سال دوم، شماره چهارم، پاييز 1390، ص 5 ـ 30 Ma'rifat-i Adyān, Vol.2. No.4, Fall 2011 رحيم دهقان سيمکاني* چکيده اساسي‌ترين هدف اقبال لاهوري، بازسازي انديشة ديني بوده و كوشيده تا با توجه به پيشرفت‌هاي اخيرِ رشته‌هاي علم و فلسفه،‌ اصول اسلام را تبيين، و آنها را مطابق با مقتضيات زمان جلوه دهد. ايشان دغدغۀ دين داشته و اسلام را دين حق يافته است؛ با اين حال در تفسير او از اسلام، عناصري يافت مي‌شود که خواسته يا ناخواسته، او را به تفسيري عرفي‌شده از دين، سوق داده است. گرايش خاص او به معرفت تجربي، نگرش او به وحي و خاتميت، تجربۀ ديني، انديشۀ اومانيستي، و نيز تأثير بر نوانديشان پس از خود، از جمله عناصري است که انديشۀ او در باب دين را به سمت قرائتي عرفي‌شده از دين رهنمون ساخته است. اين نوشتار بر آن است تا با تبيين اين عناصر، وجوه عرفي‌شدة دين در نگرش اقبال لاهوري را به تصوير بکشد. كليد‌واژه‌ها: دين، عرفي شدن، معرفت تجربي، تجربة ديني، اومانيسم، اقبال لاهوري. * دانشجوي دکتري دين‌پژوهي دانشگاه اديان و مذاهب R.Dehghan88@yahoo.com دريافت: 21/1/1391 ـ پذيرش: 25/5/1391 مقدّمه محمد اقبال از جملة نوانديشان ديني است که در 9 نوامبر 1877 م. در شهر سيالکوت پاکستان غربي به دنيا آمد. او در طول عمرش، همواره مي‌کوشيد تا فلسفه و دانش‌هاي جديد را با واقعيت‌هاي جهان اسلام پيوند بزند و راه حلّي براي معضلات اجتماعي و سياسي بيابد. در ميان فيلسوفان غربي، به آراي فيخته، هگل، کانت، شوپنهاور و بارکلي توجهي ويژه داشته و آنها را بيشتر با قريحۀ خود سازگار مي‌داند.1 اقبال ـ برخلاف ديگر پرورش‌يافتگان فرهنگ غرب ـ شخصاً معنويت‌گراست و در پي آن است تا آراي خود را براساس سنّت و قرآن پي‌ريزي کند2؛ وي مي‌گويد: نيست ممکن جز به قرآن زيستن گر تو مي‌خواهي مسلمان زيستن3 او يکي از مطرح‌ترين افراد در جريان نوگرايي دين است؛ جرياني که هدف عمدۀ آن، واکنش در برابر خطر سياسي و فرهنگي اروپاي قرن نوزده و رفع سلطه و نفوذ استعمار غربي و نيز بازگرداندن سروري گذشتۀ اسلام و قدرت سياسي مسلمانان بود.4 اين جريان در واقع، برخلاف عده‌اي که معتقدند بايد سنّت را کنار گذاشت و مدرنيته را پذيرفت، سنّت را کنار نمي‌گذارد؛ بلکه آن را نقد مي‌کند. همچنين برخلاف عدّه‌اي که معتقدند بايد سنّت را يکجا پذيرفت و مدرنيته را رد کرد، بنا را بر رد مدرنيته نمي‌گذارد؛ بلکه آن را به نقد مي‌کشاند. اين جريان، رمزِ به‌سلامت عبور كردن از گذرگاه‌هاي خطرزايي كه به عقب‌ماندگي جهان اسلام انجاميده را، نه در پذيرش مطلق و بي‌چون و چراي فرهنگ غرب و نه در پشت كردن به آن مي‌داند؛ لذا اقبال، براي پياده کردن اسلام اصيل، گرفتن جنبه‌هاي مثبت غرب و مدرنيته را جايز مي‌داند.5 بدون ترديد اساسي‌ترين هدف اقبال، بازسازي انديشة ديني است. آنچه در دنياي اسلامِ زمان اقبال رواج داشت، استبداد پادشاهان، فرصت‌طلبي ديني، مشرب صوفيانه و جهل و ناداني عموم مردم بود و اقبال نمي‌توانست نسبت به اوضاع روزگار خود، بي‌تفاوت باشد. آنچه در اين آشفته‌بازار براي اقبال موضوعيت مي‌يابد، بازگشتن به اصالت خود و جست‌وجوي عزّت و عظمت گمشدۀ انسان است. او هدف خويش را چنين بيان مي‌كند: «كوشش من آن بوده است كه با توجه به سنّت فلسفي اسلام و در نظر گرفتن ترقيات اخير رشته‌هاي جديد علم و معرفت،‌ فلسفة ديني اسلام را احياء و نوسازي كنم.»6 به گمان اقبال،‌ زمانه‌اي نو در جهان طلوع كرده كه در پرتو آن، تحولاتي ژرف در ابعاد گوناگون حيات و نيز در حوزه‌هاي مختلف معرفت به وقوع پيوسته كه جهان اسلام نمي‌تواند دربارة آنها بي‌تفاوت باشد. جهان