می‌کوشم از وسواس تعریف عشق بپرهیزم، اما می‌ترسم که مفاهمه در اضطراب افتد. پس ناچارم بگویم که منظورم از این واژه رابطه‌ای است سراسر کشش و خواهش میان انسانی با انسانی یا حیوانی یا شیئی؛ که عموماً خواهان را عاشق و خوانده را معشوق و خواسته را وصال می‌نامند. و نشانه صدق آن این است که عاشق با داشتن معشوق، یا با امید آن، خود را صاحب همه چیز می‌بیند، حتی اگر هیچش نباشد و با نداشتن آن خود را صاحب هیچ نمی‌بیند، حتی اگر همه چیزش باشد.
دیگر این که بسا عیوب معشوق که نمی‌بیند و یا خوبی می‌بیند. و نیز این که در این خواستن خود را محق می‌داند و محابا نمی‌کند و نصیحت نمی‌شنود و شراکت نمی‌پذیرد؛ و از این میان رابطه عاشقی میان انسان با انسان، و از آن، رابطه مرد و زن مهم‌تر و مشهورتر و مشکل‌تر است. به قسمی که حجم عظیمی از آنچه راجع به عشق گفته‌اند و نوشته‌اند و سروده‌‌اند و کشیده‌اند و ساخته‌اند و ورزیده‌اند، قصه جذبه‌ای بوده است، میان مردی و زنی که جنسیت در آن سهمی به سزا داشته است.

آنچه درباره عشق به معنا گفته‌اند، معنائی اندک دارد. عشق فرط محبت است و اشتیاق و شور؛ چگونه می توان نسبت به چیزی چنین بود که حتی در چنگ خیالش هم نمی‌توان فشرد. مولوی که رئیس عاشقان معنا بود، آدمی را، لااقل، بهانه می‌کرد و شور خود را در پای آن به شرار می‌کشید؛ از زرگر بیسوادی چون صلاح‌الدین تا شاگرد برگزیده‌ا‌ی چون حسام‌الدین، یا پیری مبهم و مشکوک چون شمس‌الدین. آن معنا باید تجلی‌اش جسمانی می‌شد، تا غزل عاشقانه از آن بتراود.
محیی‌الدین هم که عرفان نظری را به سقف رساند ترجمان‌الاشواقش غزلیاتی بود برای معشوقه‌اش که دختری اصفهانی بود و چون وصال دست نداد، آینه صبوح ترجمه شبانه شد، و روغن ریخته نذر شاه چراغ. گویند برای این بزرگان جسم بهانه جان است، و چرا برای شکاکان، عکس ماجرا، ماجری نباشد؟ “گوشم شنید قصه ایمان و مست شد / کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست”. اصلاً ایمان که از جنس شور است مگر به غیر صورت تعلق می‌گیرد؟ آنچه به معنا تعلق دارد عقیده است و نه ایمان. آن هم غالباً عقیده‌ا‌ی درآمیخته با شک. صورت است که‌ا‌یمان را ایمان می‌کند. از مجسمه‌های عیسی و بودا تا پیکره‌های قدیسان و قدیسگان و از این، تا تمثال‌های تخیلی انبیا و ائمه و ضریح امامزادگان و قدمگاه‌ها …، همه جا رد‌پائی از جسم و جسمانیت است که به عقیده، شور ایمان می‌دهد؛ و اگر ندهد، نهایت آن، حس دوستی و حس نزدیکی با چیزی کم و بیش مبهم است. آن که برای خدا خانه بنا کرد این نکته نیک می‌دانست.

پس عاشقی را در رایج‌ترین رؤیت آن، کواعب اتراب، منظور می‌کنیم و مشهورترین استعاره آن، که سوختن است: “هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم/ نبود بر سرآتش میسرم که نجوشم”. شاید همین بیت سعدی کافی بود تا دفاعیه‌ا‌ی باشد از عاشقان؛ تا داد آنان را اگر نه بستاند، باری فریاد زند. عشق انتخاب نیست، حادثه است؛ محاصره شدن در جنگلی که آتش گرفته، یا غرق شدن در تلاطم موج‌ها. عشق مثل اسبی وحشی است که کمندی بر گردنش نشسته و چراغپاهای خشم‌آلود او برای فرار، جز سراسیمگی بیشتر حاصلی کمتر دارد. از نظامی است که “عشق آمد و کرد خانه خالی/ برداشته تیغ لاابالی”. مهر جوشان کسی وقتی عاطفه را به تسخیر درآورد، همه چیز را بیرون می‌ریزد. دیگر غم و شادی، فقر و غنا، شهرت و گمنامی، این همه مثل رمه‌ای که از دیدن شیری می‌گریزند، در مقابل عشق یارای مقاومت‌شان نیست. عشق خانه را خالی می‌کند. از همه چیز، حتی عقل؛ هم از این روست برداشتن تیغ لاابالی . لاابالی یعنی نمی‌ترسم؛ مراعات هیچ چیز نمی‌کنم؛ هر چه می‌خواهد بشود . راستی چرا این همه بی‌تفاوتی در برابر نصیحت و پند؟ چون “سخت‌تر شد بند من از پند تو / عشق را نشناخت دانشمند تو”. عشق را باید شناخت؛ طرفه معجونی است: سهل و ممتنع. انگشت پایش روی زمین و انگشت دستش لای شاخه‌های طوبا؛ آویزه‌ای میان زمین و آسمان؛ رنج و لذتی در هم پیچیده، و هر دو عمیق؛ رگه‌ی تصعیدِ معنویت در جنسیت. غریب معامله‌ای: وعده حوریان در بهشت، مشروط به حذر از آنان در زمین؛ و اگر رندانه گوئی “حذر از عشق ندانم/ سفر از پیش تو هرگز نتوانم”، وعید دوزخ. مگر این که جدی نگیری و با شیخ صنعانِ عطار همراه شوی که “گر به راه به دوزخ است این راه من / هفت دوزخ سوزد از یک آه من”. چرا این همه آتش؟ چرا این همه سوختگی؟ غلبه سودا بر مزاج است آیا؟ یا میلی مبهم و رازآلود که تلمبه‌ی قلب را وا‌می‌دارد که مدار بسته رگ‌ها را بیهوده بکاود: عاطفه‌ی انگیخته. می‌خواهد؛ همین و بس. چیست در این رنگ و لعاب، در این پیچ و تاب که مقاومت مقابل آن تلاش مذبوح است؟ که حافظ ما را نهیب می‌زند: ” قوت بازوی پرهیز به خوبان مفروش / که در این خیل حصاری به سواری گیرند”. سواری نه از آن سواران که برق برگستوانشان چشم‌ها را خیره می‌کند، بل از آنان که برق بی‌برگستوانی‌شان: تیغ تیز را نه با سختی سپر، با نرمی آن کند می‌کنند . چی‌اند این نرم‌تنان که سخت‌پوستان را به تسلیم وامی‌دارند؟ چه غریب جنگی! که شمشیر تو از کتف ستبرت می‌افتد و پاهای استوارت لرزه می‌گیرد و این همه، از تازگی و نازکی آن که در برابر توست. تو را به جنگ می‌خواند؛ برنده‌ا‌ی آیا؟ محال نیست. اما فراوان است که آن همه یال و کوپال هیچت به کار نیاید. چون سهراب که گردآفرید را بر سر نیزه کرد، ولی وقتی او خود خود برداشت، و موی و روی آشکار کرد، سهراب را به تسلیم واداشت.

