عقل و عقلانیت یا خرد و خردورزی، اموری هستند كه همه ما مدعی آنها هستیم، اما در عمل و در متن زندگی معمولا به شكلی دیگر عمل میكنیم. در گفتار حاضر، مصطفی ملكیان، پژوهشگر و استاد فلسفه، اخلاق و روانشناسی با بیانی شیوا و دقیق، درباره عقل و عقلانیت از طریق روشن كردن رقبای آنها میپردازد. ملكیان معتقد است كه عقل و عقلانیت از لوازم خرسندی و رضایت از زندگی است و برای تامین این خرسندی و رضایت باید با رقبای عقل مبارزه كرد. این گفتار در موسسه مطالعات فرهنگی بهاران ارایه شده و آنچه میخوانید روایتی از آن است.
موضوع بحث این است كه آیا اندیشهورزی با خرسندی در زندگی ارتباطی برقرار میكند یا خیر؟ در فرهنگ ما ایرانیان و البته بسیاری از فرهنگهای دیگر، عقل با اموری غیر از خودش جفت میشود و از این پیوند نتایجی حاصل میشود. مثلا از عقل و جنون، عقل و عشق، عقل و قلب، عقل و ایمان، عقل و احساس یا عاطفه، عقل و دین، عقل و نفس و... سخن میگوییم. در این تقابلها سوال این است كه آیا برای خرسندی آدمی در زندگی لازم است یا خیر، نه فقط لازم نیست، بلكه مضر است؟ آیا برای اینكه انسان از زندگی خودش خرسند و راضی باشد، باید تابع عقل باشد یا خیر؟ ممكن است كسانی بگویند عقل نه فقط لازم نیست، بلكه انسان را پژمردهتر و رضایت او را از زندگی كمتر میكند. در كتاب «جامعه» در عهد عتیق، به نقل از سلیمان نبی پادشاه بنی اسراییل میخوانیم كه هر كه را علم افزاید، حزن افزاید. ترجمههای دیگری به جای علم از حكمت استفاده كردهاند. همه اینها گویش شك و شبهه میكنند كه اگر انسانها به عقل خودشان اعتنا و اعتماد كنند، ممكن است بازنده زندگی باشند.
اما به نظر من برای خرسندی از زندگی عقل حتما شرط لازم است. در باب اینكه آیا شرط كافی هم هست، فعلا سخنی نخواهم گفت. تاكید سخنم بر این است كه خردورزی و با عقل سر و كار داشتن و عقلانی زیستن شرط لازم خرسندی ما از زندگی است و اگر چشم بر عقل و عقلانیت ببندیم، به خرسندی زندگی خودمان لطمه میزنیم. بنابراین عقل و عقلانیت شرط لازم خرسندی هر یك از ما از زندگی خودمان است، البته این نكته قابل تعمیم به زندگی اجتماعی هم هست. جامعهای كه شهروندانش حكم عقل را پاس میدارند، جامعه خرسندتری خواهد بود. اما فعلا در بحث حاضر صرفا به امور فردی میپردازم و كاری به امور اجتماعی ندارم و سخنم این است كه یك فرد، حتی اگر در یك جامعه غیرعقلانی هم زندگی كند، به میزانی كه خودش عقلانیتر باشد زندگی بهتری دارد، اگرچه به علت جامعه غیرعقلانی زندگیاش كمال مطلوب و آرمانی نخواهد بود. شك نیست هر چه شیوع و نفوذ عقل در جامعه بیشتر باشد، بدون شك همه شهروندان جامعه از این شیوع و نفوذ عقل در تصمیمگیریهای جمعی جامعه حتما سود میبرند و به زندگی خرسندانهتری خواهند رسید.
عقل یعنی چه؟
مراد از عقل، یكی از نیروهای درون انسان است كه كارهایی انجام میدهد كه دو تای آنها مهمترین است: 1. تفكر، 2. استدلال. البته كاركردهای عقل آدمی منحصر به این دو نیست، اما این دو مهمترین كاركردهای عقل هستند. بنابراین منظور از عقل، نیروی متفكر استدلالگر درون هر انسانی است. اما عقلانیت یعنی چه؟ عقلانیت التزام رفتاری و عملی به حكم عقل است. به عبارت دیگر تفاوت عقلانیت (rationality) با عقل (reason) این است كه در عقلانیت من به آنچه عقل به آن رسیده، التزام میورزم. ممكن است عقل من به این برسد كه «الف ب است»، اما من چنان رفتار كنم كه گویی «الف ب نیست». در این صورت من عقل دارم، اما عقلانیت ندارم. عقل نام یك نیرو در انسان است، اما عقلانیت نام یك نوع رفتار یا كردار یا گفتار در زندگی است. بنابراین امكان آن هست كه كسی عقل قوی داشته باشد، اما عقلانیت ضعیف داشته باشد.
