گفتوگو با استاد مصطفی ملکیان
رواقیگری آدمی را به اخلاق و معنویّت سوق میدهد
محمد صادقی
مصطفی ملکیان، نویسنده، مترجم و روشنفکر برجسته کشورمان است که در کار روشنفکری خود بیش از هر چیزی بر اصلاح فرهنگ و اخلاق تأکید دارد. با این حال، برخی هم با نگرش و آرای او موافق نیستند و انتقادهایی را ابراز میدارند. در این گفتوگو برخی از این انتقادها را نیز در طراحی پرسشها گنجاندهام تا خوانندگان بتوانند پاسخ برخی از انتقادها را از سوی آقای ملکیان دریافت کنند. همچنین، رسمالخط آقای ملکیان هم در این گفتوگوی مکتوب حفظ شده است.
شما در کتاب «زمین از دریچه آسمان» به تفکیکی که رواقیون انجام دادند، اشاره کرده و میگویید:«آن تفکیک این است که وقتی امور بر وفق مُراد نیستند، دو حالت برای وفقشان با هم وجود دارد: یکی اینکه امور دگرگون شود و دیگر اینکه مُراد دگرگون شود... یعنی به جای اینکه مدام جهان را بر وفق میل خودتان کنید، میل خودتان را بر وفق آنچه در جهان هست بکنید.» نخست اینکه، تأکیدی که بر اندیشههای رواقی دارید چه محصولی خواهد داشت؟ و دوم اینکه با توجه به آنچه از کتابتان آوردم، این دیدگاه موجب نمیشود که انسانها به وضع موجود تسلیم شده و کوششی برای رسیدن به وضع مطلوب انجام ندهند؟ شما در کتاب «راهی به رهایی» و در مقاله «تقریر حقیقت و تقلیل مرارت» مینویسید که روشنفکر «علاوه بر پرداختن به علل و عوامل درونی زایندهی درد و رنج، به علل و عوامل بیرونیای که مانع کاهش درد و رنجها میشوند میپردازد و، در این میان، علیالخصوص به نقد بیامان علل و عوامل انسانی، یعنی کسانی که قدرتهای اقتصادی، سیاسی و فرهنگی خود را در جهت افزایش -یا منع از کاهش- درد و رنج آدمیان به کار گرفتهاند، روی میکند.» این بخش از نوشته شما چه نسبتی با اندیشههای رواقی و آنچه در کتاب «زمین از دریچه آسمان» به آن اشاره شد، دارد؟
در هر داوریی در بابِ رواقیگری، باید به دو رکنِ اساسیِ این نظامِ فلسفی توجّه داشت. رکنِ اوّل این است که زندگیِ آرمانی و کمالِ مطلوب چیزی نیست جز زندگیِ اخلاقی. شخصی که به لحاظِ اخلاقی انسانِ نیکای است به سعادت و بهروزی دست یافته است. اخلاقی بودن هم شرطِ لازمِ بهروزی است و هم شرطِ کافیِ آن؛ یعنی اگر اخلاقی نباشی هرگز بهروز نخواهی بود و اگر اخلاقی باشی همیشه بهروز خواهی بود و برایِ بهروزی به چیزِ دیگرای نیاز نداری. اخلاقی بودن هم چیزی نیست جز اینکه در هر مکان، هر زمان، و هر اوضاع و احوالای چهار فضیلتِ اصلی را به کار بندی: الف) حکمتِ عملی: تواناییِ از عهدهیِ موقعیّتهایِ پیچیده برآمدن، آن هم به بهترین وجهِ ممکن، ب) شجاعت: بر ترس غلبهکردن و ایستادگی نشاندادن در برابرِ موانعِ راه و انجام دادنِ کارِ درست، پ) عدالت: هر انسانی را، فقط به جهتِ انسان بودناش، دارایِ کرامت و درخورِ احترام دانستن، و ت) میانهروی: دوری از افراط و تفریط در واکنش به موقعیّتها. این رکنِ اوّلِ خوبیِ زندگی را تأمین میکند.
رکن دوم این است که پارهای از امور، در زندگی، در حیطهیِ قدرت، اراده و اختیارِ آدمیاند و بقیّه از این حیطه بیروناند. آنچه را در حیطهیِ قدرت، اراده، و اختیار است باید به بهترین و درستترین وجه تغییر داد و آنچه را از این حیطه بیرون است باید پذیرفت و در قبالِ آن حالتِ تسلیم و رضا در پیش گرفت. البتّه، در اینجا، تشخیصِ اینکه چه چیزی در دستهیِ اوّل جای میگیرد و چه چیزی در دستهیِ دوم کمالِ اهمّیّت را دارد و این تشخیص فقط از عقل برمیآید. این رکنِ دوم مقتضیِ این است که، اوّلاً، هرگز در بابِ امورِ نامطلوب امّا تغییرپذیر و گریزپذیر تن به تسلیم و رضا ندهیم، بل، آنچه میتوانیم برایِ تغییرِ اصلاحگرانهیِ آنها انجام دهیم و، ثانیاً، هرگز در قبالِ امورِ نامطلوب امّا تغییرناپذیر و گریزناپذیر به جنگ و ستیز روی نیاوریم، بل، حالتِ تسلیم و رضا در پیش گیریم و اِلّا به آرزواندیشی (wishful thinking) رو کردهایم و « حلقهیِ اقبالِ ناممکن» جنباندهایم و عمر و نیروها و استعدادهایِ درونی و فرصتهایِ بیرونیِ خود را تباه کردهایم و بر باد دادهایم. این رکنِ دوم فراهمآورندهیِ آرامشِ ذهنی در برابرِ مصائب و مشکلاتِ زندگی است.