تاریخ عشق مذکر را در قالب دریائی از دیوان‌های غزل می‌توان به تماشا نشست . هیچ چیز در این جهان، با این تفکیک و تکرار به توصیف در نیامده است. زیباترین تصاویر شعری از خداوندان ادب، ریزه‌خوار خوان نرم‌تنان است . لذات این جهان فراوانند: از خورد و خفت تا تفرج و تفریح و از این تا فخر و غرور. اما در این میانه یکی هست که، یک تنه، همه‌ی عرصه را از شوخِ شریک می‌شوید: عشق. حماسه‌ها حتی، بدون چاشنی‌ای از آن بر سفره خویش، تلخ و گس می‌شوند. عرفان هم که سراپا دوری از دنیا و “دنائت‌های” شهوانی آن است، تمامی رمزآلودیِ دورباش و کورباش خود، نسبت به نصیب ما از آنان را، زیر دامن این سیم‌ساقانِ سمن‌بر پوشانده است. زیبایی‌های هنری هم شاید یک قسم، محصول ناکامی از اینان است. عقده‌های فروخورده و آماسیده در دل، که محصول همان رکاب ندادن‌های معشوق است، در تنهایی و دقمرگی استعلا می‌یابد و در قالب شعر و نقش و داستان فوران می‌کند. هنر همیشه تولید افراد ناکامروا نیست، اما جنس آن، محصول تاریخی ناکامروائی؛ بعید نیست.

عشق رمانتیک زیباست، اما عمری کوتاه دارد. در بهترین حالت به محبتی پایدار بدل شود و در بدترین حالت به کینه‌ای پایدار. لاجرم عشق را بیشتر شبیه خوارخواری شتر می‌بینیم که دردی را برای مستی تحمل می‌کند. عشق‌های زیبای دوسویه دروغ‌های قشنگ‌اند؛ و اگر راست باشند جوانمرگ‌اند . خسرو عاشق شیرین نبود، شیرین عاشق او بود. شیرین عاشق فرهاد نبود ، فرهاد عاشق او بود. از این عشق‌های یک‌سویه، عالمی بر آتش است. برای فرار از این سوختنِ بی‌امان است که عاشقان به تلقینِ دروغ رو می‌کنند که “گرچه می‌گفت که زارت بکشم می‌دیدم / که نهانش نظری با من دلسوخته بود”. این مرهمی است نه چندان کارآمد، در عین حال ناگزیر، بر زخمی، ناسوری که نه اگر اندکی التیام گیرد، به‌سان خوره‌ای می‌خورد؛ و در این میان، ناله و نفرین هم مرهم دیگری است تا شاید معشوق به دام درنیامدنی را به انتقام و عدالتی موهوم، وعید کند. اما معشوقان همواره از سر سیری، التماس های ضجه‌آلود و برده‌آسای عاشقان را به ریشخندی یا به اخمی (اگر نه سنگی و فحشی) بی‌پاسخ گذاشته‌اند و یا از زبان سعدی پاسخی طبقاتی و البته منطقی داده‌اند که “چرا هر دم افتی تو اندر پی‌ام / ندانی که من مرغ دامت نیم”؟ و تنهائی و محزونی و محنت و حتی مرگ آن‌ها را به چیزی نه‌برگرفته‌اند. حتی آنگاه که تو عاشقی بی سر و پا از راه رسیده نه، که آنی که معشوق از نردبان تو بالا رفته و بر سر زبان‌ها افتاده و بی تو از این همه سرور و سروری خبری نمی‌بوده ، باز هم مشکلی در میان نخواهد بود. معشوقان در مزایده دائم‌اند، و بسا که موجودیِ محبت خود را به کسی که گران‌ترین پیشنهاد را بدهد، وا‌‌نهند. پس ضجه و ضجرت وحشی بافقی که “اولین کسی که خریدار شدش من بودم / باعث گرمی بازار شدش من بودم” راهی به جائی نمی‌برد و تعهدی نمی‌آورد. آخرین کس که خریدار شده است، بهائی بیش می‌پردازد و وفا هم در این بازار، شکوه‌ای است که گوئی از ازل منسوخ بوده است و آن را، بیش از اظهار نارضائی، ارجی نیست. همچون گدائی که چون از در خانه خواجه‌ای، بی‌نصیب رانده شود، از رخت بستن مدارا و مروت شکوه کند.