رقبای عقل
اما آیا عقل و عقلانیت كه به نظر ما شرط لازم خرسندگی زندگی هستند، برای اداره زندگی رقیب دارد؟ آیا با غیر از عقل و عقلانیت هم میتوان زندگی را اداره كرد؟ اگر همگان با عقل و عقلانیت زندگی خود را اداره میكنند، چرا تاكید میكنید كه زندگی باید بر اساس عقل و عقلانیت باشد؟ بله، عقل و عقلانیت رقبای جدی دارند، هم در زندگی فردی و هم در زندگی اجتماعی عقل و عقلانیت رقبایی دارند كه ممكن است جای آنها را بگیرند و زندگی انسان را تلخ و ناكامروا كنند. این رقبا چه چیزهایی هستند. به عبارت دیگر بحث من این است كه در زندگی این رقبا نباید مهمیز و زمام زندگی ما را در دست بگیرند. زمام زندگی ما باید به دست عقل و عقلانیت باشد.
رقبای عقل فراوان هستند و من مهمترین آنها را معرفی میكنم:
1- احساسات و عواطف:
احساسات و عواطف اموری منفی نیستند و ما را به رفتار سوق میدهند. آنچه منفی است، غلبه احساسات و عواطف بر عقل است، به جای اینكه تحت سیطره عقل باشند. بنابراین برخلاف برخی فیلسوفان كه معتقدند كه عرصه وجود را باید از احساسات و عواطف خالی كرد و آنها ساحت نامطلوب زندگی ماست، معتقدم كه احساسات و عواطف مفیدند، به شرطی كه به من بگویند «رفتاری بكن»، نگویند «چه رفتاری بكن». «چه رفتاری بكن» را باید از عقل بپرسم. اگر روزگاری از كارخانه وجود ما احساسات و عواطف حذف میشد، ما دست به هیچ رفتاری نمیزدیم. احساسات و عواطف به ما میگویند، كاری بكن. مثلا وقتی عاشقم، عشق میگوید كاری بكن و ... از زمان ارسطو در فرهنگ غرب و از زمان بودا در فرهنگ شرق، گفته شده كه عقل باید حاكمیت احساسات و عواطف را داشته باشد، یعنی هر كدام از احساسات و عواطف به اقتضای ماهیت خودشان به من میگویند، رفتاری بكن، اما اینكه «چه رفتاری» را باید از عقل بپرسم.
2- احساساتیگری (sentimentalism):
احساساتیگری با خود احساسات و عواطف فرق میكند. احساساتیگری من اینكه نزد دیگری طالب محبوبیت و احترام و آبرو باشم. نفس این طلب ایرادی ندارد، اما اگر بخواهم برای كسب این محبوبیت و احترام و آبرو، حكم عقل را زیر پا بگذارم، مشكل پدید میآید. در سانتی مانتالیزم، مثلا عقل به من میگوید «فلان كار الف را بكن» اما برای كه دل دیگری را به دست آورم، كار ب را میكنم. در احساساتی گری، به ارزش داوریهای دیگری نسبت به خودم بها میدهم و برایم مهم است كه چه داوری درباره من میكنید. مثلا عقل یا وجدان اخلاقی من میگوید، كار ایكس را بكن، اما فكر میكنم اگر كار ایكس را بكنم، فلانی را از من میرنجد یا ... برای اینكه چنین نشود و دل دیگری را به دست آورم، خلاف وجدان اخلاقی و عقل عمل میكنم. در احساساتیگری انسان با كل وجود خودش قهر است. نه ممكن است كه من كاری بكنم دل همه به دست آید، نه مطلوب. انسان با هر كاری اردوگاه انسانهای ناظر را به دو دسته راضیان و ناراضیان بدل میكند. بنابراین امكان ندارد كه انسان بتواند با یك عمل همه را راضی نگه كند. در نتیجه من باید حكم اخلاق و عقل را در رفتارم نسبت به دیگری رعایت كنم. انسان باید با خودش آشتی باشد، نه با دیگران.