این دو رکنِ اصلیِ رواقیگری را، که یکی از آنها وعدهیِ خوبیِ اخلاقیِ زندگی میدهد و دیگری وعدهیِ آرامشِ روانی-ذهنی در زندگی، همواره باید در نظر داشت و هرگونه فهم و تفسیر، نقد، و ردّ و قبولِ این نظام فلسفی را باید بر مبنایِ این دو رکن استوار ساخت.
بر این اساس، این رأی که وقتی که امور بر وفقِ مراد نیستند مراد را با امور وفق دهید ناظر به امورِ نامطلوبِ اجتنابناپذیر است، نه امورِ نامطلوبِ اجتنابپذیر که باید به بهترین صورت تغییرشان داد و اصلاحشان کرد، یعنی با مراد وفقشان داد.
گفتم که تشخیصِ مصادیقِ « نامطلوبهایِ اجتنابپذیر» و « نامطلوبهایِ اجتنابناپذیر»، در این مکتب، اهمّیّتِ حیاتی دارد تا بدانیم که در کجا باید امور را بر وفقِ مراد کنیم و در کجا باید مراد را بر وفقِ امور کنیم. خودِ رواقیان معتقداند که مهمّترین اموری که در حیطهیِ قدرت، اراده و اختیارِ آدمیاند، عبارتاند از داوریهایِ ما، تصمیماتِ ما، و تلاشهایِ ما؛ و، بنابراین، این سه چیز اگر نامطلوب بودند میبایست تغییرشان داد و اصلاحشان کرد؛ و مهمّترین اموری که در حیطهیِ قدرت، اراده، و اختیارِ آدمی نیستند آثار و نتایجِ داوریهایِ ما، تصمیماتِ ما، و تلاشهایِ ما خواهند بود. بنابراین، من وظیفه دارم که داوریها، تصمیمات، و تلاشهایِ خود را به بهترین نحو تغییر دهم و اصلاح کنم، یعنی تابعِ حکمت، شجاعت، عدالت، و میانهروی سازم؛ امّا، این کار آثار و نتایجای دارد که در حیطهیِ قدرت، اراده، و اختیارِ من نیستند و اگر آثار و نتایجِ نامطلوبای بودند میبایست بپذیرمشان و آنها را هزینههایِ اخلاقیبودن، اخلاقیزیستن، و اخلاقی عملکردنِ خود تلقّی کنم. بالاخره، مثلاً، زندگیِ توأم با صداقت، تواضع، و احسان، در بسیاری از موارد، واکنشهایِ منفیّ از ناحیهیِ دیگران بر شخص تحمیل میکند؛ به میزانی که این واکنشهایِ منفیّ و نامطلوب اجتنابناپذیراند باید پذیرفته شوند و هزینههایِ زیستِ اخلاقی تلقّی گردند.
بنابراین، رواقیان هرگز نگفتهاند که هر وضعِ موجودِ نامطلوبای را باید پذیرفت و در قبالاش موضعِ تسلیم و رضا گرفت. سخنِ آنان این است که وضعِ موجودِ نامطلوب را اگر تغییر و اصلاحاش در حیطهیِ قدرت، اراده، و اختیارمان است به بهترین صورت تغییر دهیم و اصلاح کنیم و اِلّا به آن تسلیم شویم و رضا دهیم.
این، نیز، گفتنی است که ممکن است یک وضعِ موجودِ نامطلوب به این جهت برای کسی گریزناپذیر باشد که آن کس یکی از اعضاءِ نوعِ بشر است، و این به این معنا است که آن وضع برایِ هر انسانِ دیگرای نیز گریزناپذیر است؛ ممکن است به این جهت گریزناپذیر باشد که آن کس فردِ خاصّای است، و این به این معنا است که آن وضع برایِ انسانهایِ دیگرای گریزناپذیر نیست.
در اصلِ مطلب، حقّ کاملاً با رواقیان است. یگانه نکتهای که محلِّ بحث و مناقشه میتواند بود نحوهیِ تشخیص و تمیزِ مصادیقِ گریزناپذیرها و گریزپذیرها است. آیا، فقر، بیماری، پیری، مرگ، احساسِ تنهایی، زیادهخواهی، و مقایسه و مسابقه، با فرضِ اینکه نامطلوباند، گریزپذیراند یا گریزناپذیر؟
و امّا دربارهیِ اینکه تأکیدی که من بر اندیشههای رواقی دارم به چه سبب است باید بگویم که رواقیگری شاخصترین نظامِ فلسفیای است که بدون سرِ سوزنی عدول از موازینِ عقل و عقلانیّت آدمی را به اخلاق و معنویّت سوق میدهد. نظامِ فلسفیای که از عهدهیِ چنین کارِ خطیرای برآید شایستهیِ توجّه و تأمّلِ فراوان است. وانگهی، تأکیدِ بیشترِ این نظام بر انسانشناسی و اخلاق، در قیاس با هستیشناسی، خداشناسی، و کیهانشناسی، نقطهیِ قوّتِ مهمِّ دیگرِ این نظامِ فلسفی است.