گفته‌اند عشق تنها بهانه‌ی زندگی است؛ دنیای بی‌عشق جسدی است بی‌جان. این راست است. تا جائی که از اولین سروده‌های فارسی است که آهوی کوهی بی‌یار چگونه زید؟ اگر در حق حیوان چنین گمانی رود، وضع آدمی معلوم است. اما فارغ از ستایش‌های عاشق‌آسای عشق، عشق چگونه چنین می‌کند؟ راز این جادوگری چیست؟ نه آیا این‌که عشق به شکیل‌ترین شکل، پرسش بنیادین را از یاد می‌برد؟ عقل، در اصل، وزیر نفس است و راه و چاه لذت را می‌نماید. عشق، ملکه‌ای است سوگلی که خود بر نفس، امیر است. تا این سوگلی به حرم درنیامده باشد، شاید امیر نفس، یراق عقل را لختی رها گذارد تا برای خود هرزگردی کند. پرسش بنیادین یکی از چیزهائی است که در این هرزگردی‌ها بر سر راه عقل پیدا می‌شود: “ز کجا آمده‌ام، آمدنم بهر چه بود” …؟ این جور پَرسه‌ها و پُرسه‌ها در گوش امیر زمزمه می‌شود و گاه عیش او را مشوش می‌کند. سوگلی که در چشم‌انداز درآمد، عقل را به وظیفه اصلی‌اش رجعت باید؛ و اگر در حرم درآمد، عقل به تعطیلات می‌رود، و در هر دو حال، لاجرم آن حاشیه‌ی نانوشته‌ی تفنن‌های عقل و سؤالاتی که امیر را آزار می‌دهد، هم محو می‌شود. عشق تنها بهانه‌ی زندگی است، چون در غیاب آن، خرد، دورنمائی برهوت‌آسا، سرد و سیاه و گنگ نشان می‌دهد که، به سادگی، ترسناک و ناخوشایند است. هم از این رو توصیه می‌شود که “سخن از مطرب و می‌گوی و راز دهر کمتر جو/ که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را” عشق، بر خلاف انبوهی از مدعیات در این باب، معرفتی پیشکش ما نمی‌کند که رفوی آن رخنه باشد؛ فقط عقل را تحت‌الشعاع گرمی‌اش (و نه نور) به محاق می‌فرستد و راه بولفضولی‌های فرساینده آن را تنگ می‌کند. همین!

عشق همه چیز است، چون آدمی، اولاً و بالذات، یک کنشگر معرفتی نیست، یک کنشگر غریزی است؛ جویای درک نیست، جستجوگر لذت است؛ و چه لذتی بالاتر از عشق‌سازی. بالاترین لذتی که برایش، همه‌تن و همه‌جان، جهاد می‌کنیم و در این میان، مهر و سکس چنان در بستر عشق، در هم پیچیده‌اند، که تلاش برای تعیین سهم هر یک، و تفکیک آنها، دشوار است. و چه ضرورتی؟ “شاد باش ای عشق خوش‌سودای ما / ای طبیب جمله علت های ما”. چرا عشق طبیبِ جمله‌ی مشکلات و مصائب و دردها است؟ یک قسم، چون چنان ترشح لذت در خون را تغلیظ می‌کند که اعصابی که پیامبران درد هستند، کرختی می‌گیرند؛ و یک قسم هم، چون خود دردی است چنان بی درمان و رنجی چنان روح‌فرسا که جائی برای رنج و درد دیگری بنگذارد؛ و شش باند شاهرگ‌های تعریض شده را، با انبوه فِراری‌های قرمز، در یک مسابقه‌ی بی‌پایان، قرق می‌کند.

عشق، بی‌حساب، زیبا و خواستنی است چون میل ما به زیبائی و خواستن و خواسته شدن، بی‌حساب، است. اما این بزرگی و سترگی و حتی تقدس عشق (که ترجمه مقدس شمرده شدن میل است)، مانع از این نیست که قصه‌ی عشق، قصه‌ی دانه و دام باشد. عشق کلاسیک رمانتیک ، بسا که سرخوردن است درون رود وحشی در دره‌ساری با شیب تند و هزارچمی سنگلاخ، که در هر تصادمش بخشی از دیواره روانِ تن خراش بر می‌دارد و عاقبت هم، همچون در پاره‌ای نمایش‌های اکشن، به آبشاری بلند منتهی می‌شود؛ با این فرق که عاشق ما به‌قدر قهرمان آن فیلم ها ضدضربه نیست. درباره‌ی این ضدضربه بودنِ عاشق، البته داستان‌ها هست؛ مثل داستان عاشق بغدادی که سنائی در حدیقه نقل می‌کند: عاشق عرض دجله را در فصل زمستان، هر شب، طی می‌کند، تا در آن سوی شط به وصال محبوبش برسد؛ و شبی که متوجه‌ی خالی در صورت معشوق خود می‌شود، از او نصیحت می‌شنود که راه برگشت را شنا نکند. معشوق گوش نمی‌کند و می‌آید و می‌میرد؛ و نکته در این است که چون شور عشق فروکشیده بود و عاشق از کوری ناشی از فرط جذبه، به‌در آمده بود، خال معشوق را دید و پیدا شد که آنچه آسیب‌ناپذیری او از سرمای یخمک دجله بود، سودای غالب بر او و گرمای ناشی از سرگشتگی خون در رگ‌ها بود، که چون اسب وحشیِ بی‌تابی، درون حصار چرخ می‌زد و چون همه جا را بن‌بست می‌یافت، در مدار بسته شتاب می‌گرفت و این کف بر دهان و عرق بر تنش می‌نشاند؛ و این همان گرمای عشق است که، چون می، به قول هدایت، پالتوئی است که خورده می‌شود. اندیشیده‌اید آیا تاکنون که چرا می و عشق این‌قدر رفیق راه هم‌اند؟ اولاً، هر دو عقل را از کار می‌اندازند و از تفرقه‌ی فکر و شر عالم آسوده می‌کنند؛ ثانیاً، عشق غالباً به ماجرا می‌کشد و به بیوفایی، و تحمل فشارهای آن را تاب نیست، و مسکنی می‌بایدش؛ عشق و شراب هر دو دوستان قدیم‌اند، بعد عشق نوبت شراب می‌رسد. این که ستایش عشق و ستایش می، بیشترین بسامد را در شعر تغزلی دارد، بی حکمت نیست.

