنا میشود.
اصل تعلیل به اندازهای مهم است که نه تنها در ذهن انسان، در درک و فهم جانداران دیگر هم بدیهی است. برای حیوانات هم بدیهی است. سوار اسبی میشوید و از جای آرامی عبور میکنید، از میان علفزارها خشخشی به گوش میرسد، میبینید که اسب هم گوشهایش را تیز میکند، علتش بداهت این اصل است. تفکر و تعقل نمیخواهد بدیهی است با مختصر شعور و درکی در حیوانات، این اصل قابل فهم است. خش خشی به گوش حیوان رسیده، حتماً علتی دارد. ممکن است علت را نفهمد ولی همین که گوشش را تیز میکند، یا از راه رفتن امتناع میکند، یا میرمد، نشانهی این است که آن خش خش را تصادفی و بیعلت نمیداند. نمیشود که علتی نداشته باشد.
انسان فطرتاً میداند که وجود یک شیء یا کیفیت وجودش یا تغییر و تحولاتی که برای آن پیش میآید، مستند به غیری است که عامل و موجب آن وجود یا کیفیت یا تحولات میباشد. فطرت عقل کارهای مهم دیگری دارد که اینجا مجال پرداختن به آنها نیست، و به همین یک اصل که ابتدائیترین اصل عقلی است بسنده میکنیم.
انسان همچنانکه در دیگر جهات منحرف میشود، گاهی از راه فطرت عقل هم منحرف میشود. بنا به اصل تعلیل که الفبای فطرت عقل است، نمیتواند بپذیرد که مختصر فعل و انفعالی که در موجودی رخ داده، تصادفی و بدون علت باشد. (البته گاهی کلمهی تصادف را برای بعضی از حوادث به کار میبریم، که منظور، حوادث و برخوردهایی است که قبلاً برای آنها تصمیم نگرفتهایم و برنامهریزی نکردهایم مانند تصادف دو ماشین. در اینجا وقتی میگوییم تصادف معنی عقلی و فلسفیاش یعنی پیدایش بدون علت را منظور نکردهایم. برای تصادف دو ماشین، عقل نمیتواند قاتل به علت نباشد. مراد از تصادف در این نوع استعمالات حادثه بدون برنامه و بیتصمیمگیری است نه بیعلت) انسان که هیچ حادثه یا فعل و انفعالی را تصادفی و بیعلت نمیداند،گاه به چنان اختلال عظیمی دچار میشود که مجموعهی هستی را به عنوان پیدایشی تصادفی تصور میکند!
مگر مجموعهی هستی شامل چه تعداد موجود است؟ و هر موجودی در معرض چه تعداد فعل و انفعال واقع میشود؟ اینکه اصلاً قابل محاسبه نیست، و هیچ نسبتی با ارقام ندارد. برای یک جزء بسیار کوچک، نمیتواند خلاف اصل تعلیل را قبول کند، پس چگونه برای مجموعهی هستی که فقط خدا میداند شامل چه تعدادی اجزای گوناگون است – اصل تعلیل را انکار میکند؟! به راستی آنقدر عجیب است که غیر قابل درک مینماید.
مثال سادهای عرض کنم: یک دانه پیچ یا یک دانه مهره یا یک دانه میخپیچی کوچک را که هر انسانی نمیتواند قبول کند که بدون علت درست شده باشد، همینطوری و تصادفی به وجود آمده باشد. حال انسانی که این را نمیتواند بپذیرد، و بیاید اصل تعلیل را در مورد ماشین عظیمیکه از صدها و هزاران اجزای کوچکتر و پیچ و مهرههای زیادی درست شده، انکار کند! صدها قانون و نظم عجیب را که برای به کار انداختن آن ماشین مورد استفاده قرار گرفته را تصادفی و بدون علت بپندارد.