در کتاب «زمین از دریچه آسمان» به نیازهای معنوی هم میپردازید و اشاره دارید که خودشکوفایی بسیار اهمیت دارد و اگر همه نیازهای انسان برآورده شوند اما استعدادهایی که در درون فرد است شکوفا نشوند باز هم فرد ناخشنود است و در ادامه به اهمیت تفکیک میان دو مفهوم (نیاز و خواسته) میپردازید. اگر در جامعهای نیازهای مادی مانند خوراک، پوشاک و... شهروندان برآورده نشود و جایی و مجالی برای پرداختن به نیازهای معنوی باقی نمانَد، تکلیف چیست و چه باید کرد؟
اگر در جامعهای هنوز نیازهایِ زیستشناختی یا فیزیولوژیکِ اعضاءِ جامعه، مانندِ خوراک و نوشاک، پوشاک، مسکن، سوخت، خواب، استراحت، و ارضاء غریزهیِ جنسی، در حدِّ ضرورت برآورده نشده باشند پرداختن به نیازهای ذهنی، روانی، و معنوی نه ممکن است و نه مطلوب. در چنین جامعهای، وظیفهی هر انساندوستِ اصلاحگرای این است که به رفع و دفعِ موانعِ برآوردهشدنِ نیازهایِ جسمانی اهتمام بورزد؛ و چون این موانع یکی، دو تا نیستند اهتمام به رفع و دفعِ آنها مقتضیِ این است که به سراغِ تقریباً همهیِ نهادهایِ اجتماعیِ آن جامعه برویم: قانونگذاری، سیاستِ داخلی، سیاستِ خارجی، روابطِ بینالملل، اقتصاد، علم و فنّ و صنعت، و نیز تعلیم و تربیت؛ و، بنابراین، در اینجا، نیز تقسیمِ کارِ اجتماعی و تقسیمِ کارِ علمی برای انساندوستان و اصلاحگران ضرورت میابد. گاه، حتّا نهادِ خانواده، و خطِّمشیهایِ فرزندآوری در آن نیز در پیدایشِ این وضعِ نامطلوب دخالت دارد و شایستهیِ بررسی و نقد و اصلاح است. اقلیمِ جغرافیایی و زیستمحیطی، نیز، گاهی مدخلیّت دارد.
امّا، حتّا در چنین جامعهای هم، چنانکه اشاره شد، به سراغِ نهادِ تعلیم و تربیت نیز باید رفت؛ و به سراغِ این نهاد رفتن، خود، به نحوی، پرداختن به بخشی از نیازهایِ ذهنی، روانی، و معنویِ اعضایِ جامعه است. و این به این معنا است که نیازهایِ ذهنی، روانی، و معنوی ذومراتب و درجهپذیراند و پرداختن به پارهای از آنها حتّا در جامعهای که از حدِّ نصاب و کمینهیِ مایحتاجِ ضروریِ خود نیز محروم و بیبهره است، ضرورت دارد.
شما برای جامعه سالم در کتاب «زمین از دریچه آسمان» هفت ویژگی قائل هستید که عبارت هستند از:1.همبستگی اجتماعی، 2.کاهش تعارض منفعت فرد و منفعت جامعه، 3.امنیت، 4.رفاه، 5.عدالت، 6.آزادی و 7.فراهم بودن زمینههای خلاقیت فردی. برای سالمسازی جامعه ناسالم، غیر از اصلاح فردی که به آن باور دارید، فکر نمیکنید به کارها و اقدامهای دیگری هم نیاز باشد؟
پاسخِ پرسشِ شما بستگی دارد به معنایِ مراد از اصطلاحِ “اصلاح فردی”. اگر مقصود از “اصلاحِ فردی” فقط اصلاحِ اخلاقیِ یکایکِ افراد باشد، باید بگویم که اصلاحِ فردی، یعنی اصلاحِ اخلاقیِ افراد، البتّه، شرطِ لازمِ سالمسازیِ جامعهیِ ناسالم هست؛ امّا، به هیچ روی، شرطِ کافی نیست، زیرا کاملاً متصوّر و ممکن است که جامعهای که یکایکِ اعضاءاش به لحاظِ اخلاقی کاملاً صالحاند جامعهای ناسالم باشد و مثلاً، هنوز از امنیّت، رفاه، و فراهم بودنِ زمینههایِ خلّاقیّتِ فردی بیبهره و محروم باشد. صِرفِ اخلاقیبودنِ اعضاءِ یک جامعه آن جامعه را مثلاً مرفّه نمیکند. برایِ رفاهِ جامعه اخلاقی بودنِ افراد لازم هست، امّا کافی نیست.
امّا، اگر مراد از “اصلاحِ فردی” اصلاحِ کلِّ شخصیّت و منشِ یکایکِ افراد باشد میتوان گفت که اصلاحِ فردی، یعنی اصلاحِ همهجانبهیِ افراد، هم شرطِ لازمِ سالمسازیِ جامعهیِ ناسالم است و هم شرطِ کافیِ آن. مقصود از “اصلاحِ کلِّ شخصیّت و منشِ افراد” این است که، علاوه بر اصلاحِ اخلاقیِ آنان، راههایِ کسب و/یا حفظ و/یا افزایشِ سلامت، نیرومندی، و زیباییِ جسمانیشان را به آنان بیاموزیم، روشهایِ درستِ مفهومسازی، گزارهپردازی، و استدلال را در ذهنشان راسخ و تحکیم کنیم، التزام به احکام و قواعدِ عقلی و رفتارهایِ عقلانی را به آنان یاد دهیم، شیوههایِ درستِ ردّ و قبول، نفی و اثبات، تضعیف و تقویت، انکار و تأیید، جرح و تعدیل، و حکّ و اصلاحِ آراء و نظرات را به آنان تعلیم دهیم، فنونِ گفتوگویِ عقلانی را یادشان دهیم، باورهایِ صادق را به جایِ باورهایِ کاذبشان بنشانیم، احساسات و عواطف و هیجاناتِ نابجاشان را به احساسات و عواطف و هیجاناتِ بجا تبدیل کنیم، خواستههایِ نامعقولشان را معقول سازیم، هر یک از آنان را، برای اینکه بتواند از عهدهیِ یک شغل و حرفه بخوبی برآید، در یک علم، فنّ، یا هنر آموزشِ کافی و وافی دهیم، آنان را با گسترهیِ ارزشها آشنا کنیم، حقوقِ بشر را به آنان تفهیم کنیم، حکمتِ عملی را در آنان تقویت کنیم، و، در یک کلام، همهیِ درسهایِ زندگی را به آنان یاد دهیم. افرادی که، به این معنا، اصلاح شده باشند برایِ ساختنِ جامعهای سالم هم لازماند و هم کافی.