عشق شفابخش است چون، همچون عصای جادوئی موسی، اژدهائی می‌شود که تمامی دغدغه‌ها و دردها و صعوبت‌ها و عقوبت‌ها را، همچون تردستی‌های سحره‌ی فرعون که مشتی مار و سوسمار بودند، به یک هجوم در می‌بلعد . اما چگونه می‌توان از نیست شدنِ غم‌ها و رنج‌ها، بر اثر رفتن رتیل‌ها و عقرب‌ها خشنود بود، حال که با اژدهائی روبروئیم؟ اژدهائی که شاید نزدیک ترین طعمه و بلکه طعمه منحصر آن عاشق است، که استخوانهایش را لای چنبره پرفشار خود خمیر می‌کند. مولوی راست می‌گوید “عشق از اول سرکش و خونی بود / تا گریزد هر که بیرونی بود”. آخر این همه شِکوِه از درد و رنج و عرض نیاز به معشوق و کشیدن جور رقیب و عاقبت، دست خالی، در درون تنهائی و ناکامیابی خود فرو ریختن یعنی چه؟ حافظ می‌گوید “ز آستین طبیبان هزار خون بچکد / گرم به تجربه دستی نهند بر دل ریش”. چرا ؟ چون عشق بسا که بی‌رحم، ناجوانمرد، شکنجه‌گر و قاتل است؛ سمی مهلک، اما در لفاف شهدی در پیچیده. حافظ هم (گرچه ظاهراً بر خلاف مولوی)، در نهایت، همان حرف را می‌زند که “چو عاشق می‌شدم گفتم که بردم گوهر مقصود / ندانستم که این دریا چه موج خونفشان دارد”. عشق مورد بحث ما، در غالب موارد، همان “فم فتل” است که جذابیت نگاه‌های خمار و بیمار چشم‌هایش، با حمایت انبوهی از رنگ‌ها و نقش‌ها، و نرمی‌ها و گرمی‌ها، و طنزها و تبسم‌ها، و پستی‌ها و بلندی‌ها، و خمش‌ها و تپش‌ها … مثل مغناطیسی نیرومند، عاشق را به طمع وصال می‌کِشد، و بسا که می‌کشد. آخر خود مولوی هم در جای دیگر شبیه گفته حافظ را گفته است که اژدهای نفس (در بیان ما اژدهای عشق) نمرده است، از غم بی‌آلتی افسرده است؛ آفتابی می‌خواهد تا به آن بتابد ( و این آفتاب، غنج و دلال و بوی و روی معشوق است) تا به خود آید و خوی اصلی خویش را نشان دهد. نه آخر این همه تشبیه عشق به جنون از روی کمال عقل بوده است؟ مگر به جز فقد عقل چه چیز دیگر می‌تواند کسی را وادارد تا سر در سودای معامله ای کند که گستاخ‌ترین بازارگان نکند. چرا که تجارت مربحه‌ای نیست، قماری است که باخت آن احتمال اقرب است؛ اعم از این که در همان داو نخست کل مایه را وانهد و برخیزد، یا این که چند دستی ببرد و ذوقی از او بشکفد و وقتی خوب گرم شد، بسا که با مایه‌ا‌ی منفی بساط را ترک کند.

هیچ چیز در این جهان پارادوکسیکال‌تر از عشق نیست؛ ظاهر آن ایثار است و باطن انحصار. یک رویش فدا کردن خود است برای او، و روی دیگرش فدا کردن او برای خود. ظاهراً خود را در او محو می‌خواهی و باطناً او را در خود. در داستانی آمده است که حجامی می‌خواست مجنون را حجامت کند و تیغ در او می‌خلید و مجنون تاب نمی‌آورد. از او پرسیدند تو که عاشقی و این همه تب را تاب می‌آوری، چرا از نشتری می‌گریزی؟ گفت “ترسم ای فصاد گر فصدم کنی / تیغ را ناگاه بر لیلی زنی”. چرا لیلی در مجنون است؟ پاسخی نارمانتیک این است: چون عاشق معشوق را می‌بلعد؛ او را می‌خورد و جزئی از خود می‌کند؛ برای همین غیور می‌شود. چون هر نگاهی به معشوق تفسیری جز سوء نیت به عاشق، به مال عاشق، به جان عاشق نیست. این مثل سینمای سه‌بعدی است: اگر چه در بادی مهیج می‌نماید، اما بسا که عاقبت به سرگیجه و ترس و فرار منجر شود.

عشق فوران من برای تسخیر او است. می‌خواهد، و در این خواهش، جذبه‌ا‌ی مرموز است که می‌راند و موانع را به چیزی بر نمی‌گیرد و چونان بولدوزی که رعایت خم و پیچ در حوصله‌ی فراخ قدرتش گم می‌شود، راست می‌راند و کوتاه‌ترین سیر را بر می‌گزیند، تا با نعره‌های رعدمانندش دیوارها را فروریزد و زمینی را به دندان شخم بگزد و آرام گیرد. نه آیا از همین است که گفته اند “عشق عاشق با دو صد طبل و نفیر / عشق معشوقان نهان است و ستیر” ؟ اما این که عشق نیست. عشق ستیر و نهان ترس و تکبری است به هم درآمیخته؛ از سوی موجودی که می‌خواهندش و او نمی‌خواهد، و می‌خواهد که بخواهندش و او نخواهد؛ و این از یک سو می‌ترساندش و از سویی هیجانی در دلش می‌ریزد که او کیست که تا به این پایه می‌خواهندش. با نگاهی در آینه تکبیر می‌گوید و گاه بر غولان نعره‌کشی که سر در پی وصال او دارند، دل می‌سوزاند و گاه بی‌اعتنائی و درشتی می‌کند و از این که گرانبهایی او، هم‌چون هر چیز گرانبهای دیگری، فخر و ترس می‌آفریند، دچار اضطراب می‌شود. این نسبت، میان نرینه و مادینه، اصلاً دوسویه است، ولی مشهور این است که نران عملاً بسیار بیشتر و دیرتر و عمیق‌تر عاشقی کرده‌اند تا معشوقی. هم از این رو، نقش معشوقی، که البته همه‌اش هم تحمیلی و اتفاقی و فرهنگی نیست، قسم غالب از آن طبیعی و غریزی است، با زنان ممزوج است. ضعف و زیبائی اینان و غلبه و غریزه آنان، چنان کرده است که زنان زیبارو حاملان صندوقی از جواهر باشند که هر دم راهزنان در طمع تصاحب آنند و صاحب مال ، ترسان و هراسان، جعبه در بغل، این سو و آن سو، زیرچشمی می‌پاید تا به مکان امنی پناه برد. از همین بوده که زنان در این معرکه بیشتر مظلوم‌اند و ستمدیده، ولی مردان تحقیر شده؛ دیوانه از ناکامیابی. آن سیبی که آدم و حوا گاز زدند ، به قسمی نبود که حظ برابر برند. حوا زنانه بر آن خراشی زد و آدم مردانه تمامی آن را دربلعید؛ و از پس هبوط، این آدم بود که سر در پی حوا، هر کنجی را می‌کاوید و سیرابی جز بر عطشش نمی‌افزود. هم از این بود که زنان به گوشه‌ای پناه بردند و کمتر در ساحت عمومی آشکار شدند، تا بیش ایمن بمانند؛ و مردان، نعره‌ها و نره‌های نیرومندشان هیچ نبود جز ترجمه‌ای از خواهشی قدرتمند، که زیاده‌خواهی، از یک سو، و ناکامی، از سوی دیگر، آن را به ضعفی رقت‌بار بدل می‌کرد.