اسلام اگر بخواهد از رخوت و ركود رها شود، بايستي همراه و همگام با علوم جديد،‌ طرح‌هايي نو در عرصة معرفت قرآني و ديني خويش درافكند. او در اين باب چنين مي‌آورد: ديدگاه‌هايي طرح‌ريزي شده و مسائل كهن در پرتو آزمايش‌هاي تازه، صورت بياني ديگر پيدا كرده و مسائل تازه جلوه‌گر شده است.... گويي عقل آدمي بزرگ‌تر شده.... نظرية اينشتين، بينش جديدي از طبيعت با خود آورده و راه‌هاي تازه‌اي براي نگريستن به دين و فلسفه پيشنهاد مي‌كند. پس ماية تعجب نيست كه نسل جوان‌تر اسلام در آسيا و آفريقا،‌ خواستار توجيه جديدي در ايمان خود باشد.7 بنابراين مي‌بينيم كه از ديدگاه اقبال، بازسازي و احياي انديشة ديني، امكان‌پذير نيست؛ مگر اينكه مسلمانان اولاً، با بطن و متن فرهنگ و تمدّن غربي و روح و مباني علوم جديد آشنا شوند،‌ ثانياً، به سنّت ديني و فكري اسلامي به ديدة تحقيق و احترام بنگرند و از دريچة نگرش‌هاي نوين، نكاتي بديع و نو را از قرآن استخراج كنند و ثالثاً، روشي نقادانه و مستقل را در اين مسير در پيش گيرند. امّا اينکه اقبال در مسير بازسازي تا چه حد توفيق داشته، امري تأمل كردن است. به نظر مي‌رسد اقبال در مسير بازسازي و احياي تفکّر ديني، با ارائۀ تفسيري جديد از دين ـ خواسته يا ناخواسته ـ دين را در مسير عرفي‌شدن قرار داده است؛ از اين‌رو گفته شده که «بازسازي فکر ديني اقبال که مي‌خواهد دين را از پيرايه‌ها و افزوده‌هاي فرهنگي ـ سنّتي بزدايد، تأثير عرفي‌کننده دارد».8 استاد مطهري در اين زمينه مي‌گويد: اقبال با فرهنگ اسلامي عميقاً آشنا نيست.... از فلسفة اسلامي چيز درستي نمي‌داند. اظهار نظرهاي او در باب براهين فلسفي اثبات واجب،9 و دربارة علم قبل الايجاد که از مسائل مهم الهيات است و همچنين فلسفة او در باب ختم نبوّت که به‌جاي آنکه ختم نبوّت را اثبات کند، به ختم ديانت منتهي مي‌شود، دليل ناآگاهي اقبال از فلسفه اسلامي است.... در زمينۀ ساير علوم و معارف اسلامي نيز، مطالعاتش سطحي است10. اين مقاله با بيان مختصري از معناي عرفي شدن، در دو بخش عمده، انديشۀهاي اقبال در باب دين را نشان داده و به تبيين عناصري پرداخته است که خواسته يا ناخواسته، ايشان را به سمت قرائتي عرفي‌شده از دين اسلام سوق مي‌دهد. نويسنده از اين نكته آگاه است که اقبال ذاتاً قصد قرار دادن دين در مسيري عرفي‌شده را نداشته؛ ولي به جهت متاثّر شدن از برخي انديشه‌هاي حاکم بر جهان غرب، ناخواسته تفسيري از اسلام ارائه داده که پيامدهاي خوبي براي اسلام ندارد. 1. عرفي شدن سکولاريسم و سکولاريسيون (عرفي شدن)، معاني متفاوتي دارند. سکولاريسم در لغت به معناي «دنياگرايي، روح و تمايل دنيايي داشتن» است و در اصطلاح به معناي سيستمي از فلسفة اجتماعي يا سياسي است که ايمان مذهبي و نيز شخصيت‌هاي مذهبي را رد مي‏كند. سکولاريسم، حرکتي است که قصد دارد تا زندگي، رفتار و سلوک انسان را بدون توجه به خداوند و آخرت سامان دهد؛11 پديده‌اي که همواره رشد آن، با افول دين همراه بوده است.12 سکولاريسم، يک ايدئولوژي است و قائلان و مبلّغان اين ايدئولوژي، آگاهانه همة اشکال اعتقاد به امور و مفاهيم ماوراءالطبيعي و کارکردهاي ويژة آن را طرد مي‏کنند و در برابر، از اصول غير ديني و ضد ديني، به‌عنوان مبناي اخلاق شخصي و سازمان اجتماعي حمايت مي‏کنند؛13 امّا سکولاريسيون، نوعي دنيايي کردن و عرفي‌سازي است؛ فرايندي که بر اساس آن، واقعياتي که در قلمرو ديني و مقدس، جاي دارند، به محدودة امور غير مقدس و طبيعي منتقل مي‏شوند؛ فرايندي که در پي غير ديني ساختن و زدودن بُعد تقدس‏آميز برخي مظاهر جهان و مقام انسان در جهان