شما در کتاب «تقدیر ما تدبیر ما» به تشریح مبانی نظری اصلاحطلبی و اخلاق اصلاحات پرداختهاید. به نظر خودتان، اصلاحطلبان تا چه اندازه به آنچه بیان کردید اعتنا و توجه کردند و اینکه مهمترین نقد شما به اصلاحطلبان چیست؟
مطالبی که در کتابِ تقدیرِ ما تدبیرِ ما آوردهام، به هیچ وجه، بدیع و نو نبودند و، بنابراین، چیزهاای نبودند که فعّالانِ اصلاحطلب از آنها بیخبر باشند. از سویِ دیگر، همهیِ فعّالانِ اصلاحطلب همهیِ آن مطالب را قبول نداشتند و ندارند - و اشکالی هم نداشت و ندارد که قبول نداشتند و ندارند.
و امّا دربارهیِ اینکه اصلاحطلبان به آنچه در آنجا آمده است اعتناء و توجّه کردهاند یا نه، و اگر کردهاند تا چه اندازه، نمیتوانم پاسخِ صحیح و دقیقای بدهم؛ امّا، به نحوِ عامّ، میتوانم بگویم که اعتناء و توجّه کافی و وافی به آراء و نظراتِ دیگران، در جامعهیِ ما، پدیدهای کمیاب است، گویی نه فرصت و مجالِ تأنّی و تأمّل در آراء و نظراتِ دیگران را داریم و نه میل و ارادهیِ آن را. نوشتههایِ دیگران را تورّق میکنیم یا به طرزی شتابزده و سرسری به آنها نظری میفکنیم. وانگهی، بر هر متفکّر و نویسنده و گویندهای یکی دو برچسب میزنیم و، از این طریق، وانمود میکنیم که آنچه را مینویسد و میگوید، پیشاپیش، میدانیم و قبول داریم یا (و این خیلی بیشتر پیش میآید) قبول نداریم. این برچسبزدنها ما را به این توهّم هم میندازند که هر چه متفکّرِ موردِنظر مینویسد یا میگوید در ذیلِ همان برچسبها میگنجد و وی سخنِ دیگرای ندارد. از این گذشته، از این، نیز، غافلایم که ممکن است کلِّ نظامِ فکریِ یک متفکّر پذیرفتنی و قابلِ دفاع نباشد ولی، در عینِ حال، پارهای از اجزاءِ آن نظام قابلِ دفاع و پذیرفتنی باشند و بتوان از آنها برایِ تکمیلِ نظامِ فکریِ دیگرای استفاده کرد.
و امّا مهمّترین نقدِ من به اصلاحطلبان این است که اصلاحطلبیِ خود را تقریباً منحصر و محدود به اصلاحِ سیاسیِ کشور کردهاند و از اصلاحِ فرهنگیِ جامعه غفلت یا تغافل ورزیدهاند. هیچ شکّی در ضرورتِ اصلاحِ نهادِ سیاستِ کشور نیست؛ امّا، آنچه باید موردِ تأکید قرار گیرد این است که، بالمآل، هر قانونی را انسانها مینویسند و وضع میکنند و انسانها به عمل درمیآورند و اجراء میکنند. بنابراین، از اصلاحِ فرهنگیِ این واضعان و مجریانِ نهاییِ قوانین نباید چشم پوشید.