عشق مجنون بسی شبیه است به خاموش کردن چراغ‌ها و فشردن پا بر پدال؛ یا شیرجه زدن از ارتفاع در عمق اقیانوسی که ادامه آن دچار ابهام است. در آن شور شیرینی از تپش های قلب وجود دارد، اما قرین احتیاط نیست. عشق البته آتش است که دامن گیرد، نه که دامنش را بگیری؛ هم از این روی اصلاً شاید بحث و فحص را بی‌معنا کند. “به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم / شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و هوشم” . این اما تصویر کلاسیکی از عشق است. در گذشته، عشق گاه به راستی یک بیماری بود، که برای آن تجویز ادویه می‌شد. عشق و جنون بسا که هم‌زاد و هم‌خانه بودند. اما آیا چنین مانده است؟ با همان طول موج و تواتر؟ نه شاید. سخت‌پوستانی که در گذشته، عمری در حسرت شنیدن یک جرنگ نقره‌ای که از میان تارهای صوتیِ ستیره‌ای گذشته باشد، و در حسرت برق سیاهی که دودوکنان از پهنه‌ی سیمای سیمینی برخاسته باشد، در اسید ناکامی می‌پوسیدند، گاه به محض شنیدن چنان صدائی یا دیدن چنین سیمائی، دل وحشی‌شان افسار می‌گسیخت و به ضریح آن تن دخیل می‌بست. از این، قیسِ مجنون بیرون می‌آمد. اما اینک، گزینه‌ها بیشتر‌اند و بازار سیاه، زیبائی را در توبره‌ی انحصار نپیچانده؛ اینک که حتی حجاب هم، سهمی از حسنِ در حد نصابِ ساقیِ سیمین ساق را، زکات چشم‌های گرسنه می‌کند، از آن اساطیرالاولین کمتر خبری است. نیز عقل رشد یافته، گاه مهار نفس وحشی را به چنگ می‌فشرَد، و فرد، از خوف جریمه‌های حقیقی و حقوقی، بیش از پیش پای در دامن قناعت در می‌کشد. این البته قناعتی زاهدانه نیست، احتیاطی عاقلانه است. گاه پیش از آن که بر لبه‌ی پرتگاه قرار گیرند و کار از کار بگذرد، حذر می‌کنند و به گوشه احتیاطی سرد و سیاه پناه می‌برند؛ می‌گذارند تا خیال، این جانشین سبک‌پای تن، به نیابت از آن، و بی ترس از مکافات، به هر سرائی سرکشد هر آنچه از میل در انبان دارد بیرون ریزد و خود را از لذت لبریز کند؛ و در این میان مردان، که در عشقشان شاید سهم غده‌ها و عقده‌ها بیش باشد، گاه با بدنام کردن عشق بی‌قیمت رمانتیک، به راسته‌ی عشق‌فروشان می‌روند؛ کاری که زنان هرگز نکرده‌اند.

به گمان من، در چشم‌انداز یک فلسفه تاریخ لیبرالی، گرچه عشق کماکان، بهانه زندگی است، و گرچه خوشه‌ی پروین است تا زورق تهدید‌شده در “شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حائل” را، اگر نه راه نماید (که آخر چه راهی برای زورقی در اقیانوس) به زیبائی و شکوه خود سرگرم کند. باری، به تدریج، دنیا از عشق مجنون فاصله می‌گیرد؛ چرا که دنیای معاصر احتیاط‌محور است و در این راستا، هر چه پیش‌تر رود، توصیه‌های ایمنی را (شاید حتی فقط اندکی) بیش از پیش جدی می‌گیرد و عشق کامل نمونه‌ی کامل بی‌احتیاطی است. چنین می‌نماید که دنیا از همه حیث به سمتی میل می‌کند که گرچه، به‌گونه‌ای فزاینده، به مناسبات شور و شوق مقر است، اما به مخاطرات آن نیز مذعن است و، ناگزیر، اندکی بیش، وسوسه‌ی نفس را به وسواس عقل رفو می‌خواهد. تصویر دنیای آتی که گاه، بر اثر نگرانی‌های آینده‌نگر، در قالب ساختکاری سرد و آدمی‌خوار تصویر می‌شود، گمانم بهره‌ی بلندی از اغراق داشته باشد، با این همه اما، به نظر می‌رسد به سوی ترکیب بهینه‌ای از شور و شعور در حرکتیم، که لاجرم غبن اصلی از آن عشق، در روایت کلاسیک آن، است. هم از این رو آتشفشان‌های یکه‌ی هنر، شاید، در معرض انقراض باشند و به جای آن، شاهد تکثیر اخگرهای خرد و ریز باشیم. البته اگر باور کنیم که هنر، یک قسم، محصول آماس لیبیدوئی است که فوران فوری نمی‌تواند.