3- خواستهها:
تبعیت از خواستهها به جای تبعیت از عقل رقیب عقل است. بارها گفتهام كه بزرگترین مسالهای كه یك انسان در طول زندگی باید حل كند، تفكیك بین نیازها و خواستههای او است و رفتن به دنبال برآوردن نیازها و نه بر آوردن خواستههاست. حیات یك گل یا یك سگ یا بلبل، به تامین نیازهای او بستگی دارد و باید از یك گیاهشناس یا یك جانورشناس دریابیم كه چه نیازهایی دارد تا آنها را تامین كنیم. بقای كیفی هر موجودی یعنی سلامت، نیرومندی و زیبایی هر موجودی به برآورده شدن نیازهای او بستگی دارد، نه به خواستهها و هوسهای او. انسان هم سلسله نیازهای جسمانی، نیازهای ذهنی و نیازهای روانی دارد. اگر میخواهد بقای كمی (عمر) و بقای كیفی (سلامت، نیرومندی، زیبایی) بیشتر شود، باید نیازهای خود را بشناسد و آنها را برآورده كند. اكثر انسانها لگدخورده این رفتار هستیم كه به دنبال خواستهها و هوسهایمان هستیم.
4- استدلالگریزی:
وقتی به عقل توجه میكنم، یعنی به استدلال توجه میكنم و بر اساس قوت استدلالها، رایی را اتخاذ میكنم یا خیر. انسان عقلانی برای هر كدام از كارهای ششگانه معرفتی (epistemic) با یك رای، یعنی برای قبول یا رد، اثبات یا نفی، تایید یا انكار، جرح یا تعدیل، حك یا اصلاح، تقویت یا تضعیف یك رای از استدلال بهره میگیرد. انسان استدلالگریز در برابر با یك رای و نظر، آنچه خوش دارد، بر آنچه دلیل میگوید، ترجیح میدهد. استدلالگریزی چندین وجه دارد.
اولین وجه استدلالگریزی تعصب است. ما در عرف خودمان تعصب را با جزم و جمود یكی میدانیم. در حالی كه به لحاظ معرفتی این دو متفاوت هستند. مثلا در تعصب (فاناتیزم) من درباره شما رایی دارم و چه بسا این رای هم درست است، اما شما تغییر میكنید. من رایم را راجع به شما، تابع تغییرات شما قرار نمیدهم و دیگر آن رای اولیه را تغییر نمیدهم. كسی كه مبتلا به تعصب است، متوجه این نیست كه موجودات در عالمی كه مدام در حال تغییر است، دچار تحول و دگرگونی میشوند. یگانه واقعیت ثابت جهان، بیثباتی است. بنابراین موضع من نسبت به واقعیتهای جهان، باید متناسب با تغییرات این واقعیتها باشد. بنابراین دلبستگی و پایبندی من به شما، باید مثل سایه دنبال واقعیت شما باشد.
دومین صورت استدلالگریزی، جزم و جمود است. ما در هر آنی از آنات زندگی خودمان، میلیونها باور داریم و بر اساس این باورها زندگی میكنیم. اما جزم و جمود یعنی اینكه من علاوه بر اینكه میگویم «الف ب است» و بر اساس آن زندگی میكنیم، بگویم «محال است كه الف ب نباشد» این «محال است» من را بدل به انسانی دچار جزم و جمود میكند. بنابراین همیشه باورهای من باید «تا اطلاع ثانوی» باشد. یعنی من معتقدم «الف ب است، تا اطلاع ثانوی». این «تا اطلاع ثانوی» ممكن است تا پایان عمر من ادامه پیدا كند، ممكن است فردا دلیلی تاریخی یا عقلی یا تجربی برای من اقامه شود كه نشان بدهد «الف ب نیست».
سومین مظهر استدلالگریزی، پیشداوری است. «پیشداوری» یعنی «داوری پیش از آشنایی». این آشنایی به معنای معرفت است. این معرفت گاهی از راه آشنایی حاصل میشود، یعنی با خود آن امر آشنا شوم، گاهی از راه توصیف است، یعنی درباره آن امر كتاب میخوانم. اینكه من بدون معرفت از راه آشنایی یا از راه توصیف داشته باشم، نسبت به شما داوری داشته باشم، خواه این داوری مثبت باشد یا منفی، خلاف عقل است. البته پیشداوری معمولا نسبت به داوریهای منفی به كار میرود، اما پیشداوریهای مثبت هم خلاف عقل است.