در کتاب «مشتاقی و مهجوری» میگویید:«جامعه ما، چه در سطح توده مردم و چه در سطح اهل فکر و فرهنگ، دستخوش یک توهّم است و آن اینکه ما اخلاقی هستیم. وقتی اخلاقی هستیم، دیگر نیازی به مباحث اخلاقی نداریم. ما همیشه احساس میکنیم که به طرح مسائل اقتصادی نیاز داریم؛ همیشه احساس میکنیم به طرح مباحث سیاسی نیاز داریم، چرا که فکر میکنیم واقعاً از لحاظ اقتصادی و سیاسی عقب هستیم... در حالی که واقعیت این است که ما از لحاظ اخلاقی، یک جامعه پیشرفته نیستیم و انحطاط اخلاقی ما، به هیچ وجه کمتر از انحطاط سیاسی و یا کمتر از عقبماندگی اقتصادی ما نیست.» به نظرتان چرا «در سطح اهل فکر و فرهنگ» چنین توهّمی شکل گرفته است؟
در واقع، پرسش شما این است که چرا اهلِ فکر و فرهنگِ ما بر این گماناند که ما، کمابیش، اخلاقیایم و هر مشکلی هست معلولِ نظامِ سیاسیِ حاکم بر جامعه یا روابطِ اقتصادیِ موجود در جامعه است. به گمانِ من، این پرسش پاسخِ واحدای ندارد. ممکن است کسی به دیدگاهِ خوشبینانهیِ ژان ژاک روسو ملتزم باشد و، در نتیجه، عقیده داشته باشد که افرادِ انسانی، همه، نیکسرشت و خوشذاتاند و هر ناراستی و کژیای که در آنان پدید آید فقط معلولِ ورودشان در شبکهیِ ناسالم و فاسدِ مناسباتِ اجتماعی است و اگر این مناسبات تغییرِ مثبت یابند آن ناراستی و کژی، نیز، که امری عَرَضی و عارضی بوده است از میان میرود. بنابراین، همهیِ نقدها را باید متوجّهِ نظامِ سیاسیِ حاکم بر جامعه و/یا روابطِ اقتصادیِ موجود در جامعه کرد که مهمّترین عواملِ فسادانگیزاند. ممکن است کسی، حتّا بدونِ التزام به دیدگاهِ روسو، معتقد باشد که علّةالعلل یا یگانه علّت یا بزرگترین علّتِ فسادها و نابسامانیهایِ موجود در یک جامعه نظامِ سیاسی یا مناسباتِ اقتصادیِ آن جامعه است و یکایک افراد یا خطاکار نیستند یا خطاشان معلولِ همان نظامِ سیاسی یا مناسباتِ اقتصادی است. شبیهِ همین عقیده است عقیدهیِ کسانی که به النّاسُ عَلی دینِ ملوکِهِم متمسّک میشوند و میگویند که مردم به راهی میروند که شاهانشان میروند. ممکن است کسی بر این گمان باشد که خطاهایِ فردی در مقایسه با خطاهایِ نهادی وزنی و وَقعی ندارند. ممکن است کسی بر این عقیده باشد که انسان بر صورتِ خدا آفریده شده است یا نفحه یا نفحهای از خدا در او هست یا فطرتاً الاهی و خداجو است و، خلاصه، از پاکی و پیراستگی و پالودگیِ جبلّی برخوردار است و طواغیتاند که آنان را به راهِ فساد میکشانند و از نور به ظلمت میبرند.
هیچیک از این اقوال نه پذیرفتنی است و نه، حتّا اگر پذیرفتنی میبود، نشان میداد که مردم اخلاقی زندگی و عمل میکنند.
در کتاب «حدیث آرزومندی» به اینکه برخی روشنفکران «سخنان نامفهوم و دشواریاب میگویند» اشاره کرده و آن را آفت فرهنگی-اجتماعی بزرگی دانستهاید. میان کار روشنفکری و کار آکادمیک تفاوت قائل شده و باور دارید «مخاطب روشنفکر مردماند و، از این رو، سخن روشنفکر، بدون اینکه از محتوا و عمق خود خالی شود، باید به حد فهم و درک مردم فرو آید.» با این حال، در جامعه روشنفکری ما سخن و نوشته نامفهوم، مبهم و پیچیده بیمخاطب نیست و برخی به چنین سخنان و نوشتههایی علاقه هم دارند. این پدیده چگونه شکل گرفته و نشانه چیست؟
اوّلاً، ممکن است کسانی که، به گفتهیِ شما، به گفتهها و نوشتههایِ نامفهوم، مبهم، و پیچیده علاقه دارند دانشمندترها و فرهیختهترهایِ جامعه باشند که اصلاً برایشان آن گفتهها و نوشتهها نامفهوم، مبهم، و پیچیده نیستند، چون امکان دارد که گفته یا نوشتهای برای کسی نامفهوم، مبهم، و پیچیده باشد و برایِ دیگری نباشد. با این حال، از آنجا که مخاطبِ روشنفکر عمومِ شهروندانِ جامعهاند، نه همین معدود دانشمند و فرهیخته، باز، باید تأکید کرد که گفته یا نوشتهیِ روشنفکر باید به حدِّ درک و فهمِ مردم فرو آید، تا همگان آن را فهم کنند، نه فقط گروهی اندکشمار.
ثانیاً، ممکن است کسانی، در واقع، گفته یا نوشتهیِ روشنفکرای را فهم نکنند، امّا به صلاح خود نبینند که به این نفهمیدن اعتراف کنند، زیرا این اعتراف را به معنایِ اعتراف به کمدانشی و نافرهیختگیِ خود میپندارند، مانندِ عدمِ اعتراف به عریانیِ امپراتور از سوی کسانی که امپراتور را، در واقع، عریان میدیدند. کودکی باید که دغدغهیِ نام و ننگ نداشته باشد و عریانیی را که میبیند سریعاً و صریحاً و با فریاد اعلام کند. میخواهم بگویم که چنین نیست که هر کسی که مدّعیِ فهمِ یک متن باشد راست بگوید و آن متن را واقعاً فهم کرده باشد.
ثالثاً، ممکن است علاقه نشاندادن به گفتهها یا نوشتههایِ یک روشنفکر مصداقِ نان به هم قرضدادن باشد، به این معنا که من به گفتهها و نوشتههایِ شما علاقه نشان میدهم فقط برایِ اینکه شما هم به گفتهها و نوشتههایِ من علاقه نشان دهید یا، به صورتی دیگر، به من پاداش دهید.