گمان دارم عشق متعلق به گذشته و دوستی مال حال است؛ عشق بیشتر سنتی است و دوستی بیشتر مدرن. عشق مثل هر ماجراجوئی دیگری جذاب اما خطرناک است. انحصار‌طلب است؛ از همین رو با حقوق بشر شاید چندان سازگار نباشد. “عشق آن شعله است کو چون برفروخت / هر چه جز معشوق باقی جمله سوخت”. این دروغ شاعران نیست، حقیقت عاشقان است. عشق شجاعت، بلکه تهور می‌آفریند و همین بیش خطرناکش می‌کند. به درد دوران شوالیه‌گری می‌خورد؛ دنیائی که در آن، برای عشق زنی، جنگ‌ها می‌کردند و خون‌ها می‌ریختند و تخم کینه‌ها می‌کاشتند. اینک اما، شاید دوران دوستی است؛ یا دوست داریم که چنین باشد. نه پایان عشق، که این شاید گزافه‌ای بیش نباشد. شاید پایان عشق، پایان انسان باشد. با این همه اما، چنینم می‌نماید که دوستی، یا عشق تلطیف شده، بیشتر، آینده را از خود پر کند؛ می‌توان چند تن را هم‌زمان دوست داشت، و انحصار‌طلب نبود و آنها را هم در تملک مطلق خود نخواست. بخشی از من متعلق به دوست من است، و متقابلاً،. این سان، حاشیه‌ی آزادی هر دوی ما به قدر کافی مبسوط می‌ماند. عشق‌های دوران نوجوانی به خوبی نشان می‌دهد که عشق لیلی و مجنون ، متعلق به دوران صباوت فرهنگ و تمدن است؛ عشق هر چه قدیمی‌تر و جوانانه‌تر، پرزورتر و بی منطق‌تر و انحصارگراتر و بسا که خطرناک‌تر و غیرانسانی‌تر.

مقایسه‌ی عشق و دوستی مقایسه‌ی فلسفه‌ی قاره‌ای و فلسفه‌ی آنگولاساکسون است. عشق درست مثل نوشته‌های نیچه ، هگل ، شوپنهاور، مارکس، سارتر … مجموعه پیچیده‌ای از شور، شهوت، خشم، کینه، بلندپروازی، ایثار، سلطه، کنجکاوی، خلاقیت، عمق و ابهام است. لذت و هیجان گم شدن در هزارتوی آن به شدت اغواگر است، اما گمشدگی، ناامیدی، خود یا دیگرآزاری، و خودکشی یا دیگرکشی کمینگاهی است که بر سر راه است، اگر اصلاً راهی در کار باشد؛ چه در جنگل و اقیانوس، راه عین بیراهه است و بیراهه راه می‌شود؛ با رفتن راه درست می‌شود. اما دوستی مثل نوشته‌های میل، راسل، پوپر، جیمز، کواین و … است: بیش و کم، سامانه‌ای از صراحت، آرامش، دقت، استدلال، میانه‌روی، تمایز و روشنی. برای همین چندان چنگی به دل نمی‌زند؛ هوش‌ربا نیست. میان بودن و نیستی بکلی سرگردان نیست. زیاد دچار تهوع و طاعون نمی‌شود. دوستی، اگر هم با آتش بازی کند، فاصله‌ی ایمنی را با آن نگه می‌دارد. منطق و اعتدال، وضوح و دقت، توصیه های ایمنی در بازی فلسفی از نوع دوم است؛ و اینها چیزهایی است که کاربست آن، فلسفه‌ی آلمانی را دود می‌کند و به آسمان می‌فرستد؛ و عشق را هم. مقایسه کنید ازدواجی که از نوع یک قرارداد هوشمندانه است با ازدواج های ناشی از عشق رمانتیک؛ زوجی که در دوره‌ی پختگی خود و مستظهر به عقل، ازدواج می‌کنند؛ چیزهای بسیاری را می‌سنجند: این که هرکس از دیگری چقدر بهره می‌برد؛ چقدر مبادله‌ی لذت صورت می‌گیرد؛ سرمایه‌ی هر طرف چقدر است؛ سرمایه‌ای که از شبکه‌ی روابط، تا سطح فرهنگ، و از زیبائی تا پول و بسیار چیزهای دیگر را فرا می‌گیرد و حل یک معادله‌ی چند‌مجهولی است. زوجی را در نظر بگیرید که هنگامه‌ی جوانی یا حتی نوجوانی، آتش عشقی میانشان افروخته شده و عاشق و معشوق به جز همدیگر و خواستن هم و رسیدن به هم و غرق شدن در هم و تمرین تجربه‌های ناشناخته …، به هیچ چیز نه گوش می‌دهند نه اهمیت، نه اصلاً می‌فهمند و نه این نفهمیدن را بد می‌دانند. اولی سرد است و عادی و میانمایه؛ در آن، چیزی برای کشف وجود ندارد؛ چیزی بزرگ، چیزی غیرمنتظره در کار نیست؛ شبیه معامله است. دومی‌زیباست و شورآفرین؛ ایثار و فداکاری و معنابخشی و هنرآفرینی است. اما بسیار شبیه قمار است، آن هم قمار قماربازانی که، به دلیل خامی، شانس باخت‌شان بیش از بردن‌شان است. به این بیت مولوی نگاه کنید: “خنک آن قماربازی که بباخت هر چه بودش / بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر”. این هنر عشق است: فرار از محاسبه؛ فرار از احتیاط، مثل قمار. هنر بازی کردن و باختن. و به این بیت خیام: “من عاشق آن دمم که ساقی گوید / یک جام دگر بگیر و من نتوانم”. یعنی رساندن میل به انتهای آن، به آخر مطلب؛ به از کار انداختن مطلق عقل. آن عقلی که با طرح پرسش بنیادین، روح را می‌فرساید. عشق فرار از عقل است؛ عین شراب. فرار از سردی هم هست؛ عین شراب.