اجزای تشکیل دهندهی یک کامپیوتر را بدون علت تصور نمیکند. آیا عجیب نیست که دستگاه کامپیوتر را تصادفی و بدون علت بداند؟ یک کامپیوتر که در مقایسه با عظمت مجموعهی هستی، اصلاً به حساب نمیآید هیچ نسبتی ندارد، حال انکار علت برای این مجموعه چهاندازه عجیب است؟
دقت کنید مگر کامپیوتر چیست؟ ماشینی است که انسان آن را درست کرده. انسان چه موجود با عظمتی است که دستگاهی مثل کامپیوتر را ساخته است. آخرای انسان باعظمت،ای موجود عاقل و متفکر، جزئی بسیار کوچک از یک کامپیوتر را که حتی به نسبت یک در میلیون هم، نسبت به خود کامپیوتر اهمیت ندارد، نمیتوانی بدون علت تصور کنی، نمیتوانی آن را تصادفی بپنداری، چگونه میتوانی انسان سازندهی کامپیوتر را بدون علت تصور کنی؟ چگونه میپنداری که همینطور تصادفی به وجود آمده و این شکل و قوای عجیب را پیدا کرده است؟ به راستی چنین توهمیآنقدر عجیب است که از دیوانه هم انتظار نمیرود. بله! انحراف فطرت، انسان را به چنین روزی میاندازد. قبلاً گفتیم که یک حیوان، به خلاف مقتضای فطرتش چیزی نمیخورد. در اینجا هم باز حیوان نمیتواند به خلاف مقتضای شعور ابتدائیاش، صدای خش خشی را تصادفی بداند.ای انسان آیا این همه هستی برای تو بهاندازه صدای خش خشی برای یک حیوان دلیل بر وجود علت نیست؟ منصفانه و بدون تعصب به خاطر اینکه انسان هستی، یک انسان را که تمام هستی برایش بهاندازه خش خشی نزد یک حیوان دلالت بر علت ندارد، با حیوان مقایسه کن، و نتیجه را ببین.
آری برادر! وقتی این موجود عجیب، فطرت تعقلش دچار انحراف میشود از حیوانات بیعقل هم بیعقلتر میشود. انتظار میرفت که انسان به خاطر این همه خصلتهای عالی که او را از حیوان امتیاز بخشیده، و بالاتر آورده، زندگیاش با حیوانات قابل مقایسه نباشد، بسیار بالاتر باشد در حالیکه وقتی راه و روش صحیح راترک کرد، و به راه شکوفاندن درست همه استعدادها، و بهره گرفتن صواب از آنها گام ننهاد، از هر جهتی که حساب کنی، از حیوانات پستتر میشود.
از فطرت غرایز که منحرف شد، چیزهایی را میخورد که هیچ حیوانی نمیخورد. از فطرت شعور و احساس یا زیربنای اخلاقیات که منحرف شد، خصلتهایی پیدا میکند که در هیچ حیوانی یافت نمیشود و کارهایی انجام میدهد که هیچ حیوانی آن را انجام نمیدهد. از فطرت تعقل و تفکر که منحرف شد، همین است. گاهی بسیار بدتر، گمراهتر، خیلی پستتر و منحطتر از حیوان میشود:
«ام تحسب ان اکثرهم یسمعون او یعقلون ان هم الا کالانعام بل هم اضل سبیلا»
چرا چنین پست میشود؟ او که موجودی بالاتر است، فطرتش خیلی عالیتر است، نیروهای بزرگتر و مهمتری از سایر جانداران در اختیار دارد. مطلب همین است که اشاره کردیم: انحراف از راهی که حیاتش، فقط با آن «حیات انسانی» است و بدون آن حیات انسانی نیست.
همانطور که به واسطه انحراف فطرت غرائز، هروئین و الکل و سیگار در نظرش از نان و آب مهمتر میشود؛ به واسطه انحراف فطرت قلب، ذلت و پستی و بیشرفی و ترسویی و بخل و دروغگویی در نظرش از صفات خوب، مقبولتر میآید؛ عیناً به همین کیفیت، فطرت ذهنش دچار انحراف میشود تا آنجا که بدیهیترین بدیهیات را هم، که بنیاد همهی دانستنیها و علوم است، انکار میکند. این است مرض انسان.