رابعاً، ممکن است کسانی از گرمیِ بازارِ گفتهها و نوشتههایِ دارایِ ابهام، ایهام، و غموض سود ببرند. برایِ اینان، اعتراض به ابهام، ایهام یا غموضِ یک گفته یا نوشته به معنایِ چشمپوشی از آن سود است. میخواهم بگویم که ابهام، ایهام، و غموضِ سخن برایِ صاحبسخن، به زعمِ خوداش، سودها میتواند داشت: الف) مخاطب خود را متّهم میکند که قدرتِ درک و فهم معانیِ بلند و مطالبِ عالیهیِ صاحبسخن را نداشته است و اعتراضی به صاحبسخن ندارد؛ ب) مدّعای واقعیِ صاحبسخن را درنمییابد تا بتواند آن را نقد و احیاناً ردّ کند؛ پ) دلیل یا ادلّهیِ مدّعایِ صاحبسخن را تشخیص نمیدهد تا بتواند قوّت یا ضعفِ دلیل یا ادلّه را دریابد؛ ت) اگر سخن را به معنایِ خاصّای گرفت و، بر اساسِ این معنا، اشکال و اعتراضای کرد صاحبسخن میتواند مدّعی شود که مراداش معنایِ دیگرای بوده است که مخاطب درنیافته است؛ ث) صاحبسخن، با این طرزِ سخن، میتواند خود را واجدِ علم، قدرتِ تفکّر، عمقِ فهم، و حکمتای جلوه دهد که، در واقع، فاقدِ آن است. حال، اگر صاحبسخن نخواهد از این سودها چشم بپوشد باید از این طرزِ سخنِ دیگران نیز انتقاد نکند تا بساطِ این طرزِ سخن برچیده نشود. اگر من به ابهام، ایهام، و غموضِ سخن شما اعتراض کنم شما نیز، به احتمالِ قویّ، همین کار را با من خواهید کرد و این کار بازارِ اینگونه سخنگفتن و نوشتن را سرد و بیرونق و کاسد خواهد کرد.
به هر تقدیر، اینگونه گفتن و نوشتن به مخاطبِ سخن، برایِ فهمِ سخن، درد و رنجِ غیرِلازم تحمیل میکند؛ و این خلافِ اخلاق است. امّا، از سوی دیگر، به صاحبسخن صولت و سطوت و احتشام و هیمنه میبخشد، زیرا او را از نقدِ دیگران مصون و در امان میدارد. برعکس، کسی که سخن خود را از هرگونه ابهام، ایهام، و غموض میپیراید و پاک و پالوده میکند مخاطب را، بیآزار و آسیب و محنت و مرارت، به سویِ مقصودِ واقعیِ خود رهنمون میشود؛ امّا، در عینِ حال، خود را در معرضِ خطرِ نقدِ دیگران و پسگرفتنِ مدّعای خود میآورد، زیرا سخنِ روشن عیب و نقص احتمالیاش هم خیلی زود روشن میشود.
امّا، آیا طلبِ ناشی از احساسِ عشق به حقیقت بهتر و زیباتر از سکونِ ناشی از احساسِ تملّکِ حقیقت نیست؟
نظرات
امیر یوسفی
12 خرداد 1403 - 10:48به شادمانی زادروز استاد مصطفی ملکیان لذت پشت پا زدن به یقینهای سترون امیر یوسفی با الهام از واژهسازیها و مفهومپردایهای خلاقانه روانشاد محمدعلی اسلامی ندوشن، زندگی فکری مصطفی ملکیان را میتوان تابلویی از هنر «ترک و طلب» دانست؛ هنری ظریف که به صاحبش یاد میدهد چگونه و چه زمان، چیزی را فرونهد و از خیرش بگذرد و چیزی جدید را برگزیند و جانشین کند. این هنر، کشاکشی است میان پس زدن و پذیرفتن یا میان گرویدن و گریختن. کسانی که به این هنر آراستهاند در ترک باورها و عقاید پیشین، دلیرند و در مطالبه باورها و عقاید نو، جسور. این ترک و طلب، البته پیداست که همواره بر مدار صحت و صواب نیست و میتواند مطابق مقتضای صدق و صواب باشد یا نباشد. به این اعتبار، هر «ترک و طلب»ی فیالنفسه و الزاما ارزش علمی ندارد و شأن معرفتیاش قابل وارسی و ارزیابی است. با این همه چنین هنری، به خودی خود رفتاری شجاعانه، جسورانه و دور از مصلحتسنجی و عافیتجویی است. ملکیان به اقرار خود در کمابیش چهار دهه حیات معرفتیاش، دستکم پنج یا ششبار این ترک و طلب را و این گریختن و گرویدن را تجربه کرده است. بنیادگرایی، سنتگرایی، روشنفکری دینی، اگزیستانسیالیسم و نظریه عقلانیت و معنویت، 5 منزلگاهیاند که او در سفر اودیسهای و سلوک آگوستینیاش از اوایل دهه 60 تاکنون در آنها اطراق کرده است. شاید بتوان «نو رواقیگری» را هم منزلگاه ششمی دانست که او اکنون مستاجر آن است. در تمام این خانه به دوشیهای وجودی و معرفتی، شیوه ملکیان، شیوه ترک و طلب بوده است: طلب حقیقت و ترک یقین. میتوان با او رخ به رخ نشست و در دلایلش برای ترک منزلگاه پیشین و طلب منزلگاه نو چند و چون کرد. دلایلش را میتوان پذیرفت یا نپذیرفت، اما آنچه در «کار عمرانه»ی او ستودنی است وفاداری مادامالعمرش به حقیقت و سوءظن دايمش به یقین است. این ماراتن استقامت در میدان حقیقتطلبی، سیمای یک «متفکر خروج» و «اندیشمند