الهه‌ی عشق در ارتفاعات اولمپ نشسته است؛ بشکوه و با وقار؛ به زیبائی آفرودیت. تنها شاید شجاعتی، ناشی از جهل انسان ماقبل تاریخ را یارای آن هست که دست بر آن ارتفاع بساید. چون آن زیبائی و آن مغناطیس، آن جذابیت، در قیاس با ظرفیت و توان این قطره‌ی محال‌اندیش، به مثابه‌ی کهربائی است که به بازی گرفتن این کاه، تفنن آن است. انسان مدرن، که عشق ممنوع در دوران میانه را توطئه‌ای از جانب لذت‌شکنان می‌دانست، یک‌چند افسار اسب وحشی عشق را گسیخت تا هر چه می‌خواهد در پهنه‌ی دشت فراخ رمانتیسم بچرد و بدود. اما احتیاط‌محوری ناشی از عقلانیت که آن شجاعت کلاسیک عاشقان را بر باد فنا می‌داد، اندک اندک انسان معاصر را به فراست درانداخت که سوار اسب وحشی شدن، باشکوه اما مرگبار است؛ و عشق واقعی‌ترین جلوه‌اش را در چهره “فم فتل” یا همان زیبای شوم می‌یابد. همان‌طور که اصول ساده‌ی بهداشتی به او آموخت که غذاهای پرادویه و تف‌داده و چرب اگر چه خوشمزه است اما دشمن سلامتی است، اصول ساده‌ی دیگری هم به او آموخت که ماجراجوئی عشقی و دل را به دم یک وحشی گره زدن و بعد از پی بازستاندنش راه افتادن، آرام و قرار می‌ستاند و روح را بیمار می‌کند.

بی شک هستند کسانی که حامیان غذای بهداشتی بی‌مزه را تسخر زنند و، به خلاف قهرمان نمایشنامه‌ی مولیر، یقین دارند که زیستن از بهر خوردن است نه به عکس. باید خورد و لذت برد ولو بیماری و درد و سکته و مرگ در کمین باشد، چرا که پهنای زندگی مهم است نه درازای آن؛ کیفیت نه کمیت آن. در این صورت، بسیار رواتر است کسانی باشند که عافیت‌جوئی عاقلانه‌ی انسان معاصر را به مضحکه گیرند و زندگی روی محور ایکس‌ها را نوعی مردن تدریجی، یا پندار زندگی برای یک مرده بدانند. من یقین ندارم که چنین کسانی اشتباه می‌کنند، اما گمان دارم که پیروانشان روز به روز کمتر می‌شوند، اگرچه شاید هرگز تمام یا حتی بسیار کم نشوند؛ دست‌کم دنیا، به‌تدریج، از هیجان بازی با خطر، از جمله خطر عاشقی به شیوه کلاسیک، کمی بیش پرهیز می‌کند. آن وقت است که همان‌طور که مشاهده‌ی شیر و ببر و کرگدن و تمساح، برای انسان معاصر، در باغ وحش میسور است، لذت عشق‌های پرسوز و گداز را هم، شاید، باید بیشتر به واسطه و در قالب‌های دوبعدی صفحه‌ی سینما و تلویزیون تماشا کرد. درست همان‌طور که برای شهروند کشورهای بزرگ صنعتی ، یک ساکن توکیو، فرانکفورت، ونکوور …. تصور دیدن یک درصد آنچه در تلویزیون به صورت عادی تماشا می‌کند، (از جمله ویراژ اتوموبیلی لابلای اتومبیل های دیگر ، یا مشت زدن های قهرمان و ضدقهرمان، یا هفت‌تیرکشی باندهای رقیب …) در صحنه زندگی خانه و خیابان شوک‌آور است.

این گونه است که آدم‌ها خیلی بیشتر و آزادانه تر از گذشته تفنن عشقی و جنسی می‌کنند ولی کمتر پایبندند؛ و بر عکس آنچه سعدی می‌گوید، نوبت عاشقی را مساوی پایان نیک‌نامی‌ نمی‌دانند. آن عشق آتشین که رسوائی را در نظر عاشق بی‌مقدار می‌کرد و اگر معشوق جان اطرافیان را هم به عنوان کابین می‌طلبید ، عاشق به خود نمی‌آمد، کم کم به عرصه اساطیر کوچ می‌کند و انسان‌ها تلاش می‌کنند تعداد بیشتری را به میزان کمتری دوست بدارند، چون نوعی بیمه است؛ و این شامل عشق مردان و زنان هم می‌شود. به گمانم تلاش بسیار می‌شود که نوبت‌های مکرر عاشقی، در عین حال، حتی‌الامکان نیک‌نامی‌را هم نیاشوبد. همواره شنیده‌ایم که تراکم ثروت و قدرت فساد می‌آورد؛ بسیار دیده‌ایم که قسمی توزیع را چاره این مشکل شمرده‌اند. چرا تراکم محبت هم مشمول این حکم نباشد؟ توزیع تراکم عشق، درست مثل توزیع تراکم ثروت و قدرت، از شکوه کوه می‌تراشد، و غنای و حشی دریا را در پایانه‌ها تصغیر می‌کند؛ و این از منظر زیبائی‌شناسی و بزرگی‌ستائی دوست‌داشتنی نیست، اما برای امنیت و آرامش و بقا ناگزیر است.

برای درمان جنون عشق، شاید، باید، همچون آن نوجوان در فیلم ملنا، بر خلاف فتوای حافظ، رفت سراغ نگین سلیمانی که گاه گاه بر او دست اهرمن باشد. این گونه سهم نرم‌افزاری و سخت‌افزاری عشق از هم منفک می‌شود و تحملش آسان‌تر است. عشق در تمامیت و در تنهایی خود این طور سالار و سرکش است؛ چاره کار شاید این باشد که سنت غیرسوزی آن را بسوزیم و شراکت در کارش کنیم تا زورش را بگیریم. کمپلکسی که ترکیبی است از نیاز فیزیولوژیک و نیاز سایکولوژیک را از هم واشکافیم، و هر یک را میان کثرتی تقسیم کنیم. تا آن لیبیدوئی که، چون حجم عظیمی از آب، در پشت سدی، خطر تخریب عظیم دارد، از دریچه های متعدد خارج شود، تا به قول سعدی “بیش زور از آن که ده مرد کمان او به زه کردندی” نباشد، و، پخته داند کین سخن با خام نیست.