احتیاج به هدایت
مسألهی احتیاج انسان به هدایت، به خاطر این مرض است که در هر سه بخش فطریاتش بدان گرفتار میشود. بعضیها میگویند: اگر اسلام فطری است، معنی هدایت کردن، و فرستادن دین و برنامه برای انسان چیست؟ اگر فطری باشد، انسان خودش به آن راه مییابد، دیگر چه نیازی به هدایت دین است؟ حیوانات را میبینیم و حتی غیر حیوانات را و تمام موجودات را که مطابق فطرتشان ادامه وجود یا حیات میدهند. یک اتم برای ادامه دورهی عمر خود، فقط به مقتضای فطرت خدادادش حرکت میکند. این واقعیت تمام هستی است. انسان چرا چنین نیست؟
مسألهی انسان، آن امتیازی است که به سبب عقلش در امور اختیاری دارد. زیرا انسان در غیر امور اختیاری، تمام وجودش مانند همه موجودات، ساجد خداوند متعال است. بخواهد یا نخواهد تسلیم است. دانه دانه سلواهای بدنش، تار و پود وجودش، صدها هزار جزء از اجزای تارهای مویش، با صدها هزار حالت گوناگون و عجیب و غریب همه مطیع خداوند است. چه دوست داشته باشد یا نه، تمام وجودش فرمانبردار خداوند است، و با فطرت الهی به وجودش ادامه میدهد. اما مسألهی انسان این است که در میان این مجموعهی جبر، در میان این مجموعه فطرت الهی برای تمام ذرات وجود، مختصر اختیاری دارد، که اگر نسبت آن را با مجموعه که در آن اختیار ندارد بسنجیم، قطره به دریا هم نیست.
ای انسان بیندیش که در وجود تو چند سلول وجود دارد؟ این سلولها چند وظیفه گوناگون دارند؟ به چند نوع تقسیم شدهاند؟ همهی اینها مطابق فرمان خدای خودشان کار میکنند. مختصر اختیاری به تو داده شده، آیا باید آنقدر بیظرفیت باشی که از اختیارت سوء استفاده کنی؟ از راهی که خالقت به تو نشان داده منحرف شوی؟
ضرورتی ندارد که خداوند برای بخش غیر اختیاری وجودمان، و تمام هستی، که به طریق فطری راه را به آنها نشان داده، مجدداً برنامه و هدایت ارسال کند؛ ولی برای بخش اختیاری وجود انسان که تفکر و تعقل هم به وی داده دین میفرستد. به وی میفهماند که راه خیر کدام است و راه شر کدام. به وی میفهماند که کدام راه را طی کند تا موجب سعادتمندیاش باشد. و انسان هم میتواند و قدرت این را دارد که تبعیت کند یا منحرف شود:
«وَقُلِ الْحَقُّ مِن رَّبِّکُمْ فَمَن شَآءَ فَلْیؤْمِن وَمَن شَآءَ فَلْیکْفُرْ...» کهف/۲۹
«لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَینَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَی فَمَنْ یکْفُرْ...» بقره/۲۵۶
برای بخش غیر اختیاری، آموزش و تفهیم لازم نیست، زیرا خودشان میدانند که چه راهی را باید بروند. در همان وقتی که خوابیدهای و هیچ اراده و اختیاری نداری در یک ثانیه میلیاردها کار در وجود تو، کاری که مصلحت حیات تو در آن است، و مایه ادامه وجودت میباشد، واقع میشود و تو هم خبر نداری. تنها در بخش کوچکی به تو اختیار داده شده، و برای همین قسمت هم، هدایت الهی به تو میفهماند که چه کاری خوب است و چه کاری بد. و به تو تفهیم میکند که اگر این راه را بروی هم به نفع دنیای خودت و دیگران است و هم به نفع آخرتت. حیاتت آلوده نمیشود و وقتی که مردی، مرحله بعدی حیاتت ضایع نمیشود. ولی اگر راه دیگری را گرفتی، هم برای دنیای خودت، و هم برای دنیای دیگران ضرر دارد. بعد از مردم هم حیاتت از مسیر اصلی خودش منحرف شده، گرفتار بدبختی و رسوایی میشوی. چون به تو اختیار داده، هدایت هم برایت میفرستد تا اینها را به تو بفهماند وای کاش انسان آن اندازه عاقلانه عمل میکرد که به خود مغرور نمیشد و غرور او را از راه به در نمیکرد. آخرای انسان مگر تو چه هستی که در مقابل نظام خدا میایستی؟ در خودت بیندیش!