عبور» به او بخشیده است. ملکیان به گواه زندگی پرفراز و نشیبی که در ساحت معرفت داشته در عبور از باورهای ابطال شده و یقینهای سترون، دست و دلش نلرزیده است. او شجاعت جهش دارد و بیهراس از ملامت سرزنشگران، هر جا که اخلاقِ باور اقتضا داشته «برون خویشی» کرده و از اجاره اعتقاد و یقین موقتش بیرون آمده است. او را باید از حلقه «اندیشمندان یکجانشین» بیرون آورد و در زنجیره «متفکران خوشنشین و اجارهنشین» نشاند. تکرار این نکته مهم خالی از فایده نیست که در صحت و صدق دلایل او در این واگشتها و فراگشتها میتوان شبهه کرد اما در شهامت او برای این پردهگردانیها و اجارهنشینیها نمیتوان تردید داشت. او تاکنون دستکم پنجبار چنین اجارهنامههایی را فسخ کرده و کولهبارش را به منزلگاهی جدید کشانده است. آیا این وضعیت غامض و خطیر، همان سرنوشت تراژیک سیزیفی است که هر انسان حقیقتطلبی، محکوم به آن است؟ با این صورتبندی مختصر، میتوان کمابیش فهمید که مصطفی ملکیان چگونه میتواند در زمانه ما «اندیشمند عبور» و «متفکر خروج» لقب بگیرد. کارنامه او البته خالی از مزیت «تاسیس» نیست اما هنر حسادتبرانگیز و جسارت انکارنکردنیاش، قبحزدایی از «خروج و عبور» است؛ ولو اینکه مصادیق آن خروجها و عبورها محل تأمل و تشکیک باشد. او بازاندیشی و تجدیدنظر را به مرتبه یک فضیلت علمی و اخلاقی ارتقا داد و مرز تغییرات تفننی و تحکمی و دلبخواهانه فکر را از تحولات حقیقت-پایه در اندیشه و منش انسانها جدا کرد. تجربه خروج و عبور حقیقتطلبانه، لذت نوسازی شخصیتی را به سالک طریق معرفت خواهد چشاند مشروط به اینکه به اخلاق باور و اقتضائات حقطلبانهاش ملتزم باشد. عبور از یقین سابق و خروج از باور پیشین، آنگاه و تنها آنگاه در شمار فضایل مینشیند که به یک منش صادقانه حقیقتجویانه منضم شده باشد وگرنه چه توفیری خواهد داشت با انفعال سوفیستی یا انکار دون ژوانی؟ حقیقتطلبی اقتضا میکند که باور منسوخ را شجاعانه کنار بگذاریم و از فکر نو، کریمانه میهمانداری کنیم. این ترک و طلب، تذبذب و تزلزل فکری نیست، بلکه گشودگی در برابر چیزی است که موقتا حقیقت میپنداریم؛ آمادگی برای بهسازی و بازسازی و نوسازی یقینهایی است که به ناراستیشان واقف شدهایم. هنر شریف ترک و طلب، از ما موجوداتی شجاعتر و متواضعتر خواهد ساخت. در سایه همین هنر است که میتوانیم حتی در مقابل استاد مصطفی ملکیان، اهل ترک و طلب باشیم. چیزی از او را ترک کردنی بدانیم و چیزی دیگر از استاد را طلب کردنی بشماریم. مولانا که خود از قهرمان میدان «خروج و عبور» بوده است بارها به چنین نوسازیها و بهسازیهایی خوشامد گفته است. این توصیهها از دفتر پنجم مثنوی معنوی، ستایشی بلیغ از هنر شریف «ترک و طلب» است: فکر در سینه در آید نو به نو خند خندان پیش او تو باز رو هر دمی فکری چو مهمانی عزیز آید اندر سینهات هر روز تیز هر چه آید از جهان غیب وش در دلت، ضیف است او را دار خوش روزنامهنگار
محسن آزموده
12 خرداد 1403 - 10:48به مناسبت تولد مصطفی ملکیان احترام به استاد محسن آزموده چندی پیش (شنبه اول اردیبهشت سال جاری) در صفحه اندیشه روزنامه اعتماد، گفتوگوی دوستم محمد صادقی با مصطفی ملکیان با این روتیتر و تیتر منتشر شد: «گفتوگو با استاد مصطفی ملکیان: رواقیگری آدمی را به اخلاق و معنویت سوق میدهد» بعد از انتشار گفتوگو، رفیق شفیقی پیام داد که چرا عنوان «استاد» را به کار بردهاید؟ آیا خود ایشان اصرار دارند که چنین خطاب شوند؟ راستش به این موضوع فکر نکرده بودم. ما معمولا در صفحه اندیشه میکوشیم عنوانهایی چون «دکتر» و «استاد» را حذف کنیم. در این مورد اما به ذهنم نرسید که حساسیتی باشد، زیرا آنقدر عنوان «استاد» برای آقای ملکیان به کار رفته که در میان علاقهمندان و شاگردان و مخالفان و منتقدان ایشان رواج یافته، مثل عنوان «دکتر» برای علی شریعتی، بهرغم انقلتهایی که درمورد مدرک دکترایش میآورند یا میگویند ربطی به جامعهشناسی و تاریخ و... ندارد که درست هم هست. لفظ «استاد» را اگر تحتاللفظی هم درنظر بگیریم و کاری به دلالتهای دیگر آن نداشته باشیم، یعنی به عنوان کسی که معرفتی یا مهارتی را به دیگری یا دیگران آموزش میدهد، الحق و