چهارمین مظهر استدلالگریزی، آرزواندیشی است. آرزواندیشی یعنی من احساسات و عواطف خود را تبدیل به عقیده كنم. متاسفانه این كار در زندگی ما زیاد صورت میگیرد. توجه كنیم كه خود احساسات و عواطف مشكلی ندارند، تبدیل شدن آنها به عقیده مشكل است. مثلا هر كدام از ما مادر خود را از مادر تمام هشت میلیارد انسان روی زمین بیشتر دوست داریم. این یك محبت غریزی یا به تعبیر برخی فطری است و محاسن فراوان دارد. اما وقتی مادرم را بیش از هر مادری دوست دارم، آرزو میكنم كه مادرم زیباترین زن جهان باشد. این هم اشكالی ندارد. اما اگر بگویم «مادرم زیباترین زن جهان است» به معنای آرزواندیشی است و خلاف عقل و عقلانیت. همین سخن را راجع به وطن هم میتوان گفت. هر انسانی وطن خود را بیش از هر وطنی دوست دارد كه علامت سلامت روانی انسان است. اما اگر بگوید، چون من وطنم را بیش از همه جهانیان دوست دارم، پس هموطنان من شجاعترین و فداكارترین و شریفترین مردم جهان هستند، دچار آرزواندیشی شده است. یعنی آرزوی خود را تبدیل به اندیشه و عقیده كردن.
پنجمین مظهر استدلالگریزی، خرافهگرایی و خرافهاندیشی است. خرافهاندیشی یعنی جایی كه امكان تبیین طبیعی وجود دارد، سراغ تبیین ورای طبیعی و فراطبیعی بروم. خرافهاندیشی یعنی جایی كه هیچ ضرورت ندارد، به پدیدههای فوق طبیعی و ماورای طبیعی استناد كنیم، سراغ علل فوق طبیعی و ماورای طبیعی برویم.
ششمین مظهر استدلالگریزی، تبعیت از دیگران است. یعنی بدون اینكه دلیلی داشته باشم كه سخن شما را بپذیرم، چون شما گفتهاید، میپذیرم. این یعنی تبعیت بدون دلیل. یكی از انواع تبعیت بدون دلیل، القاپذیری است. وقتی چند نفر به انسان بگویند كه نابغه است، دچار این توهم میشود كه نابغه است. در القاپذیری، تكرار مدعا جای دلیل را میگیرد. نظیر القاپذیری، تلقینپذیری است. تلقینپذیری هم پذیرفتن سخن دیگران است. در القاپذیری دیگران درباره فرد چیزی میگویند و توصیف در كار بود، در تلقینپذیری او را وادار به چیزی میكنند. در تلقینپذیری امر و نهی در كار است. سومین پدیده تقلید است. تقلید یعنی شما در یك یا چند زمینه موفق هستید، اما من به استناد آن، در زمینههای دیگر از شما حرفشنوی دارم. اگر از هر كسی از حوزه تخصص و خبرویت او بیرون آمدیم و در حوزههای دیگری سخنش را پذیرفتیم، خلاف عقلانیت عمل كردهایم و این را تقلید مینامیم. تعبد بعد از تقلید قرار میگیرد و به معنای آن است كه سخن كسی را بدون چون و چرا بپذیریم. نظیر تعبد، تبعیت از افكار عمومی است. مثل كسی كه از رنگ زرد خوشش نمیآید، اما چون امسال همه رنگ زرد میپوشند، رنگ زرد بپوشد. تبعیت از افكار عمومی و مدهای فكری زمانه، خلاف عقل است. اكثر سبكهای زندگی ما كمابیش تحت تاثیر این تبعیت از افكار عمومی است. انسان گاهی به علت ترس از تنهایی همرنگ جماعت میشود. همرنگی با جماعت، یعنی به جای ذوق و سلیقه و پسند و ناپسند و دریافتهای خود، طبق دریافتهای دیگران عمل كردن. نظیر افكار عمومی و مدهای فكری زمانی، روح زمانه است. زمانه عوض شود، مگر من امضا دادهام كه مطابق زمانه عوض شوم؟ عین این سخن را در باب بزرگان جامعه مثل پروفسور فلان هم میتوان گفت. ما نباید عقل خود را به نفع سخنان بزرگان كنار بگذاریم.
رقبای عقل برای انسان خرسندی نمیآورند. خرسندی در زندگی به این است كه تا جایی كه میتوانم از عقل خودم تبعیت كنم و به این عواملی كه میخواهند با عقل رقابت كنند، كاری نداشته باشم.
نظرات