«یأَیهَا الإِنسَانُ مَا غَرَّکَ بِرَبِّکَ الْکَرِیمِ»
ای مردم مراقب باشید، به خود مغرور نشوید
«وَلاَ یغُرَّنَّکُم بِاللَّهِ الْغَرُورُ»
بسیار شگفتآور است، با اینکه نسبت اختیار انسان با وجود غیر اختیاریاش و با مجموعهی هستی بسیار ناچیز است و تمام بخش غیر اختیاری با نظام الهی حرکت میکند، او از این مختصر سوء استفاده کند و بگوید: من به راه دیگری میروم! آخرای انسان! بدبخت میشوی، ضرر میکنی، به خدا که ضرر نمیرسانی، خودت بیچاره میشوی و نه تنها خودت بدبخت میشوی مایه بدبختی دیگران هم میشوی. انسانها با هم ارتباط دارند، اینطور نیست که اگر یکی راه بدبختی را بگیرد در دیگران بیاثر باشد. یک انسان بد به تناسب دایره ارتباطش با دیگران و نفوذش در آنها، برای آنها هم آفت است، برای آنها هم گمراهی و ضلالت و سرگردانی است.
گفتیم که همه موجودات به اقتضای فطرتشان به راه خود ادامه میدهند و در این میان انسان در بخش اختیاری وجودش میتواند فطرت خود را تغییر دهد. هدایت دین برای این است که او راه را به راه فطرتش بازگرداند. مثلاً: فطرت غریزهات میگوید: فلان خوراک برای وجودت لازم و ضروری است، آب برایت ضروری است؛ دیگر فطرتت را تغییر مده. غریزهی خداداد، خوب میداند که چه چیزی برایت لازم و مفید است، به اقتضای آن عمل کن. با عقل ابلهانه خودت، زندگیت را نابسامان مکن. خیلی عجیب است: عقل ابلهانه عقل نور است، روشنایی است ولی انسان آن را بر خود ظلمتساز و تاریکی آفرین میکند. مشروب میخورد، سیگار میکشد، هروئین میکشد، حتی خوراکیهای مفید را چنان تغییر میدهد که اغلبشان را مثلاً با سرخ کردن به یک چیز سمیتبدیل میکند یا حداقل آنها را کم فایده یا بیفایده و یا غیربهداشتی میکند. غریزه ثانوی درست میشود. به سبب خوشگذرانی و لذتپرستی و حرص اغلب خوراکیهای مفید را به موادی سمیو مضر تبدیل میکند، و در حلق خود میریزد! هدایت دین برای این است. وقتی فطرت غریزهاش منحرف میشود به او میگوید: به راه اصلیت بازگرد. غریزه خدادادیت میداند که چه مفید و لازم است، به اقتضای آن عمل کن و زندگی خود را بیسامان مکن. یا از طرف دیگر، انسان که از فطرت شعور و احساس منحرف شد به موجودی ذلیل و خوار و پست تبدیل میشود. در بخش فکر و عقل هم انسان فطرتش را آشفته میکند و از راه اصلیش منحرف میشود. هدایت دین برای این است که او را دعوت کند تا به راه فطرتش بازگردد.
در مورد موجبات و عوامل انحراف فطرت، و اینکه چه باعث میشود که انسان از راه فطرت غرائز، اخلاقیات و عقلیات خود منحرف شود، بحث فراوانی لازم است و اینجا مجال چنین بحث طولانی را نداریم. عوامل محرک انسان برای انحراف بسیار زیاد است، در اینجا فقط به این اشاره میکنیم که خودش اختیار دارد. عوامل هرچه باشد اختیار در دست خود اوست و میتواند فطرتش را آشفته و منحرف سازد.