الانصاف اطلاق آن بر مصطفی ملکیان کاملا رواست و بعید است کسی در استاد بودن او تردیدی داشته باشد. ملکیان به اذعان همه علاقهمندان و منتقدانش، حتی در روزگار جوانی و زمانی که در قم به تحصیل فلسفه و علوم اسلامی مشغول بوده، به کار استادی مشغول بوده و به بسیاری از همدورهایهای خودش فلسفه غرب و مباحث جدید آن را میآموخته. شاهد این ادعا هم کثیری از جزوههای درسی و درسگفتارهایی است که امروز برخی از آنها به صورت کتاب منتشر شدهاند. چهار جلد کتاب تاریخ فلسفه غرب که مکتوب درسهای ایشان در جمع دانشپژوهان پژوهشگاه حوزه و دانشگاه در سالهای بین 1369 تا 1374 تنها یکی از این کتابهاست. ملکیان در سالهای بعد هم تا به امروز همیشه مشغول تدریس و برگزاری دورههای متعدد آموزشی در حوزههای تخصصیاش بوده و تاکنون صدها ساعت درسگفتار در زمینههای فلسفه، فلسفه تحلیلی، فلسفه اخلاق، فلسفه دین، کلام اسلامی، روانشناسی دین، رواندرمانی، عرفانپژوهی، دینپژوهی و موضوعات فکری و فرهنگی روز ارايه کرده است. بدون ذرهای اغراق و مجامله، شمار قابلتوجهی از استادان و پژوهشگران ایرانی، در حوزههای مذکور، مستقیم یا غیرمستقیم از نوشتارها و گفتارهای او بهره بردهاند. بگذریم که برای بسیاری از شاگردان و علاقهمندان به ملکیان، لفظ «استاد» دلالت بر معناهای معنوی آن هم دارد، به خصوص مخاطبان عمومیتری که در درسگفتارها یا سخنرانیهای او نه به هدف صرفا چیز یاد گرفتن که برای بهتر شدن حال یا فراگیری حکمت عملی شرکت میکنند. شخصا غیر از تجربه حضور در دهها جلسه سخنرانی مصطفی ملکیان و گزارش آنها در مطبوعات و شنیدن یا دیدن بیش از صدها ساعت درسگفتار و سخنرانی از او و خواندن بسیاری از کتابها و مقالاتش و انجام چندین گفتوگو در موضوعات فرهنگی که در رسانهها بازتاب یافته و استفاده از محضرش در محافل خصوصی و عمومی، در یک درسگفتار او هم حضور داشتم و فارغ از موضوع مورد بحث، صادقانه و از صمیم قلب اعتراف میکنم که ملکیان یکی از بهترین -اگر نگویم بهترین- استادانی بوده که در طول سالهای دانشآموزی تجربه کردهام. بیان دقیق و درست، روان، شمرده، دستهبندی شده، در موضوع، بدون ذرهای «اطناب ممل و ایجاز مخل»، بلیغ و رسا بعضی از ویژگیهای شیوه تدریس ملکیان است. تاکید میکنم که کاری به محتوای موضوع آموزش ندارم، خواه فلسفه باشد یا اخلاقشناسی یا دینشناسی یا روانشناسی یا کلام. مخاطب درسگفتارهای ملکیان ممکن است با همه آنچه میگوید، مخالف باشد، اما قطعا اذعان میکند که او با ویژگیهای مذکور صحبت میکند و در هر جلسه یا نشستی، قطعا نکته یا نکاتی مشخص را بیان میکند. این همه را نوشتم، نه فقط برای توجیه به کار بردن لفظ استاد برای او، بلکه برای اشاره به رفتار ناشایستی که اخیرا نسبت به او شده است. در ویديوی کوتاهی از یک برنامه تلویزیونی پخش شده در صدا و سیما که این روزها دست به دست میشود، مجری درحالی که جلوی عکس چند چهره فرهنگی ازجمله یوسف اباذری، مصطفی ملکیان، تقی آزاد ارمکی، حسن محدثی، ابراهیم فیاض، بیژن عبدالکریمی و الهه کولایی ایستاده، آنها را «آقایان جامعهشناس» خطاب میکند و به آنها به علت سکوتشان (آیا واقعا سکوت کردهاند؟) توهین میکند. سپس به طور خاص دو بار از ملکیان به شکلی ناشایست نام میبرد. کاری به اشتباههای فاحش گوینده ندارم، اینکه اولا همه اینها «آقا» و «جامعهشناس» نیستند یا اینکه کدام یک از اینها اجازه دارند به همان رسانهای که مجری به راحتی از آن به ایشان اتهام میزند، حضور یابند یا... ممکن است هر یک از ما با موضعگیری ملکیان در قضیه مذکور یا شیوه و لحنی که به کار برده، موافق نباشیم، حتی ممکن است با بسیاری از سخنان و دیدگاههای او اختلافنظر داشته باشیم یا آنها را نپسندیم، اما اصول اخلاقی در همه جای جهان و در همه فرهنگها به ما آموخته که احترام استاد را رعایت کنیم، حتی اگر او را از همه دانشگاهها و تریبونهای رسمی کنار گذاشتهایم و به او اجازه پاسخ دادن به انتقادهای خود را نمیدهیم. مخاطب این گفتار، قطعا نه آن گوینده که تصمیمگیرندگان آن برنامه است که شک ندارم برخی از آنها مستقیم یا غیرمستقیم شاگرد ملکیان بودهاند یا شاگردی شاگردان او را کردهاند.