عشق ماجراجویی و استقبال خطر است و چنین چیزی در طبقات بالا و پایین اجتماعی بیش بوده است. طبقه پائین، خصوصاً لایه‌های پایین‌تر آن، شاید چون، اغلب، چیزی زیادی برای از دست دادن ندارد، و چون با درشتی‌های طبیعت و هیولای فقر چنگ در چنگ انداخته و گاه تهور یافته است، آماده است تا خطر کند. لایه‌های بالا هم، برعکس، چون از همه قسم ابزار برخوردارند، می‌توانند عاشق شوند، و رقیب را به پشتوانه‌ی شرف اشرافی خود از میان بردارند و معشوق را با قدرت تسخیر کنند و برایش، به شیوه نجبا، غزل‌های ناب بخوانند. این هر دو قسم را یکی فقر زیاد و دیگری غنای بسیار، توانا، گستاخ و ماجراجو بار می‌آورد؛ و رسم عاشقی هم یکی از امور محتاج روح ماجراجوئی است که بیشتر به دست این دو قوم زنده بوده است. هم از این رو است که رمانس‌ها و رمان‌های کلاسیک، یا رابین هود و آیوانهو و آرزوهای بزرگ و ژرمینال است یا غرور و تعصب و سه تفنگدار و دخترعمو بت و آناکارنینا؛ یا در سطوح تحتانی فلاکت یا در لایه‌های فوقانی اقبال، یا ترکیبی از این دو. اینک نیز فیلم‌های جذاب، غالباً، یا در فضاهای کپک‌زده دیوآسای فقر و خشونت است یا در فضاهای رنگارنگ و رمز‌آلود اشراف بورژوازی. چون در این فضاها است که زمینه ماجراجوئی و هول و ولا و اضطراب آفریدن برای بیننده بیشتر است.

حتی شرایط جغرافیایی و مکانی غالب برای این دو گروه زمینه ساز ماجراجوئی، خصوصاً از سنخ عشق و حتی التذاذ به عنف بوده است. چادرهای ایلیاتی، کپرهای روستایی، یا حاشیه‌ی شهری، با خلوت‌ها و تنهایی‌ها و فرهنگ خیلی پایین، و خانه‌ها و ویلاهای بزرگ اشرافی با نوعی دیگر از خلوتی و تنهایی و با فرهنگ خیلی بالا، هر دو، تا حدی، در زمینه‌چینی چراغ‌های راهنمایی همیشه سبز اخلاق جنسی مشترک‌اند. این را مقایسه کنید با فضای طبقه‌ی متوسط معاصر، که از همه حیث در فشار است تا یک زندگی آرام و کمابیش بی دغدغه و فریز شده و استرلیزه را پیش ببرد. کثیراً، نه آن‌قدر ندارد که بر از دست رفتن آن خوف نکند و نه آن‌قدر دارد که ماجراجویی به خاک سیاه ننشاندش. کثیراً، نه خیلی بی‌اخلاق است که هر کاری برایش مجاز باشد، نه اخلاق آریستوکراتیک دارد تا برای دفاع از شرافتش حتی در عشق ممنوع، حاضر به مخاطره باشد. اخلاقِ آبرو در محیط‌های تنگ کارمندی، او را می‌فشارد که مبادا انگشت‌نما شود. شیوه غالب زندگی آپارتمانی این طبقه هم، که پدر و مادر و خواهر و برادر، همه، در صد متر مزاحم هم‌دیگرند، چنان است که، در قیاس با آن دو لایه، کمتر فرجه ماجراجویی می‌دهد.

حال اگر بپذیریم که دنیا علی‌الدوام به سوی گسترش طبقه‌ی متوسط است و از بالای طبقه‌ی سه و پایین طبقه‌ی یک، دائماً جمعیتی درون طبقه‌ی متوسط ریزش می‌کند، شاید قابل قبول باشد که ضریب ریسک دائماً در حال کاهش است، و عشق کلاسیک هم، که از مصادیق مهم خطرپذیری است، از این قاعده بیرون نتواند بود. طبقه‌ی متوسط لیبرال‌مزاج، ناگزیر، احتیاط‌محور است، و همان‌طور که معمولاً سرمایه‌اش را در چند جا قرار می‌دهد و همه تخم‌مرغ‌هایش را در یک سبد نمی‌گذارد تا اگر از دست فرو افتاد، همه چیز به باد نرود، کنسانتره عشق را ترقیق و تسهیم می‌کند و از آن حصه‌های دوستی و حبه‌های حب می‌شکند و می‌پاشد.

فروغ زمانی که شاید جیک جیک مستانش بود سرود که “زندگی شاید افروختن سیگاری باشد در فاصله رخوتناک دو هم‌آغوشی” و در وقتی که شاید یاد زمستانش بود سرود “مرا به زوزه دراز توحش / در عضو جنسی حیوان چکار / مرا به حرکت حقیر کرم در خلاء گوشتی چه کار / مرا تبار خونی به زیستن متعهد کرده است.” آن اوج این فرود را هم دارد؛ و میانه این دو راهی است که شکوه عشق را رعایت می‌کند و می‌کوشد، تا جائی که اختیار و انتخابی در کار است، ارتفاعات خطرناک آن را برای تفریح انتخاب نکند. فیلم‌های مشهوری چون چشمان کاملاً بسته، بی‌وفا، ماه تلخ، در روایتی متفاوت، فیلم تعهد بسیار طولانی، یا عجیب‌تر از این‌ها، فیلم خسارت، دیدگاهی است که از فراز آن می‌توان به چشم‌انداز باغ‌وحش عشق چشم انداخت. در برابر، دیدن فیلمی مثل پل‌های مدیسون، نمایش موفقی است از این که، ترکیب عشق و احتیاط و دوستی چقدر بغرنج، پررنج و در عین حال ناگزیر است؛ و برای مینیمالیزاسیون مجموعه‌ی درد یا درد مجموعه‌ی انسان‌ها، پرنده‌ی پررنگ و لعاب عشق، با تمام شکوهش، در قفس عقل پرپر می‌زند و خرده خرده پر می‌ریزد، و باز کردن در آن هم، به‌جز شاید گه‌گاه، برای سرریز، کمتر به مصلحت است؛ گرچه در پنجه‌افکنی عقل و میل، انتخاب کردن و انتخاب شدن، نتیجه‌ی بازی معلوم نیست، ظاهراً بشر محکوم است عشق را وحشی دوست بدارد، اما اهلی‌اش کند.