هدایت دو جهت دارد:
۱- هدایت ظاهری، که کار انسان است: «انک لتهدی إلی صراط مستقیم»
۲- هدایت باطنی، که ایجاد فعل و انفعالی است در ضمیر انسان روان آگاه و روان ناآگاه یا به اصطلاح عربی ضمیر واعی و ضمیر غیرواعی) که کار انسان نیست.
«إِنَّکَ لاَ تَهْدِی مَنْ أَحْبَبْتَ وَلَـکِنَّ اللَّهَ یهْدِی مَن یشَآءُ»
این نوع هدایت، از انسان نمیآید. خیلی کار عظیمیاست، کار انسان نیست زیرا اگر تمام پیغمبران جمع شوند و بخواهند انسان را از تمام جهات و به طور کامل بشناسند امکان ندارد. انسان برای تمام بشر قابل شناسایی نیست. چه کسی میتواند بداند که در فکر یک انسان از آن زمانی که در رحم بوده تا آنگاه که حیاتی آگاهانه یافت و تا حالا چه چیزهایی وجود دارد چه چیزهایی جمع شده تا به تناسب آنها آن فرد را بشناسد؟ زیرا هر چیزی دارای نوعی تأثیر است در زندگی انسان؛ چه خودش بداند و چه نداند، زندگیش با تمام چیزهایی که در ضمیر آگاه و ناآگاهش ذخیره شده ارتباط دارد. امکان ندارد که تمام پیغمبران بدانند که چه چیزهایی در ضمیر یک انسان موجود است. وقتی انسان نتواند مبانی و مقدمات شیئی را بشناسد چگونه میتواند نتیجه مطلوب را از آن مبانی و مقدمات به دست آورد؟
هدایت ظاهری آن است که تلاش کنی انسان را متنبه سازی که فطرت غرائزت را منحرف ساختهای، فطرت اخلاقیاتت را خراب کردهای، فطرت عقلیاتت را آشفته نمودهای، آنها را اصلاح کن و راه اصلاحش را هم نشان دهی. این قسمت کار ماست، به شرطی که از همه جهات اهلیت این کار را داشته باشیم. اما ایجاد تحول در ضمیر به طوری که به راه اصلیش بازگردد؛ و فطرت سلامت خود را باز یابد، کار ما نیست، از قدرت ما خارج است، فقط کار خداوند است.
سئوال: درباره آیه: «فألهمها فجورها و تقواها» مقداری توضیح بدهید که چه رابطهای با فطرت دارد؟
جواب: گفتیم که فطرت انسان بر اساس آن جهاتی بنا شده، که انسانیت انسان با آن درست میشود و علاوه بر این گفتیم که انسان موجودی است مختار و راه هم به وی نشان داده شده و میتواند هم خوب باشد و هم بد.