است. در اين فرايند، جنبه‏هاي عقلاني، علمي و فنّي، جايگزين مظاهر ديني و تبيين جهان از راه امور مقدس و الهي مي‏شوند.14 آنچه ما در انديشه‌هاي اقبال جست‌وجو خواهيم کرد، عناصري است که دين را در مسير اين فرآيند قرار مي‌دهند. عرفي شدن در يک بيان عام، فرايندي است که طي آن، جايگاه و اهميت دين نزد فرد ـ يا در عرصۀ اجتماع پايين مي‌آيد و برداشت‌هايي صرفاً دنيايي از تعاليم و غايات ديني چيره مي‌شود؛15 البته عرفي شدن از آن جهت که مقوله‌اي تَبعي است، براساس اهداف، قلمرو و رهيافت‌هاي گوناگون به دين، تعاريفي متفاوت به خود مي‌گيرد. هميلتون معتقد است بيشتر اختلافات در باب مفهوم عرفي شدن، از اين واقعيت سرچشمه مي‌گيرد که برداشت‌هايي متفاوت از دين شده است16. به نظر مي‌رسد نوعِ غايت، قلمرو و رهيافتِ هر دين مي‌تواند تبيين‌کنندۀ فرايند عرفي شدن در آن دين باشد. 2. دين در نگرش اقبال نگرش اقبال به دين، نوعي نگرش آزادانديشانه است. او به‌رغم برخوردار بودن از نگرشي فلسفي، با يک نگرش شهودي و مشي تجربي به دين توجّه مي‌کند. اقبال معتقد است که دين و ـ به طور خاص ـ اسلام، کشف حقيقي انسان17 و کوششي اصيل براي تصفية خودآگاهي بشري است.18 دين چيزي نيست كه بتوان آن را با يكي از شاخه‌هاي علم مقايسه كرد؛ بيان و تعبيري است از تمام وجود آدمي.19 دين، آيينة تمام‌نماي وجود آدمي است؛ آيينه‌اي كه آدمي مي‌تواند در آن، ابعاد حقيقي و واقعي حيات و معرفت خويش را تماشا كند. از ديدگاه اقبال، دين آمده تا آدمي را از محدوديت‌ها رها ساخته و دامنة محدود نگرش او را از عالم ظاهر، مادّه و ماديات فراتر ببرد؛ به طوري كه به كمتر از ديدار مستقيم حقيقت به چيزي قانع نشود.20 در نظر اقبال «گوهر دين، ايمان است و ايمان همچون مرغي، راه بي‌نشان خود را بي‌مدد مي‌بيند».21 به نظر اقبال، خدا آن «من» يا «خود نهايي» است كه نقطة مركزي و محوري عالم است. وي در اين باره مي‌گويد: «نظري عميق‌تر به تجربة خودآگاهانه،‌ نشان مي‌دهد كه در زير دوام تسلسلي ظاهري، يك دوام حقيقي وجود دارد. منِ نهايي در دوام محض وجود دارد كه خصوصيت حقيقي خود را در آفرينشي پيوسته نشان مي‌دهد».22 خدا در نزد وي، آن «منِ نهايي» است كه پيوسته در آفرينش است؛ از اين‌رو مي‌گويد: «زندگي و حركتمان، مثل مرواريد است و هستي‌مان با ريزش متواتر حيات الهي شكل مي‌گيرد».23 برداشت اقبال از دين براساس نوعي تجربة معنوي است؛ او بر آن است كه هويت دين و عناصر کليدي آن (مانند وحي نبوّت) را براساس نگاه تجربي تفسير کند. او در تلقّي خود از دين اسلام ـ به‌ويژه قرآن ـ بيان مي‌دارد که قرآن توجه عمدة خويش را به عمل و تجربه معطوف كرده است؛کتابي است كه دربارة عمل و تجربه، بيش از انديشه تأكيد كرده.24 از ديدگاه اقبال، توجه به مشاهده و تجربۀ عملي در اسلام، امري است كه از ذات و ماهيت اين دين برمي‌خيزد، نه اينكه سنّت فلسفي يونان آن را وارد تفكّر اسلامي كرده باشد. در نظر او، نخستين نكته‌اي كه دربارة روح فرهنگ اسلامي بايد به ياد بسپاريم، روش مشاهده و تجربه در دين اسلام است.25 نکتۀ ديگر اينکه اقبال، نوعي نگرش اشتمالي و نه نگرشي تجزّي‌گرانه به دين و دنيا، دين و دولت، و دين و جامعه دارد. او در باب مناسبات دين و دنيا معتقد است که در اسلام، معنويت و مادّيت، دنيا و آخرت دو عنصر مخالف نيستند که با هم سازگاري نداشته باشند26. اسلام به جهان مادّه «بلي» مي‌گويد و راه تسلّط بر آن را نشان مي‌دهد (همانجا). حيات حقيقت روحاني به فعاليت دنيايي آن بستگي دارد و روح، فرصت عمل خود را در آنچه طبيعي، مادي و دنيايي است، مي‌يابد. بنابراين هر چه دنياي?