عبارت «فألهمها فجورها و تقواها» و عبارات زیاد دیگری در قرآن و عبارات بسیار مختصر و رسای ‹امشاج›، در آیه «إِنَّا خَلَقْنَا الإِنسَانَ مِن نُّطْفَةٍ أَمْشَاجٍ نَّبْتَلِیهِ» و به دنبالش «فَجَعَلْنَاهُ سَمِیعاً بَصِیراً» و همچنین «إِنَّا هَدَینَاهُ السَّبِیلَ إِمَّا شَاکِراً وَإِمَّا کَفُوراً» اینها همه از مسائلی بحث میکنند که به شخصیت انسان آنگونه که هست و انگونه که باید باشد مربوط است. تا کاری در توانایی انسان نباشد، اختیار دادن به وی در آن کار معنایی ندارد. اختیار وقتی معنا دارد که موضوع اختیار از مقدورات انسان باشد. اگر به کسی گفته شود اختیار داری که از این بام پرواز کنی و به مریخ بروی و بازگردی میگوید: این کار که مقدور من نیست، دیگر «اختیار داری» چه معنایی دارد؟
قرآن به انسان میگوید: اختیار خوبی و بدی به تو داده شده (خوبی و بدی در مفهوم عام و وسیعش که شامل همه چیز میشود: اسلام و کفر؛ اسلام کل خوبی است و کفر کل بدی) یا اختیار خوبی و بدی در بعضی از مسائل که مثلاً خلاف فطرت غریزهات یا شعور و احساست یا تعقلت عمل کنی. اختیار داری، یعنی توانایی هم داری «فألهمها فجورها و تقواها»، «إِنَّا خَلَقْنَا الإِنسَانَ مِن نُّطْفَةٍ أَمْشَاجٍ نَّبْتَلِیهِ». خداوند به انسان اختیار دروغین نداده، قدرت و تواناییاش را هم داده است. مانند آنکه در ایران شاهنشاهی میگفتند: انتخابات آزاد است، ما دو نفر را به شما معرفی میکنیم، و شما اختیار دارید به یکی از آنها رأی بدهید. اگر راست میگویید که من آزادم و اختیار دارم به هیچکدامشان رأی نمیدهم به کسی رأی میدهم که او را لایق میدانم نه آن دوتای شما. در زمان شاه میگفتند: شما در فلان منطقه برای مجلس چهار نفر نماینده دارید، و هر چهار نفرشان را هم تعیین کرده بودند! چون مجلس رژیم فقط به چهار تا نیاز داشت و بالاخره کرسیها با حیوان که باشد هم باید پر شود، باید هر چهار نفر انتخاب شوند و اگر کس دیگری هم باشد که مثل این چهارتا، اهلیت داشته باشد، نباید به او رأی دهید. این است اختیار؟! این چه اختیاری است؟! این دروغ است، این کلاهبرداری است.
خداوند متعال با انسان حیله نمیکند. وقتی به تو اختیار داده که خوب یا بد عمل کنی، توانایی آن را هم به تو بخشیده. بله! فطرتاً به تو فهمانده که جهت مصلحت و خیر و حیات سالم انسانی کدام است. اما توانایی هم داده که آنگونه، یا خلاف آن عمل کنی یا غریزه به تو فهمانده که چه خوراکیهایی برایت مفید و لازم است، همانگونه که به حیوانات فهمانده به تو هم فهمانده. اما توانایی هم داده که خلاف آن عمل کنی. مانند دیگر موجودات نیستی که نتوانی از راه فطرتت منحرف شوی.
به حالات کودکی نگاه کن که میخواهند او را فریب دهند یا به او دروغ میگویند میبینی که فطرتاً نمیتواند فریب یا دروغ را قبول کند اصلاً درک نمیکند که «راستی» یعنی چه و «فریب و دروغ» یعنی چه، ولی به حکم فطرت نمیتواند آنها را قبول کند.
همه دیدهاید بعضی از پدر و مادرهای نادان و بیسلیقه، به خاطر اینکه تکلیف خودشان را سبک کنند از همان اوائل انواع مطالب منحط و منحرف را وارد ذهن کودک میکنند، نمیدانند که با خصلت «بهانهگیری» و «احتیاج به غیر» کودک درست برخورد کنند، میآیند و به او دروغ میگویند. کودک واقعاً به غیر نیازمند است این خصلتی طبیعی و الهی است حتی برای کودک لازم است. برای اینکه خودشان را راحت کنند، به اوترس القا، میکنند، دروغ القا میکنند. کودک در اوائل این چیزها را نمیداند چون در فطرتش نیست که چیز بیعلت و تصادفی را بپذیرد ولی توانایی این را دارد که این عالم را تصادفی بپندارد. خداوند فطرت بشر را در همه چیز، بر اساس خیر بنا نهاده ولی توانایی هر دو جهت خیر و شر را به وی داده است.
«فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا» و آیات دیگر در این باره به این معناست.
نظرات
چرا منبع این مطلب را ننوشتید؟